معرفی کتاب یک داستان نفرت انگیز اثر فیودور داستایفسکی مترجم شهلا طهماسبی

یک داستان نفرت انگیز

یک داستان نفرت انگیز

3.7
161 نفر |
61 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

11

خوانده‌ام

320

خواهم خواند

138

شابک
9646328989
تعداد صفحات
106
تاریخ انتشار
1384/12/22

توضیحات

        در دهمین شماره از این داستان، ژنرالی اشرافی و جاه طلب در دوره ی بروز تحولات اجتماعی در روسیه، با ادعای طرفداری از فرودستان می کوشد خود را دوست آنان معرفی کند و از این رهگذر به موقعیت و مقام برسد. از قضای روزگار، به جشن عروسی کارمند فقیر خود راه  پیدا می کند، اما بر خلاف تصورات ذهنی اش، نه تنها در جلب دوستی آدم هایی که از طبقه ی او نیستند، توفیقی به دست نمی آورد، بلکه از رفتارش آشکار می شود که آن ها را خوار می شمرد و لایق همنشینی با خود نمی داند. سرانجام سلسله ی حوادثی که در جشن عروسی و پس از آن رخ می دهد، او درمی یابد که افکار و ادعاهای نوع دوستانه اش، توهماتی خودفریبانه بیش نبوده است.
      

یادداشت‌ها

          این داستان می‌تواند یک تجربه متوسط و البته قابل تأمل برای خواننده باشد.

یک اتفاق مسخره با جلب توجه به جایگاه و مناسبات اجتماعی و تأثیر آنها بر انسانیت، برای خواننده‌ها یک سفر فکری را فراهم می‌کند. با دقت به نوشته‌ها و توصیفات  از طبقه‌های اجتماعی و درک عمیقی از نگرش‌های مختلف شخصیت‌ها، این کتاب می‌تواند یک تجربه خواندنی و الهام‌بخش برای شما باشد. 

داستایوفسکی به خوبی در داستان‌های کوتاه خود، امیال و خواسته‌های خود را به ویژه در دوران جوانی‌اش تصویر می‌کند. عموماً در این داستان‌ها، داوری مستقیمی وجود ندارد؛ در عوض، وی به تشریح وضعیت و شرایط می‌پردازد. در داستان "یک اتفاق مسخره"، نویسنده قصد دارد تأثیر جایگاه و روابط اجتماعی و تفکر سیستمی را نشان دهد و می‌خواهد آن را به نحوی بیان کند که دسترسی به انسانیت واقعی جلوگیری می‌کند. متن کتاب: "انگار کسی دیگر به جای او فکر میکرد؛ همه‌چیز باید همانطور می‌ماند،‌ هر‌کسی سر جای خودش"

ایوان، وقتی می‌خواست انسانیت و نیکوکاری خود را نشان دهد، خود را به عنوان یک ژنرال بلندپایه می‌بیند که انسانیت را از طریق لطف و سخاوت خود نمایان می‌کند. او قدرت و مقام را در زیرساختهای انسانیت قرار می‌دهد. حتی شخصیت نویسنده جوان نیز، که در تلاش برای تجدد، نوآوری و نوگرایی بود، باید از جایگاه یک نویسنده رادیکال حرف می‌زد. اما در حالی که در فکر ژنرال و هم در فکر نویسنده بحث تجدد و نوآوری بود، محدودیت‌ها و جایگاه آن‌ها اجازه نمی‌دهد تا پنجره اندیشه‌هایشان رو به همدیگر باز شوند.

با وجود وفاداری نویسنده به انسانیت و تلاش برای نشان دادن آن، در داستان "یک اتفاق مسخره"، به نظر می‌رسد داستایوفسکی در محدودیت‌های تفکر نظام سِرف‌داری (ارباب-رعیتی) قرار دارد. داستایوفسکی در بررسی جایگاه اجتماعی و تأثیر آن بر انسانیت، به معضلات و محدودیت‌ها در بیان ایده‌های نوآورانه خود روبرو می‌شود. در نتیجه، انسانیت از جایگاه‌ها و نقش‌ها و مقام های مشخص تحت تأثیر قرار می‌گیرد. این ممکن است نشان دهنده ارتباط نزدیکی با واقعیت‌های اجتماعی و سیستمی -سلطنت فرمانروایی مطلق روسیه- باشد  که نویسنده به طور شخصی با آن مواجه بوده است.
        

