یادداشت
1402/9/9
3.7
35
حس میکنم چیزی که داستایفسکی بیشتر از همه روی آن تاکید داشت، برجسته نشان دادن شکافِ بین نظر و عمل بود، یا شاید در بیان بهتر، چیزی که فکر میکنیم به آن اعتقاد داریم و چیزی که در واقع هستیم. از همان ابتدای داستان که ایوان ایلیچ میفهمد کالسکهرانش رفته و تنهایش گذاشته و عصبانی میشود، مایِ خواننده چیزی را متوجه میشویم که قهرمان داستان هنوز آن را نمیداند و باید یک اتفاق مسخره رخ دهد تا به این خودآگاهی در او منجر شود که آنچه که در ابتدای داستان داعیهاش را داشت، صرفا یک آرمان بوده و از نظر تا عمل، راهْ بسیار است. اما یک جنبه دیگر، که برای من شخصیتر است، تلاش داستایفسکی برای نشان دادن یک احساس است. همه ما در موقعیتهایی بودهایم که بیشباهت به موقعیت ایوان ایلیچ نیستند. بودن در زمانها و مکانهایی که میبینیم چیزها آنگونه که پیشبینی میکردیم پیش نرفتهاند و رفتارهایی از ما سر میزند که باعث شرمساریمان میشود. بعدتر که سعی میکنیم آنها را اصلاح کنیم، اوضاع بدتر میشود و احساس شرمِ آن اتفاق مدتها در ذهنمان میماند. داستایفسکی در وسطِ شلوغیِ داستان که بیشباهت به صحنهی نمایش نیست، ما را به درون سرِ قهرمانش میبرد و میگذارد صدای افکارش را بشنویم: «دوباره شرم در روحش چنگ میانداخت و وجودش را یکسره تسخیر میکرد، همهچیز را به آتش میکشید و به خروش درمیآورد. وقتی تصاویر مختلف از پیش چشمش میگذشت، قلبش از جا کنده میشد. درباره او چه میگفتند؟ چه فکری میکردند؟ با چه رویی میخواست پا به ادارهاش بگذارد، وقتی میدانست تا یک سال دیگر هم چه پچپچهها پشت سرش خواهند کرد، چهبسا تا ده سال دیگر، چهبسا تا پایان عمرش. حکایت او را مثل لطیفهای نسل به نسل نقل میکردند. بیتردید خود را مقصر میدانست. هیچ توجیهی برای اعمالش پیدا نمیکرد و از آنها شرمسار بود...» برای همین شاید خواندن «یک اتفاق مسخره»، تسلی خاطری باشد که مشفقانهتر به خود و دیگران نگاه کنیم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.