یادداشت‌های سیده زینب موسوی (190)

تندتر از عقربه ها حرکت کن
          موقع گوش دادن به این کتاب خیلی جاها بغضم می‌گرفت... 
خیلی جاها با خودم فکر می‌کردم کاش منم اینطوری بودم، «واقعا» این‌طوری بودم...
چون این حرف‌هایی که آقای نجات‌بخش می‌زد با تمام عجیب بودنش اصلا عجیب نبود! 
این‌ها همون حرف‌هایی بود که بارها تو قرآن بهش برخوردیم. همون چیزهایی بود که در واقع به عنوان یه مسلمون باید بهش «باور» داشته باشیم...

این کتاب روایت عبادتی بود که در تک‌تک تصمیم‌های زندگی رخنه کرده و محدود به سر سجاده نیست...
وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ با زبون شتاب‌دهندهٔ خطی و دستگاه سی‌تی اسکن...
وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا کف زمین کارآفرینی...
وقتی با تمام وجودت به أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ باور داری و وقتی دنبال خدمت کردن و عمل به وظیفه‌ای نه پول درآوردن به هر قیمتی! 

چند بار همه اینا رو خوندیم؟
چقدر واقعا باورشون داریم؟
چقدر این حرف‌ها یه مبنای واقعی برای انتخاب‌های ما تو تصمیمات کوچیک و بزرگ زندگیه؟

جالب بود که گوش دادن به این کتاب مصادف شد با خوندن کتاب راهنمای شکاکان (The Skeptic's Guide) آقای استیو نوولا، کسی که دیدن این نشونه‌ها تو زندگی رو چیزی بیشتر از یه مشت توهم مغزی نمی‌دونه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

این کتاب از زبون آقای مهندس نجات‌بخش ماجرای شکل‌گیری و پیشرفت پروژه‌های های‌تکی که ایشون و گروهشون در زمینهٔ تجهیزات پزشکی انجام دادن رو روایت می‌کنه.

به نظرم شنیدن این روایت‌ها برای همه، خصوصا نوجوون‌ها و جوون‌ها، واجبه. 
تا بدونن چه کارهایی تو این مملکت انجام میشه،
چه کارهایی میشه که انجام بشه...
و اینکه برای انجامش فقط باید نگاهت رو عوض کنی و به جای دست این و اون، چشمت به روزی‌رسون اصلی باشه...

و البته اینکه کمی خودت رو به این کشور و این جامعه بدهکار بدونی و همیشه از عالم و آدم طلبکار نباشی! ببینی واقعا خودت، خود خودت، برای بهتر شدن اوضاع چی کار کردی؟ نشستی و غر زدی یا پا شدی و راحت‌طلبی رو گذاشتی کنار؟

چقدر به تربیت همچین آدم‌هایی نیاز داریم و چقدر توی کتاب اثر تربیتی پدر مهندس نجات‌بخش واضح بود، واقعا رحمت خدا به روح همچین پدری....

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

برای محتوای این کتاب پنج ستاره هم کمه و اون یه ستاره‌ای که کم کردم برمی‌گرده به نوع نگارش و چیدن خاطره‌ها کنار هم.

به نظرم نویسنده بهتر بود خاطرات رو منظم‌تر می‌چید و هی حرکت رفت و برگشتی نمی‌داشتیم. بعضی جاها هم جدا نمی‌فهمیدم الان مسئلهٔ آقای فلانی و بهمانی دقیقا چی شد؟ و یا یه جاهایی انتظار داشتم ادامهٔ فلان واقعه رو بخونم (بشنوم) ولی یهو یه پرانتزی باز می‌شد و کلا تا چند وقت موضوع عوض می‌شد.

اجرای صوتی هم بد نبود ولی چندان جالب هم نبود، بیشتر به خاطر تکرارهای زیادش. یعنی کلی قسمت وجود داشت که گوینده برگشته بود و فلان جمله رو از اول خونده بود و اون تیکهٔ اشتباه اول تو تدوین کتاب حذف نشده بود...
        

16

سووشون
          احتمالا نظرم در مورد این رمان، نظر غیرمشهوری باشه.
می‌دونم که خیلی‌ها سووشون رو دوست دارن و حداقل از بین دوستان خودم تعداد زیادی رو نیافتم که نظر متفاوتی داشته باشن.

من شاید فقط اون اواخر رمان رو تا حدی دوست داشتم. یعنی کلی طول کشید و تازه تو چند درصد آخر، روند کتاب بهتر شد.
کلا هم اگر نمی‌خواستم تا قبل از شروع هم‌خوانی جدید تمومش کنم اصولا حالاحالاها باز می‌موند و جدا به زور خوندمش.

اون جملات مک‌ماهون، خبرنگار ایرلندی داستان، رو هم که کتاب باهاش تموم شد دوست داشتم و باعث شد کمی از حس شکست آخر داستان کم بشه...

در کل از خوندنش پشیمون نیستم ولی طوری هم نبود که بگم دوستش داشتم و اگه کسی بهم بگه یه رمان قشنگ ایرانی معرفی کن این کتاب بیاد تو ذهنم...

کتاب یه مقدار هم صحنه‌های سانسوری داره (که الان کمتر از اینش تو کتاب‌های خارجی سانسور میشه) که به نظرم بعث میشه حداقل برای نوجوون‌های کم‌سن و سال چندان مناسب نباشه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در ادامه توضیح می‌دم چه مشکلاتی با این رمان داشتم و این توضیحات ممکنه یه مقدار لودهنده باشه. منتها، به نظرم همه تا حد خوبی در جریان کلیت داستان سووشون هستن و بنابراین احتمالا این بخش‌ها هم اونقدرها چیز اضافه‌تری رو ازش لو نده!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

یکی از مشکلات اصلیم شخصیت بی‌بخار زری بود. 
تقریبا تا انتهای داستان و تا وقتی که اون اتفاق می‌افته، ما با زنی طرفیم که کلا فقط برای شوهرش دلبره و برای بچه‌هاش مادر.

خب، الان این مشکلی داره؟ 

نکته اینجاست که زری از حقوق زن و این داستان‌ها فقط گیسوی افشونش رو داره وگرنه با زن سنتی مو نمی‌زنه.
این اصولا رو‌ مخم بود! اینطوری بودم که تو که قیافه‌ت رو مدرن کردی حداقل یه کم چیزی بیشتر از دلبر باش! 

یوسف هم نگاهش به زری در عمل همینه و با این اتفاقا بیشتر مشکل داشتم.
یه جا برمی‌گرده بهش می‌گه من اصلا به همین علت تو رو گرفتم، چی؟ اینکه مثلا با بقیه فرق داری و جلوی این انگلیسی‌ها در اومده بودی.
این رو که گفت من هی منتظر بودم ببینم زری چه کار قهرمانانه‌ای کرده، دیدم بله یه بار که مدیر گفته همه برید و مهری رو رها کنید پیش این دختر بدبخت مونده (که مدیر هم اصولا رفته بود و دیگه نگفت مثلا مدیر به خاطر این کار دعوام کرد)، یه بارم که انگلیسی‌ها میان بازدید تو مدرسه به جای فلان شعر، بهمان شعر رو می‌خونه، اونم به گفتهٔ خودش اصلا نفهمید چی شد که این یکی رو خوند! 

همین.

حالا تو صحنهٔ آشنایی‌شون کلا آقا که کلی زل زده بود به دختره و در دم ازش خوشش اومده بود و زری هم همون اول عاشق شده بود. البته زری بچه بود و بیشتر از اینم ازش انتظار نمی‌رفت 😅 

حالا این زری کلا جلوی هر کی بهش زور می‌گفت طوری لال بود که حرص آدم رو در می‌آورد. 
البته خودش بعد از اعتراض شوهرش دلیل‌هایی آورد که باعث می‌شد آدم کمی بهش حق بده...

ولی یوسف چی؟ اصلا زری رو چیزی به جز دلبر می‌دونست؟ 
تو جلسه‌ای که یوسف و هم‌قسم‌هاش برگزار کرده بودن که در مورد یه کار بزرگی تصمیم بگیرن (که راستش من آخرش هم نفهمیدم چی بود دقیقا)، یوسف هر بار زری میاد تو اتاق پذیرایی بیاره دست به سرش می‌کنه که بره‌. یعنی حتی این زن رو در حدی نمی‌بینه که بهش بگه من چی کار می‌خوام بکنم! 
ممکنه بگیم نمی‌خواسته نگرانش کنه ولی این دقیقا نشون‌دهندهٔ همینه که این زن فقط برای تو خونه خوبه و همون بهتر که سر از کارهای «بزرگ» آقایون درنیاره. این صحنه واقعا برام صحنهٔ رومخی بود! (کلا از نظر رویکرد درک و فهمی و این چیزا یوسف بیشتر مثل پدر زری بود تا همسرش!)

حالا این زری با این وضع بعد از کشته شدن یوسف از این رو به اون رو میشه و تصمیم می‌گیره حالا که تو زندگی شوهرش شجاع نبود تو مرگش شجاع باشه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

بعد کلا بعضی چیزها مبهم بود و روشن هم نشد. مدل مبهم بودنش هم طوری بود که موقع خوندنش اعصابم رو خرد می‌کرد ولی این احتمالا سلیقه‌ایه و فکر کنم بعضی‌ها این مدل نوشتن رو دوست داشته باشن 🤷🏻‍♀️

مثلا پدر زری دقیقا کی بود؟ فازش چی بود کلا؟ چرا اینا اینقدر بدبخت بودن و باز چرا تو اون مدرسه راهش داده بودن؟ 

بعد کلا بخش تاریخی کتاب برای من مبهم بود، ولی خب رمان زمانی نوشته شده که احتمالا ملت هنوز کلیات این حوادث رو به خاطر داشتن و برای همین نویسنده نیازی به توضیح بیشتر نمی‌دیده....

مثلا الان ایلیاتی‌ها حمله کردن به مأمورهای دولت، چی شد؟ ملک‌سهراب جزوشون بود؟ چطور شد که پشیمون شد؟ بعدش می‌خواست چی کار بکنه که داشتن می‌گفتن چهل درصد هم امکان موفقیت داشته باشه انجام می‌دیم؟ و این ملک‌سهراب جونش رو براش گذاشته بود کف دستش؟ (که آخرش هی می‌گفتن الان می‌گیرنش و آخرم معلوم نشد کارش به کجا رسید).

