یادداشت‌های سیده زینب موسوی (200)

فادیا؛ بازگشت به خانه
          این کتاب جلد اول از یه مجموعهٔ علمی-تخیلی نوجوانانه‌ست که بخش عمدهٔ ماجراهاش در ایران سال ۱۴۱۸ می‌گذره.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

تو این کتاب با یه ایران بسیار پیشرفته طرفیم، با فناوری‌هایی که برای سال وقوع داستان زیادی خیالی و دور از انتظار به نظر می‌رسه...

چون سال رخداد وقایع دقیقا ذکر شده، سال ۱۴۱۸ شمسی، یعنی حدود ۱۵ سال دیگه و ۱۷ سال بعد از چاپ کتاب.

من نمی‌دونم نویسنده چطور به این نتیجه رسیده که ایران ۱۴۱۸ می‌تونه شبیه چنین تصویری باشه (حتی آمریکای ۱۴۱۸ هم به نظرم خیلی بعیده به این حالت برسه 😅). 
اینکه یه سری ربات هوشمند داشته باشیم که قابلیت انجام این همه کار مختلف رو داشته باشن یه چیزه، اینکه این ربات‌ها و فناوری‌های دیگه اینطوری تو سطح جامعه فراگیر بشن یه چیز دیگه‌ست. یعنی به عنوان کسی که از عالم فناوری یه چیزایی سر در میاره دائم وسط کتاب اینطوری بودم که می‌دونی ساختن چنین ربات‌هایی چقدر سخته؟ 😅

ممکنه بگید خب چه اشکالی داره؟ این یه رمان تخیلیه دیگه.

بله، درست می‌گید. منتها این یه رمان «علمی»-تخیلیه. این رمان‌ها اصولا باید بتونن بخش‌های تخیلیشون رو به قوانین و روند طبیعی دنیای ما طوری متصل کنن که برای خواننده باورپذیر باشه و این کتاب به هیچ‌وجه نتونسته از پس‌ چنین کاری بربیاد.
به نظرم با دادن عنوان فانتزی هم خیلی نمی‌شه مسئله رو حل کرد، چون این چیزهایی‌ که اینجا داشتیم به وضوح از جنس فناوری بود نه عناصر جادویی...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

ولی باز با وجود همهٔ این‌ها هنوزم می‌تونستم به کتاب امتیاز بالاتری بدم اگه همه چیز تا این حد مبهم نوشته نشده بود.

خیلی جاها موقع خوندن کتاب اینقدر نمی‌فهمیدم فلان اتفاق چرا افتاد و بهمان اتفاق اصلا چی بود اون وسط که برمی‌گشتم و دوباره اون تیکه رو می‌خوندم.
نمی‌دونم دقیقا چطور می‌تونم این موضوع رو براتون توضیح بدم!
جدا از اینکه یه سری صحنه‌ها توصیف مناسبی نداشت و نمی‌شد درست تصورشون کرد، یه جاهایی بود که قشنگ حس می‌کردم نویسنده یادش رفته ماجرای قبل از این اتفاق رو توضیح بده و یا یه چیزی گفته و بعد یادش رفته دوباره بهش برگرده! 
به قول خواهرم، اگه ترجمه بود قطعا حس می‌کردم مترجم یه چند تا جمله و بند رو این وسط جا انداخته 😅
یه سری چیزها هم بود که امید داشتیم تا آخر کتاب توضیح داده بشه که نشد، مثل اصل قضیهٔ مخروط‌ها...

و اینم فقط حس من از خوندن این کتاب نبود و دوستان هم‌خوانی هم باهام موافق بودن...
کلا هم برام عجیبه چطور چنین چیزی از نظر کسانی که کتاب رو بررسی و آمادهٔ چاپ کردن دور مونده! (چون این جدا اولین باری بود که با چنین حالتی به این شدت تو یه کتاب مواجه می‌شدم و برای همین خیلی برام عجیب و اذیت‌کننده بود).

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

ارتباطی هم که بین ماجرای اصلی کتاب و اسرائیل و سرزمین‌های اشغالی وجود داشت اصلا درست توضیح داده نشده بود و اینقدر غیرمنطقی بود که بیشتر شبیه نظریه‌های توطئهٔ خیلی دم‌دستی به نظر می‌رسید. در این مورد دیگه بیشتر از این نمی‌تونم توضیح بدم چون داستان رو لو می‌ده.

به همین نسبت، عناصر مذهبی داستان هم خیلی به نظرم نچسب بودن...
یعنی یهو بدون هیچ مقدمه‌ای یکی از شخصیت‌ها با قهرمان داستان که تا همین دو روز پیش نماز نمی‌خوند از امام زمان حرف می‌زد.
این موضوع البته ذهنم رو مشغول کرد. 
اینکه چنین چیزهایی رو چطوری می‌شه وسط یه داستان فناورانه آورد که حس وصله‌پینه کردن به آدم نده؟ جواب واضحی برای این سوال ندارم. شاید با توضیح و زمینه‌چینی بهتر بشه چنین کاری کرد. به هر حال، این کتاب به نظرم واقعا از عهدهٔ این کار برنیومده بود...
        

16

خانواده تیبو: جلد اول
          خب این کتاب حداقل تو این چاپ می‌شه اولین جلد از محموعهٔ چهارجلدی خانوادهٔ تیبو، که سال ۱۹۳۷ و قبل از به اتمام رسیدن داستان، جایزهٔ نوبل رو از آن نویسنده‌ش کرد.

البته در اصل این چهار جلد شامل ۸ کتاب می‌شه که سه تاش تو این جلد آورده شده، دفترچهٔ خاکستری، ندامتگاه و فصل گرم.
این تقسیم‌بندی چهارجلدی هم به نظرم با توجه به سال انتشار هر کدوم از کتاب‌ها منطقیه، مثلا این سه تا سال ۱۹۲۲ و ۱۹۲۳ منتشر شدن. و بعد جلد دوم شامل سه تای بعدیه که سال‌های ۱۹۲۸ و ۱۹۲۹ منتشر شده و جلد سوم و چهارم هم شامل دو کتابی هستن که سال‌های ۱۹۳۶ و ۱۹۴۰ منتشر شدن.

در نتیجه منم بر اساس همین جلدها که تو فارسی جمع شده نظر می‌دم.

و‌ خب از امتیاز تقریبا مشخصه که چه حسی نسبت به این جلد داشتم! البته بگم که به کتاب اول و دوم امتیاز بالاتری می‌دم و با کتاب سوم بیشتر مشکل داشتم.
کلا هم یه مقدار امتیاز دادن بهش سخت بود و شاید بیشتر از اوقات دیگه سلیقه‌ای بوده باشه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من واقعا این کتاب رو دوست نداشتم.
شخصیت‌ها به ندرت برام قابل درک بودن و کم پیش می‌اومد بتونم باهاشون ارتباط بگیرم.
مترجم، اول کتاب نویسنده رو با تولستوی و داستایفسکی مقایسه کرده بود و گفته بود این کتاب بیشتر به آثار تولستوی شبیهه تا داستا.
ولی برعکس، این کتاب و شخصیت‌هاش به من بیشتر حس کتاب‌ها و شخصیت‌های داستا رو می‌داد، همون شخصیت‌هایی که خیلی وقت‌ها واقعا نمی‌تونستم درکشون کنم.

می‌دونم که خیلی‌ها بدشون نمی‌آد از شخصیت‌های اینجوری و از هنر نویسنده به خاطر به تصویر کشیدن مشکلات روانی مختلف لذت می‌برن. ولی من نه.

واقعا از این شخصیت‌ها بدم میاد و بد اومدنم هم مثل بد اومدن از یه شخصیت منفی نیست! یعنی یه شخصیت منفی ممکنه خیلی هم بد باشه ولی همچنان بشه درکش کرد، ولی اینجا...

و بعد بحث کثافت‌کاری‌های جنسی.
من اصولا توصیفات جنسی بدتری هم تو کتاب‌های دیگه خوندم‌ و مشکلی باهاشون نداشتم.
یعنی مشکل این کتاب برام «توصیفات» جنسی نبود (هر چند که اونم داشت ولی می‌گم بدترش رو هم دیدم).
بلکه، وجود انواع و اقسام روابط داغون بود که با بعضی‌هاش اولین بار تو همین کتاب برخورد داشتم. 
این موارد باعث شد که خیلی جاها حرص بخورم و حالت انزجار بهم دست بده‌.

حالا ممکنه کسی بگه خب این چیز‌ها هم بخشی از حقیقت این دنیاست و نویسنده صرفا اومده جامعهٔ خودش رو تصویر کرده.
این حرف رو می‌پذیرم و برای همین گفتم که امتیاز دادن به این کتاب برام سخت بود. 
ولی خب، من از همچین محتوایی خوشم نمیاد و این جلد برای من آوردهٔ دیگه‌ای نداشت که به خاطرش بتونم این نکات منفی رو فراموش کنم...
امیدوارم جلدهای بعدی این‌طوری نباشه...
        

6

Where the Lost Wander
ماجرای این
          ماجرای این کتاب در آمریکای اواسط قرن نوزدهم اتفاق می‌افته، جایی که ملت برای پیدا کردن یه زندگی بهتر مسیر طولانی شرق به غرب این قاره رو با اسب و قاطر طی می‌کنن و هنوز خبری از ماشین‌ها نیست (یعنی مسیر تقریبا به طور کامل شبیه خوشه‌های خشمه منتها بدون ماشین!).
داستان کتاب دو نفر از همین مهاجران رو دنبال می‌کنه‌. 
نائومی مِی، یه زن جوون سفیدپوست که به فاصلهٔ کمی بعد از ازدواجش بیوه شده.
و جان لاوری، یه مرد جوون دورگه که از یه مادر سرخ‌پوست و یه پدر سفیدپوست متولد شده و انگار همیشه بین این دو دنیا معلقه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

کتاب با یه صحنهٔ دلخراش و تکون‌دهنده شروع می‌شه، طوری که آخر مقدمه واقعا شوکه‌کننده‌ست و دلت می‌خواد سریع بفهمی بالاخره تهش به کجا می‌رسه.
ولی بعد از مقدمه نویسنده ما رو برمی‌گردونه به ماه‌ها قبل و نقطهٔ شروع حرکت، تا ببینم اصلا از اول چی شد که به همچین صحنه‌ای رسیدیم.

و برای اینکه بتونیم دوباره بیایم سروقت اون واقعه و اتفاقات بعدش رو دنبال کنیم، باید حدود ۷۰ درصد صبر کنیم! 
و این ۷۰ درصد برای من اونقدرها هم جذاب نبود، طوری که داشتم اولین ناامیدیم رو از یه کتاب ایمی هارمون تجربه می‌کردم (این ششمین کتابیه که از این نویسنده می‌خونم!)

