یادداشتهای لیلی بهشتی (25) لیلی بهشتی 2 روز پیش نجات از مرگ مصنوعی حبیبه جعفریان 4.3 40 دانشآموز دبیرستانی ۱۴-۱۵سالهای بودم، غرق در مجلاتی که اونموقعها هنوز در وسع یک نوجوان میگنجیدن و حتی میشد هفتگی خریدشون، غرق در خانوادهی همشهریای که اون موقع هنوز بدردبخور بود و به این کثافت کشیده نشده بود. هر ماه همشهری داستان و هر هفته همشهری جوان میخریدم، از سر تا ته میخوندمش، یعنی حتی دو صفحهی ورزشیای که احسان عمادی و مهران باقی (فکر کنم) مینوشتن رو هم میخوندم بیاینکه ده دقیقه ممتد فوتبال یا هیچ ورزش دیگهای رو در زندگیم دیده باشم (هنوز هم ندیدهم)، و بعد منتظر میشدم تا هفتهی بعد. و اینکه میگم غرق در مجله منظورم این نیست که صرفا مطالب رو دنبال میکردم، منظورم اینه که خالهزنکیهای جالب زندگیم خالهزنکی روابط آدمهای تحریریه بود نه مثلا سلبریتیها، اتفاق مهم اون سالهام اولین باری بود که فهمیدم شوهر یکی از معلمهامون یکی از این آدمهاست که من هر هفته منتظر ستونشم، اون دوستم که یه وقتی فهمیدم مدت کوتاهی برای همشهریجوان کار کرده و به تحریریهشون رفتوآمد داشته برام شد یکی از بزرگترین مایههای حسادت، هر سال هم نمایشگاه مطبوعات میرفتم که این آدمها رو از نزدیک ببینم. هیچ حرفی هم نداشتم باهاشون، هرگز حتی به هیچکدومشون نگفتم که من چقدر دارم باهاتون زندگی میکنم. هوادار کاملا خاموش بودم. (ولی یک بار یاسر مالی تو نمایشگاه کتاب یه سالی اومد باهام حرف زد، یه قضیهی مفصلی پشتشه، و من واقعا در پوست نمیگنجیدم و حتی نمیتونستم برای همراههام توضیح بدم این دقیقا کیه و چیکاره ست و چرا اینقدر برای من مهمه.😂) اولین باری که اکثر این جستارها رو خوندم اون موقع بود، توی این وضعیت بودم و با همهی این آدمها هفتگی زندگی میکردم و هرکدومشون جایی توی قلبم و زندگیم داشتن. اما حبیبه جعفریان فکر کنم از اولین دفعه یه جایگاه مشخص پیدا کرد، «اونی که بزرگ شدم میخوام چیزهایی بنویسم شبیه این چیزها که مینویسه». اون موقع جستار رو بلد نبودم، اصلا نمیدونم که هنوز کلمهش تا چه حد وارد زبان ما شده بود ولی دستکم مطمئنم مثل الان نبود که هر چیز و ناچیزی که داستانی و فیکشن نیست رو بگن جستار و خلاص کنن خودشون رو و این واژه گسترهای پیدا کرده باشه به بلندای ابدیت. بهرحال اون موقع من اصلا نه کلمهش رو بلد بودم و نه طرز کارش رو، ولی میفهمیدم این متنها داره یه کاری میکنه که من هم میخوام بتونم بکنم یه وقتی. و وقتی در کار بقیه هم میدیدم میگفتم عه این هم از اون چیزهای حبیبه جعفریانی مینویسه مثلا. این مفهوم با اسم این آدم برام پیوند خورده بود و این جایگاهش رو ویژه میکرد. اینطورها بود که پیش رو گرفتم، بخاطر بیشتر آشنا شدن با سبک نوشتن چیزهایی خوندم که امکان نداشت در حالت دیگهای بخونم؛ «به روایت همسر شهید» ها رو اون موقع خوندم، هفت روایت خصوصی امام موسی صدر رو خوندم، حتی یه سری نقدهای سینمایی که برای ۲۴ مینوشت رو خوندم. خوشم میاومد فکر کنم که تقریبا هر چیزی که این آدم نوشته رو خوندهم، انگار اینطوری نزدیکتر میشدم به مهارت نوشتن کسی که نمیدونستم چه مهارتی داشت ولی اونطور مجذوبم کرده بود. بعدتر یک روزی با یه آدمی مواجه شدم که این آدمه رو از نزدیک میشناخت، یعنی عمهش بود درواقع. باورکردنی نبود، مگه میشد آخه. تا مدتها هی با ذوق بهش میگفتم میییدونی چقدر خفنه؟ مثلا فلان متنش رو هم خوندهای؟ خیلیهاش رو نخونده بود، تولد اون سالش کنار کادوش نسخهی کپیشدهی یکی از جستارهای محبوبم رو هم گذاشته بودم، که مطمئن بشم میخونه و متوجهه چه شانسی داره در زندگی. :)) از اون روزها یک عمر گذشت، ماها بزرگ شدیم، یاد گرفتیم بهطور کلی اونطور غرق در هیچ جمع و انسان فانیای نشیم و هیچوقت و تحت هیچ شرایطی بت نسازیم چون احتمال ناامیدشدن ازشون بهشدت بالاست، جستار وارد زندگیهامون شد، من بالاخره یاد گرفتم تعریفش رو و انواعش رو و فهمیدم به این مدل خاص حبیبهجعفریانیش خارجیها میگن personal essay، و حتی کار تحقیقاتم به جایی رسید که یکی دو بار درس هم دادم تعاریف و شیوههای کلی تولیدش رو به آدمها، تلاشهایی برای تولید شخصی و نزدیک شدن به اون رویای «منم میخوام از اینا بنویسم» کردم، و حتی یه روزی یه وقتی یه جایی سر یه میزی نشسته بودم که یکدفعه خود حبیبه جعفریان اومد با چاییش روبهروم نشست، و البته اصلا ناامیدم نکرد. (هرچند خودم خودم رو ناامید کردم انقدر که حتی بعد از همهی این سالها و این پیگیر بودنهای دورادور هم انگار هنوز حرفی نداشتم بزنم، یا اینقدری حرف داشتم که بزنم که نمیدونستم کدوم اولویت بیشتری داره و از خیر همهش باهم گذشتم و به بیسکوییت تعارف کردن بهش بسنده کردم.) و حالا، بعد از همهی این اتفاقها و سالها که گذشت، جرئت کردم برگردم سر اینها و یک بار دیگه بخونمشون. جرئتی که از زمان چاپ شدن کتاب به تعویق مینداختمش، ریسک بزرگی بود که هم خیلی جالبه و هم مقداری ترسناک. مواجههی دوباره با آدمها و اثرها و چیزهایی که یک زمانی خیلی برات بزرگ بودهن و بعد تلاش کردهای به سمتشون حرکت کنی. هیچوقت نمیدونی بعدش چی میشه، هیچوقت حتی نمیدونی دقیقا چی میخوای ازش؛ میخوای که ازشون گذر کرده باشی و الان ساده و معمولی و بیاهمیت شده باشن برات با دانش بیشتری که به دست آوردهای، یا برعکس دلت میخواد ببینی که از اول چقدر درست مجذوب شده بودی و حتی هنوز هم از پس اینهمه سال کیفیتی که تو ذهنت بوده رو دارن. بالاخره ولی خطر کردم و رفتم سراغشون. و همهچیز همونطوری بود که یادم بود. چه اون جستارهایی که جوری یادم مونده بودشون که انگار دیروز خونده باشم، مثل اونی که اسمش «سارا» ست و دربارهی یک دوسته و دربارهی ساراهای زندگیهای همهمون، چه اون جستارهایی که نمیدونستم که خوندهم اما موقع دوباره خوندنشون میفهمیدم چه اثر عمیقی گذاشته بودهن روم، مثل جستاری که دربارهی استانبول بود و موقع دوباره خوندنش فکر کردم که احتمالا یکی از اون چیزهایی بوده که پارسال در چندمین باری که استانبول بودم، شهری که جوری دلتنگش میشم و نقشی در زندگیم داره که مدتهاست بین هرجای جدید و دوباره استانبول رفتن انتخابم دومیه، وقتی به بهترین چیزهایی که تابهحال دربارهش خوندهم فکر میکردم و حافظهم یاری نمیکرد احتمالا یکی از گمشدههام این بوده، تا جستار آخر که دربارهی تهران بود و نبود و دربارهی فوتبال بود و نبود و دربارهی کوه و آریل دورفمن بود و نبود و دربارهی همهی تعلقاتی بود که میخوای «برای همیشه درشون زندگی کنی و در اونها بمیری.» همهشون همونقدر شخصی، و در عین حال همونقدر پیونددار با چیزهای بزرگتر بودن، همونقدر نزدیک به تعریف مثالی جستار شخصی در ذهنم، همونقدر چیزی که آدم دلش میخواد روزی بتونه شبیه بهش بنویسه و این همچنان بهترین توصیفیه که میشه کردش. 4 20 لیلی بهشتی 1404/5/14 میراث ناممکن حسام نقره چی 4.2 3 کمنظیر. جوری از خوندنش لذت بردم که آدم معمولا از نبوغ داستاننویسها لذت میبره، با آثار غیرداستانی آدمها معمولا اینشکلی نمیشیم. و اون «وااااو باورم نمیشه»ای که همیشه به آدمها میگم در کار تئوریک