کلا  هم خیلی حرفی از حکومت مرکزی نبود اینجا. ما یه سری انگلیسی داریم که همزمان با جنگشون با هیتلر اومدن تو این مملکت لنگر انداختن و دارن آذوقهٔ مردم رو برای لشگرشون می‌خرن و هیچ‌کس به جز یوسف و چند تا از دوستانش بهشون نه نمی‌گه.
بعد یه حاکمی داریم که ازش تقریبا فقط رو مخ بودن دختراش رو می‌فهمیم!

حالا این ایلیاتی‌ها دقیقا فازشون چیه مشخص نیست ولی کتاب این‌طوری نشون می‌ده که کارهاشون بده و نتایجش بدتر و اینا همه تقصیر خودشونه.

انگلیسی‌های داستان هم حرص‌درآر هستن‌ها! ولی راستش رو بگم من از دخترای حاکم بیشتر حرص خوردم تا از انگلیسی‌ها! 
این موضوع رو تو ذهنم مقایسه می‌کنم با کتاب بابل و مجموعهٔ جنگ تریاک کوانگ که با خوندنش چقدددددر از دست انگلیسی‌ها حرص خوردم و دلم می‌خواست سر به تنشون نباشه!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

رویکرد کتاب در قبال مذهب هم شاید مخلوط بود! 
مثلا حرف از امام حسین بود و نذری و خدا و این داستانا، که خوب بود.
ولی بعد منفورترین شخصیت داستان اهل نماز و حجاب بود و پدر یوسف هم که مجتهد معروفی بود واسه خودش عاشق یه رقاصهٔ هندی شده بود و بدون ازدواج آورده بودش پیش خودش و اینطوری زن بدبختش و مادر بچه‌هاش رو آوارهٔ مملکت غریب کرده بود...
خود یوسف هم که کلا هیچ نشونهٔ مذهبی نداشت (برعکس زری که باز چیزکی داشت!)...

البته که حواسم به زمانهٔ رمان و زمانهٔ نوشتنش هست و اینکه به قول یکی از دوستان در همین حد نگاه مثبت به دین و شعائر دینی هم از یه روشنفکر اون زمان غنیمته و در برابر بقیه باید اینا رو روی سرمون بذاریم 😅
        

12

ماجرای نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ
خب در مورد
          خب در مورد این داستان چی می‌تونم بگم؟

اول اینکه این دومین اثریه که از گوگول خوندم، تقریبا یک‌راست بعد از پرتره این کتاب رو شروع کردم.
و باید بگم فضای این دو تا داستان خیلی متفاوت بود.

پرتره فضای جدی و تاریکی داشت که حتی آخرش فراطبیعی و مقادیری ترسناک شد!

ماجرای نزاع ولی، کاملا شوخ و شنگ بود :)

داستان هم از این قراره که یه روز دو تا دوست قدیمی سر یه مسئلهٔ پیش‌پاافتاده دعواشون می‌شه و این دعوا همین‌طوووور ادامه پیدا می‌کنه 😅

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب، اینجا دیگه خبری از غافلگیری پرتره نبود و داستان سرراست ادامه پیدا کرد و کلا اتفاق خاصی نیفتاد.

بانمک بود و خیلی جاها باعث می‌شد لبخند بزنم و حتی بخندم.

ولی خب، کلا تا آخرش سوال «که چی» تو ذهنم تاب می‌خورد! 
تا جایی که متوجه شدم گوگول احتمالا می‌خواست همین پوچ بودن کارهای این افراد رو نشون بده و اینکه چقدر همه چیز تو این شهر کوچیک (و احتمالا کل روسیه!) بی‌اهمیت و مسخره‌ست. 
ولی بازم با این حال داستانش اونقدر خاص نبود که بگم به‌به عجب چیزی خوندم!

یه مقدار به مرورهای بقیه نگاه انداختم و خیلی برام سخته من هم معانی عمیقی که بعضی از دوستان بهش اشاره کردن رو از این داستان برداشت کنم...

شایدم بگید نه دیگه! اصلا منظور همین بود که معنای عمیقی در کار نیست و همه چیز مسخره و پوچه.
که باید بگم خیلی به این معنا هم منتقل نشدم و بیشتر اینطوری بودم که خب الان دقیقا هدفت از نوشتن این داستان چی بود برادر من؟ 
شایدم کلا من با این مدل داستان‌ها نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم، فکر کنم باید برم همون تولستویم رو بخونم 😄 (یا چخوف! چون اتاق شماره ۶ش رو دوست داشتم)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

آخر این کتاب هم یه مقاله از آقای گری سال مورسن آورده شده (من موقع گوش دادن بهش فکر کرده بودم این بخش رو مترجم نوشته).
اینجا آقای مورسن یه توضیحاتی در مورد گوگول و آثارش می‌ده که جالب بود.

اول اینکه لطف می‌کنه و کل داستان نفوس مرده و بازرس رو لو می‌ده! 
با توجه به این توضیحات به نظرم اومد که این دو تا باید جالب باشن و با توجه به اینکه نفوس مرده صوتی هم داره شاید یه روزی رفتم سراغش.

ولی نکتهٔ جالب این متن، اتفاقی هست که تقریبا اواخر عمر گوگول رخ می‌ده.
اینکه یهو دچار یه بحران مذهبی می‌شه و شروع می‌کنه به دفاع تمام قد از کلیسای ارتدوکس و رعیت‌داری و خودش رو استاد اخلاق می‌دونه و از مردم می‌خواد نامه‌های آموزنده‌ش رو بارها و بارها بخونن!
طوری که طرفدارانش به کلی ازش ناامید می‌شن و حس می‌کنن گوگول خودش تبدیل شده به یکی از قهرمانان گروتسک داستان‌هاش!

مثلا بلینسکی، منتقد برجستهٔ روسی، یه نامهٔ سرگشاده بهش می‌نویسه و با عناوین مبلغ تازیانه، رسول جهل و پاسدار تاریک‌اندیشی خطابش می‌کنه! (جالبه که یکی از اتهامات داستایفسکی وقتی سال ۱۸۴۹ دستگیر میشه انتشار این نامه بوده!)

در نهایت هم به گفتهٔ مورسن، گوگول بر اثر همین جنون دینی و تحت تأثیر یه کشیش «خشک‌مغز ماتوِی» از دنیا می‌ره (نمی‌دونم ماتوی یعنی چی 🚶🏻‍♀️)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

به هر حال این دو تا تجربهٔ من از گوگول چندان موفقیت‌آمیز نبود و نمی‌دونم آیا در آینده باز هم چیزی ازش خواهم خوند یا نه... (البته قطعا چیزی «نمی‌خونم» و فقط احتمال داره دوباره برم سراغ یکی از کتاب‌های صوتی‌شده‌ش!)


پ.ن.: تصویر هم خیلی به داستان مرتبطه 😂
        

31

پرتره
اولین مواج
          اولین مواجههٔ من با جناب گوگول :)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

از بین نویسنده‌های روسی من قبل از این تولستوی و داستایفسکی و چخوف رو امتحان کرده بودم.
عاشق آثار اولی شدم، 
از سومی فقط یه داستان کوتاه خوندم و خوشم اومد (اتاق شمارهٔ ۶) 
و حسم نسبت به جناب داستا هم که... بذارید سکوت کنم 😒😄

دیگه وقتش بود یه سری به نیکلای گوگول هم بزنم، خصوصا به خاطر اینکه تو بهخوان زیاد بهش برخوردم!

و باید بگم تا اینجا که دو تا اثر ازش خوندم (پرتره و ماجرای نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ) هنوز دقیقا نمی‌دونم چه حسی بهش دارم...

بعد از تموم کردن پرتره گفتم بذار ماجرای نزاع رو هم گوش بدم و بعد قضاوت کنم. 
ولی فضای این دومی اینقدر متفاوت بود که خیلی جایی برای نتیجه‌گیری کلی باقی نذاشت 😅

چون نمی‌دونم چطور میشه بدون لو دادن در مورد پرتره حرف زد، چیزی که در ادامه میارم کل داستان رو لو می‌ده! در نتیجه اگه کتاب رو نخوندید و بنا دارید بخونید دیگه ادامه ندید!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

ما اینجا با یه نقاش خیلی با استعداد ولی مفلوک طرفیم که به طور ناگهانی به یه پرترهٔ عجیب برمی‌خوره، یه نقاشی از صورت یه پیرمرد با چشمانی که به طرز غریبی زنده به نظر می‌رسه...

نقاش ما در اثر یه حادثه تو قاب این پرتره مقادیر بسیار زیادی پول پیدا می‌کنه و زندگیش یه دفعه از این رو به اون رو میشه...

در آپارتمان شیک جدیدش شروع می‌کنه به کشیدن پرترهٔ اعیان و اشراف و برای اینکه خودش رو با انتظارت اون‌ها وفق بده از استانداردهاش به کلی پایین میاد.

مدتها می‌گذره و پول نقاش از پارو بالا می‌زنه و همه هم تحسینش می‌کنن (البته به غیر از هنرمندان واقعی و کسایی که از قبل می‌شناختنش، چون مرگ هنرش رو می‌دیدن).
تا اینکه نقاش با دیدن نقاشی بسیار زیبا و با روح یه نقاش دیگه تکونی می‌خوره و متوجه میشه چقدر به قهقرا رفته...

ولی هر چی تلاش می‌کنه دیگه نمی‌تونه به اون ذوق و قریحهٔ قبلی برگرده... در نتیجه دیوونه میشه و با ثروت هنگفتی که کسب کرده شروع می‌کنه به خریدن نقاشی‌های زیبا و درست و حسابی و بعد نابودشون می‌کنه...

آخر سر هم با همین جنون از دنیا می‌ره...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب تا اینجای کار با یه تراژدی عادی طرفیم، یه داستان اخلاقی از اینکه پول چطوری می‌تونه آدم‌ها و مخصوصا هنرمندان رو فاسد کنه.

ولی از اینجا به بعد یهو داستان چرخ می‌خوره و گوگول ما رو می‌بره به مجلسی که توش پرترهٔ یه پیرمرد به فروش گذاشته شده، پرتره‌ای با چشمانی به غایت زنده و هول‌انگیز...

اینجا یکی از حاضران به حرف در میاد و داستان عجیب یه پیرمرد رباخوار رو تعریف می‌کنه...