ولی درنهایت، داستان با رسیدن به اون صحنهٔ ابتدای کتاب، هم از نظر ماجرایی‌ و هم از نظر احساسی خیلی بهتر شد، طوری که من این ۳۰ درصد آخر رو واقعا دوست داشتم و به نظرم ارزش صبر کردن رو داشت.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

این کتاب در واقع یه عاشقانهٔ تاریخیه، یعنی ما اینجا با یه بستر واقعی تاریخی و حتی آدم‌های واقعی تاریخی طرفیم، و البته داستان عاشقانه‌ای که در تاروپود این بستر تاریخی تنیده شده.
و باز من قسمت‌های عاشقانهٔ ۳۰ درصد آخر رو بیشتر دوست داشتم. چون این دو نفر از همون نگاه اول عاشق هم شدن و کلا داستان عاشقانه‌ش تا قبل از این بخش آخر تنش قابل‌توجهی نداشت (من کلا از عشق در نگاه اول اصلا خوشم نمیاد 😅).

از لحاظ تاریخی هم ماجرای کتاب سوال‌هایی رو برام ایجاد کرد که دلم می‌خواست بیشتر در موردشون بدونم...
یادداشت آخر نویسنده (که کلا تو ترجمه نیومده 😒) از این جهت خیلی جالب بود‌. اینجا می‌فهمیم رئیس واشاکی در واقع یه شخصیت واقعی تاریخیه، و همچین رئیس پوکاتلو و چند شخصیت دیگه و البته حتی جان لاوری! که میشه جد شوهر نویسنده! (کلا خیلی از کتاب‌های هارمون بالاخره یه ربطی به زندگی خودش دارن). 

بحث‌برانگیزترین بخش تاریخی هم البته مربوط به رابطهٔ بین سرخ‌پوست‌ها و سفیدپوست‌ها تو این کتابه که برام جدید بود، دو دنیای کاملا متفاوت که به ناچار با هم برخوردهایی دارن که گاهی آروم و صلح‌آمیزه و گاهی خشن و خون‌بار...

برای من که اصولا همیشه حق رو به سرخ‌پوست‌ها می‌دم، چون سفیدپوست‌ها رو متجاوز می‌دونم، نگاه نویسنده به این روابط، جالب، سوال‌برانگیز، ناراحت‌کننده و گاهی جانب‌دارانه به نظر می‌رسید. 
در واقع تو این کتاب هیچ نژادی سفید سفید یا سیاه سیاه نبود و هر دو طرف هم بد داشت هم خوب و نویسنده اونقدرها هم به اشاره‌ای به شروع همهٔ این قضایا و تجاوز مهاجران اروپایی نکرده بود...
به هر حال چون اطلاعاتم در این زمینه چندان هم زیاد نیست نمی‌تونم قضاوت کاملی در موردش داشته باشم...

البته با وجود این بحث‌ها، تصویرسازی نویسنده از یه سری از سرخپوست‌ها و زندگیشون اینقدر قشنگ بود که برای از دست رفتنش غصه بخوری و این بخش‌ها که مربوط میشه به همون ۳۰ درصد آخر کتاب یکی از تیکه‌هایی بود که خیلی دوستش داشتم (عکسی که برای این یادداشت انتخاب کردم هم به نظرم می‌تونه یه بازنمایی خوب از رئیس واشاکی باشه، یکی از شخصیت‌های جذاب (و واقعی) کتاب).

و باز اینجا هم مثل تقریبا تمام کتاب‌هایی که از هارمون خوندم، یه ردپایی از عوامل فراطبیعی میشه پیدا کرد. البته فکر نکنید اینجا با عناصر فانتزی طرفیم، نه.
این تیکه‌ها تو کارهای رئال هارمون یه بخش طبیعی از زندگی هستن، مثل اعتقاد خود ما به عالم غیب.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

ترجمه هم در مجموع خوب بود، هر چند که می‌تونست بهتر باشه و جمله‌بندی‌های بهتری به کار ببره (مخصوصا تو قسمت گفتگوها).
صحنه‌های کتاب هم تقریبا به طور کامل سانسور شدن و حتی یه بوسه هم تو ترجمه پیدا نمی‌کنید 😄
یه سری از صحنه‌ها غلفتی حذف شدن و یه سری دیگه تغییر داده شدن و تو یه سری‌ها یه اشاراتی در حدی که خواننده بفهمه چه اتفاقی افتاده باقی گذاشته شده! البته خود کتاب هم به نسبت کتاب‌های عاشقانه خیلی بی‌صحنه‌ست و توصیف خاصی نداره.

ولی خب کلا این کتاب یه کتاب بزرگساله، البته باز به خاطر این سانسورهای زیاد فکر می‌کنم بشه دست نوجوون هم داد...
        

16

Dune Messiah
این کتاب ج
          این کتاب جلد دوم از مجموعهٔ تلماسه‌ست و من در ابتدای این مرور صرفا موارد کلی رو مطرح می‌کنم و چیزی رو از این جلد و جلد اول لو نمی‌دم. قسمت افشاکنندهٔ داستان رو بعد از این بررسی کلی آوردم و اگه نمی‌خواید داستان براتون لو بره می‌تونید از اونجا به بعد رو نخونید :)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من در واقع برای این شروع به خوندن تلماسه کردم که بفهمم بالاخره رویکرد این مجموعهٔ معروف علمی-تخیلی نسبت به دین دقیقا چیه، مخصوصا با توجه به فیلم جدیدی که ازش ساخته شده.
چون دفعهٔ اولی که رفتم سراغ کتاب این‌قدر اعصابم از استفادهٔ نابجای نویسنده از مفاهیم اسلامی خرد شد که اصلا نتونستم تا آخرش پیش برم.

جلد اول رو که خوندم یه حسی از رویکرد کتاب به دین پیدا کردم ولی به نظرم هنوز امکان نتیجه‌گیری کلی نبود.
کلا هم جلد اول علی‌رغم این تیکه‌های رومخ، به نظرم داستان جذابی داشت و برای همین بدم نمی‌اومد بفهمم در ادامه چه بر شخصیت‌ها میاد.

ولی این جلد دوم تقریبا از همون اول برام غیر قابل تحمل شد و به سختی تونستم تمومش کنم.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

نویسنده اصلا نتونسته بود پاسخ درستی به سوالات براومده از داستان بده و دنیاسازیش حتی از جلد اول هم بدتر بود. نمی‌دونم چطور می‌شه به یه اثر علمی-تخیلی عنوان شاهکار داد وقتی تا پایان جلد دوم نتونسته تصویر روشنی از فضای دنیای داستان به خواننده بده و هنوز نیروهای عجیب و غریب قبلی رو از نظر علمی توجیه نکرده نیروهای عجیب‌تری وارد داستان کنه (نیروهایی اینقدر بزرگ و تأثیرگذار که شما تعجب می‌کنید چطور در جلد هیچ اثری ازشون نبود...). 

کلا کتاب پر بود از ابهام و ابهام و ابهام.
در بیشتر موارد من اصلا سر درنمی‌آوردم شخصیت‌ها دارن به هم چی میگن! یعنی یکی یه چیزی می‌گفت و اون یکی انگار یه برداشت خاصی می‌کرد و من این‌طوری بودم که الان این موضوع رو از کجای اون حرف برداشت کردی؟ 
انگار تو هر گفتگویی عناصر پنهانی وجود داشت که فقط شخصیت‌ها ازش سر در می‌آوردن و نویسنده زحمت وارد کردن خواننده به این جهان ‌پنهان رو به خودش نداده بود! 
من این موضوع رو از دوستان دیگه‌م که این کتاب رو خوندن هم پرسیدم و اون‌ها هم‌ همین حس رو داشتن (اونا ترجمه رو خوندن).

تازه این قضیه فقط شامل گفتگوها هم نبود.
یهو می‌دیدی نویسنده یه عباراتی مثل این پرت کرده وسط داستان:
«تودهٔ بی‌شکل جهان انسانی گرداگردش دچار تکانی ناگهانی شده با نوای مکاشفه‌اش به رقص درآمده و چنان زخمهٔ پرشوری به سازش زده بود که چه بسا طنینش تا ابد درگوش زمان می‌ماند.»

بله جملهٔ قشنگیه ولی اصلا یعنی چی؟! 
یعنی من انگلیسیش رو می‌خوندم و هیچی نمی‌فهمیدم، می‌رفتم همون تیکه رو تو ترجمه پیدا می‌کردم و بازم هیچی نمی‌فهمیدم. 
و این کتاب پره از چنین جملات و عباراتی، جملاتی که انگار فقط به قصد زیبایی ادبی وسط داستان جا خوش کردن و غیر از اون معنا و مفهومی ندارن.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

مدل استفادهٔ نویسنده از دین و مفاهیم اسلامی هم به نظر من چیزی به جز یه حالت غرض‌ورزانه که به زور به داستان چسبونده شده نیومد.

مثلا نویسنده اسم حرکت جمعی افرادی رو که برای «زیارت» پل و خواهرش به سیارهٔ آراکیس می‌اومدن گذاشته بود حج (Hajj) (البته مترجم به جاش از واژهٔ «زیاره» استفاده کرده!)
و چقدر در جریان کتاب به این برمی‌خوریم که این مذهب از اساس من‌درآوردیه و این زائرها کلا ول معطلن.
غیر از این یه بار از واژهٔ القدس (El kuds) استفاده شده که مترجم به جاش گذاشته هاقداش! 
واژه‌های سنی و مهدی و این‌ها رو هم که تو مرور جلد اول بهش اشاره کردم.
و‌ البته گل سرسبد سانسوری‌ها، جهاد (Jihad)، که ترجمه شده کروساد! (در مورد نوع استفاده نویسنده از واژهٔ جهاد جلوتر توضیح می‌دم).

در مجموع، اینکه بگی دینی که تو کتابت داری ازش بحث می‌کنی اصالتا توسط صاحبان قدرت برای کنترل عامه اختراع شده و بعد برای توصیفش از مفاهیم یکی از ادیان مهم موجود در جهان امروز استفاده کنی و با همین دین من‌درآوردی در ساحت داستان، هم بخوای حکومت دینی رو نفی کنی از کارهای جالبی هست که آقای هربرت تو این مجموعه انجام داده.

(در باب معادل‌سازی‌ها، چیزی که اصلا برام قابل درک نیست معادل‌گذاری مجوس برای واژهٔ Qizaraست!
این در حالیه که بنا به گفتهٔ خود مترجم در پاورقی جلد اول، این کلمه از «قس» در زبان عربی گرفته شده به معنای کشیش.
دوست دارم یکی به من بگه چرا معادل Qizara که از قس به معنای کشیش اومده باید بشه مجوس؟! که لاجرم آدم رو یاد ایران و دین زرتشت میندازه در صورتی که هیچ ربطی بهش نداره؟ بگذریم...)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ از اینجا به بعد، مرور پایان جلد اول و مقادیر اندکی از جلد دوم رو لو می‌ده! ⚠️

داستان این جلد ۱۲ سال بعد از ماجراهای جلد اول اتفاق می‌افته، وقتی که پل‌ قدرت بلامنازع این سیارات و کهکشان‌های عدیده‌ست و دین رسمی امپراطوری هم پرستش پل و خواهرش آلیا به عنوان خداست!
در این ۱۲ سال، حره‌مردان با «جهاد» کل جهان رو به خاک و خون کشیدن، جهادی که ۶۰ میلیارد کشته به جا گذاشته!