12

Zahra Heidari

Zahra Heidari

1403/9/13

          ایوان ایلیچ مرد ثروتمندی که از طبقه ی مرفه و بالادست جامعه بود با خود می اندیشید انسانیت تمام کننده ی تمام نیکی هاست ، پس کمر همت به اثبات آن به هم رده هایش و مردم فرو دست جامعه بست.
پیرو این افکار خود را تا سطح آن فقیر هایی که به جای لباس دست دوم ، لباس دست چهارم می پوشیدند و شپش در جیب هایشان رها بود پایین آورد .
او از این مردمان که در حالت عادی تا زانو برایش خم می شدند انتظار داشت با او خودمانی و راحت باشند و با خود بگویند چه مرد بزرگ و شریفی که ما را لایق همنشینی خود دانسته ؛ غافل از اینکه شکاف طبقاتی که چه ارز کنم دراز گودال طبقاتی میان آنها به قدری زیاد بود که برای جور کردن پول یک بطری شامپاین طرف کل زندگیش را وسط گذاشت و دست آخر اعلام ورشکستگی نیز کرد ، در حالی که مرد به اصطلاح انسان دوست ما از اینکه چرا او را با این مقام و جایگاه تحویل نگرفته اند و شامپاین گرم برایش آورده اند می نالید .
به راستی این یک اتفاق مسخره است که در پس آن غمی بزرگ نهفته است.
۹ مهر ۴۰۲
        

3

سارا 🦋

سارا 🦋

1402/6/10

          تصور می‌کنم برای داشتن درک دقیق‌تری از کتاب بهتره یادداشتم رو با یک مقدمه شروع کنم. کاری که متاسفانه مترجم کتاب از انجامش صرف نظر کرده!
تا پیش از سال ۱۸۶۰ بخش بزرگی از جامعه‌ی روسیه رو دهقانانی تشکیل می‌دادن که روی اراضی متعلق به دولت و یا اشراف‌زاده‌ها کار می‌کردن و زندگیشون عاری از حقوق انسانی و احترام و ارزش بود. چرا که کارگران و دهقانان به همراه این زمین‌ها معامله می‌شدن (به طوری که برای نشون دادن وسعت زمین‌ها از تعداد نفراتی که روی اون کار می‌کردن اسم می‌بردن) و یا حق ترک زمین‌ها رو بدون خواست و اراده اربابانشون نداشتن و مواردی از این دست...
تا این که در سال ۱۸۶۱ برده‌داری توسط تزار روسیه ملغی می‌شه و کشور راه جدیدی رو برای اصلاحات در پیش می‌گیره. اصلاحاتی که یکی از اهدافش برگردوندن حس انسان‌دوستی و رفتار منصفانه نسبت به زیردستان و قشر ضعیف‌تر جامعه بوده.
اما از اون جایی که در اون سال‌ها هنوز زیرساخت‌های لازم برای این اقدامات شکل نگرفته بود هیچ یک از دو قشر ارباب و رعیت نمی‌تونستن به درستی هم دیگه رو درک کنن:
گروهی از اشراف‌زاده‌ها و افراد مرفه با این اصلاحات مخالف بودن و عقیده داشتن حفظ سنت‌ها مهم‌ترین اصل برای حفظ بقای کشور هست که در کتاب شخصیت‌های "استپان نیکیفوروویچ نیکیفوروف" و "سمیون ایوانوویچ شیپولنکو" از همین گروه هستن.
گروهی دیگه اگرچه در حرف حامی این تغییر و تحولات بودن اما در عمل به دلیل این که هیچ تعریف درستی از انسان‌دوستی و درکی از مشکلات قشر ضعیف جامعه نداشتن در این همدردی و همدلی رد پایی جز خرابی از خودشون به جا نمی‌ذاشتن که شخصیت اصلی کتاب یعنی "ایوان ایلیچ پرالینسکی" نماد همین گروه هست. مردی که ظاهرا دوست داره لطف و محبتش شامل حال زیردستانش بشه اما در عمل همچنان همون درجه‌دار مغروری هست که از بالا به بقیه نگاه می‌کنه.
و اما در نهایت قشر رنج‌دیده جامعه که با وجود تغییراتی که در قانون اعمال شده همچنان دچار مشکلات و سردرگمی‌های قبل هستن و از نعمت آسایش و رفاه محروم که شخصیت "پُرفیری پتروویچ پسلدومینوف" و خانوادش نماد این گروه هستن.
پس شاید بشه گفت در این کتاب شاهد انتقاد جناب داستایفسکی نسبت به شرایط اون زمان روسیه هستیم (ظاهرا کتاب در سال ۱۸۶۲ نوشته شده یعنی یک سال بعد از لغو قانون برده‌داری) که در کنارش تناقض‌هایی که یک انسان می‌تونه دچارش بشه رو هم به خوبی به تصویر کشیده (بین چیزی که بهش عادت کرده و اونو بلده و چیز جدیدی که می‌خواد در پیش بگیره و هیچ اطلاع و درکی ازش نداره)
تمام این‌ها در مجموع این داستان کوتاه رو پرمحتوا و باارزش کردن به طوری که جای هیچ تردیدی برای مطالعش باقی نمی‌ذاره :)
        