پیرمرد گویا پول بی‌حسابی در اختیار داشته و به هر کس هر چقدر می‌خواسته می‌داده، اما...
هر کسی که پولی از پیرمرد می‌گرفته به سرنوشت فجیعی دچار می‌شده (اینجا این فرد نمونه‌های مختلفی رو از این موارد تعریف می‌کنه که در نوع خودش وحشتناک و جالبه!)

این فرد تعریف‌کننده پدری داشته که یه نقاش ماهر و پارسا بوده و نقاشی قدیسین رو برای کلیساها می‌کشه.
پیرمرد رباخوار از این مرد می‌خواد صورتش رو نقاشی کنه تا همچنان بعد از مرگ به زندگی ادامه بده!
این مرد هم این کار رو انجام می‌ده ولی خودش از چیزی که آفریده وحشت می‌کنه و نقاشی رو نصفه رها می‌کنه.
پیرمرد می‌میره و نقاشی رو برای همین نقاش می‌فرسته.

و اینجا این مرد پارسا هم دچار حسادت می‌شه و کلی مشکل براش پیش میاد و نقاشی‌هاش اون معصومیت قبل رو از دست می‌دن، کرد متوجه میشه که چشم‌های همهٔ نقاشی‌هاش به چشم‌های شیطانی پیرمرد تبدیل شدن و وقتی می‌خواد پرترهٔ پیرمرد رو‌ نابود کنه یه نفر نقاشی رو ازش می‌گیره و با رفتن نقاشی دوباره به حالت اول برمی‌گرده!

بعدا پیگیر میشه و باز می‌خواد نقاشی رو نابود کنه ولی می‌فهمه نقاشی دست کسای دیگه‌ای افتاده و کلا از دسترسش خارج شده...

این مرد برای جبران گناه کشیدن این نقاشی در صومعه‌ای معتکف میشه و ریاضت‌های سختی می‌کشه و خلاصه قدیسی میشه برای خودش!

و در آخر به پسرش سفارش می‌کنه این نقاشی رو پیدا و نابود کنه (بعد از کلی سخنرانی در باب هنر واقعی 😄)

و حالا این پسر بالاخره بعد از سال‌ها این نقاشی رو تو این حراجی پیدا کرده و می‌خواد نابودش کنه...

داستان که به اینجا می‌رسه همهٔ حاضران برمی‌گردن تا دوباره نگاهی به نقاشی بندازن ولی می‌بینن دیگه خبری از پرترهٔ پیرمرد نیست و کتاب همین‌جا تموم میشه... (این صحنهٔ آخر خدایی برای من ترسناک بود 😱😅)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

اضافه شدن این عنصر فراطبیعی و وسط اومدن پای شیطان برام عجیب بود، چون اصلا انتظارش رو نداشتم و فکر می‌کردم با یه داستان رئال طرفم. 
و بعد با خودم فکر کردم با این اوصاف، از داستان چه نتیجه‌ای میشه گرفت؟ 
دیگه آیا می‌تونیم به اون نقاش اول خرده بگیریم؟ در صورتی که سرنوشت همهٔ کسانی که با خود این پیرمرد یا پرتره‌ش در تماس بودن همین بوده؟ 
با این حساب باید بپرسم دقیقا اینجا چی می‌خواستی بهمون بگی جناب گوگول؟ 
        

23

The Poppy War
اینقدر فکر
          اینقدر فکرهای مختلفی در مورد این مجموعه تو ذهنم چرخ می‌خورد که نوشتن در موردش واقعا سخت بود، طوری که امروز، برای اینکه ببینم تهش واقعا چه حسی بهش داشتم، فقط بیش از یک ساعت نشستم اتفاقات داستان رو با خودم مرور کردم...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

شخصیت اصلی داستان یه دختر نوجوون یتیمه به اسم رین، که برای فرار از ازدواجی که مادرخونده‌ش می‌خواد بهش تحمیل کنه تصمیم می‌گیره هر طوری هست تو امتحان ورودی بهترین مدرسهٔ نظامی کشور قبول بشه، جایی که اصولا مختص نجیب‌زاده‌های زیبای شماله، نه یه رعیت تیره‌پوست جنوبی. 
ورود به این مدرسهٔ نظامی پای رین رو به یه دنیای جدید باز می‌کنه، دنیای خدایان بی‌رحم و جنگ و خیانت...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

این کتاب در واقع جلد اول از یه مجموعهٔ سه جلدیه، به ترتیب: جنگ تریاک، جمهوری اژدها و خدای آتش.

من اینجا مجموعه رو به صورت کلی بررسی می‌کنم و چیزی از داستان رو لو نمی‌دم.

اسم کشورها تو این مجموعه‌ من‌درآوردیه ولی ماجرا در واقع در بستر اتفاقات واقعی تاریخی رخ می‌ده و برای همین میشه بهش عنوان فانتزی تاریخی داد. نیکان در واقع همون چینه، موجن همون ژاپن و هسپریا همون بریتانیا، و تعارض این سه کشور در جریان جنگ تریاک زمینهٔ اصلی داستان رو شکل می‌ده.

داستان جلد اول خیلی معمولی شروع میشه و تا مدت‌ها خبری از عناصر فانتزی نیست.
ولی از یه جایی به بعد ورق کاملا برمی‌گرده و با ورود نیروهای فراطبیعی همه چیز عوض میشه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

جنگ محور اصلی داستانه.
و فکر نمی‌کنم قبل از این کتاب با چنین تصویری از جنگ مواجه شده باشم.
اینجا خبری از رمانتیک‌سازی جنگ نیست.
کوانگ ابایی از توصیف صحنه‌های مشمئزکننده نداره، دست و پای بریده و دل و روده‌های بیرون‌ریخته لطیف‌ترین صحنه‌هایی هستن که تو این جنگ‌ها می‌تونید ببینید!
میزان خشونت در مجموع به حدی بود که بارها از خودم می‌پرسیدم مشکلتون چیه جدا؟! چطور می‌تونید اینقدر وحشی باشید؟ 
یه بعد مهم دیگه از جنگ هم بحث‌های راهبردی و لجستیکه، تأمین غذا و اسلحه برای یه ارتش، حرکت از نقطه‌ای به نقطهٔ دیگه و کلی از جزئیاتی که تو رمان‌ها و حتی کتاب‌های غیر داستانی جنگی کمتر بهش پرداخته میشه اینجا اومده.
مهم‌تر از همه شرح جزئی بلاییه که یه جنگ طولانی گسترده می‌تونه سر میلیون‌ها آدم بیاره...

من این تیکه‌ها رو با وجود حال‌بهم‌زن بودنشون دوست داشتم چون نشون می‌داد پیروزی در جنگ و بعد حفظ این پیروزی و ادراهٔ سرزمینی که به چنگ میاری فقط به زور بازو و اینکه کی می‌تونه قشنگ‌تر شمشیر بزنه و بهتر تیر بندازه نیست...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

یه بخش مهم دیگهٔ این مجموعه هم پرداختن به جنبه‌های استعمارگری بریتانیاست. کوانگ اینجاها رو هم خیلی خوب نوشته، طوری که نمی‌تونی این تیکه‌ها رو بخونی و اون نفرت تاریخی از این سفیدپوست‌های خودبرتربین توی وجودت زبونه نکشه. ادامهٔ همین رویکرد رو میشه تو کتاب بعدیش یعنی بابل هم دید.

یه نکتهٔ مهم و جالب تو این تیکه‌ها مقایسهٔ الهیات چندخدایی مردم بومی (چینی‌ها) با الهیات تک‌خدایی استعمارگرها (بریتانیایی‌ها)ست. این بخش‌ها فکرم رو خیلی درگیر می‌کرد. 
چون اولا کوانگ توصیفات این الهیات چندخدایی و کلا عالم ارواح (spirit world) رو یه طور مسحورکننده‌ای نوشته، اینجاها انگار قلمش یه جریان خاصی پیدا می‌کنه، طوری که تفاوتش با قسمت‌های مادی داستان برام محسوس بود.
و دوما استدلال‌های یگانه‌پرستان استعمارگر در اثبات خداشون اصولا بسیار به استدلال‌های ما نزدیک بود. جای تعجب هم نداره، چون ریشهٔ مسیحیت و اسلام یکیه. 
به هر حال، استفاده از این آیین برای استعمارگری و استثمار و به بردگی کشیدن ملت‌های دیگه واقعا آزاردهنده بود...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من شخصیت اصلی رو اصلا دوست نداشتم... در موردش توضیح نمی‌دم چون ممکنه داستان رو لو بده.
در این حد میگم که شما اینجا به ندرت با کسی که واقعا «آدم» باشه مواجه میشی! هیچ‌کس انگار هیچ کد اخلاقی مشخصی نداره و هر آن چیزی که در دشمنش محکوم می‌کنه به مراتب بدتر از خودش هم سرمی‌زنه. 
کلا هم اینقدر کوانگ همه چیز رو می‌چرخونه که دیدت در مورد شخصیت‌ها دائم عوض میشه (کلا فقط یه نفر بود که با قاطعیت می‌تونم بگم واقعا انسان بود و من واقعا دوستش داشتم...).
خود شخصیت اصلی به نظرم مجموعه‌ای از رفتارها و افکار متناقض بود که من بخشی از این تناقض‌ها رو ناشی از ضعف شخصیت‌پردازی نویسنده می‌دونم.

ولی پایان‌بندی کتاب طوری بود که اصلا انتظارش رو نداشتم و به نظرم بهتر از این نمی‌شد جمعش کرد...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

برای مقایسهٔ ترجمه هم از دوستم خواستم عکس یکی از فصل‌های جلد اول رو برام بفرسته که به نظرم قشنگ‌ترین بخش این جلد و یکی از قشنگ‌ترین‌های کتاب بود.
این تیکه‌ها رو با متن اصلی مقایسه کردم و از ترجمه‌ش جدا راضی بودم و اشکالی ندیدم. بنابراین، حس می‌کنم باقی کتاب هم باید به همین خوبی ترجمه شده باشه. 