تعداد زیادی از آدمهای این حوزهها برای من جاش خالیه حتی وقتی خیلی باسواد و منسجم و درستحسابین (افرادی که یکی از مثالهای خوبشون برام کامران سپهرانه)، اینجا جاش خالی نبود بالاخره. نقرهچی دوتا کار تو این کتاب میکنه، که هرکدوم بهتنهایی برای من بسیار ارزشمندن و لزومشون رو مدتهاست که حس میکنم، فارغ از اینکه هردو رو چقدر با نبوغ هم انجام میده. اول اینکه سنگبنای اولیهش روی این ایده ست که ما اگر بخوایم کار ادبیات بکنیم، و نخوایم این کار به گونهی دانشکده ادبیاتیای باشه، در این معنا که یه سری تکنسین پرورش بدیم که فقهاللغه رو با درجات بالایی بلدن و نهایتا بلدن دربارهی تلفظ واژگان و ریشههای تاریخیشون نظر بدن اما دههها و بلکههم سدههاست که فقط دارن همین کار رو میکنن، اونوقت باید چیکار کنیم. یعنی میاد از خود ذات اینکه نظریه چیه و به چه درد ماهای حاشیهای و ادبیاتفارسیای که سدههای زیادیه زبان اندیشیدن و نظریهپردازی نیست میخوره شروع میکنه. و ارزش اولیهی کارش همینه برای من، همینکه به دانشجوهای ادبیات و حتی پژوهشگرهاش یاد میده که به چیزهای دیگهای میتونن فکر کنن اگر میخوان جور دیگهای فکر کنن به چیزی که کار و زندگیشون. امکانات موجود رو بیان میکنه،بخشیش رو لااقل، حتی اگرکه خیلی مختصر و بعضا پراکنده این کار رو میکنه (که این شاید تنها نقص کتاب بود برای من، بنظرم حجمش بسیار کمتر از اونه که میتونست باشه و درنتیجه پراکنده بنظر رسیدن مباحثش بیش از اونکه میتونست باشه.) و در ادامه و در درون این مبحث، کار مهمتری میکنه. که خیلیهایی که تا قبل از این اون بخش اول رو اومدهن جلو به اینجا نمیرسن. میاد بحث کازانووا و ادبیات جهان رو میذاره وسط، و خلاف اونچه که آدم توقع داره میره دقیقا اونجایی وایمیسته که بتونه ازش توضیح بده که چرا این برای ما ناکارآمده. یعنی بحثی که تقریبا هرکسی که من میشناسم که میخواد کار نظریهای روی ادبیات فارسی بکنه و سرش هم به تنش میارزه و یه مقدار خوبی خونده میره سمتش رو میاد از اساس رد میکنه. میره همونجایی وایمیسته که نوید نادری (و شاگردان و مشابهانش) واینمیستن و نمیخوان ببیننش. و اینجاست که من رو بینهایت خوشحال میکنه، اینجاست که به حداکثر همدلی با یک متن میرسم. نیمهی دوم کتاب تقریبا همهش در عین پراکندگی در تقابل با همین ایده ست، در توضیح اینکه چرا همونقدر که دانشکدهادبیاتی نگاه کردن برای ما فایدهای نداره ادبیات جهانی/ادبیات تطبیقی و مرکز-پیرامونی شدن هم چیزی نیست که دنبالشیم، چون در ادبیات تطبیقی پیشفرض مقایسهای ای هست که باعث میشه ما اول معیارهای یکسانی رو برای ادبیاتها قائل بشیم و بعد بتونیم تطبیق و تطابق و افتراقهاشون رو ببینیم، حال آنکه بودن وسط ادبیات فارسی در نسبتش با ادبیات جهان دقیقا خلاف این رو نشون ما داده و میده هر روز، در توضیح ادبیتهای متفاوت و زمانهای متفاوتشون، در رسیدن به اینکه ادبیات فارسی به نظریهای نیاز داره که از درون منطق خودش بتونه بهش فکر کنه، با زمانبندی مخصوص خودش، چون زمانها همه باهم متفاوتن و هیچ ادبیاتی عقبمانده یا پیشرفتهی ادبیات دیگه نیست، و منطقها هم همینطور. و این دستاورد بزرگیه. که من خیلی ممنونشم بابت بیانش. و این نگاه اون چیزیه که میتونه دست بذاره رو یکی از نواقص بزرگ آدمهای دیگهای که دارن تو این حوزه کار میکنن، این مسئله که بنظر من تو باید، باید، باید از متن و اثر و چیزی که داری دربارهش حرف میزنی شروع کنی و بعد به نظریه نیاز پیدا کنی و بری سراغش. باید ببینی میدانت و آثار موردبررسیت چی از تو میخوان و چی به تو میگن و بعد حرکت کنی به سمت نظریهای که بتونه توضیحشون بده. برعکس این مسیر هیچوقت برای من پذیرفته نیست و مهمترین مشکلیه که با کار خیلیها دارم. تو نمیتونی و نباید که کازانووا بخونی و بعد بیای تلاش کنی در ادبیات فارسی نمونههایی پیدا کنی که تو اون چارچوب بگنجه. باید ادبیات فارسی رو بخونی و بخونی و بخونی و بعد ببینی کدوم نظریه به کارش میاد. و نقرهچی داره این مسیر رو میره، رفتن همین مسیره که باعث میشه ببینه ناکارآمدی اون نظریهها رو و بتونه حرف بزنه از نوع نظریهای که ما بهش نیاز داریم و ویژگیهایی که لازمه داشته باشه. +مدتهاست اینجا چیزی نمینویسم، برگشتهم به گودریدز و اونجا علیرغم رابط کاربری افتضاحش و کتابهای فارسی خیلی ناقصش و منی که با اکانت جدید دیگه دسترسی لایبررینی هم ندارم که بتونم خودم چیزی اضافه کنم راحتترم انگار، چون آدمهای کمتری رو میشناسم و این یعنی کمتر حرص میخورم. :)) اما امروز اتفاقی یه چیزی درباره این کتاب اینجا دیدم که واقعا خونم رو به جوش آورد و بهطور دقیق یادم انداخت که چرا کمتر به اینجا سر میزنم. و چرا بعضا علیرغم تلاشهام از خط مدافع آزادی بیان بودن میزنم بیرون و معتقد میشم به اینکه همهکس نباید حق داشته باشن راجع به همهچیز نظر بدن. اما خب، همینه که هست، ته تهش هم که ما به همون آزادی بیان و اندیشه معتقدیم حتی به غلط. درنتیجه دیدم تنها کار کوچیکی که از دستم برمیاد آوردن ریویوم از گودریدز به اینجاست، که لااقل انواع صداها وجود داشته باشه درباره کتابی که اینطور قبولش دارم و از نظرم اینطور مهمه. 4 19 لیلی بهشتی 1403/7/11 خودم دیدمش ندا حیدری 4.4 6 یه جور پیتر اچ. رینولدز ایرانی بنظرم. کتابهایی که اینطوری دست روی خود ایدهی تخیل و خیالپردازی کودک گذاشته باشن اونقدری نداریم ما بین فارسیها، و از این نظر بنظرم ارزشمنده کارش. علاوه بر اینکه تصویرگریهای پدرام کازرونی هم مثل همیشه معرکه. 0 12 لیلی بهشتی 1403/7/11 مدرسه تیز و بزان جنگل پیام ابراهیمی 3.4 3 وای با اون تیکهش که «هیچکی حیوون حسابتون نمیکنه» هر بار بلند خندیدم. عالی. 0 8 لیلی بهشتی 1403/6/4 از نابهنگامی حیات تا سترونسازی خیال محمدحسین دلال رحمانی 3.3 3 اینکه بیش از شش ماهه دارم میخونمش، نه به اون صورت که کتاب رو میذاری کنار و امید داری یه روز بهش برگردی بلکه دقیقا به اون صورت که هی تلاش میکنی و هی پیش نمیری، احتمالا بهطور دقیق نشون میده تا چه حد نثرش سختخوان و پیشنرونده ست، و منظورم طبعا در مقایسه با متون نظری مشابه خودشه و نه رمان ماجراجویانهی نوجوان. یعنی یه جایی در دور سوم خوندن فصل پهلویش، که هر بار بهش میرسیدم و توش گیر میافتادم و انقدر کند پیش میرفت که بعد از مدتی یادم میرفت چی داره میگه و برمیگشتم به اول فصل، متوجه شدم احتمالا مشکل از من نیست، مشکل از نثره. که حتی برای چشم و ذهن منِ حالا دیگه عادتکرده به متون علوماجتماعی هم کند و ثقیله، درحالیکه اصلا نیازی هم نیست آخه، قضیه اینه. هگل داری توضیح نمیدی که. فارغ از این، از چیزی رنج میبره که تقریبا همهی علوماجتماعیخوندههای رویادبیاتمتمرکزی که من میشناسم بیش و کم بهش دچارن، و خدا میدونه چقدر امید و آرزو داشتم که این یکی استثنای این قاعده باشه و شگفتزدهم کنه، چون کسی بود که خیلی امید داشتم بهش و خیلی دلیل داشتم برای این امیدواریها. کسی بود که بهم پیشنهاد شده بود راهنمای پایاننامهم باشه و در یک قدمی این تصمیم بودم واقعا. ولی خب، نه. مثل همهی