و ما از همون اول با این سوال مواجه می‌شیم که چرا؟ چی شد که کار به اینجا رسید؟ مگه تمام همّ و غمّ پل تو جلد قبل جلوگیری از همین موضوع نبود؟ آیا پل دیگه اون آدم قبل نیست؟

در واقع هم آقای هربرتِ پسر تو مقدمهٔ کتاب (در خلال هندونه‌های بسیاری که زیر بغل پدرش گذاشته) کلی غصه خورده از اینکه چرا این جلد از مجموعهٔ پدرش درست درک نشده و اینکه تو این جلد فرانک هربرت می‌خواسته روی «تاریک» قهرمان داستان، پل، رو نشون بده و به ما یاد بده تبعیت از قهرمان‌ها چقدر بده!

در صورتی که قضیه اصلا این نیست! 

اینجا ما با پسری که به خاطر قدرت خراب شده طرف نیستیم، بلکه پل همچنان همونی هست که بود.
و تو این جلد بارها و بارها بهمون یادآوری میشه که پل چاره‌ای به جز به راه انداختن جهاد نداشت، چون در غیر این صورت اوضاع بسیار بدتر از اینی که هست می‌شد.
اینکه پل چاره‌ای جز دامن زدن به این مذهب من‌درآوردی و الوهیت بخشیدن به خودش و خواهرش نداشت، چون باز در غیر این صورت سرنوشت بدتری در انتظار بشریت می‌بود.

در واقع در سرتاسر کتاب شما فقط با جبر و جبر و جبر طرفید، و به من بگید آیا می‌شه کسی رو برای قدم گذاشتن در تنها راه موجود سرزنش کرد؟ 

مسئله هم اینجاست که نویسنده تو این جلد اصلا زحمت توضیح این سرنوشت بدتر رو به خودش نمی‌ده (من البته چون خلاصهٔ جلدهای بعدی رو خوندم تقریبا می‌دونم این گزینهٔ جایگزین چی بوده، بماند که به نظرم چقدر مسخره بود).

و تازه نویسنده حتی زحمت توضیح شرایط این امپراطوری رو هم به خودش نداده بود.
اینکه اصلا برای چی پل این «جهاد» رو راه انداخت؟ مگه تا قبل از این تمام سیاره‌ها زیر نظر امپراطور قبلی نبودن؟ آیا این انتقال قدرت رو قبول نکردن و سر به شورش برداشتن؟ در این صورت اصلا برای چی اسم این تثبیت قدرت رو می‌ذاری جهاد و رنگ مذهبی بهش می‌دی؟! اونم وقتی هر کس دیگه‌ای هم بود برای مسلط شدن به بقیه همین روش رو در پیش می‌گرفت؟ 

یعنی من تا پایان کتاب منتظر بودم یه دلیل درست و حسابی یا توضیح کافی برای این گسترش «جهاد» ارائه بده، چیزی که پل هی غصه می‌خورد چرا نتونسته جلوش رو بگیره! ولی زهی خیال باطل.

دیگه غیر از این‌ها هم کلی اشکال منطقی ریز و درشت تو این جلد وجود داشت که باعث شد من و دوستم به جز صفت «خییییلی مسخره» عنوان دیگه‌ای برای بعضی اتفاقات پیدا نکنیم....
        

16

Mexican Gothic
چند وقت پی
          چند وقت پیش هوس کردم یه رمان گوتیک بخونم! 
از طرفی دلم می‌خواست خالی از عناصر فراطبیعی هم نباشه.
گشتم و بین گزینه‌هایی که بود از این یکی خوشم اومد و گذاشتمش تو فهرست انتظار. 
تا اینکه بالاخره نوبتش شد و به عنوان کتاب باشگاه انتخابش کردیم...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 

قبل از بررسی کتاب، به نظرم خوبه اول بپرسیم اصلا منظور از سبک گوتیک تو ادبیات چیه؟
راستش خودم هم جواب واضح و مشخصی برای این سوال ندارم! 
همین‌طوری که گشتم، سایت‌های مختلف ویژگی‌های متعددی رو برای یه اثر گوتیک شمرده بودن.
ولی حس می‌کنم یه چیزی که معمولا می‌شه تو این آثار دید وجود یه عمارت بزرگ و (نسبتا) مخوفه.
غیر از این، فضای رازآلود و ترسناک، استفاده از عناصر فراطبیعی و گنجوندن یه داستان عاشقانهٔ بعضا تلخ از نکات دیگه‌ای بود که این سایت‌ها برای این دسته از آثار ذکر کرده بودن.
ولی خب، فکر کنم اون بخش فراطبیعیش الزامی نباشه 🤔 
چون خیلی‌ها «جین ایر» رو هم در دستهٔ ادبیات گوتیک قرار دادن.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

این کتاب هم اصولا تمام این ویژگی‌ها رو داشت.
ماجرا تو یه عمارت بزرگ و رازآلود اتفاق می‌افته، همراه با یه داستان فرعی تقریبا عاشقانه (و غیرعاشقانهٔ هوس‌آلود) و البته عناصر فانتزی و فراطبیعی که کم‌کم خودشون رو نشون می‌دن.

داستان هم از این قراره: برادرزادهٔ آقای تابوئادا، یه تاجر معروف رنگ در مکزیک، که مدتی قبل با مردی ازدواج کرده و برای زندگی به یه شهر دورافتاده رفته، نامه‌ٔ عجیبی به عموش می‌نویسه و از اشباح و صداهایی که از دیوار شنیده می‌شن حرف می‌زنه و کمک می‌خواد.
آقای تابوئادا هم‌ که از اول با این ازدواج مخالف بوده دخترش نوئمی رو برای بررسی اوضاع به این شهر دورافتاده می‌فرسته....

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من با همین نکاتی که از داستان‌های گوتیک تو ذهنم بود، به امید خوندن یه رمان هیجان‌انگیز و دلهره‌آور با رگه‌های تاریخی رفتم سراغ این کتاب.
ولی خب، ناامید شدم...

اولین نکتهٔ ناامیدی اونجا بود که تقریبا نزدیک ۶۰ درصد طول کشید تا بلکه یه اتفاقی بیفته! 

و بعد که داستان تازه از اون حالت کسالت‌بار دراومد بیشتر از جذاب و هیجان‌انگیز بودن عجیب و غریب شد...

عناصر فراطبیعی که نویسنده انداخت وسط داستان بیشتر به یه کابوس آشفته شباهت داشت که وقتی چشم باز می‌کنی سر و تهش رو نمی‌تونی از هم تشخیص بدی.
البته که مقادیری هم حال‌به‌هم‌زن بود.

اگر نویسنده این بخش‌های فانتزی رو بهتر باز می‌کرد و این همه سوال بی‌جواب باقی نمی‌ذاشت شاید امتیاز بالاتری بهش می‌دادم، ولی الان...

بخش تاریخی کتاب هم چندان پررنگ نبود. داستان حول و حوش‌ سال ۱۹۵۰ میلادی اتفاق می‌افته و در خلال وقایع، اشاراتی به اسپانیایی‌ها و انقلاب مکزیک و این چیزا می‌کنه و البته بحث علم «اصلاح نژاد انسان»، که قدیما خیلی بین این ملتی که خودشون رو برتر می‌دونستن رایج بوده و الان دیگه به چشم یه موضوع منفی و خجالت‌آور بهش نگاه می‌شه.

شخصیت‌پردازی هم چندان تعریفی نداشت، بد نبود، ولی عالی هم نبود. البته شایدم بشه مدل شخصیت‌ها رو به همون فضای عجیب داستان نسبت داد (که گفتم صرفا تو همون یک‌سوم پایانی رو میشه).

به هر حال، این کتاب اصلا باب میلم نبود و صرفا خوندم تا تموم بشه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

تا جایی که دیدم از این کتاب سه تا ترجمه موجوده، دو تا با عنوان گوتیک مکزیکی و یکی با عنوان جنون مکزیکی!
من همزمان با خوندن نسخهٔ انگلیسی اندک نگاهی هم به ترجمهٔ نشر روزگار انداختم (که تو طاقچهٔ بی‌نهایت هست) و همین‌طوری مشکل خاصی ندیدم، منتها یکی از دوستام که این ترجمه رو خونده بود اصلا راضی نبود! در نتیجه انگار چندان جالب نیست 🚶🏻‍♀️
کتاب یه چند تایی هم صحنهٔ آزار و اذیت جنسی داره که تا حدی تو این ترجمه سانسور شده. 
چندین مورد هم صحبت از زنای با محارم هست که تو ترجمه هم اومده.

بنابراین، کلا به نظرم برای نوجوون مناسب نیست، هر چند که من به بزرگسال هم پیشنهادش نمی‌دم 😏
        

15

گونه شناسی انواع بابا
          تو انتخاب گزینهٔ صوتی بعدی مونده بودم و چون این خیلی کوتاه بود گفتم بذار همین یکی رو گوش بدم و دیگه سر کارای خونه تو یه روز تموم شد :)

بدون اینکه چیزی هم از داستانش بدونم رفتم سراغ این کتاب. فقط در این حد از دوستم شنیده بودم که یه رمان نوجوان بانمکه.

چون خودم اولش چیزی از داستان نمی‌دونستم اینجا هم چیزی ازش به شما نمی‌گم، حس می‌کنم بدون پیش‌زمینه برید سراغش نمکش بیشتره!
فقط بدونید برخلاف چیزی که تو طاقچه و یا بهخوان در توضیحات کتاب نوشته مجموعه‌ای از چند داستان کوتاه نیست و یه داستان به‌هم‌پیوسته‌ست.

و واقعا هم نمکی بود و باهاش خندیدم. 
ولی خب یه مقدار باور یه سری نکاتش سخت بود.
آخرش رو هم نویسنده به نظرم خیلی یهویی جمع کرد. انگار بهش گفته بودن دیگه از این تعداد صفحه بیشتر نباید بنویسی!

ولی در کل خوب بود. به نظرم خوندنش برای نوجوون‌ها خوبه و باعث می‌شه به نکات مهمی فکر کنن.
برای بزرگ‌سال‌ها هم خوندنش خالی از لطف نیست و اوقات خوشی رو میشه باهاش گذروند، مخصوصا اگه بخواید صوتی گوش بدید،‌ چون اجرای صوتیش نمک کار رو بیشتر کرده بود :)
        

18

عاشقی به سبک ون گوگ
          یه رمان تاریخی ایرانی که گویا مقادیری عاشقانه هم هست و دوستانم تعریفش رو کردن برام گزینهٔ جذابیه :)

و چند وقت پیش که فهمیدم نسخهٔ صوتی این کتاب هم موجوده سریع دست به کار شدم و رفتم سراغش!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان با زاویه‌دید یه مرد نقاش شروع می‌شه، یه نقاش عاشق که از قضا سر از لونهٔ سگ یه باغ دراندشت درآورده! 
از اینجا، با کلی حرکت رفت و برگشتی، با این نقاش همراه می‌شیم تا بفهمیم اصلا کیه و اینجا چه می‌کنه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان از اون اول به خاطر نقاط ابهام و اطلاعات دادن‌های قطره‌چکونی نویسنده با جابه‌جایی دائم بین زمان‌های مختلف برام جالب شد.
توصیفات جون‌دار کتاب و صداگذاری خوب نسخهٔ صوتی هم البته بی‌تأثیر نبود.