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در نهایت اینکه این از اون کتاب‌ها و مجموعه‌هایی بود که ذهنم رو واقعا درگیر کرد، این رو میشه از تعداد زیاد یادداشت‌هایی در حین مطالعه برداشتم فهمید. نکات مثبت زیادی داشت ولی بعضی جاها سیر شخصیت‌ها و وقایع چفت و بست درستی نداشتن و مشکلاتی که با شخصیت‌ها داشتم باعث شد نتونم امتیازی بالاتر از ۳/۵ به کل مجموعه بدم...
        

31

حماسه‌ی سجادیه؛ اگر غم لشگر انگیزد
          جلد دوم مجموعهٔ حماسهٔ سجادیه با محوریت واقعهٔ حرّه، همون قتل و کشتار بی‌حد مردم مدینه و تجاوز به زنان این شهر توسط لشگر شام...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در واقع نظرم در مورد این جلد فرق خاصی با نظرم در مورد جلد اول نداره و بنابراین اول از همه شما رو ارجاع میدم به مرورم برای اون جلد! (با عنوان «تویی به جای همه»).

غیر از اون، به نظرم از بعضی جهات شاید بشه گفت این جلد بهتر بود. مثلا حضور شیطان بیشتر و پررنگ‌تر شده بود 😅
یه بخش‌هایی مثل داستان آبان ایرانی و ابوحمزه و توصیفات عبدالله بن عمر رو خیلی دوست داشتم. تعداد منبرهای نویسنده هم کمی کم‌تر شده بود!

البته همچنان شاهد همون نقطه‌نظراتش بودم که باعث می‌شد این شکلی بشم: 🙄😒

ولی سوال اصلی برام در پایان کار پیش اومد. 
توضیحش ممکنه یه مقدار لودهنده باشه، اگه حساسید نخونید، هر چند که به نظرم در مورد این کتاب و این موضوع لو دادن خیلی معنایی نداره!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب ببینید، تقریبا تمام نقشهٔ شیطان تو این جلد معطوف به این قضیه‌ست که با به وجود آوردن واقعهٔ حرّه کاری کنم سجاد از سر سجاده‌ش بلند و مجبور به دخالت بشه، که بعد یزید بکشدش و زمین از حجت خدا خالی بشه!

بعد ما می‌بینیم که بنا به توصیف کتاب امام اصلا و ابدا هیچ کاری به مردم مدینه نداره و بدون توجه به این همه قتل و تجاوز به نوامیس به کار خودش ادامه میده.

من خیلی سوالی در این زمینه برام پیش نیومد چون تا جایی که خودم می‌دونستم امام سجاد واقعا تو این قضیه دخالتی نمی‌کنن.

مشکلم از اونجا شروع شد که نویسنده تو فصل دو تا مونده به آخر یه منبر رفت با این مضمون: بله یه سریا هستن که وقتی بلایی سر جامعه میاد، مثل بلای یه حکومت ظالم، کارشون نشستن و دعا کردنه، در صورتی که این بلا از آسمون نازل نشده که راه‌حلش بخواد از آسمون نازل بشه.

بعد تو فصل بعد می‌بینیم یه سری از جاسوس‌های مروان تحت عنوان درخواست کمک برای مردم مدینه میان پیش امام و امامم جوابش به اونا صرفا اینه که من براشون دعا می‌کنم!
و حدس مروان و مسلم بن عقبه (فرماندهٔ لشگر شام) اینه که سجاد چون فهمیده ما‌ چه نقشه‌ای براش داریم این‌طوری برخورد می‌کنه.

تو فصل آخر هم که یکی از دعاهای امام سجاد رو داریم با همین مضمون که خدایا شر ظلم رو از سرم کم کن و این بحثا (البته دعای قشنگیه، به این خلاصهٔ یه خطی من توجه نکنید 😅)

آوردن این سه تا فصل کنار همدیگه به نظر شما یه جوری نیست؟ 🤔
        

12

بچه ای که نمی خواست آدم باشد!
یه داستان
          یه داستان خیلی بامزه از زبون یه بچه‌شتر!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

اول اینکه فکر نکنم تا به حال برای یه کتاب کودک مرور نوشته باشم :)

اصلا کلا خیلی کم پیش میاد کتاب کودک بخونم.
این بارم وقتی دیگه شارژ گوشیم داشت تموم می‌شد، بعد از مقادیری نگاه کردن به اینور و اونور، حوصله‌م سر رفت و گفتم بذار‌ حالا ببینم این کتاب در مورد چیه (از یه نمایشگاه برای دوستم خریده بودمش و دم دستم بود!).

شروع کردم به خوندن و ترکیدم از خنده 🤣 
اونم در یک مکان عمومی 😶‍🌫️😂

نتیجه‌گیری داستان و انتقال پیامش رو هم خیلی دوست داشتم. تصویرپردازی کتاب هم قشنگ و بانمک بود.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

تنها مشکلم باهاش نوع عجیب جمله‌بندی و ساختار بعضی کلمات بود. اولش برام این نوع جملات، غریب بود و چند بار خوندم تا ببینم واقعا یعنی همینه؟ ولی بعدش سریع عادت کردم و همین نوع نوشتن برام جذاب و خنده‌دار شد.

ولی خب برام سوال بود که آیا این نوع نوشتن برای بچه‌ها بد نیست؟ از دوستانم که تو این زمینه‌ها متخصص‌تر هستن پرسیدم، گفتن برای بچه‌های سنین بالاتر از ۷ـ۸ سال به شرطی که کلا کتابخون باشن و اینطوری نباشه که این تنها کتاب زندگیشون باشه! آسیب‌زا نیست و خصوصا بلندخوانیش خیلی کیف می‌ده و لذت‌بخشه :)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خلاصه که خیلی حال کردم، دست مریزاد به نویسنده 😍
(کتاب تو طاقچهٔ بی‌نهایت هم هست منتها اونجا رنگ تصاویرش آبیه!)
        

25

Never Die
من یه انیم
          من یه انیمه‌بین حرفه‌ای نیستم ولی یه چند تایی دیدم و دوستشون داشتم (تقریبا همهٔ معروف‌های میازاکی و سریال شیطان‌کش 😅).
افسانه‌های ژاپنی رو هم خیلی دوست دارم و تقریبا هر کتابی تو این فضاها توجه‌م رو جلب می‌کنه.

با این حال، این کتاب برام بسیار کسل‌کننده بود و فقط خوندم که تموم بشه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان خیلی جالب شروع شد، یه جنگجوی سامورایی‌طور در جریان دفاع از مردم یه شهر می‌میره و بعد یه پسربچهٔ کوچیک به زندگی برش می‌گردونه تا برای کشتن امپراطور کمکش کنه. 
این فرآیند جذب قهرمان ادامه پیدا می‌کنه تا...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

کتاب پر از شمشیربازی و جنگ‌های تن‌به‌تنه و به شدت حس انیمه‌ای داره، طوری که من دویدن شخصیت‌ها رو جز به صورت انیمه‌طور نمی‌تونستم تصور کنم (اگه انیمه دیده باشید می‌دونید چی میگم 😄).
ولی هیچ‌کدوم از این مبارزات جذابیتی برام نداشتن چون طرح داستان برام جذابیتی نداشت و با شخصیت‌ها هم نتونسته بودم ارتباط خاصی بگیرم. بله یه سری صحنه‌های بانمک و خوب این وسط‌ها بود ولی نه اونقدر که از حوصله‌سربر بودن بقیهٔ کتاب چیزی کم کنه...

می‌دونم که اینجا خیلی از دوستانم عاشق این کتاب شدن و اصلا به خاطر خوندن مرور همین دوستان بود که منم تصمیم گرفتم این کتاب رو بخونم (و گرنه امتیاز زیر ۴ تو گودریدز و استوری‌گرف برام خیلی نکتهٔ منفی‌ای به حساب میاد! مخصوصا تو این کتاب‌های فانتز‌ی‌طور).... ولی خب این کتاب باب میل من نبود و اصلا نتونست جذبم کنه...

ترجمه هم تا جایی که نگاه کردم خوب بود....

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⛔ از اینجا به بعد داستان رو لو می‌ده ⛔

اینا راه می‌افتن دنبال جمع کردن قهرمان و تا حدود ۵۰-۶۰ درصد کتاب فقط همینه که برن یکی رو پیدا کنن و بکشن تا اون پسربچه، آین، دوباره به زندگی برش گردونه، همین.
یعنی این تیکه‌ها دیگه فوق کسل‌کننده بود.

این وسط هم یه سری یوکای، ارواح انتقام‌جو، بهشون حمله می‌کنن و باز یه سری شمشیربازی اینجاها داشتیم، که دوباره من تو این صحنه‌ها اینطوری بودم: باشه دیگه تمومش کن یه چیزی از طرح داستانت بهم بگو!

کلا کتاب تا همون اواخر صرفا داستان یه سری قهرمان بود که دارن برای انجام یه مأموریت (همون Quest!) یه مسیر پرخطر رو طی می‌کنن.

از اول هم هی این رو می‌شنویم که همهٔ هدف این پسربچه از جمع کردن این گروه کشتن امپراطوره، خب چرا؟ 
آیا امپراطور آدم بدیه؟
بله، این رو نویسنده تازه اواخر کتاب بهش می‌پردازه اونم از زبون بقیه، یعنی نه اینکه نشونمون بده، صرفا حرف اینه که بله این آدم خیلی مالیات سنگین بهمون بسته و ما رو بیچاره کرده، یعنی در حد دلایل داستان‌های پادشاه‌های بد که تو بچگی می‌شنیدیم. هیچی هم از این نمی‌دونیم که اصلا قبلش چطور بوده دقیقا؟ فاز این امپراطور چی بوده؟ یعنی این همه سخت می‌گرفته که چی بشه؟ 

و بعد آخر کتاب 😐

احتمالا فهمیدن اینکه این بچه مشکل داره و آدم درستی نیست نباید حدس هوشمندانه‌ای بوده باشه!
فکر نمی‌کردم این خود جناب شینیگامی باشه ولی اعتمادی هم بهش نداشتم و برای همین وقتی آخرش نویسنده این مسئله رو رو کرد جای تعجبی برام نداشت.

البته انتظار اینکه روی در واقع بچهٔ اصلی بوده باشه رو نداشتم.