آدمهای اون ژانر کم خونده، ادبیات رو و داستان رو، و اصرار بیجایی داره که فلسفهبافی کنه و توجیه نظری بیاره که اون حجم از دقت اصلا در کار پژوهشی لازم نیست و این مدل نمونهگیری و گسترهی متون متفاوت اتفاقا کار درستیهو مهم از یه جایی به بعد عمله و حرف زدنه حتی با درصد خطاش و چه و چه، و اینجوری توجیه کرده باشه این کمخوانیها و نواقص رو. درحالیکه نه آقا جان، نه. شما کم خوندهای. نمونههات برای استدلالهات خیلی کمه، اینطور که تو پیکره انتخاب کردهای و نمونهگیری کردهای معلومه که به نفع حرفها و نتیجهگیریهات درامده همهش و میخوابه استدلالها و مسیر نظریت روی نمونههای ادبی انتخابیت. اما چیزهایی که ندیدهای اونقدر زیاده که بهجرئت بخش خوبی از استدلالهات رو نقض میتونه بکنه. تا پهلویش باز تا حدی خوب و بهجا بود و حرفها و روندی که پیش گرفته بود داشت مینشست روی میدان ادبی مدنظرش. ولی از 57 به بعدش دیگه واقعا بد، اگر نگم افتضاح. نمونهها اکثرا بسیار غیرشاخص، گمنام و کماهیمت در میدان ادبی، و با حذف شمار زیادی از نمونههای خیلی مهمتر که اگر ایدههای نظری رو نقض هم نمیکردن لااقل در تاییدشون هم نبودن. علاوه بر اینکه درمقایسهی دورانها باهم تعداد زیادی میشد نمونه آورد که در مثلا دوران قبلی هم همون ویژگیای که بهعنوان ویژگی اختصاصی این دوران داره بهش اشاره میشه رو دارن، اما خب نویسنده ندیده بود یا نخواسته بود ببیندشون. که حتی نمیدونم کدوم بدتره. همهی اینها رو گفتم، ولی ته تهش حرفم این نیست که اثر بدیه. ایدههای بنیادین درستی داره، با روشش و تفاوتی که برش اصرار داره با چیزی که ما تحت عنوان جامعهشناسی ادبیات کلاسیک میشناسیم بسیار همسو بودم من، و باز هم تاکید میکنم، ایدههاش رو بخش خوبی از پیکره نشسته و میشه مسیرش رو بهخوبی دنبال کرد. اما ایرادها بیش از اونین که بتونی تمامقد پشت اثر بایستی و دفاع کنی ازش، هم در سطوح جزئی و ندیدهها و حذفشدههاش، هم نتیجهای که درنهایت این جزئیات به بار میارن، که رسیدن به ایدهی سترونسازی خیال و از بین رفتن امکان رهایی در جریان اصلی داستان فارسی بعد از 57ه، که من شدیدا و قویا باهاش مخالفم به دلایل بسیار. ولی خب، اینها همه بهجای خود، همچنان یه سر و گردن از عمده آثار تالیفی در این حوزهی بیپدرمادر و خاک برسر بالاتر بود، سواد نظری بسیار خوبی داشت، و مجموعا از سر ادبیاتیجماعت هم زیاده. :)) 3 30 لیلی بهشتی 1402/12/6 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد مهزاد الیاسی بختیاری 3.8 88 برای این یکی دلم میخواد حالا که تقریبا یک هفته از تموم کردنش گذشته و جای خالیش در زندگیم داره اذیت میکنه یادداشت بنویسم، نه مثل اکثر کتابها همون وقتی که تازه تمومشون کردهام و هنوز شیفتهی کاملم. تازگیها رو آوردهام به سفرنامه خوندن. یا حتی بیش از اون، ناسفرنامه خوندن. سفرنامهها رو انگار دقیقا برای ما مینویسن، برای ما که اونقدر شجاع و هیجانطلب نیستیم که در پی دستاول تجربه کردن چیزها باشیم، کاری که دوست داریم بکنیم نشستن در فاصلهای امن و در جایی آشنا و آرامشدهنده ست، همراه شدن با کسی که از تجربههای غریبش برامون تعریف میکنه و فکر کردن به همهی سفرهایی که نرفتهایم، همهی فاصلهای که با اون زندگیها داریم، و چه راضی هم هستیم از این فاصله. برای من لااقل نقشش اینه، هر بار که سفرنامه میخونم بیشتر احساس میکنم که چقدر اون آدمی که میره تو دل اون تجربهها من نیست، چقدر این آدمی که نشسته اینجا و داره در کلمات غرق میشه از زندگی آروم بینکتهش در جهان کلمات و جملات و صفحات کاغذی کتابها راضیه. این یکی معرکه بود تقریبا. شبها قبل خواب میخوندمش و دنیای بیرون رو رها میکردم و با این خوشحالی و آرامش بهم برمیگشت و بعد میرفتم برای خواب. شبی حداکثر یک فصل. اما ناپرهیزی کردم، از جایی به بعد اونقدر جالب شد که یکنفس چندین فصل آخر رو خوندم و فکر این رو نکردم که در شبی مثل امشب که از اون شبهای بده که حتی دلت نمیخواد با اینهمه ناخوشحال بودن بخوابی و منتظر فردا بشی، جاش چقدر خالی خواهد بود و جایگزینی براش نخواهم داشت. مهزاد بختیاری الیاسی جوری مینویسه که انگار کلمهها مومن تو دستش، عروسکن که داره بازیشون میده، مخلوقاتن برای پروردگار. کنترل کاملی روی کلمات و عباراتش داره که حیرتانگیزه، جوری که فکر میکنی سالهاست داره مینویسه و چندین و چند اثر دیگه باید تابهحال ازش خونده باشی و باور نمیکنی اینطور نیست. کاری که با کلمات میکنه به نظر من خیلی شگفتانگیزتره نهایتا از نجات یافتن معجزهآساش از رانندهی مست و دیوانه وسط جادهای که قراره به گرجستان برسه، یا تجربهی عجیب اولین حضور در مراسم سماع در قونیه، یا دوستهای غریبی که در ترکیه دست و پا کرده بوده برای خودش. تکتک جستارها نشان از سفرروندهای حرفهای دارن که خودش هم اذعان میکنه که از وقتی تنها خونهش تو تهران رو به صاحبخونه پس داده سفر کردن تبدیل شده به کاروبار رسمی و جدیاش و شغلش به حساب میآد. اما چیز دیگری که از تکتک جستارها میزنه بیرون توانمندی نویسندهشه، چیزی که اونقدرها برای سفرنامه لازم نیست، اما سفرنامه رو به ناسفرنامهای تبدیل میکنه که تو میتونی باهاش از خلال شناختن آدم معمولیهای استانبول و روستای پدری و سگهای عجیب ویلای دماوند و آدمهای توی اتوبوس خرابشده و وسطراهموندهی ناکجاآبادی در نپال به خودت بیای و ببینی داری طوری به اون جاها سفر میکنی که پیش از این هرگز نکرده بودی، نه در عالم حقیقت و نه در هیچ سفرنامهی دیگری شاید. 4 48 لیلی بهشتی 1402/10/4 من سندبادم تو مسافر؛ ناسفرنامه ها نغمه ثمینی 4.3 8 نغمه ثمینی اعصابم رو خورد میکنه. این رو اواسط خوندنش توییت کرده بودم، وقتی که بیش از دو ماه بود شروعش کرده بودم و هنوز طوری قطرهچکونی میخوندمش که امید نداشتم تا هفتهها بعد هم تموم بشه. این دو هفتهی اخیر ولی دیگه گیرم انداخت، کار به جایی رسید که یک شب رفتم جایی و عمیقا ناراحت بودم که چرا با خودم نبردهمش. تاثیر مستقیم داشت در بهتر کردن حالم، هرچند اعصابخوردیه هم پابرجا بود. وقتی میخونیش آرامش بیحدش میگیردت، بهش عادت میکنی و از جایی به بعد بهش احساس نیاز میکنی حتی. که هر شب، هر هفته قبل از خواب با نغمه ثمینی بری یک شهر دور، مهمش این نیست که بری یک شهر دور، مهمش اینه که با نغمه ثمینی بری. شهر رو اونطوری ببینی که اون میبینه، اون جاهایی بری که اون رفته، کارهایی رو بکنی که اون خواسته در اون جاها بکنه. دلت میخواد موزهگرد حرفهای بشی و یک زمانی از زندگیت رو بذاری برای پیدا کردن اونطور موزههای گمنام ناشناخته، دلت میخواد بری شهر زادگاه شکسپیر و توی توری شرکت کنی که از خونهای که توش متولد شده شروع میشه تا مدرسهش و بعد خونهای که توش مرده، دلت میخواد با اون خانوم عجیب بری تو یه شهر کوچیک هند و ساری بپوشی و بعد این تو ذهنت پیوند بخوره با کارگاه کیمونوپوشیای که توی ژاپن شرکت کرده بودی، دلت میخواد بری یه مدت تو اون شهرک عجیب حتییادمنمیادکجایجهان که خونههایی که به هنرمندها اختصاص داده بودن پرده نداشته و مجبور بشی یه مدت شفاف