معرفی کتاب مردمان فرودست اثر فیودور داستایفسکی مترجم پرویز شهدی

مردمان فرودست

مردمان فرودست

3.7
221 نفر |
74 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

32

خوانده‌ام

423

خواهم خواند

220

شابک
9786009484454
تعداد صفحات
224
تاریخ انتشار
1396/9/4

توضیحات

        کتاب «مردمان فرودست» همانطور که می دانیم اولین کتاب داستایفسکی است. نخستین گام در راهی که از او یکی از نام آورترین نویسندگان جهان را ساخت. سبک نوشتاری بسیار ساده و حتا عامیانه است. دو نفر که تحصیلات چندانی ندارند، در کمال سادگی و بی پیرایگی، غم و غصه ها، ناراحتی ها و محبت صمیمانه شان را طی نامه هایی با هم رد و بدل می کنند.همین سادگی و بی پیرایگی بود که دو منتقد بزرگ و صاحب نام روس: بلینسکی و نگراسوف را چنان به شوق آورد که اعلام کردند ستاره درخشانی در عالم ادبیات روس ظهور کرده است. پیش بینی شان درست بود و داستایفسکی گامی بسیار بلندتر از آنچه آنها حدس می زدند، نه تنها در ادبیات ملت روس، بلکه در همه جهان برداشت. استثنایی بودن خود داستایفسکی و زندگی اش، بلاهایی که به سرش آمد، سختی هایی که کشید، با توجه به ویژگی های روحی و اخلاقی خاصی که داشت، همگی باعث شدند آثاری به وجود بیاورد که در ادبیات جهانی بی نظیرند. از این ها گذشته داستایفسکی پدیده ی جدیدی را در آثارش آفرید که تا آن موقع ناشناخته بود و پس از او «روانشناسی» نام گرفت. او با تجزیه و تحلیل و روانکاوی ذهن خودش و آنچه در آن به صورت صدها شخصیت متفاوت، با اخلاق ها و روحیه های گوناگون وجود داشت، سبک جدیدی را در عالم نویسندگی ایجاد کرد که سرمشق و راهنمای بسیاری از نویسندگان جهان پس از خودش شد.
از مقدمه مترجم
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به مردمان فرودست

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به مردمان فرودست

پست‌های مرتبط به مردمان فرودست

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          ‎«بیچارگان»
‎اثری از داستایوفسکی در عنفوان جوانی
‎وقتی دوستان داستایوفسکی نوشته ی او را در طول شب خواندند و فردا صبح به او تبریک گفتند از او به عنوان گوگول جدید ادبیات روسیه نام بردند.
‎بیچارگان اثری است شبیه به «ازبه» رضا امیر خوانی، یعنی کتاب از نامه نگاری های مردی میانسال با دختری است که در نزدیکی خانه ی او زندگی می کند اما از ترس اینکه مبادا دیگران از ارتباط آنها با یکدیگر مطلع شوند به هم نامه می نویسند.
‎محتوای نامه ها شرایط دشوار کار پیرمرد در اداره اش و تمسخر همکارانش نسبت به  سرو وضع اوست. پیرمرد بیشتر پول دریافتی خودش را برای دختر که از قضا بیوه هم هست می فرستد تا مشکلات زندگی کمتر لطافت جسم و جانش  بیازارد، اما کسی از این نکته خبر ندارد و همین مستمسکی برای آغاز تهمت ها و نگاه ها بدبینانه به وی می شود.
‎هرچند که داستان در برخی فصول دچار از هم گسیختگی روایی می شود اما وقتی جمله ای که پشت جلد کتاب نوشته شده را می خوانید از قضاوت زود هنگام خود خجل می شوید!
‎آنجایی که دوستش به وی نهیب می زند:«جوان، هیچ می دانی چه نوشته ای؟... تو با بیست سال سن ممکن نیست خودت بدانی.»
‎داستا سی سال بعد این صحنه را «شعف انگیز ترین لحظه ی حیاتش» خواند.
‎سید علی مرعشی
        