ولی واقعا یعنی چی؟ 
با این پایان‌بندی کل داستان برام کاملا بیهوده و بی‌هدف شد (الان کلمهٔ تو ذهنم اینه: totally pointless 😅). یعنی داستانی که حداقل می‌تونست ماجرای قهرمان‌هایی باشه که دارن برای نجات مردم تلاش می‌کنن، تبدیل شد به یه بازی مسخره از طرف یه شینیگامی، خدای مرگ. بماند که این قهرمان‌ها اصولا از اول چاره‌ای هم نداشتن و اون پیوندی که با آین پیدا کردن بودن (به خاطر بازگردونده شدن از مرگ)، مجبورشون می‌کرد دنبال این پسربچه راه بیفتن.

صحنهٔ آخر هم که دیگه اوجش بود! آقا با اعتماد به نفس تمام پا شد گفت من امپراطورم و کات! 
و با توجه به اینکه جلد دومی در کار نیست مسخرگی این صحنه چند برابر میشه....
        

18

مادر
یه روایت م
          یه روایت مادرانه از بیداری و به پاخواستن...

🔅🔅🔅🔅🔅

شخصیت اصلی کتاب یه زن خیلی معمولی و ستم‌دیده‌ست که هیچ‌وقت به چیزی فراتر از زندگی مشقت‌باری که تا به حال گذرونده فکر نکرده، اصلا نمی‌دونسته نوع دیگه‌ای از زندگی هم می‌تونه وجود داشته باشه...
تا اینکه به واسطهٔ پسرش با افکار جوون‌های انقلابی آشنا می‌شه و این آشنایی زندگیش رو زیر و رو می‌کنه...

🔅🔅🔅🔅🔅

اینجا ما با دوران پیش از انقلاب بولشویکی ۱۹۱۷ طرفیم، البته چند سال قبل‌تر نمی‌دونم.
جوون‌هایی رو می‌بینیم که از جون و دل برای آرمان‌های بلندشون مبارزه می‌کنن،
و مادر...

مادر با قلب پاکش، با عشقی که نثار این جوون‌ها می‌کنه، روح این داستانه.
اینقدر نویسنده احساسات این مادر رو قشنگ توصیف کرده که قلب آدم فشرده می‌شه...

در مجموع از گوش دادن به این کتاب خیلی لذت بردم، البته نیمهٔ دومش یه مقدار برام تکراری شده بود ولی آخرش رو دوست داشتم 🥺

🔅🔅🔅🔅🔅

میشه تقریبا دو طرف ماجرا رو تو این کتاب به خوب‌ها و بدها تقسیم کرد.

من پیش از این یه بار با این قشر انقلابی تو «رستاخیز» تولستوی برخورد کرده بودم. منتها، اونجا بینشون هم آدم حسابی پیدا می‌شد، هم آدم بی‌خود فرصت‌طلب.
اینجا ولی جوون‌های انقلابی اصولا همه خوبن.
شخصیت موردعلاقه‌م هم بین اینها آندره بود که حیف خیلی زود حضورش کمرنگ شد :(

ماجرا هم اصولا حول اشخاص می‌چرخه و به نظرم خیلی تصویر بزرگی از اوضاع ارائه نمی‌ده.
ولی با این حال، خوندنش همزمان با خوندن کتاب Why Marx was Right تجربهٔ جالبی بود.

🔅🔅🔅🔅🔅

حالا در مورد ترجمه!
همون اول شروع کتاب یکی از دوستان پیشنهاد کردن به جای این ترجمه، نسخهٔ ترجمهٔ آقای قاضی رو بخونم. منتها چون این نسخه صوتی نداشت به این بسنده کردم که در نهایت این ترجمه‌ها رو با هم مقایسه کنم.

ترجمهٔ آقای قاضی نسخهٔ الکترونیکی که نداره! تو شهر ما هم فقط یه کتابخونه این ترجمه رو داشت که از همین‌جا امانت گرفتمش :)

و باز دوباره مقایسهٔ ترجمه‌ها تجربهٔ عجیبی بود.

آقای قاضی به شهادت یکی از پاورقی‌های کتاب، از روی نسخهٔ فرانسوی ترجمه کردن، ولی متن دست آقای سروش به چه زبونی بوده نمی‌دونم 🤔
برای اینکه بتونم بهتر قضاوت کنم، یه دونه ترجمهٔ انگلیسی هم دم دستم نگه داشتم.

یه سری جملات تو ترجمهٔ آقای قاضی بود که تو ترجمهٔ آقای سروش نبود، و برعکس. 
ولی تا جایی که دیدم در این موارد، تفاوتی بین ترجمهٔ آقای قاضی و ترجمهٔ انگلیسی وجود نداشت.
البته یه مورد هم بود که به نظرم ترجمهٔ انگلیسی به ترجمهٔ آقای سروش نزدیک‌تر بود و معنای جمله تو ترجمهٔ آقای قاضی اصولا برعکس شده بود.

این‌ها البته تیکه‌هایی بود که موقع گوش دادن علامت زده بودم که بعدا مقایسه کنم و چون کتاب دیر دستم رسید نتونستم در حین گوش دادن نگاهی بهش بندازم.

غیر از این‌ها، بقیهٔ کتاب رو همینطوری از روی ترجمهٔ آقای قاضی یه تورقی کردم. یه تفاوت مثلا این بود که تو ترجمهٔ آقای سروش مکالمات همه محاوره نوشته شدن و بعضی وقت‌ها هم یه ترکیبی از محاوره و کتابی استفاده شده که جالب نیست! البته اینها تو نسخهٔ صوتی یک‌دست شده.

 در نهایت با این مقدار مقایسهٔ اندکی که من کردم به نظرم حداقل از نظر ادبی و جمله‌بندی ترجمهٔ آقای قاضی واقعا بهتره.

 بنابراین، اگه این نسخه در دسترستون هست کتاب رو با همین ترجمه بخونید. ولی اگه به این نسخه دسترسی نداشتید ترجمهٔ آقای سروش هم می‌تونه کارتون رو راه بندازه، مخصوصا اگه بخواید صوتی گوش بدید! چون من از اجرای آقای تایماز رضوانی راضی بودم و همون‌طور که گفتم یه سری گیر و گورهای ترجمه تو نسخهٔ صوتی رفع و رجوع شده بود.
        

52

Walk Two Moons
یه کتاب نو
          یه کتاب نوجوون خوش‌خوان و خانوادگی...

ماجرا از زبون سالامانکا روایت میشه، دختری که مدتی پیش مادرش ترکش کرده و حالا تو یه سفر جاده‌ای همراه پدربزرگ و مادربزرگش داره می‌ره تا برش گردونه...
این وسط توی‌ راه قصهٔ دوستش رو تعریف می‌کنه که اونم تقریبا مشکل مشابهی براش پیش‌ میاد.
در واقع کتاب دو تا خط داستانی رو همراه با هم پیش می‌بره.

🔅🔅🔅🔅🔅

داستان روون و تأمل‌برانگیزی بود و بعضی جاها نمکی.

کلا خوب بود ولی با یه چیزایی هم مشکل داشتم که چون مقادیری لودهنده‌ست آخر مرور می‌گم.
این موارد باعث شد آخر کتاب حس خوبی بهش نداشته باشم و امتیازش از بالای چهار تو ذهنم افت کرد به بین سه و چهار! آخرش تصمیم گرفتم بهش کمی با ارفاق چهار بدم :)

چون کلا به نظرم کتاب خوبی بود و چیزای قشنگی یاد آدم می‌داد، مخصوصا در مورد نوع برخورد با مامان‌هایی که اینقدر بدون چشم‌داشت واسه آدم زحمت می‌کشن 😢

این سفر جاده‌ای و دیدن مناظر طبیعی آمریکا هم به نظرم قشنگ بود و فکر کنم میشه تو دستهٔ کتاب‌های جاده‌ای قرارش داد!

🔅🔅🔅🔅🔅

با توجه به حذف شدن هر نکتهٔ اندک سانسوری، به نظرم میشه از ۱۳-۱۴ سالگی این کتاب رو دست بچه‌ها داد (یه علاقه‌ای بین دختر و پسر کتاب هست ولی اصولا‌ تو ترجمه بیشتر به صورت دوستی نشون داده شده و هر چی بوسه این وسط بوده سانسور شده 😄 مادربزرگ هم یه بار یه نامهٔ عاشقانه از یه مرد دیگه دریافت می‌کنه که چون باز بقیه‌ش سانسور شده فکر نکنم مشکلی داشته باشه).

ترجمه هم در مجموع بد نبود ولی یه چند تا اشکال و حذف‌های بی‌خودی توش دیدم که برام جای تعجب داشت...

🔅🔅🔅🔅🔅

حالا اون نکات مقادیری لودهنده!

پایان کتاب طوریه که خیلی‌ها رو غافلگیر می‌کنه و اشک خیلی‌ها رو در میاره.

ولی من بیشتر از غافلگیر و ناراحت شدن، حس کردم توسط نویسنده سر کار رفتم 😅
می‌دونم کلا هدف همین بود که مجبورت کنه نتیجه‌های اشتباه بگیری که بعدش پشیمون بشی و بفهمی تا وقتی با کفش‌های کسی راه نرفتی نباید قضاوتش کنی.
ولی یه مقدار به نظرم به زور این کار رو کرده بود!
اصولا چیزی که آخر فهمیدیم یکی از حدس‌های اولیه‌م بود (مخصوصا به خاطر واکنش احساسی بقیهٔ کسایی که این کتاب رو خوندن)، ولی اینقدر باقی ابعاد داستان و نوع گفتگوهای ملت به این حدس نمی‌خورد که بی‌خیالش شدم!
بعد وقتی دیدم بله همین بوده رسما به جای ناراحت شدن اینطوری شدم: 😐🚶🏻‍♀️
می‌فهمم این بچه تو مرحلهٔ انکار بوده، ولی واقعا یک سال و نیم برای تو این مرحله بودنِ یک دختر سیزده ساله زیاد نیست؟ و اینکه اطرافیانش تازه بعد از این مدت به فکرشون برسه یه حرکتی برای حل این مشکل بزنن؟

اون نکتهٔ دیگه که آخر کتاب آشکار شد رو هم باز تقریبا از همون اول اول حدس زده بودم و واسه همین اینجا اصلا هیچ قضاوت نادرستی نکردم 😅 و کلا برام سوال بود که چرا همچین چیزی به ذهن شخصیت‌های کتاب خطور نمی‌کنه (البته خب اونا بچه بودن با کله‌هایی پر از ایده‌های عجیب و غریب، ولی برام جالبه که دوستای خودم هم سر این موضوع غافلگیر شدن 🚶🏻‍♀️)
        

21

Warbreaker
این کتاب ر
          این کتاب رو بعد از مدت‌ها به خاطر همراهی با دوستم بازخوانی کردم و درگیر شدن دوباره با داستان و شخصیت‌های این کتاب برام جالب و لذت‌بخش بود :)

🔅🔅🔅🔅🔅

داستان از این قراره که دو کشور همسایه سال‌هاست که با هم در آستانهٔ جنگ به سر می‌برن و شاید ازدواج شاه‌دخت یکی با ایزدشاه اون یکی بتونه مانع این جنگ بشه! ولی انگار قضیه به این سادگی‌ها نیست و هیچ‌چیز اونطوری نیست که اول به نظر می‌رسید...