و دردید زندگی کنی، دلت میخواد فقط چند ساعت وقت داشته باشی برای زندگی کردن در یک رویای 20ساله از یونان، آتن، پارتنون. دلت میخواد اینطوری شهرها رو تجربه کنی. و این بهت آرامش میده، تکتک سفرهاش، تکتک در شهر و با شهر درگیر شدنهاش و زندگی نازیسته رو زندگی کردنهاش، حتی درگیریهاش با مفهوم توریست و تفاوتش با مسافر و مسیری که طی میکنه تا سرانجام تصمیم بگیره که میخواد یه جایی باشه که فراتر از مسافر، مهاجرش بشه. و همهی اینها به دور از هیجانهای استرسزاییه که خود سفر خیلی وقتها برای من باهاش همراهه، فقط آرامش محضه چیزی که تولید کرده. شبها قبل خواب میرفتم سراغش و روزی که گذرونده بودم رو میذاشتم یه کناری و میرفتم یه جای دور. واسه همین نمیخواستم تموم بشه، نمیدونستم از بعد از اون باید با روزهای بدم چیکار کنم. برای همین سه ماه طول کشید کتاب 200 صفحهای. این وسط بالغ بر 15تا کتاب دیگه خوندهم. ولی این رو نمیخواستم تموم کنم. اما اعصابم رو هم خورد کرد، میکنه، چون بلده جوری از شهرها بنویسه که دقیق دقیق همونطوریه که من شاید آرزو دارم بهش برسم. من ولی به نوشتن از شهر که میرسم لال میشم، همین کلمههای محدودم رو هم گم میکنم و جوری همهچیز بهنظرم براش کم و ناکافی و کلیشه ست که دستآخر تصمیم میگیرم هیچی ننویسم. برای همین هرگز هیچ سفرنامهای ننوشتهم، هیچ ناسفرنامهای هم. و نغمه ثمینی دقیقا همونطوری ازشون نوشته که من میخوام بهش برسم، و احتمالا هرگز نتونم که بهش برسم. و این اعصابم رو خورد میکنه. حس میکنم یه نفر دیگه به رویام رسیده مثلا، خیلی بهتر از خودم. که باعث میشه نتونم تحسینش نکنم، و نتونه اعصابم خورد نشه. 4 44 لیلی بهشتی 1402/8/12 سفر در خواب شاهرخ مسکوب 4.2 12 سفر در خواب مسکوب رو دوباره خوندم امشب. هم دلم براش تنگ شده بود، هم مهمتر از اون احساس میکردم واقعا در جایی بین خواب و بیداری خونده بودهمش و تقریبا چیزی یادم نمونده ازش. از همین گودریدز نداشتن متنفرم، از اینکه دیگه علاوه بر حافظهی ذهنی حافظهی مکتوب هم ندارم که این جور وقتها بهش مراجعه کنم و بهم این توهم رو بده که چیزی از کتاب یادمه. پیش از این هم دائم به خوندههام برمیگشتم، چون دلم براشون تنگ میشد و چون خسته میشدم از اینکه نظرم رو درباره کتابی بپرسن و بگم خوندهم، ولی جوری یادم نمیاد که انگار نخونده باشم، و برمیگشتم بهشون دوباره و چندباره. اما از وقتی گودریدز ندارم استرس و ترس عقب موندن و ازدستدادن هم اضافه شده به این پروسه، دائم احساس میکنم باید همهی اون حافظه رو با دوبارهخونی بازیابی کنم و خب هی فکر میکنم شاید دیگه حالا حالاها نرسم چیز جدیدی بخونم با این اوصاف. القصه. امشب دیدم دوباره دلم برای شیوهی نوشتن مسکوب تنگ شده، اتفاقی که هرازچندی میافته و معمولا میرم سراغ روزها... یا در حال و هوای جوانی، و گفتم این بار برگردم به این. من مسکوبباز و مسکوبدوست نبودهم و نیستم هرگز، حتی با اینکه دلم براش تنگ میشه هرازچندی، اما به قول گلشیری واقعا «از هرچه بگذریم مسکوب قصهنویس است»*. حتی وقتی قصه نمینویسه. و تقریبا هیچوقت قصه نمینویسه. اما کیفیت روایتگریای درش هست که بهنظر من آدمها رو قصهنویس و قصهگو میکنه، حتی اگر انتخاب خودشون نهایتا این نباشه. توی این یکی بیشتر از بقیهشون هم خودش پرو بال داده و دست از کنترل این قصهگویی برداشته انگار، گذاشته مرز بین خواب و بیداری، خواب و خاطره و دلتنگی و فقدان و ناراحتی از بین بره و همهشون باهم سفری رو براش رقم بزنن که گاهی دیگه نمیخوای حتی بدونی این بخشش خوابه یا بیداری. هرچند که ذهن خودش مرتبتر از این حرفهاست، این یکی از چیزهاییه که خوندنش رو همیشه برای من لذتبخش میکنه. حدی از نظم و ترتیب درونی ذهنی داره مسکوب که باعث میشه هرگز نتونه و شاید حتی نخواد در نوشتن به سیال ذهن حقیقیای که ویژگی بارزش عدمتمرکزه برسه. مسکوب حتی در سیالترین حالت نوشتن هم حدی از نظم و سیر منطقی رو حفظ میکنه، و این من رو خوشحال میکنه. اما در اینیکی اون سیالیت جور خوبی جاری بود، متن کوتاهه و درنتیجه تونسته در تمام طولش حد خوبی حفظش کنه. و این سیالیت رو در جایی هم پیاده میکنه که بهطور خاص من رو جذب میکنه، در شهر، تصویری ذهنی و عینی در رویا و در بیداری از شهر، و نه هر شهری، اصفهان. اصفهانی که برای من هم هنوز هالهای از جادو داره، که بلد نیستم مثل مسکوب ازش بنویسم و ترجیح میدم تا وقتی بلد بشم کلا چیزی نگم ازش، اما این باعث میشه لذت ویژهای برام داشته باشه این متنش. اصفهان مسکوب معرکه ست، شبهای چهارباغ مسکوب همونیه که باید باشه، و آدمهای اصفهانش خیلی واقعین. و حالوهوای نوستالژیک-جوانانه-سرخوشانهی مناسبی هم همراهش کرده که این دفعه که خوندمش خیلی من رو یاد پرویز دوایی انداخت هی، که هر چیزی که اون مینویسه رو دوست داشتهم، همیشه. خوندن کل متن شاید چیزی در حد یک ساعت، کمتر یا بیشتر، طول بکشه، اما آدم رو یک سفر میبره اصفهان، اون هم در حالی در میانهی بیدار بودن و نبودن. *مقالهی خوبی از گلشیری درباره بزرگ علوی، «از هرچه رفته علوی داستاننویس است» 0 30 لیلی بهشتی 1402/6/14 لهجهها اهلی نمیشوند خالد مطاوع 4.1 38 کتابهای اطراف رو نمیخرم، چند سالی میشه. با مواضع آدمهاش همسو نیستم و احساس میکنم نباید سود مادی بهشون برسونم و از همین اداها دیگه. لیستی از ناشرها دارم که در این دستهن برام و روزبهروز طویلتر هم میشه. کتابهای اطراف اما خیلیهاش چیزهاییه که یا بهشدت جذبم میکنن و کار سخت میشه، یا نیازشون دارم اصلا مثل کتابهای حوزهی مطالعات شهریش. برای همین معمولا سعی میکنم کلک بزنم و از آدمها میخوام بهم هدیه بدنشون، اینطوری نه بار خرید ازش مستقیم روی دوشمه و نه خودم رو محروم کردهم ازش. برای اینیکی هم برنامهم همین بود. مطمئن بودم که قراره دوستش داشته باشم، گذاشته بودمش توی لیست که یک نفر ازم بپرسه کادو چی میخوام یا توی کتابفروشی ببینه هی نگاهش میکنم و دستدست میکنم و بخره برام. اولین باری که توی کتابفروشی دیدمش برش داشتم که فهرست رو ببینم و اسم جستارها رو، که معمولا بخش زیادی از مسیر علاقه یا عدم علاقه رو طی میکنم باهاشون پیشاپیش. دفعهی دوم اینقدر جذبش شده بودم که مقدمهی ناشر رو بخونم و بعد مقدمهی مترجم رو، که نمیشناختمش اما در روزهای پسامرگش اینقدری ازش شنیده بودم که احساس کنم میشناسم. مقدمهی مترجم رو خوندم، رفتم دم صندوق و بدون لحظهای مکث بر احساس شرمندگی ناشی از پا گذاشتن روی اصول خودخواسته فائق اومدم و کارت کشیدم. بعد آوردمش خونه و یک نفس خوندمش، در یک صبح تا بعدازظهر که فقط ناهار خوردن دقایقی وقفه انداخت در کار. حدی از علاقه به کتابها هست که باعث میشه جون بدم تا تموم کردنشون، ذرهذره و کلمهبهکلمه و مزهمزهکنان پیش برم، از ترس اینکه وقتی تموم بشن باید چیکار کنم با زندگیم. حد دیگری هم اما هست که کمی فراتره، که با سرعتی پیش میرم که باعث بشه کتاب یک کل منسجم بشه در ذهنم و هیچ چیزی وقفه و خلل ایجاد نکنه در تصویری که دارم ازش میسازم و قراره برام بمونه. اینیکی از دستهی دوم بود. و حقیقتا