35

sky

sky

1403/12/28

«استپان نی
          «استپان نیکیفوروویچ»، «سیمون ایوانوویچ »و «ایوان ایلیچ» سه دیوان سالار هستند ، شبی دور هم گرد آمدند  پس از اینکه مقدار زیادی الکل می نوشند ایوان ایلیچ شروع می کند با همکارانش راجب این که چقدر دوست دارد در زندگی شیوه ای به برپایه مهربانی ،اعتماد بنفس بخشیدن به زیر دستان و انسانیت پیش بگیرد صحبت می کند، همکارانش او را دست می اندازند یا به گونه ای تاییدش نمی کنند  ، ایوان پس اینکه بعد از پاسی از شب از هم جدا می شوند به طور تصادفی به مراسم عروسی یکی از زیر دستانش به نام پسلدونیموف برخورد می کند و برای اینکه  حرف هایش را به دو همکارش ثابت کند و داستانی پر آب و تاب برای تعریف کردن داشته باشد به مراسم عروسی می رود تا مهربانی و نوع دوستی اش را اثبات کند
و عروسی پسلدونیموف بیچاره را به آشوب می کشد...

قبل از اینکه کتابو بخونم راجبش خونده بودم و یکی از ویژگی هایی که خیلیا به این کتاب نسبت داده بودن شخصیت پردازی قوی داستایفسکی در این کتاب  بود 
و الان بعد خوندنش باید بگم این کاملا درسته 
این کتاب شخصیت های اونقدر زیادی نداره ولی هر کدوم از شخصیت ها خودشون یک دنیای جدا هستن ..

داستان این دیوان سالار از اونجایی خیلی قابل لمسه  که شاید خیلیامون تو زندگی عادی به همچین آدمایی برخورد داشته باشیم ،ایوان کسی بود که میخواست انسانیت رو زنده نگه داره اما  در واقع دنبال یک از خودگذشتگی و داستان پر آب و تاب برای تعریف کردن بود ...

ممکنه بعضیامون تو زندگی عادی با ایوان ایلیچ هایی برخورد داشته باشیم که در قالب انسانیت فخر بفروشند و احترام بخرند
و سوالی که وجود داره اینه که این انسان ها با کسانی از نظر موقعیت اجتماعی ،کاری و مالی .... از آنها برترند هم اینگونه با حس نوع دوستی  برخورد می کنند یا نه ؟!!!


        

22