🔅🔅🔅🔅🔅

من کشش و ضرب‌آهنگ کتاب رو کلا پسندیدم، منتها طبق معمول کتاب‌های سندرسون سرعت اتفاقات یهو آخرای کتاب چند برابر میشه! 

نکات طنزآمیز هم توی کتاب زیاده و خیلی جاها باعث می‌شه با صدای بلند بخندی! (یکی از چیزایی که خیلی در مورد کتاب‌های سندرسون دوست دارم!).

سیستم جادویی این داستان هم، باز طبق معمول کتاب‌های سندرسون، خیلی جالب و خلاقانه‌ست. البته با اینکه از نتایج این مدل جادو و کارهایی که میشه باهاش کرد خوشم میاد، مدل به دست آوردن قدرتش رو دوست ندارم 😒
از اون‌جایی که این کتاب هم در دنیای بزرگ‌تر کازمر نوشته شده، این سیستم جادویی در واقع تو همون دنیای بزرگ‌تر تعریف می‌شه و به بقیهٔ بخش‌های این دنیا مرتبطه.

🔅🔅🔅🔅🔅

شخصیت‌های این کتاب هم مهمن و بعدها سر و کلهٔ بعضی‌هاشون تو کتاب‌های دیگه هم پیدا میشه (نخوندن این کتاب احتمالا ضربهٔ خاصی به فهم اون داستان‌ها نمی‌زنه ولی وقتی خونده باشیش و به این شخصیت‌ها برسی یهو این‌طوری میشی که عه! این که فلانیه! و بعد مخت تاب برمی‌داره که آخه این اینجا چی کار می‌کنه؟! خودم آخر جلد دوم استورم‌لایت وقتی یکی از این شخصیت‌ها رو دیدم رسما اینطوری شدم: 😱😱)

شخصیت‌‌پردازی‌ها رو هم در مجموع دوست داشتم و سیری که شخصیت‌های مختلف طی می‌کنن به نظرم جالب بود، مثلا سیر شخصیتی ویوِنا که از یه دختر باوقار مذهبی شروع شد تا...
من درگیری‌هایی درونی ویونا رو دوست داشتم چون به نظرم چنین سوالاتی رو‌ هر آدمی با هر مذهبی می‌تونه از خودش بپرسه!
نورنغمه (معادل مترجم برای Lightsong) و لاریمار هم عالی بودن.
داستان عاشقانهٔ کتاب هم لطیف و قشنگ بود.
(دو تا شخصیت دیگه رو هم خیلی دوست داشتم که چون لودهنده‌ست اسمی ازشون نمی‌برم!).

🔅🔅🔅🔅🔅

تو این دنیا هم دین نقش خیلی پررنگی تو زندگی مردم و شخصیت‌های اصلی داره و دوباره اینجا هم با نسخه‌های مختلفی از ادیان طرفیم که با وجود تشنه بودن به خون همدیگه شباهت‌های زیادی با هم دارن و به نظر می‌رسه سرچشمهٔ واحدی داشته باشن!

این یکی از خصوصیات اصلی کتاب‌های دنیای کازمره، درهم‌تنیدگی دین با زندگی روزمرهٔ مردم و ابعاد مختلف داستان. 
با وجود من‌درآوردی بودن این ادیان میشه شباهت‌های زیادی بینشون و ادیان واقعی تو دنیای خودمون پیدا کرد که همیشه برای من تأمل‌برانگیز بوده. البته درک می‌کنم که این موضوع ممکنه اصلا به مذاق بعضی از دوستان مذهبی خوش نیاد! چون به نظر این دوستان همون بهتر که فانتزی‌ها کلا کاری به خدا و مذهب نداشته باشن :) بماند که ‌حتی همین اصل «خلق» یه دنیای جدید با قوانین متفاوت با دنیای ما به خاطر بحث‌های توحیدی برای بعضی‌ها اذیت‌کننده‌ست 🤷🏻‍♀️

🔅🔅🔅🔅🔅

با توجه به پایان داستان میشه هنوز انتظار یه جلد دیگه رو داشت و گویا سندرسون هم گفته قصد نوشتنش رو داره، ولی خب فعلا که خبری ازش نیست و با توجه به n تا پروژهٔ دیگه‌ای که این مرد واسه خودش تعریف کرده معلوم نیست کی نوبت به این کتاب می‌رسه، اگه برسه 🙄
خودم یه چند تایی سوال در مورد گذشتهٔ شخصیت‌ها داشتم و بدم نمی‌اومد بیشتر در موردشون بخونم....

🔅🔅🔅🔅🔅

این کتاب در عین بی‌صحنه بودن صحنه‌دارترین کتاب سندرسونه 😅 (با توجه به ترجمه می‌گم).
بنابراین، به نظرم حداقل برای نوجوون کم‌سن و سال مناسب نیست...

ترجمه هم به نظرم خوب بود. در حین خوندن از دوستم خواستم چند تا از تیکه‌های کتاب رو برام بفرسته و تو این تیکه‌ها اشکالی ندیدم و به نظرم مترجم طنز کار رو هم تونسته بود به خوبی منتقل کنه.

البته که کتابش خیلی گرونه و نسخهٔ الکترونیکی هم که نداره 🚶🏻‍♀️
واسه همین فکر نکنم هیچ‌کدوم از دوستای دیگه‌م بتونن برن سراغش 🚶🏻‍♀️
        

11

Dune
من معمولا
          من معمولا قضاوت و نوشتن در مورد مجموعه‌ها رو به پایان اون مجموعه موکول می‌کنم.
منتها در این مورد به خاطر تعداد زیاد جلدها و اینکه حتی مطمئن نیستم بخوام تا آخر مجموعهٔ اصلی (شامل ۶ جلد!) پیش برم، نوشتن مرور رو از همین جلد اول شروع می‌کنم، با علم به این موضوع که ممکنه یه سری از سوالات و مشکلاتم تو جلدهای بعدی پاسخ داده شده باشه...

🔅🔅🔅🔅🔅

تلماسه یه اثر کلاسیک تو سبک علمی-تخیلی محسوب میشه، شاید حتی فراتر از علمی-تخیلی.
طوری که انگار «نمیشه» خوانندهٔ این سبک باشی و سراغ این اثر نرفته باشی :)

نمی‌دونم چه توضیحی در مورد داستان کتاب می‌تونم بدم! فقط در این حد بگم که اصل ماجرا تو سیاره‌ای بسیار بسیار خشک اتفاق می‌افته، جایی که هیچ‌چیز به اندازهٔ آب ارزش نداره، با مردمی که به خاطر زندگی در این شرایط سخت از هر انسان دیگه‌ای قوی‌تر شدن...

🔅🔅🔅🔅🔅

با وجود ابهام زیاد، داستان از همون ابتدا برای من جذاب بود و ماجراها به نظرم کشش بالایی داشتن. 

با این حال، به نظرم بخشی از این ابهام دیگه جدا زیادی بود.

ما تو طول کتاب چیز خاصی از زمان رخداد وقایع نمی‌فهمیم. 
یعنی در واقع نویسنده در جریان داستان تقریبا هیچ نسبتی با زمان حال و زمین کنونی ما برقرار نمی‌کنه. 
فقط تو قسمت پیوست‌هاست که برای اولین بار به واژهٔ «زمین کهن» برمی‌خوریم و می‌فهمیم گویا همچین جایی هم تو این دنیا وجود داشته.

من این موضوع رو یه نقطه ضعف برای این کتاب می‌دونم. به نظرم وقتی با یه کتاب «علمی-تخیلی» طرفیم باید بتونیم نسبتش رو با خودمون و دنیای خودمون مشخص کنیم، چون در این کتاب اینقدر عناصر فانتزی‌گونه وجود داره که جدا فکر می‌کردم کلا نویسنده یه دنیای دیگه خلق کرده و کاری به زمین ما نداشته.

مسئلهٔ دیگه نوع فناوری‌های موجود و مدل حکومت‌هاست.
اینجا با وجود سفر در فضا، فناوری‌ها به نظرم خیلی ابتدایی می‌اومدن و این موضوع کلا از ابتدا برام جای سوال داشت.
تازه ما از این «سفر در فضا» هم چیزی نمی‌بینیم چون این موضوع در انحصار یه گروه خاص و رازآلوده.
یعنی همه چیز تو این دنیا خیلی بدوی به نظر می‌رسه، چیزی که آدم باز از یه کتاب علمی-تخیلی انتظار نداره.

یه مثال از این بدوی بودن نوع حکومت‌هاست. اینجا ما با حکومت‌های فئودالی طرفیم. یه حاکم وجود داره که مالک کلللل یه سیاره‌ست! و تمام مردم اون سیاره رسما رعیت‌های این حاکم محسوب می‌شن، دیگه در مورد رواج برده‌داری و مسابقات گلادیاتوری چیزی نمی‌گم!
یعنی حکومت‌داری تو این کتاب طوری بود که حس می‌کردی قرون وسطای زمین پخش شده تو n تا سیاره و کهکشان هستی! 

باز نویسنده به این موضوع و توضیح چطور رسیدن بشر به این نقطه، تازه اندکی در «واژه‌نامه» پرداخته! جایی که اشاره می‌کنه چطور ۲۰۰۰ سال قبل در جریان «جهاد باتلری» (ترجمه‌شده به کروساد باتلری) ملت اومدن کل ربات‌ها و ماشین‌های متفکر رو منهدم کردن و از اون به بعد استفاده از این چیز‌ها ممنوع شده.