هم کل منسجمی بود، علیرغم اینکه یکی از جالبترین ویژگیهاش همچنان برام تنوع جستارها و جستارنویسهاشه از نظر ملیت/اصلیت. تنوع خیلی خوبی از جهان عرب رو پوشش داده، از فلسطین و لبنان تا لیبی و مصر و مغرب حتی. اما عجیب در ذهن من هنوز همهشون از جهانی میان که انگار بههمپیوسته ست، انگار واقعا بین این آدمها یکسانی دین و شاید از اون مهمتر زبان باعث شده چیزی فراتر هم یکسان باشه، حال و هوایی که شاید البته فقط ماهایی که از بیرون میبینیمشون توریستوار حس کنیم و خودشون نه. ولی همیشه دستکم نوشتهها و ادبیات عرب رو برای من تبدیل به یک کل گسترده میکرد، و حالا فهمیدهم که عربامریکاییها هم از این قائده مستثنی نیستند برام. خوندنش عیش مدام بود اما بههرحال. با اینکه یکسره و پشت هم خودندمشون، هرکدوم الان جایگاه مستقلشون رو هم دارن در حافظه، از اونهایی که روایتگرتر و ماجراجویانهتر بودن گرفته، مثل باب فلسطینی و پسرش و سفر عجیب فروشندهی دورهگردانهشون به شهرهای مختلف امریکا برای فروختن چیزهای قیمتی و کمیابی مثل قالیهای ایرانی، یا جستار خالد مطاوع دربارهی تجربهی مرگ پدرش در بیمارستانی در لبنان و بازگشت خودش بعد از واقعه پس از بیست سال به لیبی و همه درگیریهای بین دو جهان اینقدر متفاوت، یا جستار معرکهی «بابا و پونتیاک» هدیل غنیم از سرگذشت پدری که عشق ماشینهای عتیقه بوده و زمانهای قدیمی که سفر جادهای کردن بین کشورهای عربی با ماشین، جوری که انگار مرزها وجود نداشتهن. تجربهی سفرهای آخر هفته از کویت به عراق، سفرهای هرازگاهی از کویت تا اسکندریه و قاهره، و پدری که بعد از همهی اینها به مصر برمیگرده یه روز، مادری که در کویت میمونه و فرزندی که حالا در دیترویت زندگی میکنه و زندگی گذشتهی والدینش بیشتر براش یه قصهی قشنگه تا واقعی باشه، و سال 2011 بعد از بهار عربی تصمیم میگیره برگرده و کشورهای انقلابی رو همونطور که پدرومادرش دههها قبل تجربه کرده بودن با سفرجادهای از نزدیک ببینه، تا اونهایی که نظریتر و غیرتجربیتر و نزدیکتر بهعنوان فرعی کتاب بودن اما پوینتهای اصلیشون بینظیر بود. مثل اونی که دربارهی تفاوت صدا و لحن در زبان و لهجهی مادری و زبان و لهجهی دوم بود، چیزی که نویسنده علیرغم سالها زندگی کردن در کشور دوم هم نتونسته بود تغییری درش بده، یا اونی که نویسنده بعد از سالها بزرگ شدن در کشور استعمارزدهای که زبان قدرت درش فرانسه بوده عادت کرده به فرانسه بنویسه، و یه روز تصمیم میگیره در پی آگاهی از اینکه این بلا به چه شکل سرشون اومده دیگه به زبان عربی بنویسه، یا که اصلا ننویسه اگر نمیتونه. و بعد دچار توقف نویسندگی میشه در اون زبان. و بعد، درِ جدید انگلیسی نوشتن به روش باز میشه. یا اونی که دربارهی دیگری ه، «دیگری بامزه»ای که نویسنده به خودش و باقی نویسندههای مشهور جهان عرب و جهان مهاجران امریکایی نسبت میده و معتقده علیرغم همهی تلاشهای دهههای اخیر در راستای دیده شدن فرهنگهای متفاوت و دیگریهای غریبه، باز هم این فقط بخش خیلی کوچک و مطابق با اصول و فرهنگ جهانیه که ما داریم باهاشون آشنا میشیم، از هر کشور با یکی دو نفر، و هنوز هزاران دیگری مهمتر و جالبتر و لازمتر دارن نادیده و ناشناخته میمونن و راه بهشون داده نمیشه برای ابراز وجود. اینها در ظاهر باهم متفاوت بودن، توسط عربزبانهای مهاجر یا دورگهی کشورهای متفاوتی نوشته شده بودن، موضوعات نزدیکبههم اما متفاوتی داشتن و کیفیتها و سبکهای متفاوت نوشتاری، اما حال و هوایی مشترک بین همهشون مثل یه نخ نامرئی حضور داشت و به هم وصلشون میکرد، و حسی منسجم، مبهم، عجیب و دوستداشتنی اما اندوهبار درت ایجاد میکرد. برای زندگی مردمانی که در گوشهای از دنیا به دنیا اومدهن که جغرافیا و سیاستهای جغرافیایی در جایجای زندگیشون مهمترین نقش رو به عهده گرفته.، بی اونکه خودشون این رو خواسته باشن. 10 52 لیلی بهشتی 1402/5/31 تاویل ملکوت: قصه اجتماعی-سیاسی محمدتقی غیاثی 2.5 4 کاشکی بهخوان یک گزینهی «متاسفانه خواندهام/ای کاش نخوانده و ندیده بودم و نمیدانستم همچین شاهکاری وجود داره» هم اضافه میکرد مثلا. یادم بندازید در فرصتی مناسب بیام درستحسابی فحشش بدم. که چقدر وضع این حوزهی مادرمرده بهتر میشد اگر یک عده اصلا نمینوشتن، تحلیل نمیکردن، بخوام پا رو فراتر بذارم نمیخوندن حتی برخی آثار رو. 2 9 لیلی بهشتی 1402/5/31 صادقیه در بیات اصفهان کیوان طهماسبیان 3.7 2 این بیشک بهترین کاریه که تا امروز درباره بهرام صادقی انجام شده، با اختلاف خیلی زیاد. ریویوی خیلی مفصل و شکیلی روش نوشته بودم که دلایل این قضیه رو توضیح میدادم، که خب مثل اون 500تای دیگه از دست رفت، و الان مطمئن نیستم سوادش دیگه درم مونده باشه اصلا که بتونم همه اون چیزها رو دوباره بگم. اما چند روز پیش در یه جمع حدودا 30 نفرهی ادبیاتی و مرتبط به این موضوعاتی به این اشاره کردم و هیچکس نخونده بودش، حتی مدرس/سرحلقهی قضیه که آدم بسیار شناختهشده و باسواد حوزهی داستان معاصره. و خب قلبم درد گرفت عمیقا. لعنت به گمان که تجدید چاپش نمیکنه، که کتاب بهمرور تبدیل شده باشه به ناشناخته/کمشناختهشدههای این حوزه. حالا خواستم اینجا حداقل اشارهای بهش کرده باشم، بخوانیدش اگر بهرامصادقیکارید واقعا. 0 22 لیلی بهشتی 1402/5/31 من سرگذشت یأسم و امید واسلاو هاول 3.7 16 دوباره مدتیه افتادهام به کمخوانی، و درنتیجهش کمنویسی و حتی کم سر زدن به اینجا، چون باز کردنش استرس همهی کتابهای نخونده رو آوار میکنه رو سرم، درنتیجه تلاش میکنم فرار کنم ازش. اما این رو بعد از روزها پراکنده یا تکراری خوندن دست گرفتم و بعد از مقدمهی مترجم درحالیکه نفسم حبس شده بود گذاشتمش کنار، احساس کردم کتاب موردعلاقهی جدیدم رو پیدا کردهم، و برای اون روز کافی بوده و لازم دارم همینقدر ذرهذره بخونمش. و تا تونستم طولش دادم. شبی تقریبا یک جستار میخوندم، و از یه جایی به بعد که دیگه داشت سختم میشد و لذت بردنم بیش از اونی بود که بعد از یک جستار 2-3صفحهای بتونم متوقف شم و بذارمش برای فردا، فقط خودم رو با این یادآوری امیدوار میکردم که حجم اصلی کتاب تقریبا سه برابر این مقداره، بلکه هم بیشتر، و این مقدار رو تونستهن براش مجوز ترجمه بگیرن فقط. و میشه بعدش برم سراغ بقیهش. در یک کلام بخوام بگم معرکه ست. ایده بینظیره اصلا، حتی پیش از شروع خود جستارها. ایدهی اینکه آدمها در سیاهترین دورانها و سختترین شرایط، که معمولا به نوعی از دیکتاتوری میرسه ریشهش، چطور دووم آوردهن و ادامه دادهن و چه چیزی روزنهی امیدی بوده براشون که باعث ادامه دادن میشده، و دونستن شرایط آدمهای مختلفی که در ظاهر فرسنگها از ما دورن اما در نهایت نوع ناامیدی و تاب آوردنشون به رغمش بهمون شبیهه، چقدر میتونه کمک کنه ما هم هنوز دلیلی برای ادامه دادن پیدا کنیم. و برای این کار جمعآورنده رفته سراغ یک عالم کتاب مجموعهجستار و زندگینامه و خودزندگینامه و خطابه و همهچیز، و بخشهای باورنکردنیای ازشون کشیده بیرون. اسامی آشنا توش خیلی زیاده، از نلسون ماندلا و مارتین لوتر کینگ گرفته (که من مطمئن بودم قراره