یادداشت لیلی بهشتی
2 روز پیش
دانشآموز دبیرستانی ۱۴-۱۵سالهای بودم، غرق در مجلاتی که اونموقعها هنوز در وسع یک نوجوان میگنجیدن و حتی میشد هفتگی خریدشون، غرق در خانوادهی همشهریای که اون موقع هنوز بدردبخور بود و به این کثافت کشیده نشده بود. هر ماه همشهری داستان و هر هفته همشهری جوان میخریدم، از سر تا ته میخوندمش، یعنی حتی دو صفحهی ورزشیای که احسان عمادی و مهران باقی (فکر کنم) مینوشتن رو هم میخوندم بیاینکه ده دقیقه ممتد فوتبال یا هیچ ورزش دیگهای رو در زندگیم دیده باشم (هنوز هم ندیدهم)، و بعد منتظر میشدم تا هفتهی بعد. و اینکه میگم غرق در مجله منظورم این نیست که صرفا مطالب رو دنبال میکردم، منظورم اینه که خالهزنکیهای جالب زندگیم خالهزنکی روابط آدمهای تحریریه بود نه مثلا سلبریتیها، اتفاق مهم اون سالهام اولین باری بود که فهمیدم شوهر یکی از معلمهامون یکی از این آدمهاست که من هر هفته منتظر ستونشم، اون دوستم که یه وقتی فهمیدم مدت کوتاهی برای همشهریجوان کار کرده و به تحریریهشون رفتوآمد داشته برام شد یکی از بزرگترین مایههای حسادت، هر سال هم نمایشگاه مطبوعات میرفتم که این آدمها رو از نزدیک ببینم. هیچ حرفی هم نداشتم باهاشون، هرگز حتی به هیچکدومشون نگفتم که من چقدر دارم باهاتون زندگی میکنم. هوادار کاملا خاموش بودم. (ولی یک بار یاسر مالی تو نمایشگاه کتاب یه سالی اومد باهام حرف زد، یه قضیهی مفصلی پشتشه، و من واقعا در پوست نمیگنجیدم و حتی نمیتونستم برای همراههام توضیح بدم این دقیقا کیه و چیکاره ست و چرا اینقدر برای من مهمه.😂) اولین باری که اکثر این جستارها رو خوندم اون موقع بود، توی این وضعیت بودم و با همهی این آدمها هفتگی زندگی میکردم و هرکدومشون جایی توی قلبم و زندگیم داشتن. اما حبیبه جعفریان فکر کنم از اولین دفعه یه جایگاه مشخص پیدا کرد، «اونی که بزرگ شدم میخوام چیزهایی بنویسم شبیه این چیزها که مینویسه». اون موقع جستار رو بلد نبودم، اصلا نمیدونم که هنوز کلمهش تا چه حد وارد زبان ما شده بود ولی دستکم مطمئنم مثل الان نبود که هر چیز و ناچیزی که داستانی و فیکشن نیست رو بگن جستار و خلاص کنن خودشون رو و این واژه گسترهای پیدا کرده باشه به بلندای ابدیت. بهرحال اون موقع من اصلا نه کلمهش رو بلد بودم و نه طرز کارش رو، ولی میفهمیدم این متنها داره یه کاری میکنه که من هم میخوام بتونم بکنم یه وقتی. و وقتی در کار بقیه هم میدیدم میگفتم عه این هم از اون چیزهای حبیبه جعفریانی مینویسه مثلا. این مفهوم با اسم این آدم برام پیوند خورده بود و این جایگاهش رو ویژه میکرد. اینطورها بود که پیش رو گرفتم، بخاطر بیشتر آشنا شدن با سبک نوشتن چیزهایی خوندم که امکان نداشت در حالت دیگهای بخونم؛ «به روایت همسر شهید» ها رو اون موقع خوندم، هفت روایت خصوصی امام موسی صدر رو خوندم، حتی یه سری نقدهای سینمایی که برای ۲۴ مینوشت رو خوندم. خوشم میاومد فکر کنم که تقریبا هر چیزی که این آدم نوشته رو خوندهم، انگار اینطوری نزدیکتر میشدم به مهارت نوشتن کسی که نمیدونستم چه مهارتی داشت ولی اونطور مجذوبم کرده بود. بعدتر یک روزی با یه آدمی مواجه شدم که این آدمه رو از نزدیک میشناخت، یعنی عمهش بود درواقع. باورکردنی نبود، مگه میشد آخه. تا مدتها هی با ذوق بهش میگفتم میییدونی چقدر خفنه؟ مثلا فلان متنش رو هم خوندهای؟ خیلیهاش رو نخونده بود، تولد اون سالش کنار کادوش نسخهی کپیشدهی یکی از جستارهای محبوبم رو هم گذاشته بودم، که مطمئن بشم میخونه و متوجهه چه شانسی داره در زندگی. :)) از اون روزها یک عمر گذشت، ماها بزرگ شدیم، یاد گرفتیم بهطور کلی اونطور غرق در هیچ جمع و انسان فانیای نشیم و هیچوقت و تحت هیچ شرایطی بت نسازیم چون احتمال ناامیدشدن ازشون بهشدت بالاست، جستار وارد زندگیهامون شد، من بالاخره یاد گرفتم تعریفش رو و انواعش رو و فهمیدم به این مدل خاص حبیبهجعفریانیش خارجیها میگن personal essay، و حتی کار تحقیقاتم به جایی رسید که یکی دو بار درس هم دادم تعاریف و شیوههای کلی تولیدش رو به آدمها، تلاشهایی برای تولید شخصی و نزدیک شدن به اون رویای «منم میخوام از اینا بنویسم» کردم، و حتی یه روزی یه وقتی یه جایی سر یه میزی نشسته بودم که یکدفعه خود حبیبه جعفریان اومد با چاییش روبهروم نشست، و البته اصلا ناامیدم نکرد. (هرچند خودم خودم رو ناامید کردم انقدر که حتی بعد از همهی این سالها و این پیگیر بودنهای دورادور هم انگار هنوز حرفی نداشتم بزنم، یا اینقدری حرف داشتم که بزنم که نمیدونستم کدوم اولویت بیشتری داره و از خیر همهش باهم گذشتم و به بیسکوییت تعارف کردن بهش بسنده کردم.) و حالا، بعد از همهی این اتفاقها و سالها که گذشت، جرئت کردم برگردم سر اینها و یک بار دیگه بخونمشون. جرئتی که از زمان چاپ شدن کتاب به تعویق مینداختمش، ریسک بزرگی بود که هم خیلی جالبه و هم مقداری ترسناک. مواجههی دوباره با آدمها و اثرها و چیزهایی که یک زمانی خیلی برات بزرگ بودهن و بعد تلاش کردهای به سمتشون حرکت کنی. هیچوقت نمیدونی بعدش چی میشه، هیچوقت حتی نمیدونی دقیقا چی میخوای ازش؛ میخوای که ازشون گذر کرده باشی و الان ساده و معمولی و بیاهمیت شده باشن برات با دانش بیشتری که به دست آوردهای، یا برعکس دلت میخواد ببینی که از اول چقدر درست مجذوب شده بودی و حتی هنوز هم از پس اینهمه سال کیفیتی که تو ذهنت بوده رو دارن. بالاخره ولی خطر کردم و رفتم سراغشون. و همهچیز همونطوری بود که یادم بود. چه اون جستارهایی که جوری یادم مونده بودشون که انگار دیروز خونده باشم، مثل اونی که اسمش «سارا» ست و دربارهی یک دوسته و دربارهی ساراهای زندگیهای همهمون، چه اون جستارهایی که نمیدونستم که خوندهم اما موقع دوباره خوندنشون میفهمیدم چه اثر عمیقی گذاشته بودهن روم، مثل جستاری که دربارهی استانبول بود و موقع دوباره خوندنش فکر کردم که احتمالا یکی از اون چیزهایی بوده که پارسال در چندمین باری که استانبول بودم، شهری که جوری دلتنگش میشم و نقشی در زندگیم داره که مدتهاست بین هرجای جدید و دوباره استانبول رفتن انتخابم دومیه، وقتی به بهترین چیزهایی که تابهحال دربارهش خوندهم فکر میکردم و حافظهم یاری نمیکرد احتمالا یکی از گمشدههام این بوده، تا جستار آخر که دربارهی تهران بود و نبود و دربارهی فوتبال بود و نبود و دربارهی کوه و آریل دورفمن بود و نبود و دربارهی همهی تعلقاتی بود که میخوای «برای همیشه درشون زندگی کنی و در اونها بمیری.» همهشون همونقدر شخصی، و در عین حال همونقدر پیونددار با چیزهای بزرگتر بودن، همونقدر نزدیک به تعریف مثالی جستار شخصی در ذهنم، همونقدر چیزی که آدم دلش میخواد روزی بتونه شبیه بهش بنویسه و این همچنان بهترین توصیفیه که میشه کردش.
(0/1000)
نظرات
2 روز پیش
آخه این حبیبه جعفریان کیه که آدم حتی به قول شما جستارش رو از داستان همشهری کپی میکنه می ده به اولین عشقش😅
0
2 روز پیش
چقدر وقت بود متن بلند لیلیای نخونده بودم… چقدر بیشتر دلم تنگ شد! ممنونم. 💚🩵
1
1
دیروز
اولاً اشاره نکردی که یک سال به عنوان بخشی از کادوی تولدت یاسر مالی را دعوت کردیم مدرسه!😅
1
معصومه توکلی
دیروز
1