یادداشت یاسین خسروی
1403/2/9
سلام رمان بیچارگان اولین رمان داستایفسکی همچون آثار دیگرش مانند مهد زندگیش بوده؛ سرزمینی خشن در توندرا و همیشه سپید. آثار داستایوفسکی همچون بورانی از برف غم میمانند که بر سر خواننده میبارد باران برفی که از اشکهای خود نویسنده و کاراکترهای داخل رمان ایجاد شده. خواننده باید به طرز طبیعی پوتینی از دستانش، دستکشانی از جنس روحش و کتی از جنس قلبش را به تن کند و با عینک ایستادگی و درک وارد آثارش شود، دردی که خود رمان نویس درک کرده و به تحریر درمیآورد را نمیتوان تنها با چشمان و کاغذ فهمید، زمانی که با پوتینهایتان بر برفهای تجربه های غمناک قدم میگذارید آثاری از خود به جا مینهید، به آنان بی اعتنایید اما داستایوفسکی این اجازه را به شما نمیدهد. هر لحظه که پیش میروید عشق بین دو شخص اصلی رمان که از درد حاصل نشدن وصال خود میغلتند و میرنجد آثار زندگی افراد اطرافشان را به رخ میکشند و تلاش میکنند، همانند حرف ریش سفیدان که میگویند همه بیچارگان درد یکدیگر را میفهمند، زمانی که دیگر انتهای ردپاهای خود را نمییابید و در کولاک فیودور داستایوفسکی غرق شدهاید رنجهای خود را باری دیگر به حالت چهرهای زیبا میبینید؛ این چهرهی زیبا، تجربه است که داستایوفسکی شما را وادار میکند به اون خیره شوید، لبخند بزنید، اشک بریزید و راه برگشت را گم کنید چون دردتان را در آغوش گرفتهاید در حالی که او ازآن شما نیست. به همین خاطر است که با وجود بغض هم نمیتوانید او را انکار کنید عقلتان اجازه نمیدهد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.