اینها دیگه لااقل شعاری و کلیشه باشه و نبودن،هر دو جستار از دورانهای زندانشون انتخاب شده بود و دوتا از جستارهای موردعلاقهم شدن اصلا، وقتی مثلا ماندلا از ارتباط ویژهش با زندانبانهاش میگفت و بعد بحث رو به این میرسوند که بعد از آزادی از اون زندانه که برای اولین بار درگیر این میشه که میخواد برای آزادیای بجنگه که ستمدیده و ستمگر، زندانی و زندانبان هر دو بهرهای داشته باشن ازش) تا واسلاو هاول یا دورفمن که من درواقع کتاب رو پیش از هر چیز بهخاطر اسم این یک نفر خریده بودم ولی در عمل دیدم حتی معرکه بودن همیشگی دورفمن وقتی این بار به سراغ نقد خودشون رفته و نه مثل اکثر مواقع به سراغ نقد کردن پینوشهایستها، وقتی از دوقطبیای حرف میزنه که در جامعهشون به وجود اومده و این بار به این توجه که خودش و دوستانش چقدر در این وضعیت مقصرن، فارغ از نهاد حکومت و همه ی طرفدارانش، فقط بخشی از معرکه بودن کل منسجمیه که کتاب رو تشکیل داده، و تا حتی نامهای کاملا ناشناس و غریبهای مثل وائل غنیم که جستار معرکهای داره با نام «ما همه خالد سعیدیم»، درباره بهار عربی و گروه فیسبوکی کوچکی که یک روز یکنفره و ناشناس شروعش میکنه چون میبینه نمیتونه فقط بشینه و کشته شدن یک بیگناه رو تاب بیاره و هیچ کار نکنه، و بعد تبدیل به چه حرکت عظیمی میشه. یا پیتر آکرمن و جک دووال که رفتهن سراغ مادران ناپدیدشدگان آرژانتین، دادخواهی آرام و کمجمعیتی که توسط این مادرها که فرزندانشون ازشون گرفته شده شروع میشه و بعدها تبدیل به اتفاق بزرگی میشه. یا تکتک جستارهای دیگه، که بعضا حتی یک یا دو صفحه بودن اما همونها هم کافی بود برای اینکه بفهمی تنها نیستی، که حرکات فردی و بیحاصل و کوچکت ممکنه نتیجهای فرای تصورت داشته باشن، و که این ترکیب یاس و امید بالاخره به جایی میرسه، اگر نه امروز و فردا اما حتما پسفردا یا روز بعد از اون. 9 47 لیلی بهشتی 1402/4/19 بچه غازی که اسب آبی بود زهرا شاهی 2.5 2 درباره فرزندخواندگیه، که از اون موضوعات سخته که پدرمادرها معمولا دنبال کتاب بودن براش و ما معمولا پیشنهادی به ذهنمون نمیرسید براشون. حالا این رو میشناسم ولی. 0 6 لیلی بهشتی 1402/4/19 باغبان سارا استوارت 4.8 5 نقاشیها عالی، عالیتر از عالی، بینظیر واقعا. خود کتاب هم مجموعه نامه ست، و موضوعش هم ویژه بود بهنظر من، از این جهت که تاثیری که بچه در زندگی اطرافیانش میتونه بذاره رو محور قرار داده نه مثل عمده داستانها تاثیر آدمبزرگهای موثر بر زندگی بچهها رو. 0 8 لیلی بهشتی 1402/4/19 تمساحی که از آب بازی خوشش نمی آمد خما مرینو 3.8 1 اینقدر با یکی از اصلیترین مفاهیمی که از کودکی تا بزرگسالی دارن سعی میکنن تو کلههای ما فرو کنن متفاوت و حتی در تضاد بود که عاشقش شدم. داستان بچهتمساحیه که از آب و شنا بدش میاد، و هی به انواع روشها متوسل میشه که تو جمع تمساحها راهش بدن ولی مجبور به شنا نشه. تا تهش بهزور خودش رو وارد آب میکنه، و ناگهان یه عطسه میکنه و از دماغش آتیش میاد بیرون و میفهمه اژدهاست کلا نه بچهتمساح. قضیه اینه که لزومی نداره حتما تلاش کنی و تلاش کنی و تلاش کنی، یه وقتهایی اون هدفه اصلا مال تو نیست و تلاشهات قرار نیست به جایی برسه و دست بردار آقا/خانم جان. فارغ از اینکه اصلا هم لزومی نداره سعی کنی همرنگ جماعت شی و به هر قیمتی بخوای تایید جمع رو بگیری، چون خیلی وقتها اون جمع اصلا جمعی نیست که تو بهش تعلق داری. کلا مجموعهای از آموزههایی بود که حتما قصد دارم به بچهم بدم، چون مطمئنا برعکسشون رو قراره از جامعه دریافت کنه و اینها اون چیزهاییه که کسی بهش نمیگه. :)) 0 14 لیلی بهشتی 1402/4/17 دو گفتار محسن صبا 4.3 2 ح.ج چند ماه پیش اومده بود دفتر اونجایی که مدتی کار میکردم. کراش نوجوانیم بود، اونی که در توصیفش میگفتم «بزرگ شدم میخوام فلانی بشم/مثل فلانی بنویسم.» اون موقعها اصلا اسم چیزهایی که مینوشت رو بلد نبودم چون. بعدها فهمیدم نزدیکترین توصیف بهش جستار ه. برای کاری باید کتابی که در حال خوندنش بود رو معرفی میکرد، گفت دو گفتار. من اسمش رو هم نشنیده بودم. ولی طبعا کنجکاو شدم، همون موقع سرچ کردمش و فهمیدم از قضا پر بیراه هم نیست و مرتبطه به چیزهایی که میخونم و جزو چیزهایی نیست که قرار گذاشتهم تا اینها رو به جایی نرسوندهم نخونم (که یعنی داستان غیرفارسی بهطور کلی) و میشه رفت سراغش و کتابی رو همزمان با آدمی که هنوز هم خیلی خفنه در ذهنم شروع کرد. ادامهی مسیر البته سختتر بود، پیدا کردن کتابهای آوانوشت کار راحتی نیست چندان و این تازه جزو اونهاست که هنوز چاپش تموم نشده. یه تعدادی از فدایینیاهاشون رو هرچقدر هم گشتهم پیدا نشده تا الان. اما بالاخره به دستم رسید، و دیدم بَه که دقیقا همون چیزیه که گرد جهان دنبالش میگردم. بیژن الهی هرگز فرد مهمی در زندگی من نبوده البته و منظورم اون نیست. منظورم نوعی از خاطرهنویسی شخصی افراد در جهان معاصره که محور مشخصی داره و حاصل تجربیات شخصیه و توش پره از اسم و آدم و اتفاقات ریز و فرعی و بیاهمیتی که امکان نداره جای دیگه بهش بربخوری. اینکه بیژن الهی یه دوره همخونهی فرامرز اصلانی بوده در لندن مثلا چیزی نیست که من هرگز به گوشم خورده باشه یا قرار باشه از این به بعد بخوره مثلا. یا اینکه خود صبا در هفتههای اول سربازیش با سربازی آشنا میشه که در حال غر زدن بوده و میخواسته زودتر 6 ماهش تموم بشه که بره به نوشتنش برسه، ازش میپرسه شما نویسندهای و میگه بله، اسمش رو میپرسه و میفهمه کاظم تیناست. همهی چیزی که من لابهلای این خاطرهها و یادهایی که آدمها از آدمها دارن دنبالشون میگردم همینقدر زرد و خالهزنکی نیست البته، یه بخش دیگهش میشه اونجا که میفهمیم مدرسهی شاهپور تجریش همونجاست که آلاحمد توش مدتی درس میداده و احتمالا همونجاست که مدیر مدرسه رخ داده. و اونجا همکار بوده با شعلهور. یا میرسیم به جملهی معرکهای که الهی یک بار سالهای آخر درباره خودش میگه به صبا، «محسن، روی دست خودم ماندهام.»، که اصلا یادداشتش کردم یه جا چون مطمئنم بعدها زمانی جایی ازش استفاده خواهم کرد. و مجموع این شناختهای عادی و بیاهمیت و جزئیه که جهان این آدمها رو طوری در ذهنت میسازه که فرق داشته باشه با چیزی که به قول خود صبا مثلا ذبیحالله صفا برمیداره تبدیلش میکنه به تاریخادبیات. شناختی ازشون به دست میاری که موندگار میشه درونت، جزئیاتی ازشون میفهمی که رفتهرفته کل شخصیت رو میسازه در ذهنت، اونطوری که بوده، نه اونطور که بعدها خواستهن که باشه. بیژن الهی حالا برای من نزدیکتر و ملموستر از همیشه ست، آدمیه که حالا احتمالا میتونم بگم اگر همدوره و معاشرش بودم دوستش میداشتم، علیرغم اینکه نه شاعریش به سبک موردعلاقهی من نزدیکه و نه مطالعات عجیب شخصی و پژوهشهاش. اما اینکه هفتهها از خونه خارج نمیشده و حتی سیگار رو هم میسپرده یه راننده آژانس آشنا براش بخره و بهش برسونه، اینکه اول هر هفته هفت تا غذای یکسان سفارش میداده که کل هفته رو باهاشون سر کنه و درگیر غذا نباشه و اینکه روی آدمهای خاصی کلید میکرده و با اصرار همیشه علاقهمند میمونده