16

SeyedehZahra

SeyedehZahra

1403/8/27

          اولین کتابی که از داستایفسکی خوندم برادران کارامازوف بود و بعدتر قمار باز و جنایت و مکافات. امسال تصمیم گرفتم کتابها رو به ترتیب سال انتشار شروع به خواندن کنم و الان که کتاب بیچارگان رو تموم کردم فکر میکنم حداقل بین کتابهایی که من از این نویسنده خوندم چه کتابی بهتر از بیچارگان برای شروع خواندن از این نویسنده؟ گرچه برادران کارامازوف همچنان جایگاهش در قلب من بالاترینه اما شاید برای شروع این کتاب بهتره. گرچه که من با خواندن برادران کارامازوف بیشتر به سمت ادبیات روسیه و داستایفسکی متمایل شدم و بعد از اون مقایسه ی کارهای دیگش با اون خیلی برام جذابه و اینکه چه نوشتارهایی باعث شدن درآخر نویسنده همچون شاهکاری بنویسه. خواندن کتاب به مراتب از بقیه کتابهای نویسنده ساده تر هست. داستان نامه های بین دو انسان فقیر هست و چقدر آدم رو به نوشتن نامه علاقه مند میکنه. ترسیم صحنه هایی از کتاب از عشق پدری فقیر و بی چیز به فرزندش واقعا قلب انسان رو به درد میاره. وقتی شروع کار نویسنده ای به این شدت خوب باشه باید هم در ادامه همچون شاهکارهایی رو به دنیای ادبیات هدیه بده.
        

18

 نــادری

نــادری

1401/12/11

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          بهترین توصیف در مورد این کتاب شاید همان حرف گِرتسن که در مقدمه کتاب (با ترجمه کاظم انصاری) آمده مناسب باشد که: (غم‌خواری نویسنده به مردم فقیر و ستم‌دیده ممکن است بسیار شدید باشد ولی جز توصیف رنجِ آنان و گریستن کار دیگری انجام نمی‌دهد)

به عنوان اولین تجربه از آثار کلاسیک و کتاب‌های داستایوفسکی به نظرم کتابی کاملا معمولی بود و شاید پیش‌زمینه‌ای که از سال‌ها پیش نسبت به کتاب‌های معروف و نویسنده‌های بزرگ در ذهنم بود باعث شده بود توقع کتابی جذاب‌تر از این داشته باشم ولی بعد از خواندش به این نتیجه رسیدم که گاهی در مورد بعضی از آثار معروف اغراق می‌شود. 
مثلا همین کتاب جز به تصویر کشیدن دو شخصیت فقیر و توصیف زندگی فقیرانه‌شان کار دیگری نمی‌کند 
البته پای‌بندی به اخلاق در اوجِ فقر و متوسل‌شدن به امید در بدترین‌ شرایط و زمان‌ها نسبتا خوب روایت شده ولی مهم‌ترین نکته از این کتاب که البته می‌تواند نظر و برداشت کلی‌ام از کتاب هم باشد این است که: فقر یعنی نداشتنِ هویت و ارزش در یک جامعه!
و حتی اگر نویسنده موافقِ این نکته نبوده، خواه‌ناخواه تسلیمِ چنین تفکری‌ست و این در طول داستان حس می‌شود.
البته شاید بخشی از آن باتوجه به نوعِ نگاه و طرز برخورد افراد یک جامعه به فقر و انسان‌هایی از طبقه پایین، مخصوصا جامعه‌ای که نویسنده در آن زندگی می‌کرده درست باشد ولی به نظرم نویسنده‌ها مثل خبرنگاران یک جامعه نباید صرفا منعکس‌کننده تفکرات آن جامعه باشند، چه اینکه رسالت یک نویسنده مبارزه با تفکراتی‌ست که مانع پیشرفت اخلاق و ارزش در آن جامعه می‌شود که در واقع اینجاست که هنر نویسندگی و قصه‌پردازی بهترین گزینه برای این منظور است.
        

19

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          «بیچارگان وقتی می‌میرند که همای سعادت بر شانه‌شان می‌نشیند.»