خب واقعا جا داشت نویسنده به این مسئله تو خود کتاب بپردازه نه تو واژه‌نامه! بماند که این موضوع همچنان جوابی به این سوالات نیست که اصلا چطور آدمیزاد تونست این تعداد سیاره رو فتح کنه و همچنان از نظر نوع حکومت تو تمام این سیاره‌ها در این حد بدوی باقی مونده باشه...

در واقع ما اینجا کلا هیچ پیش‌زمینه‌ای از دنیای کتاب دریافت نمی‌کنیم و مستقیم پرت می‌شیم وسط اتفاقات. 
نمی‌دونم آیا تو پنج جلد اصلی دیگه به این موضوعات اشاره شده یا نه،‌ ولی دیدم جناب هربرت پسر یه کتاب نوشته با همین عنوان جهاد باتلری‌ و کلا ۱۲ تا کتاب از کتاب‌هایی که ایشون نوشته از نظر زمانی برمی‌گرده به قبل از ماجراهای این کتاب تلماسه!

غیر از اون به نظرم بقیهٔ عناصر این دنیا هم به درستی و آنچنان که شایستهٔ! جلد اول یه مجموعه‌ست توضیح داده نشده بود و منطق وقایع یه سری جاها چفت و بست درستی نداشت.
مثلا ما اینجا با نیروهای خارق‌العادهٔ زنان بنه‌جسریت طرفیم. کسایی که بر «تمام» عضلات بدنشون کنترل «کامل» دارن و حتی در موارد خاص می‌تونن ترکیبات مولکول‌های بدنشون رو تغییر بدن! چرا؟! من اصولا هر کاری کردم نتونستم این بخش‌ها رو «علمی-تخیلی» حساب کنم. 
دیگه در مورد خواص عجیب و غریب ملغما و امکان دیدن آینده چیزی نمی‌گم...

حالا بریم سراغ بحث دین...

🔅🔅🔅🔅🔅

توجه کنید که هر چی اینجا می‌گم بر اساس نسخهٔ اصلی کتابه چون بسیاری از این موارد تو ترجمه کاملا سانسور شده که جداگونه بهش اشاره می‌کنم.

تو این کتاب با ملغمه‌ای از ادیان طرفیم، منتها چیزی که بیشتر از همه تو چشم می‌زنه دین اسلامه.

نویسنده اسم دین گروه اصلی کتاب، یعنی حره‌مردان، رو گذاشته ذن‌سنی (ترجمه‌شده به ذن‌اباضی)، و به قول خودش این دین ترکیبی از اسلام (بله اسم اسلام رو دقیقا تو پیوست آورده، که البته تو ترجمه این موضوع حذف شده) و بوداییه.

حالا من خیلی تخصصی در بودایی ندارم ولی به نظرم کفهٔ اسلام اینجا بسیار سنگین‌تره.
یعنی نویسنده از هر فرصتی برای پرت کردن یه کلمهٔ عربی-اسلامی تو صورت خواننده استفاده کرده.
این کلمات هم به جز در موارد اندک در جایگاه درست خودشون استفاده شدن، منتها به صورت تحریف‌شده (اینجا کلمهٔ تو ذهن من واژهٔ twistedه! که بنا به نظر یکی از دوستان به جاش معادل تحریف‌شده رو به کار می‌برم!).
مثلا شما اینجا با واژهٔ جهاد (ترجمه‌شده به کروساد) مواجه می‌شید در همون معنای جنگ و مبارزه با دشمنان. 
ولی تصویر نویسنده از این واژه یه جنگ وحشیانه‌ست که قراره کل دنیا رو به فنا بده، چیزی که جلوگیری ازش تمام هم و غم قهرمان داستان رو تشکیل می‌ده.

و یا واژهٔ شریعت رو می‌بینید (ترجمه‌شده به وخشوربند)، که میشه خرافات من‌درآوردی یه گروه جهانی به اسم بنه‌جسریت که برای کنترل جوامع بدوی بینشون رواج داده میشه (اینم شبیه نظریه‌های توطئه در عصر حاضره، اینکه یه گروه محدود بتونه کلللل اعتقادات نه یک سیاره که شونصد تا سیارهٔ پخش‌شده در کهکشان رو تو مشتش داشته باشه).

البته من آخر نتونستم در مورد نظر نهایی نویسنده در رابطه با دین به یه جمع‌بندی برسم. چون با توجه به پیوست‌ها به نظر می‌رسید بالاخره به نظرش «یه چیزی» اون اول وجود داشته. 
شاید بتونم بگم تا اینجا رویکردش یه مقدار شبیه سنت‌گراهاست، اینکه قبول داره یه هستهٔ واقعی برای تمام ادیان وجود داره، منتها این مناسک و شاخ و برگ‌هایی که توسط مذاهب مختلف بهش اضافه شده همه من‌درآوردی و چرته.

مجموع این موارد باعث میشه که خوانندهٔ مسلمان مذهبی حس خوبی از خوندن این داستان بهش دست نده، چیزی که باعث شد اولین باری که این کتاب رو دست گرفتم بعد از خوندن بیش از ۶۰ درصد بذارمش کنار (اون موقع خیلی دل‌نازک‌تر از الان بودم 😄).
منتها میشه گفت این حالت برای کسی که ترجمه رو خونده باشه چندان پیش نمیاد :)

🔅🔅🔅🔅🔅

در واقع تو ترجمهٔ این کتاب زهر استفادهٔ نویسنده از مفاهیم اسلامی تا حد خوبی گرفته شده و ترجمه اصلا گزندگی متن اصلی رو نداره.

گذاشتن هوشیدر به جای Mahdi، وخشوربند به جای Shari'a، اباضی به جای Sunni، کروساد به جای Jihad، معرفه به جای Fiqh، حزیران به جای Ramadhan، اسواری به جای Islamic، اوستا به جای Quran، جاگذاری کلمهٔ سنت به جای مذهب در حداقل یک مورد و مواردی مثل این که اصولا همه‌ش رو یادم نمیاد باعث میشه خوانندهٔ فارسی‌زبان با خودش بگه حالا این کتاب همچین هم به دین اسلام ربطی نداشت :)

شاید جالب‌ترین و بدترین معادل، واژهٔ کروساد باشه که تقریبا مطمئنم خوانندهٔ فارسی‌زبان هیچ حسی بهش نخواهد داشت (قاعدتا مترجم باید این کلمه رو از Crusade گرفته باشه که اشاره داره به جنگ‌های صلیبی). حداقل بین چند نفری از دوستان من که این کتاب رو خونده بودن کسی نمی‌دونست این واژه به جای جهاد گذاشته شده و کلا اصلا چه معنایی میده :)

می‌تونیم اینجا به وزارت ارشاد جمهوری اسلامی فحش بدیم که چرا مترجم و ناشر رو به چنین سانسورهای اجبار کرده.

ولی در جریان خوندن کتاب دائم برام این سوال پیش می‌اومد که چطور ارشاد به یه بار استفاده از واژهٔ رمضان تو یه کتاب ۹۰۰ صفحه‌ای حساسیت نشون می‌ده و اشارات مستقیم هم‌جنس‌گرایی تو کتاب‌های دیگه براش اهمیتی نداره؟ 🤔

البته من به غیر از این موارد «سانسوری» با معادل‌گذاری‌های دیگهٔ مترجم هم مشکل داشتم، مثل گذاشتن واژهٔ اُصُل به جای Usul (وقتی به طور واضح تو کتاب معنی اصول می‌ده) و یا گذاشتن واژهٔ خدیو به جای Maker.

اگر این معادل‌گذاری‌ها رو‌ در نظر نگیریم به نظرم ترجمه تونسته بود به خوبی نثر سنگین هربرت رو به فارسی منتقل کنه.

🔅🔅🔅🔅🔅

امتیاز دادن به این کتاب برای من چالشی بود! 
چون من اصولا اگه محتوای کتابی رو نپسندم دیگه برام قوت جنبه‌های دیگه‌ش مهم نیست و امتیاز کمی بهش می‌دم 😅
اینجا هم اگه می‌خواستم استفادهٔ نابجای نویسنده از مفاهیم اسلامی رو در نظر بگیرم باید به کتاب کمتر از یک ستاره می‌دادم.
منتها این بار از این اصل تخطی کردم و به خاطر ابعاد دیگهٔ کتاب بهش ۳ ستاره دادم :)
بریم ببینیم آقای هربرت تو جلدهای بعدی چه آشی برامون پخته...
        

48

ساجی: خاطرات نسرین باقرزاده همسر شهید بهمن باقری
من چندان ر
          من چندان رابطهٔ خوبی با کتاب‌هایی که از زبان همسران شهدا روایت میشه ندارم.
این مشکل هم اصولا بعد از ازدواج خودم شروع شد.

بعد ازدواج که یه حسی از زندگی زناشویی و وابستگی به همسر پیدا کردم خیلی از رفتارهای شهدا با همسراشون حرصم می‌داد 😅 (بعضی‌ها میگن کتاب‌های این‌طوری فانتزی غیرواقعی واسه آدم ایجاد می‌کنه، ولی برای من قضیه قشنگ برعکسه 😄).

ولی این کتاب برام اینطوری نبود...

یه مشکل بزرگ من تو این دسته از کتاب‌ها چیزیه که می‌دونم خیلی از دوستان مذهبیم باهاش موافق نیستن.
من از اینکه می‌دیدم اون آقای همسر یک‌سره دنبال شهادته و هی راه به راه می‌گه برام دعا کن شهید بشم، راضی باش که شهید بشم، خیلی حرصم می‌گرفت.

تو این کتاب قضیه اصلا این نبود.
اینجا این مرد می‌خواست بره بجنگه تا از کشور و انقلابش دفاع کنه ولی همین آدم هم‌زمان عاشق زندگی بود.
بله، زیر توپ و تانک حلوا خیرات نمی‌کنن و وقتی نتونی جبهه رو رها کنی خیلی احتمال داره نصیبت شهادت باشه.
ولی این اون هدف غایی نیست، متوجه می‌شید چی میگم؟ 

یه جورایی من رو یاد فیلم تنگهٔ ابوغریب‌ میندازه. اونجا هم اون آدما واقعا همه می‌خواستن «زندگی» کنن ولی رفتن و همه هم «شهید» شدن...