بهشون به من نزدیکه، خیلی. درحالیکه تا پیش از این الهی برای من کسی بود که نه شعرهاش رو میتونم تحمل کنم، نه ترجمههای زیادهازحد شاعرانه و ادیبانه و نهچندان متعهدش رو، نه جمعها و معاشرین زیادیروشنفکر زمان خودش رو، و نه طرفدارهای ادایی فعلیش رو. برای همینه که دنبال این متنها میگردم همهش. و یکی از رازهایی که بهش رسیدهم اینه که هرچه آدمی که داره خاطرهها رو تعریف میکنه خودش غیرشناختهشدهتر باشه کیفیت کار بالاتر میره و از فضای بازاری و آدممعروفهای که نشسته همه دوستمعروفهاش رو برامون نام میبره دورتر میشه. و هرچه محور مشخصتری داشته باشه و تکلیف آدم با متن روشنتر باشه هم باز بهتره از خاطرهنویسی کلیهایی مثل اونی که کیانوش چاپ کرده و مشابهها. و کار صبا دقیقا همهی این ویژگیها رو داره. کاریه که من هر بار امید دارم مدرس صادقی هم در این مسیر جدیدش به سمتش بره مثلا، اما هی نمیره و ناامیدم میکنه(مگر در بخش کوچک آخر «سه استاد»ش و خاطرات شخصی با هاشمینژاد). و نمونههاش واقعا کمیابه، و این کار صبا از این به بعد وارد لیستم میشه. کتاب همونطور که از اسمش پیداست دو جستار-گفتاره؛ اولی معرکه ست، هرچند خیلی کوتاهه و اصلا شاید دقیقا به همین دلیل که خیلی کوتاهه، دربارهی روزهای دانشآموز مدرسهی شاپور بودن صبا و بیژن الهی و دو جلال که معلمهاشونن، یکی پرآوازه و شناختهشده و پرازحواشی، یکی کمشناخته و گمنام و کسی که بعد از خوندن این دلت میخواد خیلی بیشتر بشناسیش: آلاحمد و مقدم. و دومی که طولانیتره دربارهی رفاقته و دربارهی بیژنه و دربارهی ترکیب درستحسابی و ماندگاری از این دوتا واژه ست. یک رفاقت ویژه، ترکیبی از رفاقت و ارادت حتی از سوی صبا، که طی سالیان و دههها و رفتنها و برگشتنها و در حضر و در سفر ادامه پیدا کرده و همین شگفتانگیزش میکنه، که به ما اجازه میده با بیژن الهی آشنا بشیم، از وقتی دانش آموز دبیرستان بوده تا یک هفته قبل از مرگ، از دریچهی دید یک آدم نزدیک، نه یک زندگینامهنویس یا پژوهشگر یا هر چیز دیگر. و این حال عجیبیه، که تا نخونید دقیق متوجه تفاوتش نمیشید. 9 28 لیلی بهشتی 1402/4/13 زنان سیبیلو و مردان بی ریش: نگرانی های جنسیتی در مدرنیته ایرانی افسانه نجم آبادی 3.7 10 برای یک واحدی در دانشگاه خوندمش، و حین خوندنش باور نمیکردم مترجمهاش تصمیم گرفتن حجم اینقدر کمی از یک کتاب رو بردارن ترجمه و منتشر کنن، تا حالا بعدا باقیش آیا مجوز بگیره آیا نگیره. که بهنظر میرسه نگرفته فعلا. کتاب ناقصه قشنگ و حس مقدمه داره. هرچند اینطور نیست که نفهمی نجمآبادی چی میخواد بگه ها، اما اینطوریه که هی از خودت میپرسی وا خب چرا؟ بر چه اساس؟ خب که چی؟ و جواب این سوالها احتمالا تو فصول بعدیه که نداریشون. و سوال دیگهم هم از همهی جمعهای مطالعات زنان و فمینیسم سالهای اخیره که این رو اینقدر بالا بردن و تبدیل به «همه باید بخوانند» کردنش در ذهن بقیه، که خداوکیلی با چنین کتاب ناقصی؟ اینقدر بیمنبعیم یعنی؟ شخصا تا کاملش رو نخونم نظری نمیدم و حقی ندارم که بدم روی کار نجمآبادی. 0 29 لیلی بهشتی 1402/4/13 با پرنده ها فرانچسکا سانا 3.8 6 یک انسان عزیز بهم هدیهش داد، و حین این پروسه یک انسان عزیز دیگه هم حضور داشت که بهم گفت آیا یادمه که در گودریدز بهم ریکامندش کرده بوده هزار سال پیش؟ چون از اولین باری که کتاب رو خونده بوده به این فکر افتاده بوده که من ازش خوشم میاد. با این دو مقدمه دیگه بدیهی بود که قراره خوشم بیاد. خارج از انتظار هم رفتار نکردم و خوشم اومد واقعا. کتابهای کودکی که سراغ مفاهیم روزمره میرن هم حتی این توانایی رو دارن که از یه زاویهای برن سراغش که تابهحال چندان ندیدهای، و از این جهت برات جالب و جدید باشه مفهوم کلیشهای مثل دوستی و رازداری و اجتماعی شدن و غم و غصه و همهی چیزهای کلیشهی دیگر در جهان. نمونهاش کتابی که یکی از بسیارموردعلاقههای منه و دیشب حین تعریف کردنش برای یکی داشتم فکر میکردم اگر بهم میگفتن یه کتابی هست با درونمایهی تمیز و مرتب بودن و خوب نگهداری کردن از وسایل قطعا چه در دورهی کودکی و چه الان میگفتم برو بابا، عمرا نمیخوام که بخونمش. ولی وقتی یه دسته مدادشمعی چون باهاشون خوب برخورد نشده تصمیم میگیرن از خونه برن و هرکدوم یه نامه مینویسن برای صاحبشون که درباره دلیل رفتنشون توضیح بدن، این میشه کتاب نامهای موردعلاقهام و هزاران بار میخونمش و به بچهها هم راه و بیراه پیشنهاد میدمش. همهی اینها رو گفتم که نهایتا به این برسم که حتی کتابکودکهای داری مفاهیم تکراری هم، خوبهاشون لااقل، دوستداشتنین. اما کتابکودکهایی مثل اینیکی که میرن سراغ چیزهایی که کمتر کسی میره سراغ توضیح دادنشون برای بچهها، جای ویژهای دارن تو قلبم. مثل این و مسئلهی پناهجویی، مثل «دشمن» دیوید کالی و «لانهی اردک» که نویسندهش رو یادم نیست و مسئلهی جنگ. خلاصه که موضوع دوستداشتنی (پناهجویی دوستداشتنی نیست، جنگ و آواره و بیوطن شدن هم. پرداختن بهش در کتاب کودک دوستداشتنیه.)، تصویرگریها آرام و ملیح و کاملا همسو با ریتم داستان، خود کتاب هم که هدیه و عزیز. what is there not to like؟ 0 2 لیلی بهشتی 1402/4/12 فرمان ششم یا یک روایت دست اول از سوم شخص مقتول مصطفی انصافی (نویسنده) 2.3 4 کتابی رو میخونی، یک صفحه، دو صفحه، ده پونزده صفحه، و اونقدر بد و مضحکه که یک صفحهش رو حتی بهمسخره استوری میکنی تا یه عده دیگه هم به میزان ناتوانی نویسندهش بخندن. بعد هم میبندیش، تو دلت میگی فقط حیف از اسم به این خوبی، و برای ابدفراموشش میکنی. تا ۵-۶ سال بعد، که جایی میشنوی مصطفی انصافی کتابی داره درباره قتلهای زنجیرهای. که چاپ هم شده، چشمه چاپش کرده وتوقف چاپ و ممنوع و اینها هم نشده هیچوقت. هرچند دیده هم نشده چندان. یکدفعه یادت میاد مصطفی انصافی کیه، و ناامید میشی خیلی. ولی رمان کوتاهیه اینیکی، قیمتش هم ۲۰ هزار تومنه. تصمیم میگیری یه فرصت دیگه بهش بدی، تهش اینه که اینیکی رو هم میاندازی دور دیگه. و بعدها چقدر ممنون تصمیم درستت میشی. نه خیلی بعدتر ها، همون لحظه که کتاب رو باز میکنی و میبینی بی اینکه هیچ اشاره مستقیمی کرده باشه کتابش رو با بخش آغازین «اسرار گنج دره جنی» گلستان شروع کرده، که از بهترین آغازهای رمانهای فارسیه ویکی از اونا که حفظیشون و همیشه رشک بردهای به نویسنده بابت خلقشون، متوجه میشی یه فرصت دیگه دادن به آدمی که اینطور داستانش رو شروع میکنه خیلی تصمیم درستی بوده. داستان بهلحاظ داستانی و محتوایی جای درستی ایستاده، هرچند گنگه و معلوم نیست حاصل اعمال مستقیم سانسوره یا خودسانسوری اما این معلومه که نویسنده کمتر از اونچه که میخواسته گفته. اما از این جهت که نه خیلی نزدیک و گلدرشته پرداختنش به قتلها، و نه خیلی استعاری و دوره میگم که دقیقا جای درستی وایستاده. اضافه کردن یه کاراکتر غیرحقیقی دیگه که نویسنده ست و در پاییز ۷۷ با ضربات چاقو کشته میشه و میشه یکی از آدمهایی که تو آمارهای قضیهی مرگ مشکوک روشنفکرها شمرده میشن، بی اینکه اشارهی مستقیمتری به اون۴ نفر اصلی و اسامیشون بشه، انتخاب درستی