این داستان توجه ویژه‌ای به آبرو، شرم و طبقات فرودست جامعه دارد، جایی که فئودور از آنجا آمده. جایی که فقر همیشه مزاحم است و معشوقی را از آغوش عاشق به دامان بلهوسی می‌اندازد، پدری شیفته فرزند را حسرت به دل می‌گذارد و مرد شریفی را از سر عجز و ناتوانی بی‌آبرو می‌کند.

در داستان دخترک عزادار، پاکروفسکیِ پدر را چنان شرح می‌دهد و با جزئیات مکتوب می‌کند (خلاف عادت مألوف) که گویی غرق در غم او شده و بیچارگی مشهود او روایتگر بیچارگی درون دخترک است، چنان که وقتی پدر به دنبال جسد پسر می‌دوید و کتاب‌های پسر از جیب‌هایش می‌افتادند، واروارا که شیفته آخرین یادگاران عشقش بود و به آن (کتاب) چنگ می‌زد، در ذهن همراه با پاکروفسکیِ پدر کتاب از زمین برمی‌دارد و به دویدن پشت جنازه‌ی جوان ادامه می‌دهد.

با خواندن این سطور و توجه ویژه به نوشتار مخصوص نویسنده (همچنین بازسازی مترجم) روح انسان مجروح می‌شود و نیاز به به مرهمی غیر روسی (ادبیات) دارد تا کمر راست کند و از زخم و زهر روزگار و حقیقت کلام فئودور میخائیلیویچ داستایوفسکی دور باشد.

داستایوفسکی این ``گوگول`` تازه متولد شده با نخستین داستانش اولین رمان اجتماعی روسی را خلق کرد و دروازه‌های شهرت و ثروت را به روی خود گشود، هرچند که ثروتش پایدار نبود اما شهرتش جاوید ماند.

«تنها روحم درد می‌کند و می‌شنوم که جایی در اعماق وجودم، جانم می‌لرزد و بی‌قراری می‌کند.»

سپهر ناصری - میر
        

20

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          واقعاً نمی‌دانم در توصیف این مدل رمان‌ها چه بگویم، جز همان که با زبان دلم بگویم رمانی بسیار «خوشمزه» بود. منظورم از خوشمزه این است که « با خواندنش خوش هستی و وقتی هم که تمام می‌شود غم مرموزی را حس می‌کنی. گاهی تو را می‌خنداند و گاهی از دستش کفری می‌شوی!» البته می‌دانم که بسی بی‌انصافی است که باری چنین سنگین را بر دوش کلمه‌ی بی‌نوایی مثل «خوشمزه» بگزارم، امّا همانطور که گفتم، جز این چیزی ندارم که احساسم را بیان کند.

داستان به صورت نامه نگاری پیش می‌رود، یعنی دو شخصیت اصلی هستند که برای هم نامه می‌فرستند. تا جایی که به یاد دارم، اوّلین باری است که چنین روشی را تجربه کردم و برای اوّلین بار، بسیار شیرین بود. چنین روشی ناخودآگاه حس فضولی امثال من را ارضا می‌کنند: چون وقتی چنین کتابی را می‌خوانی، گویا بدون نگرانی مشغول سرک کشیدن در نامه‌های خصوصی دو آدم دیگر هستی. 

همان طور که از نام رمان هم پیداست، درباره‌ی مردی میانسال و دختری جوان است که چه بدبخت حسابشان کنیم و چه حساب نکنیم، دست کم خودشان بدجور خودشان را بدبخت می‌دانند؛ چون اگر داستان را بخوانید، خواهید دید که مقدار زیادی از محتوای نامه صرف ناله و گلایه و شکایت از وضعیت موجود است. 

خلاصه داستایوفسکی یا داستایفسکی یا هر چیزی دیگری (آخرش هم نفهمیدیم چه شد!) مثل بسیاری دیگر از رمان‌های خودش، آدم‌های معمولی را به طرزی غیر معمولی توصیف می‌کند. او نشان می‌دهد که چه قدر پوچ و چه قدر بی‌بنیان، دیدگاه‌هایشان عوض می‌شود و هیجانات‌شان بالا می‌رود و فروکش می‌کند. خواندن این داستان را به شدت توصیه می‌کنم. 

