یادداشت لیلی بهشتی

سفر در خواب
        سفر در خواب مسکوب رو دوباره خوندم امشب. هم دلم براش تنگ شده بود، هم مهم‌تر از اون احساس می‌کردم واقعا در جایی بین خواب و بیداری خونده بوده‌مش و تقریبا چیزی یادم نمونده ازش. از همین گودریدز نداشتن متنفرم، از اینکه دیگه علاوه بر حافظه‌ی ذهنی حافظه‌ی مکتوب هم ندارم که این جور وقت‌ها بهش مراجعه کنم و بهم این توهم رو بده که چیزی از کتاب یادمه. پیش از این هم دائم به خونده‌هام برمی‌گشتم، چون دلم براشون تنگ می‌شد و چون خسته می‌شدم از اینکه نظرم رو درباره کتابی بپرسن و بگم خونده‌م، ولی جوری یادم نمیاد که انگار نخونده باشم، و برمی‌گشتم بهشون دوباره و چندباره. اما از وقتی گودریدز ندارم استرس و ترس عقب موندن و ازدست‌دادن هم اضافه شده به این پروسه، دائم احساس می‌کنم باید همه‌ی اون حافظه رو با دوباره‌خونی بازیابی کنم و خب هی فکر می‌کنم شاید دیگه حالا حالاها نرسم چیز جدیدی بخونم با این اوصاف.
القصه. امشب دیدم دوباره دلم برای شیوه‌ی نوشتن مسکوب تنگ شده، اتفاقی که هرازچندی می‌افته و معمولا میرم سراغ روزها... یا در حال و هوای جوانی، و گفتم این بار برگردم به این.
من مسکوب‌باز و مسکوب‌دوست نبوده‌م و نیستم هرگز، حتی با اینکه دلم براش تنگ می‌شه هرازچندی، اما به قول گلشیری واقعا «از هرچه بگذریم مسکوب قصه‌نویس است»*. حتی وقتی قصه نمی‌نویسه. و تقریبا هیچ‌وقت قصه نمی‌نویسه. اما کیفیت روایتگری‌ای درش هست که به‌نظر من آدم‌ها رو قصه‌نویس و قصه‌گو می‌کنه، حتی اگر انتخاب خودشون نهایتا این نباشه. توی این یکی بیشتر از بقیه‌شون هم خودش پرو بال داده و دست از کنترل این قصه‌گویی برداشته انگار، گذاشته مرز بین خواب و بیداری، خواب و خاطره و دلتنگی و فقدان و ناراحتی از بین بره و همه‌شون باهم سفری رو براش رقم بزنن که گاهی دیگه نمی‌خوای حتی بدونی این بخشش خوابه یا بیداری. هرچند که ذهن خودش مرتب‌تر از این حرف‌هاست، این یکی از چیزهاییه که خوندنش رو همیشه برای من لذت‌بخش می‌کنه. حدی از نظم و ترتیب درونی ذهنی داره مسکوب که باعث می‌شه هرگز نتونه و شاید حتی نخواد در نوشتن به سیال ذهن حقیقی‌ای که ویژگی بارزش عدم‌تمرکزه برسه. مسکوب حتی در سیال‌ترین حالت نوشتن هم حدی از نظم و سیر منطقی رو حفظ می‌کنه، و این من رو خوشحال می‌کنه.
اما در این‌یکی اون سیالیت جور خوبی جاری بود، متن کوتاهه و درنتیجه تونسته در تمام طولش حد خوبی حفظش کنه. و این سیالیت رو در جایی هم پیاده می‌کنه که به‌طور خاص من رو جذب می‌کنه، در شهر، تصویری ذهنی و عینی در رویا و در بیداری از شهر، و نه هر شهری، اصفهان. اصفهانی که برای من هم هنوز هاله‌ای از جادو داره، که بلد نیستم مثل مسکوب ازش بنویسم و ترجیح می‌دم تا وقتی بلد بشم کلا چیزی نگم ازش، اما این باعث می‌شه لذت ویژه‌ای برام داشته باشه این متنش. اصفهان مسکوب معرکه ست، شب‌های چهارباغ مسکوب همونیه که باید باشه، و آدم‌های اصفهانش خیلی واقعی‌ن. و حال‌وهوای نوستالژیک-جوانانه-سرخوشانه‌ی مناسبی هم همراهش کرده که این دفعه که خوندمش خیلی من رو یاد پرویز دوایی انداخت هی، که هر چیزی که اون می‌نویسه رو دوست داشته‌م، همیشه.
خوندن کل متن شاید چیزی در حد یک ساعت، کمتر یا بیشتر، طول بکشه، اما آدم رو یک سفر می‌بره اصفهان، اون‌ هم در حالی در میانه‌ی بیدار بودن و نبودن.

*مقاله‌ی خوبی از گلشیری درباره بزرگ علوی، «از هرچه رفته علوی داستان‌نویس است»
      

29

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.