معرفی کتاب یک اتفاق نحس اثر فیودور داستایفسکی مترجم مجید عقیلی

یک اتفاق نحس

یک اتفاق نحس

3.7
184 نفر |
63 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

12

خوانده‌ام

372

خواهم خواند

169

شابک
9646500021
تعداد صفحات
104
تاریخ انتشار
1378/3/3

توضیحات

        یک((اتفاق نحس)) داستان کوتاهی است که به گونه طنز انتقادی به رشته تحریر درآمده است .((ایوان ایلیچ پرالیسنکی)) که ریاست اداره ای را عهده دار است  به رغم داشتن آرمان های بشردوستانه، خودپسندی هایی نیز دارد .او در جشن عروسی  یکی از کارمندان خود شرکت می کند و با اهل مجلس رفتاری محبت آمیز دارد، اما  اتفاقی پیش بینی ناپذیر سبب می شود .....
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به یک اتفاق نحس

یادداشت‌ها

Rey

Rey

1403/11/27

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

5

joiboy

joiboy

1404/2/16

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

🟡یک اتفاق
          🟡یک اتفاق مسخره؛ هشتمین کتاب امسال🟡

هشتمین کتابی که امسال خواندم، یکی دیگر از داستان‌های کوتاه داستایوفسکی بود. بعد از شب‌های روشن، این دومین مواجهه‌ام با داستانی کوتاه از اوست. اثری خاص، متفاوت و از نگاه خودش، «مسخره»؛ اما همان‌طور که از داستایوفسکی انتظار می‌رود، از دل همین ماجرای به‌ظاهر پوچ، داستانی عمیق و تأمل‌برانگیز بیرون می‌کشد.
اگرچه به پای شب‌های روشن نمی‌رسد، اما برای خودش دنیایی دارد و تجربه‌ای قابل‌توجه است.

نکاتی که برایم برجسته بود:

🔸۱. شخصیت‌پردازی شگفت‌انگیز
داستایوفسکی استاد معرفی شخصیت‌هاست. با کم‌ترین کلمات و دقیق‌ترین دیالوگ‌ها، چهره‌ای تمام‌قد از شخصیت‌ها جلوی چشمانت می‌سازد. انگار آن‌ها را سال‌هاست می‌شناسی. این ویژگی یکی از جذاب‌ترین بخش‌های قلم اوست برای من.

🔸۲. قلمی شاهکار
بی‌دلیل نیست که این همه از سبک نوشتارش تعریف می‌شود. قلم او چیزی فراتر از نوشتن است. می‌بردت به درون ذهن شخصیت‌ها، به دل تاریکی‌ها، تردیدها، و لایه‌های پنهان احساس. واژه‌هایش پر از آشوب و لطافت‌اند، پر از رنج و تفکر. یک‌بار بخوانی، دیگر رهایت نمی‌کند.

🔸۳. داستانی جذاب با ساختاری خاص
روایت داستان، گرچه کوتاه است، اما به‌خوبی پیش می‌رود. داستایوفسکی هر بار سراغ یک شخصیت می‌رود، لایه‌هایش را بیرون می‌کشد، روی میز می‌گذارد و به مخاطب نشان می‌دهد: «این است که می‌بینی!» این نوع روایت برایم بسیار دل‌نشین بود.

🔸۴. و اما مشکلی عجیب: اسامی
شاید خنده‌دار باشد، اما یکی از سختی‌های من با این کتاب، نام شخصیت‌ها بود! نام‌هایی دشوار و بعضاً شبیه به هم که باعث می‌شد شخصیت‌ها را بیشتر با ویژگی‌ها و دیالوگ‌هایشان به یاد بسپارم تا اسم‌شان. البته با مهارتی که نویسنده دارد، این مشکل چندان هم آزاردهنده نیست.

🛑در نهایت🛑
🔺کتابی خواندنی بود. نه آن‌قدر فوق‌العاده که فراموش‌نشدنی شود، اما به‌قدر کافی جذاب و تأمل‌برانگیز. به نظرم داستایوفسکی بیش از آن‌که نویسنده داستان‌های کوتاه باشد، استاد خلق رمان‌های بلند و پرمغز است. وقتی چنین داستان کوتاهی می‌نویسد، تازه می‌فهمی اگر زمان و فضا بیشتر در اختیارش بود، چه شاهکاری می‌توانست خلق کند.
اگر اهل ادبیات هستی یا می‌خواهی نویسنده شوی، حتماً بخوانش؛ چرا که نکات ظریف و آموزنده‌اش، بهترین درس‌های نویسندگی را به تو می‌دهد.🔺

با نظراتم موافقی؟
        

58

حسین

حسین

1402/9/9

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          حس می‌کنم چیزی که داستایفسکی بیشتر از همه روی آن تاکید داشت، برجسته نشان دادن شکافِ بین نظر و عمل بود، یا شاید در بیان بهتر، چیزی که فکر می‌کنیم به آن اعتقاد داریم و چیزی که در واقع هستیم. از همان ابتدای داستان که ایوان ایلیچ می‌فهمد کالسکه‌رانش رفته و تنهایش گذاشته و عصبانی می‌شود، مایِ خواننده چیزی را متوجه می‌شویم که قهرمان داستان هنوز آن‌ را نمی‌داند و باید یک اتفاق مسخره رخ دهد تا به این خودآگاهی در او منجر شود که آن‌چه که در ابتدای داستان داعیه‌اش را داشت، صرفا یک آرمان بوده و از نظر تا عمل، راهْ بسیار است. 
اما یک جنبه دیگر، که برای من شخصی‌تر است، تلاش داستایفسکی برای نشان دادن یک احساس است. همه ما در موقعیت‌هایی بوده‌ایم که بی‌شباهت به موقعیت ایوان ایلیچ نیستند. بودن در زمان‌ها و مکان‌هایی که می‌بینیم چیزها آن‌گونه که پیش‌بینی می‌کردیم پیش نرفته‌اند و رفتارهایی از ما سر می‌زند که باعث شرمساریمان می‌شود. بعدتر که سعی می‌کنیم آن‌ها را اصلاح کنیم، اوضاع بدتر می‌شود و احساس شرمِ آن اتفاق مدت‌ها در ذهنمان می‌ماند. داستایفسکی در وسطِ شلوغیِ داستان که بی‌شباهت به صحنه‌ی نمایش نیست، ما را به درون سرِ قهرمانش می‌برد و می‌گذارد صدای افکارش را بشنویم:
«دوباره شرم در روحش چنگ می‌انداخت و وجودش را یکسره تسخیر می‌کرد، همه‌چیز را به آتش می‌کشید و به خروش درمی‌آورد. وقتی تصاویر مختلف از پیش چشمش می‌گذشت، قلبش از جا کنده می‌شد. درباره او چه می‌گفتند؟ چه فکری می‌کردند؟ با چه رویی می‌خواست پا به اداره‌اش بگذارد، وقتی می‌دانست تا یک سال دیگر هم چه پچپچه‌ها پشت سرش خواهند کرد، چه‌بسا تا ده سال دیگر، چه‌بسا تا پایان عمرش. حکایت او را مثل لطیفه‌ای نسل به نسل نقل می‌کردند. بی‌تردید خود را مقصر می‌دانست. هیچ توجیهی برای اعمالش پیدا نمی‌کرد و از آن‌ها شرمسار بود...»
 برای همین شاید خواندن «یک اتفاق مسخره»، تسلی خاطری باشد که مشفقانه‌تر به خود و دیگران نگاه کنیم.
        

34

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

10

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

4