توصیه می‌کنم که اگر کتاب های استاد عزیزْ داستایوفسکی را می‌خوانید، کتاب «عدل‌الهی» مرحوم آیت‌الله مرتضی مطهری را هم بخوانید؛ چون حتم دارم یکی از مسائلی که بسیار او را آزار داده است، همین بوده که نمی‌توانسته خدا را انکار کند و از سوی دیگر،‌ نمی‌توانسته خدا را عادل بداند. کتاب های او سرشار از اشاره به مسئله‌ی «شرور» است.
        

11

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          بیچارگان اثر داستایفسکی
اه چه رنجی‌یست، چه نکبتی‌ست این زندگی، چه دنیایی‌ست فقر و نداری، رویا و دوستی! دوستی های عمیق از هر سنی با دیگری، ارزوهای خوش برای دیگری و گریه هایمان برای دیگری. زندگی برای دیگری و مرگ برای دیگری. ان مرد برای دوستش مرگ را میپذیرفت، ولی دوستش باید میرفت، باید میرفت و مشیت الهی را میپذیرفت، همانطور که فقر و نداری و یتیمی را پذیرفته بود. او همیشه شاد خواهد بود که برای مدتی پدری و دوستی وفادار داشته. دوستی عاشق و دل خسته. نامه های این دو به هم جان سوز است، عمق روانم را سوزاند و تمام شد! نمیدانم چه بگویم فقط غمگینم، غمگین برای ان مرد و زن که فقر جدایشان کرده. فقر انها را از رویاهایشان دور کرده و رنج های عظیم به ان ها داده! براستی که حال فقرا را درک نمیکردم، اضطراب و تشویششان را درک نمیکردم، ولی حالا قطره ایش را چشیدم! و قطره‌ای عشق و دوستی خالصانه و راستین را هم چشیدم! دوستی ای که زیبا تر از عشق بود، بلی زیباتر از عشق! دوستی ای که باارزش تر از عشق و عاشقی بود! دوستی که دوام و قوت بسیاری داشت و قلب انسان را به رنج و در عین حال به قوت می اورد، که امکان همچین دوستی خیرخواهانه ای وجود دارد! براستی رنج کشیدم و لذت بردم!
این اثر را با ترجمه خشایار دیهیمی خواندم.
زروان ( علی رستمی شاهراجی )
        

36

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          منتقد نیستم و اصلا مرا چه به نقد نوشتن و آن هم از چنین اثر درخور ستایشی ... اصلا مگر #داستایوفسکی را میشود نقد کرد؟ حالا گیریم در بیست سالگی‌ به رشته ی تحریر درآورده باشدش... همین مرقومه ی بیست سالگی مثبت (با کسره روی ب ) اندیشه ی والای او در سلاطین آثارش است...
از این حرف ها بگذریم, داستایوفسکی که نیازی به نعت های من ندارد و و این منم که از جملات او وامی گرفته ام برای قلم زدن ... #بیچاره کیست؟
این فکری بود که سراسر مدت مطالعه قشر خاکستری مغزم را نوازش میداد.
بیچاره هم اوست که از وحشت طرز نگاه دیگران از حرکت رو به جلو بازمانده است.
بیچاره آنی است که خوشبختی اش را در دستان گریزان از سرمای اغیار که مدام در جیبشان پنهان میکنندشان جست و جو میکند
بیچاره آنی است که دغدغه اش از حد انتخاب نوع گلدوزی دور یقه ی پیراهنش فراتر نمی رود
بیچاره اوست که برای تایید گرفتن از اذهان عمومی بی دغدغه مجبور باشد روزانه یک فنجان قهوه ی تلخ بنوشد.
بیچاره اوست که با #فقر سمج گلاویز شده است و راه گریزی ندارد و در عین حال از جامعه طرد میشود.
بیچاره آنی است که نمی‌تواند عشقش را فریاد بزند ...
این فهرست گویا تمامی ندارد
یاد کتاب #همه_گرفتارند #کریستین_بوبن افتادم اگر همه‌مان بیچاره باشیم چه؟
بخوانیدش اگر میخواهید غم به مغز استخوانتان نفوذ کند و البته اگر بیدارید...
امان از توصیفاتش...
        

3