کتاب در واقع دو بخش داره، عمدهٔ بخش اول در تهران می‌گذره و از زاویه‌دید البرز، همون مرد نقاش، روایت می‌شه.
بخش دوم ولی کلا چرخ می‌خوره و می‌ره میون رعیت‌های خراسان...
گویندهٔ این بخش دوم خود نویسنده‌ست و من خیلی این گویندگی رو دوست داشتم. یه جاهایی رو نویسنده اینقدر با بغض می‌خوند که منم بغض می‌کردم و با خودم می‌گفتم یعنی اگه خودش این قسمت‌ها رو ننوشته بود می‌تونست اینقدر با احساس از روشون بخونه؟ 

البته حرکت‌های رفت و برگشتی زمانی تو این تیکهٔ دوم یه مقداری رفت رو اعصابم و گیجم کرد. به نظرم دیگه کمی تا قسمتی زیاده از حد بود.

اما در کل دوستش داشتم. البته یه سری جاها شاید بیش از حد کش اومده بود. خودم حوصله‌م تو صوتی خیلی بالاتره و از این کش‌اومدن‌ها اذیت نمی‌شم، ولی ممکنه برای بعضی‌ها حوصله‌سربر باشه.
همچنین، شاید موضع رویی که در مقابل پهلوی داشت برای یه سری از دوستان خوشایند نباشه 🤔

در ادامه نکاتی میگم که داستان رو مقادیری لو می‌ده!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من کلا از اول این مدل عاشقی جناب نقاش رو مخم بود. 
قشنگ بندهٔ حلقه‌به‌گوش این دختره بود و اونم رسما در همین حد محلش می‌ذاشت. 
با این حال، اینکه یهو آخرش چون مقادیری اومد تو حس و حال انقلاب کلا به قول خودش دیگه از این دختره بدش اومد برام یه جوری بود. 

آخرش هم همه‌ش انتظار داشتم باز زاویه‌دید برگرده رو نقاش و ببینیم بالاخره کارش به کجا رسید و آیا چیزی از گذشته‌ش فهمید یا نه، که خب نچرخید و نفهمید...
        

26

Why Marx Was Right
حس سمپاتی
          حس سمپاتی من نسبت به اندیشه‌های سوسیالیستی از نهرو شروع شد 😍😄
جواهر لعل نهرو اینقدر قشنگ همه چیز رو تو «نگاهی به تاریخ جهان» از دیدگاه یه سوسیالیست تفسیر می‌کرد و کلا اینقدر نثرش و نگاهش و شخصیتش تو این کتاب تودل‌برو بود که نمی‌شد نسبت به این عقایدش هم حس خوبی پیدا نکنم :) 

دیگه بعد از اون هر جا به موارد مشابهی برمی‌خوردم، حس خوبی بهش داشتم، مثلا تو کتاب «آمریکایی» اثر هاوارد فاست.

گذشت تا اینکه گذرم به کلاسی افتاد که بخشیش مربوط می‌شد به بررسی همین اندیشه‌های چپ.
همین‌جا بود که دلم خواست در مورد این اندیشه‌ها بیشتر بدونم و از بین کتاب‌های پیشنهادی استاد، این کتاب رو برای مطالعه انتخاب کردم.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

تو هر فصل از این کتاب آقای ایگلتون یه نقد معروف و جدی به مارکسیسم رو میندازه وسط و تلاش می‌کنه با بازخوانی نوشته‌های مارکس و هم‌فکرهاش به این نقدها جواب بده.

این نقدها به ترتیب شامل این موارده:

🔸مارکسیسم تموم شد! در این دنیای پساصنعتی و بی‌طبقه دیگه جایی برای نظریات مارکس نیست (این فصل بیشتر حالت مقدمه داره).

🔸مارکسیسم شاید تو نظر خوب باشه ولی تجربه نشون داده که در عمل افتضاحه، نمونه: شوروی و استالین!

🔸نظریهٔ تاریخ مارکس، یه نظریهٔ جبریه که در اون سیر تاریخی از فئودالیسم لاجرم می‌رسه به کاپیتالیسم که اونم به ناچار به سوسیالیسم ختم می‌شه.

🔸جامعهٔ دلخواه مارکس زیادی آرمانیه و در نتیجه خواب و خیالی بیش نیست!

🔸مارکس همه چیز رو تقلیل می‌ده به اقتصاد و به نظرش تمام این پیچیدگی‌هایی که تو زندگی و تاریخ بشر می‌بینیم چیزی نیست جز یه رویه‌ای از بنیان‌های اقتصادی.

🔸مارکس انسان رو چیزی بیش از ماده نمی‌دونسته و کلا زیرآب اخلاقیات و دین و این داستان‌ها رو می‌زده.

🔸دیگه چیزی به اسم طبقهٔ کارگر وجود نداره و کلا چیزی منسوخ‌تر از مفهوم طبقه و جامعهٔ طبقاتی نیست!

🔸چپ‌ها اعتقادی به اصلاحات آروم و بدون خون‌ریزی ندارن و به نظرشون تنها راه حل مشکلات، یه انقلاب براندازانهٔ خشنه.

🔸دولتی که از نظریهٔ مارکسیسم برمی‌آد یه دولت تمامیت‌خواه و دیکتاتوره.

🔸اصولا حرکت‌های سیاسی جالب اخیر، مثل فمنیسم و حفظ محیط زیست و ضدیت با جهانی‌سازی و این موارد، ربطی به مارکسیسم نداشتن.

(من در جریان خوندن کتاب، خلاصه‌های خودم از هر فصل رو به صورت گزارش پیشرفت تو بهخوان گذاشتم که با باز کردن بخش تاریخچهٔ مطالعهٔ کتاب از صفحهٔ من می‌تونید این خلاصه‌ها رو ببینید.)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من به‌هیج‌وجه تو این مسائل متخصص نیستم ولی اونقدری که فهمیدم می‌شه گفت این کتاب آشنایی اجمالی خوبی از نظریات مارکس به خواننده می‌ده. متن کتاب روون و برای کسی که تا به حال برخورد خاصی با این نظریات نداشته قابل‌فهمه (به علاوهٔ کمی تا قسمتی نمکین! کلا چندین مورد بود که کنایه‌های آقای ایگلتون حسابی به خنده‌م انداخت 😄).

البته من نسخهٔ زبان اصلی رو خوندم و بعضی وقت‌ها ترجمهٔ این نوع از کتاب‌ها می‌تونه از خودش سخت‌فهم‌تر باشه! 

تا جایی که دیدم هرمس ترجمهٔ این کتاب رو با عنوان «پرسش‌هایی از مارکس» منتشر کرده و من چون دسترسی به این نسخهٔ ترجمه نداشتم نظری در موردش ندارم (فقط اینکه عنوانش اصلا خوب انتخاب نشده! چون از همون عنوان اصلی کتاب می‌شه موضع نویسنده به نظریات مارکس رو فهمید ولی این عنوان ترجمه کلا یه مفهوم دیگه رو منتقل می‌کنه...).

در مجموع، خوندن این کتاب برام تجربهٔ جالبی بود. در واقع دلم می‌خواست یه مقدار دقیق‌تر بدونم اون‌هایی که تو این دوره و زمونه هنوز سوسیالیست هستن حرف حسابشون چیه؟ (با توجه به این دیدگاه مشهور که کلا اندیشه‌های چپ با سقوط شوروی تموم شد). 
این کتاب برای شروع پاسخ به همچین سوالی خوب بود. ولی الان احتمالا بیشتر از قبل این برام سواله: باشه، قبول! کاپیتالیسم و این همه اهمیت دادن به مصرف و سود و غیره بده، الان جایگزینت چیه دقیقا؟ یعنی حالا که این دنیا مطلوب نیست، به نظر تو چطور زندگی کنیم خوبه؟ جامعه و فرهنگ و اقتصاد چه ساختاری داشته باشن درسته؟ و اصلا چطور میشه به این دنیای بهتر دست پیدا کرد؟
        

28

آونگ فوکو
«آنک نام گ
          «آنک نام گل» اولین کتابی بود که از آقای اکو خوندم و اینقدر دوستش داشتم که بدون معطلی دو تا کتاب دیگهٔ صوتی‌شده از نویسنده رو گذاشتم تو صف انتظار!

ولی، تجربهٔ این کتاب اصلا و ابدا به تجربهٔ آنک شباهت نداشت...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

کتاب با صحنه‌ای شروع میشه که تا چند درصد پایانی دوباره بهش برنمی‌گردیم. در نتیجه، یه جورایی از همون ابتدای داستان پایانش مشخصه و قراره تو این چند صد صفحه بفهمیم چنین صحنه‌ای چطور رقم می‌خوره...

قضیه اینجاست که سه تا ویراستار یه انتشارات، که تصمیم گرفته کتاب‌هایی مربوط به علوم خفیه چاپ کنه، برای شوخی شروع می‌کنن به تفسیر یه پیام رمزی تا طرح بزرگی رو که فرقه‌های پنهانی متعدد، از جمله معبدی‌ها، قرن‌ها برای تسلط بر دنیا به دنبالش بودن کشف کنن.
ولی متأسفانه همه چیز شوخی‌شوخی جدی می‌شه و انگار این طرح اختراعی که برای این‌ها یه جوک بوده برای بعضی‌ها واقعیه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب، بارها تو گزارش پیشرفتم گفتم که چقدر هیچی از این کتاب نمی‌فهمم!

اولش فکر کردم مشکل از صوتی گوش دادنه و بنابراین، سعی کردم یه نگاهی هم به متنش داشتم. ولی وقتی دیدم از متنش هم چیزی نمی‌فهمم، دیگه به همون صوتی بسنده کردم 🚶🏻‍♀️

جالبه که اول هر فصل، نویسنده برش‌هایی رو از کتاب‌های مختلف آورده که گویا تو نسخهٔ اصلی بعضی از این‌ها به لاتین هستن.
اینجا ولی تمام این برش‌ها به فارسی ترجمه شدن و با این حال بهتون می‌گم که اگر لاتین هم بودن برای من فرقی نمی‌کرد 😅 چون از بیشترشون اصلا سر درنمی‌آوردم و نمی‌فهمیدم اساسا چه ربطی به محتویات اون فصل دارن! (این موضوع تو آنک نام گل هم بود، یعنی اونجا هم آقای علیزاده تیکه‌های لاتین رو به فارسی برگردونده بود که البته تو این مورد خیلی به فهم متن کمک می‌کرد).

مسئله اینجاست که این کتاب پره از نمادها و ارجاعات به چیزهایی که من هیچی ازشون نمی‌دونم. 
اینطوری بیشتر کتاب برای من یه سری جملهٔ نامفهوم بود که بعضی جاها انگار به صورت تصادفی کنار هم چیده شده بودن...

البته اون قسمت‌هایی که کتاب بیشتر از پرداختن به فرقه‌ها و نمادها، کمی داستانی می‌شد و به ماجرای شخصیت‌ها می‌پرداخت باز یه مقدار قابل فهم‌تر بود، ولی فقط یه مقدار!

برای همین کلا برام سواله چه کسایی می‌تونن بگن بیشتر از ۵۰ درصد این کتاب رو متوجه شدن؟ چون به نظرم برای یه کتاب‌خون عادی که روی حداقل نصف ادبیات علوم خفیه مسلط نباشه و یه دانش خوبی از تاریخ اروپا نداشته باشه، این کتاب واقعا نامفهومه...