بوده خیلی. من میترسیدم رفته باشه داستان تخیلی از زندگی خود اون آدمهای شناختهشده تولید کرده باشه یا چه میدونم، زندگی یک فرد عادی در پاییز ۷۷ که خبر قتلها رو میشنیده و فلان. که بیخود میشداینشکلی. ولی عقل و خلاقیتش رسیده کاملا. که کاری رو بکنه که باید، و در عین حال تاکیدی هم باشه بر این اصل که قتلهای زنجیرهای فقط اون تعداد که ما ازشون باخبریم نبودهن و درواقع خیلی بیشترن. ولی از این مهمتر و اساسیتر فرمشه. آخرین باری که یه رمان تونسته بود با پستمدرنبازی و یه نویسنده داریم که داره داستانی مینویسه که کاراکتر اصلیش نویسنده ست و اون هم داره داستان مینویسه و بعد وسطش یکی از این نویسندهها یه اتفاقی براش میافته و بعد دوست نویسنده کار رو ادامه میده و برای خواننده توضیح میده که چرا جایگزین شده و فلان، ولی بعد وارد مدار بعدی میشیم و میبینیم همین توضیحات رو هم درواقع نویسندهی داخل رمان داده و نه نویسندهی اصلی و ادامهی این بازی، نظر من رو جلب بکنه براهنی بود با« آزاده خانم و نویسندهاش» فکر میکنم. و این برای من مقایسهی خیلی خیلی مهمیه. و یعنی کفهی ترازو باید خیلی سنگین باشه که اصلا حاضر بشم در مقابل کفهای که براهنی توشه قرار بدم کسی رو. اینطور پست مدرن نوشتن حد بالایی از تمرکز و توان نوشتن میخواد واقعا، اینکه مدارها رو باهم قاطی نکنی و شخصیتها و خودت بیرون نزنین یهو و همهچیز مرتب و دقیق پیش بره. و انصافی تحسینبرانگیز عمل کرده واقعا، متنش تمیز و شستهرفته ست و مغز رو درگیر میکنه اما اذیت نمیکنه و پیر نمیشی موقع خوندنش، و همهچیز هم با دقت توش چیده شده، تا خود صفحهی آخر. مجموعا تحسینت رو برمیانگیزه، و همزمان ناباوریت رو، از اینکه چطور اون اثر قبلی رو هم همین آدم نوشته بوده. شاید باید یک بار دیگه برگردم بهش البته، به «تو به اصفهان باز خواهی گشت»ش با این اسم معرکه… پ.ن: میخوام این ریویوی حقیرانه و کوچک رو تقدیم کنم به جناب ح.ح، که نهتنها اساسا با ایجاد این فضا باعث شد کسی که نوشتن که هیچی، خوندن رو هم مدتی کنار گذاشته بود برگرده به این بخش از زار و زندگیش، بلکه با پیگیریهای هرازگاهیای که میکنه نمیذاره اصلا پشتت باد بخوره و یه وقت بشه که چیزی نخونی یا ننویسی دربارهش. و من واقعا ممنونشم. (و ضمایر رو مثلا مفرد به کار بردم که هویت مخفی بمونه و کسی نتونه حدس بزنه، وگرنه که جمع صحبت میکنم با و دربارهشون. :)) هرچند که بعید میدونم داشتن حی جیمی هم در اول اسم و هم فامیلی مشخصهای باشه که آدمهای زیادی داشته باشنش و قابل حدس نباشه.) پ.ن2: آغاز فصل دوم و درواقع بخش اصلی داستان کتاب انصافی: «در این روایت داستانی، همهی نامها و آدمها ساختهی خیال نویسندهاند. هرجور شباهت میان آنها و کسان واقعی مایهی شرم کسان واقعی باید باشد.» و آغاز کتاب گلستان: «در این چشمانداز بیشتر آدمها قلابیاند. هر جور شباهت میان آنها و کسان واقعی مایه تاسف کسان واقعی باید باشد.» 2 25 لیلی بهشتی 1402/3/10 خانه ام آتش گرفته است آریل دورفمن 4.0 4 از دورفمن تا الان هم ناداستان خونده بودم هم رمان هم نمایشنامه، میشه گفت هرچیزی که به فارسی ازش ترجمه شده رو خوندهم درواقع. همهشون هم موردعلاقهمن، بسیار. از یک جهان مشخص مینویسه چون، جوری که زندگینامهش بعضا وارد داستانها و ناداستانهاش میشه و برعکس و مرز همهچیز باهم خیلی باریکه. این یکی ولی اولین مجموعه داستانکوتاهی بود که میخوندم ازش. دورفمن از اونهاست که اهل طولانی نوشتن و بسط دادن بنظر میرسن. نه جوری که خستهت کنه و حوصلهت رو سر ببره، ولی جوری که بتونه هر مقدار که لازم میدونه بپردازه به هرچیز و مهمتر از اون بتونه طول عمر یک پدیده رو بهت نشون بده، که همیشه هم نسبتی داره با دموکراسی آلنده و دیکتاتوری طولانی پینوشه در پسش. برای همین فکر میکردم داستانکوتاه خوندن ازش چالش خواهد بود، اینکه چطور و با چه کیفیتی بتونه مهارتهای بسط و گسترش دادنش رو حالا بیاره تو قالبی که قراره موجز و موثر باشه. جوابش اینه که به بهترین شکل. انتخاب سوژهها رشکبرانگیز و متحیرکننده ست، از داستان اولی که سوژهش یه مامور سانسوره در جهان دیکتاتوری که یه روزی خودش رو توی یکی از آثاری که قطعا نباید اجازه چاپ پیدا کنن پیدا میکنه، و انقدر براش جالب میشه که میره ناشناس با نویسندهش آشنا میشه و بعد تصمیم میگیره سر هر چیزی که داره قمار کنه و اجازهی چاپش رو شخصا بده، تا اون یکی که داستان پدریه که مقام مهمی در دولت آلنده داشته و حالا نمیدونه با پسرش که، البته اجبارا، رفته سربازی و داره در ارتش پینوشه خدمت میکنه باید چیکار کنه، پدر ناامیدی که بعد سقوط دولت آلنده همهچیز رو رها کرده و حتی از پس رفع نیازهای مادی خونواده هم برنمیاد و فضای داستان رو مجموعا اینقدر پساکودتایی کرده بود که انگار داشتی شب هول رو میخوندی و قضیه دیگه آلنده نبود، مصدق بود. تا داستان معرکهای که اسم کتاب رو ازش برداشتهن، که از زبان دوتا بچه روایت میشه که پدر و مادرشون هردو فعال سیاسی و هر لحظه منتظر دستگیرین و ما شاهد بازی بچههاییم، که با بالش و ملافه خونه میسازن اما نه برای خالهبازی، که برای پنهان کردن خود از دست دشمنهای اون بیرون، که اونقدر میترسن که حتی به مهمونهای پدر مادرشون هم نمیدونن که باید اعتماد کنن یا نه. و حتی یکی از اون داستانهای انتهایی، درباره مادری که سه تا پسر داشته که دوتاشون رو نیروهای پینوشه با داستانها و سناریوسازیهای دروغین کشتهن و حالا اومدهن دنبال سومی، که داره سعی میکنه با به یادآوردن سناریوهای ساختگیشون بتونه نقشهی فرار از بیمارستانی که قراره توش کشته بشه رو بکشه. که از نقشههای خودشون استفاده میکنه برای رکب زدن بهشون، برای اینکه مادرش این بار دیگه خبر کشته شدن بچهش بهش نرسه. و من همهش خونوادهی افکاری میومد تو ذهنم موقع خوندنش. مسئلهی علاقهم به دورفمن هم سر همینه اصلا بیشک، که هی میتونی توی داستانها و ناداستانهاش اسمها رو جایگزین کنی، لوکیشن رو جایگزین کنی، و بلاها و مصیبتها و بیچارگیهای آدمهای تحت حکومت دیکتاتوری یکسان باقی بمونه همچنان. پ.ن: خانومه که مترجم اینه، صاحب برند کارتپستال و ایناییه به اسم زر. دیدهاید احتمالا، کارتهاش خیلی معروفن علیالخصوص اون کوچیکها که در ابعاد قوطیکبریتن و آثار هنرمندهای معروف توشونه. اینکه چطور فهمیدیم این همونه هم داستان جالبی داره حالا که جاش در این ریویو نیست، ولی مجموعا میخوام بگم ماشالا از هر انگشت یک هنر. خیلی هم خوب ترجمه کرده، تقریبا بی ایراد. و این رو دارم در مقایسه با «زندگی بر بالهای خیال» میگم که پارسال منتشر شد از یه مترجم شناختهنشدهای، که خود کتاب یکی از مهمترین دورفمنهاست و حدود 400 صفحه ست و من 40-50 صفحه اول زار زدم فقط که چطور میتونی همچین کتابی رو اینقدر خراب کرده باشی، و بعد مداد گرفتم دستم و نسخه اصلی رو گذاشتم جلوم و خط به خطش رو مقابله کردم و الان کتابم در حد جزوههای مهم درسیه که هزاران بار خونده شدهن و خطبهخط بغلشون نکته نوشته شده و خط خورده و فلان. این خیلی خوب بود ولی، با خیال راحت بخونیدش. 3 20