با این اوصاف شاید اصلا قضاوت در مورد این کتاب و امتیاز دادن بهش توسط من کار درستی نباشه....
ولی به هر حال یه امتیازی بهش دادم، امتیاز یه کتابخون عادی بدون مطالعات گسترده از تاریخچهٔ فرق مسیحی و یهودی و مسلمان و فراماسون و غیره و غیره!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

همچنین نمی‌دونم می‌تونم در مورد شخصیت‌ها قضاوتی داشته باشم؟ با توجه به اینکه حس می‌کنم لابد کلی زوایای پنهان در تار و پود هر کدوم وجود داشته که قاعدتا من بهش پی نبردم؟

مثل شخصیت‌های زن کتاب که یکی اون‌قدر به صورت عادی هوس‌باز و دمدمی‌مزاج بود که جدا از درکش عاجز بودم (و از درک عاشق بی‌بخارش) و یکی مظهر خرد و خانواده و زایش و زندگی...

و یا شخصیت‌های اصلی که یکی دین‌دار بود و اون یکی روشنفکری که پوچی این حرکت‌های رازآلود رو‌ به سخره می‌گیره و سومی که اصلا نمی‌دونه تو این دنیا دقیقا دنبال چه چیزی می‌گرده... (همون عاشق بی‌بخار!)

فقط در این حد بگم که صحنه‌های آخر در کنسرواتوار پاریس، که رسماً تجمعی بود از همهٔ شخصیت‌ها، به نظرم واقعا مضحک اومد و اون تحلیل‌های آخر در پوچ بودن همهٔ این حرف‌ها، جدا به این صحنهٔ عجیب و غریب نمی‌چسبید...

کلا هم اونقدری با رمان ارتباط برقرار نکردم که از پایان شخصیت‌ها غصه بخورم، با این حال شاید بازم دلم می‌خواست قضیه بهتر از این‌ها تموم بشه، با این پوچی محتوم. 
البته شاید هم بشه گفت پوچی از جنبه‌ای و زندگی از جنبهٔ دیگه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در نهایت، همون‌طور که گفتم من آنک نام گل رو واقعا دوست داشتم. با اینکه اونجا هم کلی بحث‌های فلسفی و الهیاتی داشتیم ولی می‌تونستم بیشتر این بحث‌ها رو بفهمم و حتی ازشون لذت ببرم و مهم‌تر اینکه شخصیت‌های اصلی کتاب برام جزو شخصیت‌های دوست‌داشتنی و به یادموندنی بودن.

ولی تو این کتاب...

حالابا این حساب برام سواله، آیا «گورستان پراگ» رو کاملا از فهرست انتظارم خط بزنم؟ چون با توجه به توضیح داستانش به نظرم میاد باید بیشتر شبیه آونگ فوکو باشه تا آنک نام گل (این از نظر زمانی هم سال‌ها بعد از آونگ فوکو نوشته شده و اونم سال‌ها بعد از آنک نام گل)....
به هر حال فکر نمی‌کنم حالا‌حالا‌ها برم سراغش...
        

9

تندتر از عقربه ها حرکت کن
          موقع گوش دادن به این کتاب خیلی جاها بغضم می‌گرفت... 
خیلی جاها با خودم فکر می‌کردم کاش منم اینطوری بودم، «واقعا» این‌طوری بودم...
چون این حرف‌هایی که آقای نجات‌بخش می‌زد با تمام عجیب بودنش اصلا عجیب نبود! 
این‌ها همون حرف‌هایی بود که بارها تو قرآن بهش برخوردیم. همون چیزهایی بود که در واقع به عنوان یه مسلمون باید بهش «باور» داشته باشیم...

این کتاب روایت عبادتی بود که در تک‌تک تصمیم‌های زندگی رخنه کرده و محدود به سر سجاده نیست...
وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ با زبون شتاب‌دهندهٔ خطی و دستگاه سی‌تی اسکن...
وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا کف زمین کارآفرینی...
وقتی با تمام وجودت به أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ باور داری و وقتی دنبال خدمت کردن و عمل به وظیفه‌ای نه پول درآوردن به هر قیمتی! 

چند بار همه اینا رو خوندیم؟
چقدر واقعا باورشون داریم؟
چقدر این حرف‌ها یه مبنای واقعی برای انتخاب‌های ما تو تصمیمات کوچیک و بزرگ زندگیه؟

جالب بود که گوش دادن به این کتاب مصادف شد با خوندن کتاب راهنمای شکاکان (The Skeptic's Guide) آقای استیو نوولا، کسی که دیدن این نشونه‌ها تو زندگی رو چیزی بیشتر از یه مشت توهم مغزی نمی‌دونه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

این کتاب از زبون آقای مهندس نجات‌بخش ماجرای شکل‌گیری و پیشرفت پروژه‌های های‌تکی که ایشون و گروهشون در زمینهٔ تجهیزات پزشکی انجام دادن رو روایت می‌کنه.

به نظرم شنیدن این روایت‌ها برای همه، خصوصا نوجوون‌ها و جوون‌ها، واجبه. 
تا بدونن چه کارهایی تو این مملکت انجام میشه،
چه کارهایی میشه که انجام بشه...
و اینکه برای انجامش فقط باید نگاهت رو عوض کنی و به جای دست این و اون، چشمت به روزی‌رسون اصلی باشه...

و البته اینکه کمی خودت رو به این کشور و این جامعه بدهکار بدونی و همیشه از عالم و آدم طلبکار نباشی! ببینی واقعا خودت، خود خودت، برای بهتر شدن اوضاع چی کار کردی؟ نشستی و غر زدی یا پا شدی و راحت‌طلبی رو گذاشتی کنار؟

چقدر به تربیت همچین آدم‌هایی نیاز داریم و چقدر توی کتاب اثر تربیتی پدر مهندس نجات‌بخش واضح بود، واقعا رحمت خدا به روح همچین پدری....

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

برای محتوای این کتاب پنج ستاره هم کمه و اون یه ستاره‌ای که کم کردم برمی‌گرده به نوع نگارش و چیدن خاطره‌ها کنار هم.

به نظرم نویسنده بهتر بود خاطرات رو منظم‌تر می‌چید و هی حرکت رفت و برگشتی نمی‌داشتیم. بعضی جاها هم جدا نمی‌فهمیدم الان مسئلهٔ آقای فلانی و بهمانی دقیقا چی شد؟ و یا یه جاهایی انتظار داشتم ادامهٔ فلان واقعه رو بخونم (بشنوم) ولی یهو یه پرانتزی باز می‌شد و کلا تا چند وقت موضوع عوض می‌شد.

اجرای صوتی هم بد نبود ولی چندان جالب هم نبود، بیشتر به خاطر تکرارهای زیادش. یعنی کلی قسمت وجود داشت که گوینده برگشته بود و فلان جمله رو از اول خونده بود و اون تیکهٔ اشتباه اول تو تدوین کتاب حذف نشده بود...
        

20

سووشون
          احتمالا نظرم در مورد این رمان، نظر غیرمشهوری باشه.
می‌دونم که خیلی‌ها سووشون رو دوست دارن و حداقل از بین دوستان خودم تعداد زیادی رو نیافتم که نظر متفاوتی داشته باشن.

من شاید فقط اون اواخر رمان رو تا حدی دوست داشتم. یعنی کلی طول کشید و تازه تو چند درصد آخر، روند کتاب بهتر شد.
کلا هم اگر نمی‌خواستم تا قبل از شروع هم‌خوانی جدید تمومش کنم اصولا حالاحالاها باز می‌موند و جدا به زور خوندمش.

اون جملات مک‌ماهون، خبرنگار ایرلندی داستان، رو هم که کتاب باهاش تموم شد دوست داشتم و باعث شد کمی از حس شکست آخر داستان کم بشه...

در کل از خوندنش پشیمون نیستم ولی طوری هم نبود که بگم دوستش داشتم و اگه کسی بهم بگه یه رمان قشنگ ایرانی معرفی کن این کتاب بیاد تو ذهنم...

کتاب یه مقدار هم صحنه‌های سانسوری داره (که الان کمتر از اینش تو کتاب‌های خارجی سانسور میشه) که به نظرم بعث میشه حداقل برای نوجوون‌های کم‌سن و سال چندان مناسب نباشه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در ادامه توضیح می‌دم چه مشکلاتی با این رمان داشتم و این توضیحات ممکنه یه مقدار لودهنده باشه. منتها، به نظرم همه تا حد خوبی در جریان کلیت داستان سووشون هستن و بنابراین احتمالا این بخش‌ها هم اونقدرها چیز اضافه‌تری رو ازش لو نده!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

یکی از مشکلات اصلیم شخصیت بی‌بخار زری بود. 
تقریبا تا انتهای داستان و تا وقتی که اون اتفاق می‌افته، ما با زنی طرفیم که کلا فقط برای شوهرش دلبره و برای بچه‌هاش مادر.

خب، الان این مشکلی داره؟ 

نکته اینجاست که زری از حقوق زن و این داستان‌ها فقط گیسوی افشونش رو داره وگرنه با زن سنتی مو نمی‌زنه.
این اصولا رو‌ مخم بود! اینطوری بودم که تو که قیافه‌ت رو مدرن کردی حداقل یه کم چیزی بیشتر از دلبر باش! 

یوسف هم نگاهش به زری در عمل همینه و با این اتفاقا بیشتر مشکل داشتم.
یه جا برمی‌گرده بهش می‌گه من اصلا به همین علت تو رو گرفتم، چی؟ اینکه مثلا با بقیه فرق داری و جلوی این انگلیسی‌ها در اومده بودی.
این رو که گفت من هی منتظر بودم ببینم زری چه کار قهرمانانه‌ای کرده، دیدم بله یه بار که مدیر گفته همه برید و مهری رو رها کنید پیش این دختر بدبخت مونده (که مدیر هم اصولا رفته بود و دیگه نگفت مثلا مدیر به خاطر این کار دعوام کرد)، یه بارم که انگلیسی‌ها میان بازدید تو مدرسه به جای فلان شعر، بهمان شعر رو می‌خونه، اونم به گفتهٔ خودش اصلا نفهمید چی شد که این یکی رو خوند! 

همین.

حالا تو صحنهٔ آشنایی‌شون کلا آقا که کلی زل زده بود به دختره و در دم ازش خوشش اومده بود و زری هم همون اول عاشق شده بود. البته زری بچه بود و بیشتر از اینم ازش انتظار نمی‌رفت 😅 

حالا این زری کلا جلوی هر کی بهش زور می‌گفت طوری لال بود که حرص آدم رو در می‌آورد. 
البته خودش بعد از اعتراض شوهرش دلیل‌هایی آورد که باعث می‌شد آدم کمی بهش حق بده...

ولی یوسف چی؟ اصلا زری رو چیزی به جز دلبر می‌دونست؟ 
تو جلسه‌ای که یوسف و هم‌قسم‌هاش برگزار کرده بودن که در مورد یه کار بزرگی تصمیم بگیرن (که راستش من آخرش هم نفهمیدم چی بود دقیقا)، یوسف هر بار زری میاد تو اتاق پذیرایی بیاره دست به سرش می‌کنه که بره‌. یعنی حتی این زن رو در حدی نمی‌بینه که بهش بگه من چی کار می‌خوام بکنم! 
ممکنه بگیم نمی‌خواسته نگرانش کنه ولی این دقیقا نشون‌دهندهٔ همینه که این زن فقط برای تو خونه خوبه و همون بهتر که سر از کارهای «بزرگ» آقایون درنیاره. این صحنه واقعا برام صحنهٔ رومخی بود! (کلا از نظر رویکرد درک و فهمی و این چیزا یوسف بیشتر مثل پدر زری بود تا همسرش!)

حالا این زری با این وضع بعد از کشته شدن یوسف از این رو به اون رو میشه و تصمیم می‌گیره حالا که تو زندگی شوهرش شجاع نبود تو مرگش شجاع باشه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

بعد کلا بعضی چیزها مبهم بود و روشن هم نشد. مدل مبهم بودنش هم طوری بود که موقع خوندنش اعصابم رو خرد می‌کرد ولی این احتمالا سلیقه‌ایه و فکر کنم بعضی‌ها این مدل نوشتن رو دوست داشته باشن 🤷🏻‍♀️

مثلا پدر زری دقیقا کی بود؟ فازش چی بود کلا؟ چرا اینا اینقدر بدبخت بودن و باز چرا تو اون مدرسه راهش داده بودن؟ 

بعد کلا بخش تاریخی کتاب برای من مبهم بود، ولی خب رمان زمانی نوشته شده که احتمالا ملت هنوز کلیات این حوادث رو به خاطر داشتن و برای همین نویسنده نیازی به توضیح بیشتر نمی‌دیده....

مثلا الان ایلیاتی‌ها حمله کردن به مأمورهای دولت، چی شد؟ ملک‌سهراب جزوشون بود؟ چطور شد که پشیمون شد؟ بعدش می‌خواست چی کار بکنه که داشتن می‌گفتن چهل درصد هم امکان موفقیت داشته باشه انجام می‌دیم؟ و این ملک‌سهراب جونش رو براش گذاشته بود کف دستش؟ (که آخرش هی می‌گفتن الان می‌گیرنش و آخرم معلوم نشد کارش به کجا رسید).

کلا  هم خیلی حرفی از حکومت مرکزی نبود اینجا. ما یه سری انگلیسی داریم که همزمان با جنگشون با هیتلر اومدن تو این مملکت لنگر انداختن و دارن آذوقهٔ مردم رو برای لشگرشون می‌خرن و هیچ‌کس به جز یوسف و چند تا از دوستانش بهشون نه نمی‌گه.
بعد یه حاکمی داریم که ازش تقریبا فقط رو مخ بودن دختراش رو می‌فهمیم!

حالا این ایلیاتی‌ها دقیقا فازشون چیه مشخص نیست ولی کتاب این‌طوری نشون می‌ده که کارهاشون بده و نتایجش بدتر و اینا همه تقصیر خودشونه.

انگلیسی‌های داستان هم حرص‌درآر هستن‌ها! ولی راستش رو بگم من از دخترای حاکم بیشتر حرص خوردم تا از انگلیسی‌ها! 
این موضوع رو تو ذهنم مقایسه می‌کنم با کتاب بابل و مجموعهٔ جنگ تریاک کوانگ که با خوندنش چقدددددر از دست انگلیسی‌ها حرص خوردم و دلم می‌خواست سر به تنشون نباشه!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

رویکرد کتاب در قبال مذهب هم شاید مخلوط بود! 
مثلا حرف از امام حسین بود و نذری و خدا و این داستانا، که خوب بود.
ولی بعد منفورترین شخصیت داستان اهل نماز و حجاب بود و پدر یوسف هم که مجتهد معروفی بود واسه خودش عاشق یه رقاصهٔ هندی شده بود و بدون ازدواج آورده بودش پیش خودش و اینطوری زن بدبختش و مادر بچه‌هاش رو آوارهٔ مملکت غریب کرده بود...
خود یوسف هم که کلا هیچ نشونهٔ مذهبی نداشت (برعکس زری که باز چیزکی داشت!)...

البته که حواسم به زمانهٔ رمان و زمانهٔ نوشتنش هست و اینکه به قول یکی از دوستان در همین حد نگاه مثبت به دین و شعائر دینی هم از یه روشنفکر اون زمان غنیمته و در برابر بقیه باید اینا رو روی سرمون بذاریم 😅
        

12

ماجرای نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ
خب در مورد
          خب در مورد این داستان چی می‌تونم بگم؟

اول اینکه این دومین اثریه که از گوگول خوندم، تقریبا یک‌راست بعد از پرتره این کتاب رو شروع کردم.
و باید بگم فضای این دو تا داستان خیلی متفاوت بود.

پرتره فضای جدی و تاریکی داشت که حتی آخرش فراطبیعی و مقادیری ترسناک شد!

ماجرای نزاع ولی، کاملا شوخ و شنگ بود :)

داستان هم از این قراره که یه روز دو تا دوست قدیمی سر یه مسئلهٔ پیش‌پاافتاده دعواشون می‌شه و این دعوا همین‌طوووور ادامه پیدا می‌کنه 😅

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب، اینجا دیگه خبری از غافلگیری پرتره نبود و داستان سرراست ادامه پیدا کرد و کلا اتفاق خاصی نیفتاد.

بانمک بود و خیلی جاها باعث می‌شد لبخند بزنم و حتی بخندم.

ولی خب، کلا تا آخرش سوال «که چی» تو ذهنم تاب می‌خورد! 
تا جایی که متوجه شدم گوگول احتمالا می‌خواست همین پوچ بودن کارهای این افراد رو نشون بده و اینکه چقدر همه چیز تو این شهر کوچیک (و احتمالا کل روسیه!) بی‌اهمیت و مسخره‌ست. 
ولی بازم با این حال داستانش اونقدر خاص نبود که بگم به‌به عجب چیزی خوندم!

یه مقدار به مرورهای بقیه نگاه انداختم و خیلی برام سخته من هم معانی عمیقی که بعضی از دوستان بهش اشاره کردن رو از این داستان برداشت کنم...

شایدم بگید نه دیگه! اصلا منظور همین بود که معنای عمیقی در کار نیست و همه چیز مسخره و پوچه.
که باید بگم خیلی به این معنا هم منتقل نشدم و بیشتر اینطوری بودم که خب الان دقیقا هدفت از نوشتن این داستان چی بود برادر من؟ 
شایدم کلا من با این مدل داستان‌ها نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم، فکر کنم باید برم همون تولستویم رو بخونم 😄 (یا چخوف! چون اتاق شماره ۶ش رو دوست داشتم)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

آخر این کتاب هم یه مقاله از آقای گری سال مورسن آورده شده (من موقع گوش دادن بهش فکر کرده بودم این بخش رو مترجم نوشته).
اینجا آقای مورسن یه توضیحاتی در مورد گوگول و آثارش می‌ده که جالب بود.

اول اینکه لطف می‌کنه و کل داستان نفوس مرده و بازرس رو لو می‌ده! 
با توجه به این توضیحات به نظرم اومد که این دو تا باید جالب باشن و با توجه به اینکه نفوس مرده صوتی هم داره شاید یه روزی رفتم سراغش.

ولی نکتهٔ جالب این متن، اتفاقی هست که تقریبا اواخر عمر گوگول رخ می‌ده.
اینکه یهو دچار یه بحران مذهبی می‌شه و شروع می‌کنه به دفاع تمام قد از کلیسای ارتدوکس و رعیت‌داری و خودش رو استاد اخلاق می‌دونه و از مردم می‌خواد نامه‌های آموزنده‌ش رو بارها و بارها بخونن!
طوری که طرفدارانش به کلی ازش ناامید می‌شن و حس می‌کنن گوگول خودش تبدیل شده به یکی از قهرمانان گروتسک داستان‌هاش!

مثلا بلینسکی، منتقد برجستهٔ روسی، یه نامهٔ سرگشاده بهش می‌نویسه و با عناوین مبلغ تازیانه، رسول جهل و پاسدار تاریک‌اندیشی خطابش می‌کنه! (جالبه که یکی از اتهامات داستایفسکی وقتی سال ۱۸۴۹ دستگیر میشه انتشار این نامه بوده!)

در نهایت هم به گفتهٔ مورسن، گوگول بر اثر همین جنون دینی و تحت تأثیر یه کشیش «خشک‌مغز ماتوِی» از دنیا می‌ره (نمی‌دونم ماتوی یعنی چی 🚶🏻‍♀️)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

به هر حال این دو تا تجربهٔ من از گوگول چندان موفقیت‌آمیز نبود و نمی‌دونم آیا در آینده باز هم چیزی ازش خواهم خوند یا نه... (البته قطعا چیزی «نمی‌خونم» و فقط احتمال داره دوباره برم سراغ یکی از کتاب‌های صوتی‌شده‌ش!)


پ.ن.: تصویر هم خیلی به داستان مرتبطه 😂
        

31

پرتره
اولین مواج
          اولین مواجههٔ من با جناب گوگول :)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

از بین نویسنده‌های روسی من قبل از این تولستوی و داستایفسکی و چخوف رو امتحان کرده بودم.
عاشق آثار اولی شدم، 
از سومی فقط یه داستان کوتاه خوندم و خوشم اومد (اتاق شمارهٔ ۶) 
و حسم نسبت به جناب داستا هم که... بذارید سکوت کنم 😒😄

دیگه وقتش بود یه سری به نیکلای گوگول هم بزنم، خصوصا به خاطر اینکه تو بهخوان زیاد بهش برخوردم!

و باید بگم تا اینجا که دو تا اثر ازش خوندم (پرتره و ماجرای نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ) هنوز دقیقا نمی‌دونم چه حسی بهش دارم...

بعد از تموم کردن پرتره گفتم بذار ماجرای نزاع رو هم گوش بدم و بعد قضاوت کنم. 
ولی فضای این دومی اینقدر متفاوت بود که خیلی جایی برای نتیجه‌گیری کلی باقی نذاشت 😅

چون نمی‌دونم چطور میشه بدون لو دادن در مورد پرتره حرف زد، چیزی که در ادامه میارم کل داستان رو لو می‌ده! در نتیجه اگه کتاب رو نخوندید و بنا دارید بخونید دیگه ادامه ندید!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

ما اینجا با یه نقاش خیلی با استعداد ولی مفلوک طرفیم که به طور ناگهانی به یه پرترهٔ عجیب برمی‌خوره، یه نقاشی از صورت یه پیرمرد با چشمانی که به طرز غریبی زنده به نظر می‌رسه...

نقاش ما در اثر یه حادثه تو قاب این پرتره مقادیر بسیار زیادی پول پیدا می‌کنه و زندگیش یه دفعه از این رو به اون رو میشه...

در آپارتمان شیک جدیدش شروع می‌کنه به کشیدن پرترهٔ اعیان و اشراف و برای اینکه خودش رو با انتظارت اون‌ها وفق بده از استانداردهاش به کلی پایین میاد.

مدتها می‌گذره و پول نقاش از پارو بالا می‌زنه و همه هم تحسینش می‌کنن (البته به غیر از هنرمندان واقعی و کسایی که از قبل می‌شناختنش، چون مرگ هنرش رو می‌دیدن).
تا اینکه نقاش با دیدن نقاشی بسیار زیبا و با روح یه نقاش دیگه تکونی می‌خوره و متوجه میشه چقدر به قهقرا رفته...

ولی هر چی تلاش می‌کنه دیگه نمی‌تونه به اون ذوق و قریحهٔ قبلی برگرده... در نتیجه دیوونه میشه و با ثروت هنگفتی که کسب کرده شروع می‌کنه به خریدن نقاشی‌های زیبا و درست و حسابی و بعد نابودشون می‌کنه...

آخر سر هم با همین جنون از دنیا می‌ره...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب تا اینجای کار با یه تراژدی عادی طرفیم، یه داستان اخلاقی از اینکه پول چطوری می‌تونه آدم‌ها و مخصوصا هنرمندان رو فاسد کنه.

ولی از اینجا به بعد یهو داستان چرخ می‌خوره و گوگول ما رو می‌بره به مجلسی که توش پرترهٔ یه پیرمرد به فروش گذاشته شده، پرتره‌ای با چشمانی به غایت زنده و هول‌انگیز...

اینجا یکی از حاضران به حرف در میاد و داستان عجیب یه پیرمرد رباخوار رو تعریف می‌کنه...

پیرمرد گویا پول بی‌حسابی در اختیار داشته و به هر کس هر چقدر می‌خواسته می‌داده، اما...
هر کسی که پولی از پیرمرد می‌گرفته به سرنوشت فجیعی دچار می‌شده (اینجا این فرد نمونه‌های مختلفی رو از این موارد تعریف می‌کنه که در نوع خودش وحشتناک و جالبه!)

این فرد تعریف‌کننده پدری داشته که یه نقاش ماهر و پارسا بوده و نقاشی قدیسین رو برای کلیساها می‌کشه.
پیرمرد رباخوار از این مرد می‌خواد صورتش رو نقاشی کنه تا همچنان بعد از مرگ به زندگی ادامه بده!
این مرد هم این کار رو انجام می‌ده ولی خودش از چیزی که آفریده وحشت می‌کنه و نقاشی رو نصفه رها می‌کنه.
پیرمرد می‌میره و نقاشی رو برای همین نقاش می‌فرسته.

و اینجا این مرد پارسا هم دچار حسادت می‌شه و کلی مشکل براش پیش میاد و نقاشی‌هاش اون معصومیت قبل رو از دست می‌دن، کرد متوجه میشه که چشم‌های همهٔ نقاشی‌هاش به چشم‌های شیطانی پیرمرد تبدیل شدن و وقتی می‌خواد پرترهٔ پیرمرد رو‌ نابود کنه یه نفر نقاشی رو ازش می‌گیره و با رفتن نقاشی دوباره به حالت اول برمی‌گرده!

بعدا پیگیر میشه و باز می‌خواد نقاشی رو نابود کنه ولی می‌فهمه نقاشی دست کسای دیگه‌ای افتاده و کلا از دسترسش خارج شده...

این مرد برای جبران گناه کشیدن این نقاشی در صومعه‌ای معتکف میشه و ریاضت‌های سختی می‌کشه و خلاصه قدیسی میشه برای خودش!

و در آخر به پسرش سفارش می‌کنه این نقاشی رو پیدا و نابود کنه (بعد از کلی سخنرانی در باب هنر واقعی 😄)

و حالا این پسر بالاخره بعد از سال‌ها این نقاشی رو تو این حراجی پیدا کرده و می‌خواد نابودش کنه...

داستان که به اینجا می‌رسه همهٔ حاضران برمی‌گردن تا دوباره نگاهی به نقاشی بندازن ولی می‌بینن دیگه خبری از پرترهٔ پیرمرد نیست و کتاب همین‌جا تموم میشه... (این صحنهٔ آخر خدایی برای من ترسناک بود 😱😅)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

اضافه شدن این عنصر فراطبیعی و وسط اومدن پای شیطان برام عجیب بود، چون اصلا انتظارش رو نداشتم و فکر می‌کردم با یه داستان رئال طرفم. 
و بعد با خودم فکر کردم با این اوصاف، از داستان چه نتیجه‌ای میشه گرفت؟ 
دیگه آیا می‌تونیم به اون نقاش اول خرده بگیریم؟ در صورتی که سرنوشت همهٔ کسانی که با خود این پیرمرد یا پرتره‌ش در تماس بودن همین بوده؟ 
با این حساب باید بپرسم دقیقا اینجا چی می‌خواستی بهمون بگی جناب گوگول؟ 
        

23

The Poppy War
اینقدر فکر
          اینقدر فکرهای مختلفی در مورد این مجموعه تو ذهنم چرخ می‌خورد که نوشتن در موردش واقعا سخت بود، طوری که امروز، برای اینکه ببینم تهش واقعا چه حسی بهش داشتم، فقط بیش از یک ساعت نشستم اتفاقات داستان رو با خودم مرور کردم...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

شخصیت اصلی داستان یه دختر نوجوون یتیمه به اسم رین، که برای فرار از ازدواجی که مادرخونده‌ش می‌خواد بهش تحمیل کنه تصمیم می‌گیره هر طوری هست تو امتحان ورودی بهترین مدرسهٔ نظامی کشور قبول بشه، جایی که اصولا مختص نجیب‌زاده‌های زیبای شماله، نه یه رعیت تیره‌پوست جنوبی. 
ورود به این مدرسهٔ نظامی پای رین رو به یه دنیای جدید باز می‌کنه، دنیای خدایان بی‌رحم و جنگ و خیانت...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

این کتاب در واقع جلد اول از یه مجموعهٔ سه جلدیه، به ترتیب: جنگ تریاک، جمهوری اژدها و خدای آتش.

من اینجا مجموعه رو به صورت کلی بررسی می‌کنم و چیزی از داستان رو لو نمی‌دم.

اسم کشورها تو این مجموعه‌ من‌درآوردیه ولی ماجرا در واقع در بستر اتفاقات واقعی تاریخی رخ می‌ده و برای همین میشه بهش عنوان فانتزی تاریخی داد. نیکان در واقع همون چینه، موجن همون ژاپن و هسپریا همون بریتانیا، و تعارض این سه کشور در جریان جنگ تریاک زمینهٔ اصلی داستان رو شکل می‌ده.

داستان جلد اول خیلی معمولی شروع میشه و تا مدت‌ها خبری از عناصر فانتزی نیست.
ولی از یه جایی به بعد ورق کاملا برمی‌گرده و با ورود نیروهای فراطبیعی همه چیز عوض میشه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

جنگ محور اصلی داستانه.
و فکر نمی‌کنم قبل از این کتاب با چنین تصویری از جنگ مواجه شده باشم.
اینجا خبری از رمانتیک‌سازی جنگ نیست.
کوانگ ابایی از توصیف صحنه‌های مشمئزکننده نداره، دست و پای بریده و دل و روده‌های بیرون‌ریخته لطیف‌ترین صحنه‌هایی هستن که تو این جنگ‌ها می‌تونید ببینید!
میزان خشونت در مجموع به حدی بود که بارها از خودم می‌پرسیدم مشکلتون چیه جدا؟! چطور می‌تونید اینقدر وحشی باشید؟ 
یه بعد مهم دیگه از جنگ هم بحث‌های راهبردی و لجستیکه، تأمین غذا و اسلحه برای یه ارتش، حرکت از نقطه‌ای به نقطهٔ دیگه و کلی از جزئیاتی که تو رمان‌ها و حتی کتاب‌های غیر داستانی جنگی کمتر بهش پرداخته میشه اینجا اومده.
مهم‌تر از همه شرح جزئی بلاییه که یه جنگ طولانی گسترده می‌تونه سر میلیون‌ها آدم بیاره...

من این تیکه‌ها رو با وجود حال‌بهم‌زن بودنشون دوست داشتم چون نشون می‌داد پیروزی در جنگ و بعد حفظ این پیروزی و ادراهٔ سرزمینی که به چنگ میاری فقط به زور بازو و اینکه کی می‌تونه قشنگ‌تر شمشیر بزنه و بهتر تیر بندازه نیست...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

یه بخش مهم دیگهٔ این مجموعه هم پرداختن به جنبه‌های استعمارگری بریتانیاست. کوانگ اینجاها رو هم خیلی خوب نوشته، طوری که نمی‌تونی این تیکه‌ها رو بخونی و اون نفرت تاریخی از این سفیدپوست‌های خودبرتربین توی وجودت زبونه نکشه. ادامهٔ همین رویکرد رو میشه تو کتاب بعدیش یعنی بابل هم دید.

یه نکتهٔ مهم و جالب تو این تیکه‌ها مقایسهٔ الهیات چندخدایی مردم بومی (چینی‌ها) با الهیات تک‌خدایی استعمارگرها (بریتانیایی‌ها)ست. این بخش‌ها فکرم رو خیلی درگیر می‌کرد. 
چون اولا کوانگ توصیفات این الهیات چندخدایی و کلا عالم ارواح (spirit world) رو یه طور مسحورکننده‌ای نوشته، اینجاها انگار قلمش یه جریان خاصی پیدا می‌کنه، طوری که تفاوتش با قسمت‌های مادی داستان برام محسوس بود.
و دوما استدلال‌های یگانه‌پرستان استعمارگر در اثبات خداشون اصولا بسیار به استدلال‌های ما نزدیک بود. جای تعجب هم نداره، چون ریشهٔ مسیحیت و اسلام یکیه. 
به هر حال، استفاده از این آیین برای استعمارگری و استثمار و به بردگی کشیدن ملت‌های دیگه واقعا آزاردهنده بود...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من شخصیت اصلی رو اصلا دوست نداشتم... در موردش توضیح نمی‌دم چون ممکنه داستان رو لو بده.
در این حد میگم که شما اینجا به ندرت با کسی که واقعا «آدم» باشه مواجه میشی! هیچ‌کس انگار هیچ کد اخلاقی مشخصی نداره و هر آن چیزی که در دشمنش محکوم می‌کنه به مراتب بدتر از خودش هم سرمی‌زنه. 
کلا هم اینقدر کوانگ همه چیز رو می‌چرخونه که دیدت در مورد شخصیت‌ها دائم عوض میشه (کلا فقط یه نفر بود که با قاطعیت می‌تونم بگم واقعا انسان بود و من واقعا دوستش داشتم...).
خود شخصیت اصلی به نظرم مجموعه‌ای از رفتارها و افکار متناقض بود که من بخشی از این تناقض‌ها رو ناشی از ضعف شخصیت‌پردازی نویسنده می‌دونم.

ولی پایان‌بندی کتاب طوری بود که اصلا انتظارش رو نداشتم و به نظرم بهتر از این نمی‌شد جمعش کرد...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

برای مقایسهٔ ترجمه هم از دوستم خواستم عکس یکی از فصل‌های جلد اول رو برام بفرسته که به نظرم قشنگ‌ترین بخش این جلد و یکی از قشنگ‌ترین‌های کتاب بود.
این تیکه‌ها رو با متن اصلی مقایسه کردم و از ترجمه‌ش جدا راضی بودم و اشکالی ندیدم. بنابراین، حس می‌کنم باقی کتاب هم باید به همین خوبی ترجمه شده باشه. 

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در نهایت اینکه این از اون کتاب‌ها و مجموعه‌هایی بود که ذهنم رو واقعا درگیر کرد، این رو میشه از تعداد زیاد یادداشت‌هایی در حین مطالعه برداشتم فهمید. نکات مثبت زیادی داشت ولی بعضی جاها سیر شخصیت‌ها و وقایع چفت و بست درستی نداشتن و مشکلاتی که با شخصیت‌ها داشتم باعث شد نتونم امتیازی بالاتر از ۳/۵ به کل مجموعه بدم...
        

31

حماسه‌ی سجادیه؛ اگر غم لشگر انگیزد
          جلد دوم مجموعهٔ حماسهٔ سجادیه با محوریت واقعهٔ حرّه، همون قتل و کشتار بی‌حد مردم مدینه و تجاوز به زنان این شهر توسط لشگر شام...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در واقع نظرم در مورد این جلد فرق خاصی با نظرم در مورد جلد اول نداره و بنابراین اول از همه شما رو ارجاع میدم به مرورم برای اون جلد! (با عنوان «تویی به جای همه»).

غیر از اون، به نظرم از بعضی جهات شاید بشه گفت این جلد بهتر بود. مثلا حضور شیطان بیشتر و پررنگ‌تر شده بود 😅
یه بخش‌هایی مثل داستان آبان ایرانی و ابوحمزه و توصیفات عبدالله بن عمر رو خیلی دوست داشتم. تعداد منبرهای نویسنده هم کمی کم‌تر شده بود!

البته همچنان شاهد همون نقطه‌نظراتش بودم که باعث می‌شد این شکلی بشم: 🙄😒

ولی سوال اصلی برام در پایان کار پیش اومد. 
توضیحش ممکنه یه مقدار لودهنده باشه، اگه حساسید نخونید، هر چند که به نظرم در مورد این کتاب و این موضوع لو دادن خیلی معنایی نداره!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب ببینید، تقریبا تمام نقشهٔ شیطان تو این جلد معطوف به این قضیه‌ست که با به وجود آوردن واقعهٔ حرّه کاری کنم سجاد از سر سجاده‌ش بلند و مجبور به دخالت بشه، که بعد یزید بکشدش و زمین از حجت خدا خالی بشه!

بعد ما می‌بینیم که بنا به توصیف کتاب امام اصلا و ابدا هیچ کاری به مردم مدینه نداره و بدون توجه به این همه قتل و تجاوز به نوامیس به کار خودش ادامه میده.

من خیلی سوالی در این زمینه برام پیش نیومد چون تا جایی که خودم می‌دونستم امام سجاد واقعا تو این قضیه دخالتی نمی‌کنن.

مشکلم از اونجا شروع شد که نویسنده تو فصل دو تا مونده به آخر یه منبر رفت با این مضمون: بله یه سریا هستن که وقتی بلایی سر جامعه میاد، مثل بلای یه حکومت ظالم، کارشون نشستن و دعا کردنه، در صورتی که این بلا از آسمون نازل نشده که راه‌حلش بخواد از آسمون نازل بشه.

بعد تو فصل بعد می‌بینیم یه سری از جاسوس‌های مروان تحت عنوان درخواست کمک برای مردم مدینه میان پیش امام و امامم جوابش به اونا صرفا اینه که من براشون دعا می‌کنم!
و حدس مروان و مسلم بن عقبه (فرماندهٔ لشگر شام) اینه که سجاد چون فهمیده ما‌ چه نقشه‌ای براش داریم این‌طوری برخورد می‌کنه.

تو فصل آخر هم که یکی از دعاهای امام سجاد رو داریم با همین مضمون که خدایا شر ظلم رو از سرم کم کن و این بحثا (البته دعای قشنگیه، به این خلاصهٔ یه خطی من توجه نکنید 😅)

آوردن این سه تا فصل کنار همدیگه به نظر شما یه جوری نیست؟ 🤔
        

14

بچه ای که نمی خواست آدم باشد!
یه داستان
          یه داستان خیلی بامزه از زبون یه بچه‌شتر!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

اول اینکه فکر نکنم تا به حال برای یه کتاب کودک مرور نوشته باشم :)

اصلا کلا خیلی کم پیش میاد کتاب کودک بخونم.
این بارم وقتی دیگه شارژ گوشیم داشت تموم می‌شد، بعد از مقادیری نگاه کردن به اینور و اونور، حوصله‌م سر رفت و گفتم بذار‌ حالا ببینم این کتاب در مورد چیه (از یه نمایشگاه برای دوستم خریده بودمش و دم دستم بود!).

شروع کردم به خوندن و ترکیدم از خنده 🤣 
اونم در یک مکان عمومی 😶‍🌫️😂

نتیجه‌گیری داستان و انتقال پیامش رو هم خیلی دوست داشتم. تصویرپردازی کتاب هم قشنگ و بانمک بود.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

تنها مشکلم باهاش نوع عجیب جمله‌بندی و ساختار بعضی کلمات بود. اولش برام این نوع جملات، غریب بود و چند بار خوندم تا ببینم واقعا یعنی همینه؟ ولی بعدش سریع عادت کردم و همین نوع نوشتن برام جذاب و خنده‌دار شد.

ولی خب برام سوال بود که آیا این نوع نوشتن برای بچه‌ها بد نیست؟ از دوستانم که تو این زمینه‌ها متخصص‌تر هستن پرسیدم، گفتن برای بچه‌های سنین بالاتر از ۷ـ۸ سال به شرطی که کلا کتابخون باشن و اینطوری نباشه که این تنها کتاب زندگیشون باشه! آسیب‌زا نیست و خصوصا بلندخوانیش خیلی کیف می‌ده و لذت‌بخشه :)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خلاصه که خیلی حال کردم، دست مریزاد به نویسنده 😍
(کتاب تو طاقچهٔ بی‌نهایت هم هست منتها اونجا رنگ تصاویرش آبیه!)
        

28

Never Die
من یه انیم
          من یه انیمه‌بین حرفه‌ای نیستم ولی یه چند تایی دیدم و دوستشون داشتم (تقریبا همهٔ معروف‌های میازاکی و سریال شیطان‌کش 😅).
افسانه‌های ژاپنی رو هم خیلی دوست دارم و تقریبا هر کتابی تو این فضاها توجه‌م رو جلب می‌کنه.

با این حال، این کتاب برام بسیار کسل‌کننده بود و فقط خوندم که تموم بشه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان خیلی جالب شروع شد، یه جنگجوی سامورایی‌طور در جریان دفاع از مردم یه شهر می‌میره و بعد یه پسربچهٔ کوچیک به زندگی برش می‌گردونه تا برای کشتن امپراطور کمکش کنه. 
این فرآیند جذب قهرمان ادامه پیدا می‌کنه تا...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

کتاب پر از شمشیربازی و جنگ‌های تن‌به‌تنه و به شدت حس انیمه‌ای داره، طوری که من دویدن شخصیت‌ها رو جز به صورت انیمه‌طور نمی‌تونستم تصور کنم (اگه انیمه دیده باشید می‌دونید چی میگم 😄).
ولی هیچ‌کدوم از این مبارزات جذابیتی برام نداشتن چون طرح داستان برام جذابیتی نداشت و با شخصیت‌ها هم نتونسته بودم ارتباط خاصی بگیرم. بله یه سری صحنه‌های بانمک و خوب این وسط‌ها بود ولی نه اونقدر که از حوصله‌سربر بودن بقیهٔ کتاب چیزی کم کنه...

می‌دونم که اینجا خیلی از دوستانم عاشق این کتاب شدن و اصلا به خاطر خوندن مرور همین دوستان بود که منم تصمیم گرفتم این کتاب رو بخونم (و گرنه امتیاز زیر ۴ تو گودریدز و استوری‌گرف برام خیلی نکتهٔ منفی‌ای به حساب میاد! مخصوصا تو این کتاب‌های فانتز‌ی‌طور).... ولی خب این کتاب باب میل من نبود و اصلا نتونست جذبم کنه...

ترجمه هم تا جایی که نگاه کردم خوب بود....

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⛔ از اینجا به بعد داستان رو لو می‌ده ⛔

اینا راه می‌افتن دنبال جمع کردن قهرمان و تا حدود ۵۰-۶۰ درصد کتاب فقط همینه که برن یکی رو پیدا کنن و بکشن تا اون پسربچه، آین، دوباره به زندگی برش گردونه، همین.
یعنی این تیکه‌ها دیگه فوق کسل‌کننده بود.

این وسط هم یه سری یوکای، ارواح انتقام‌جو، بهشون حمله می‌کنن و باز یه سری شمشیربازی اینجاها داشتیم، که دوباره من تو این صحنه‌ها اینطوری بودم: باشه دیگه تمومش کن یه چیزی از طرح داستانت بهم بگو!

کلا کتاب تا همون اواخر صرفا داستان یه سری قهرمان بود که دارن برای انجام یه مأموریت (همون Quest!) یه مسیر پرخطر رو طی می‌کنن.

از اول هم هی این رو می‌شنویم که همهٔ هدف این پسربچه از جمع کردن این گروه کشتن امپراطوره، خب چرا؟ 
آیا امپراطور آدم بدیه؟
بله، این رو نویسنده تازه اواخر کتاب بهش می‌پردازه اونم از زبون بقیه، یعنی نه اینکه نشونمون بده، صرفا حرف اینه که بله این آدم خیلی مالیات سنگین بهمون بسته و ما رو بیچاره کرده، یعنی در حد دلایل داستان‌های پادشاه‌های بد که تو بچگی می‌شنیدیم. هیچی هم از این نمی‌دونیم که اصلا قبلش چطور بوده دقیقا؟ فاز این امپراطور چی بوده؟ یعنی این همه سخت می‌گرفته که چی بشه؟ 

و بعد آخر کتاب 😐

احتمالا فهمیدن اینکه این بچه مشکل داره و آدم درستی نیست نباید حدس هوشمندانه‌ای بوده باشه!
فکر نمی‌کردم این خود جناب شینیگامی باشه ولی اعتمادی هم بهش نداشتم و برای همین وقتی آخرش نویسنده این مسئله رو رو کرد جای تعجبی برام نداشت.

البته انتظار اینکه روی در واقع بچهٔ اصلی بوده باشه رو نداشتم.

ولی واقعا یعنی چی؟ 
با این پایان‌بندی کل داستان برام کاملا بیهوده و بی‌هدف شد (الان کلمهٔ تو ذهنم اینه: totally pointless 😅). یعنی داستانی که حداقل می‌تونست ماجرای قهرمان‌هایی باشه که دارن برای نجات مردم تلاش می‌کنن، تبدیل شد به یه بازی مسخره از طرف یه شینیگامی، خدای مرگ. بماند که این قهرمان‌ها اصولا از اول چاره‌ای هم نداشتن و اون پیوندی که با آین پیدا کردن بودن (به خاطر بازگردونده شدن از مرگ)، مجبورشون می‌کرد دنبال این پسربچه راه بیفتن.

صحنهٔ آخر هم که دیگه اوجش بود! آقا با اعتماد به نفس تمام پا شد گفت من امپراطورم و کات! 
و با توجه به اینکه جلد دومی در کار نیست مسخرگی این صحنه چند برابر میشه....
        

18