حالا بریم سراغ خود کتاب

🔅🔅🔅🔅🔅

من خیلی نتونستم با بچگی‌های نسرین ارتباط برقرار کنم. این حد از عاشق ازدواج بودن و «دختر» بودن برام جالب نبود 😄
ولی روایت کتاب هر چی پیش رفت جذاب‌تر شد و خیلی بیشتر درگیرم کرد.

یه سری جاها هم از لحاظ توصیف‌های زنده و برانگیختن احساسات عالی بود، مثل عزاداری‌ها برای ماجرای سینما رکس و از اون بهتر توصیف‌های شروع جنگ.
این دومی‌ خیلی خیلی عالی بود، طوری که خواننده هم با خوندن و شنیدن این سطرها می‌شد یه جنگ‌زده که مجبور شده خونه‌ش رو رها کنه و همه جا خون و ویرانی ببینه... 

و بعد شرح ادامهٔ ماجرا و نوع زندگی یه دختر جنگ‌زده با مردی که نمی‌تونه راحت تو خونه بشینه وقتی شهرش دست نیروهای مهاجمه...

چقدر خانم ضرابی‌زاده همهٔ این‌ها رو قشنگ درآورده بود، واقعا دست مریزاد.

البته به نظرم یه سری توصیف‌های غیرضروری هم این وسط‌ها پیدا می‌شد که نسبت به کل کتاب اونقدرها هم چشم‌گیر نبودن.

کلا هم اینجا با آدم‌های فوق مذهبی و عارف‌مسلک طرف نیستیم و همین باعث میشه آدم احساس قرابت بیشتری با شخصیت‌ها داشته باشه. 

غم و غصه‌های اصلی هم حدود یک‌سوم پایانی کتاب شروع میشه.
غیر از شهادت آقای باقرزاده یه موضوع دیگه هم بود که نمیگم تا لو نره.
فقط در این حد بگم که این تیکه‌ها واقعا دلم رو آتیش زد...

بعد هم که می‌رسیم به اصل شهادت... تو آخرین گزارش پیشرفتم از این کتاب نوشتم که چطور موقع گوش دادن این تیکه‌ها اشک می‌ریختم... عجب دردی داشت و چقدر غمش سنگین بود...

🔅🔅🔅🔅🔅

همون‌طور که گفتم من نسخهٔ صوتی کتاب رو گوش دادم، با صدای خانم فضه سادات حسینی، همون اخبارگوی چادری صدا و سیما.
متخصص لهجهٔ جنوبی نیستم ولی اونقدری که می‌فهمیدم اجرای ایشون از لهجهٔ مادر نسرین خیلی خوب بود و این مادر برای من یکی از شخصیت‌های بسیار دوست‌داشتنی این کتاب بود.
کلا هم به نظرم بسیار اجرای خوبی بود و واقعا از شنیدن این کتاب زیبا با صدای ایشون لذت بردم و تبدیل شد به یکی از بهترین کتاب‌های دفاع مقدسی که خوندم...
        

31

حماسه‌ی سجادیه؛ تویی به جای همه
کتابی برای
          کتابی برای روایت وقایع بعد از کربلا با محوریت سید الساجدین...

🔅🔅🔅🔅🔅

اول اینکه انتخاب این برهه از تاریخ واقعا خوب بود، چون کمتر بهش پرداخته شده و کمتر در موردش فکر می‌کنیم...

کتاب هم با زاویه‌دید عجیبی شروع میشه، با راویت شیطان!
اینجا آقای شجاعی با یه زبان آمیخته به طنز ماجراهای قبل و بعد واقعهٔ کربلا رو از زبون شیطان نقل می‌کنه...

شاید بعضی‌ها این بخش‌ها رو نپسندن، ولی به نظر من یکی از بهترین قسمت‌های کتاب بود که باعث شد زود جذب داستان بشم و سریع پیش برم.

منتها در ادامه این روند کند شد.

یهو آقای شجاعی کتاب رو از حالت داستانی خارج کرد و چندین صفحه در باب تفاوت اسلام علوی و اسلام اموی منبر رفت!
بازم احتمالا می‌تونستم با این قسمت‌ها هم کنار بیام اگه با یه سری از این حرف‌ها مشکل مفهومی نداشتم...
بخشی از تصویری که اینجا آقای شجاعی از اسلام علوی و در کل حکومت امام علی ارائه داد به نظرم درست نبود، یعنی در واقع کامل نبود و یه حالت کاریکاتوری پیدا کرده بود، چیزی که احتمالا بشه بهش گفت اسلام صورتی. یعنی صورتی‌سازی هر کسی باز قابل تصوره ولی برای امام علی؟ 

بعد از این بخش باز تقریبا کتاب به سیر داستانی خودش برگشت، منتها یه مقدار دیگه دیدم خراب شده بود.

می‌دونم که شاید جالب نباشه هی وسط داستان آدم زیرنویس منابع بزنه، ولی وقتی داریم چیزی رو به معصوم نسبت می‌دیم فکر کنم این کار لازم باشه. مخصوصا از این جهت که اتفاقا آقای شجاعی برای یه سری از مواردی که از امام نقل کرده بود زیرنویسی بالاخره گذاشته بود...

البته که تاریخ هم مجموعه‌ای از روایت‌هاست و مثل هر روایت دیگه‌ای، باید برای روایت‌های تاریخی هم بحث‌های سندی و مثل اون در نظر گرفته بشه و اون‌وقت اینجا هم کلللی داستان خواهیم داشت.
با این اوصاف اگه یه نویسنده برای هر قسمت به مشت حدیث ردیف کنه ممکنه یه اعتماد کاذب به حرف‌هاش به وجود بیاره، چون دیگه کسی نمی‌ره قوت اون سند رو بررسی کنه و همین که سندی هست با خودش میگه لابد درسته دیگه! 
واسه همین نمی‌دونم دقیقا حالت بهینه‌ش چطوریه...

🔅🔅🔅🔅🔅

و کلا هم من یه مقدار با روایت داستانی از ائمهٔ معصومین مشکل دارم.
بله می‌دونم در نوشتن «رمان» تاریخی لاجرم عنصر خیال دخیله، منتها ترجیح می‌دم نویسنده این خیال‌پردازیش رو بیشتر روی آدم‌های عادی و یا حتی کاملا خیالی اون برهه از زمان اجرا کنه!
یه چیزی مثل «پس از بیست سال» که شخصیت اصلیش اساسا ساختگی بود، منتها نویسنده با همین شخصیت کاملا خیالی تصویر خیلی قشنگ و روشنی از ماجراهای شکل‌گرفته حول یک معصوم ارائه داد. بماند که کلا از لحاظ پرداخت داستان هم پس از بیست سال از این کتاب به مراتب قوی‌تر بود.

اینجا مثلا به غیر از همون تیکه‌های اول با راوی شیطان! ما بیشتر با یه سری روایت پراکنده که بهم وصله شدن طرفیم و نویسنده انگار به سختی موقعیت‌هایی برای تعریف یه سری وقایع جور کرده! مثلا دو نفر همدیگه رو می‌بینن و یهو کل تاریخ گذشته‌شون رو با هم مرور می‌کنن...

🔅🔅🔅🔅🔅

این کتاب در واقع جلد اول از یه مجموعهٔ سه جلدیه به نام حماسهٔ سجادیه (که اسم واقعا قشنگیه).
از همون نیمهٔ کتاب حس کردم چندان تمایلی به خوندن باقی جلدهاش ندارم ولی همراهی با دوستام و البته تخفیف‌های طاقچه! باعث شد جلدهای بعدی رو هم تهیه کنم.

در نهایت ناراضی نیستم :) به نظرم با خوندن تا آخر مجموعه می‌تونم قضاوت بهتری نسبت بهش داشته باشم...
        

22

Lessons in Chemistry
یه رمان فو
          یه رمان فوق فمینیستی و بسیار ضد مذهب 🙄

ماجرا مربوط میشه به آمریکای ۶۰-۷۰ سال پیش، یه جامعهٔ فوق مردسالار و زنی که حاضر به پذیرش محدودیت‌های غیرمنطقی این جامعه نیست،
یه خانوم ساینتیست (میشه به عنوان معادل این واژه گفت «دانشمند»، ولی به نظرم گویا نیست، اگه پیشنهاد بهتری دارید استقبال می‌کنم ☺️) که دست روزگار تبدیلش کرده به یه مادر تنها که باید یه طوری خرج خودش و دختر چهارساله‌ش رو دربیاره...

این کتاب تو رأی‌گیری بهترین‌های گودریدز (سال ۲۰۲۲) تو بخش ادبیات داستانی (فیکشن) رتبهٔ دوم و تو بخش اولین اثر یه نویسنده رتبهٔ اول رو آورده.

🔅🔅🔅🔅🔅

داستان از اوایل تا حدود نیمهٔ کتاب خوب پیش رفت، هم تیکه‌های احساسی داشت و هم صحنه‌های طنز.
یه دلیل مهم جذابیت داستان هم سگ الیزابت، شش و سی، بود، باحال‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت کتاب! و دو ستاره از این سه ستاره‌ای که دادم فقط به خاطر شخص ایشونه 😂

نویسنده در واقع تو این نیمهٔ اول کلی از بخش‌ها رو از زاویه‌دید شش و سی نقل کرده بود و این تیکه‌ها خیلی بانمک بودن. البته که من تخصصی تو سطح هوش و فهم سگ‌ها ندارم ولی بعید می‌دونم سگی به این حد از درک و شعور داشته باشیم!

به هر حال یه دلیل کم شدن جذابیت داستان در ادامه همین کمرنگ‌شدن نقش شش و سی بود، به علاوهٔ بحث‌های محتوایی که در ادامه می‌گم. 
غیر از اینها به نظرم نویسنده تو این نیمهٔ دوم یه سری جاها اصلا نتونسته بود شخصیت الیزابت رو خوب دربیاره و قشنگ حس می‌کردم با یه موجود کاغذی بدون هیچ عمقی طرفم!

البته در نهایت طوری بود که آدم بخواد تا تهش پیش بره.
آخرش هم که دیگه خیلی فیلم هندی شد 😏

🔅🔅🔅🔅🔅

خب، بریم سراغ حرف‌هایی که کتاب می‌خواست بزنه! 

به عنوان کسی که بارها افراد مختلف بهش عنوان فمنیست دادن 😏، در موارد متعددی با شخصیت اصلی همراه بودم و از ظلم‌ها و بی‌عدالتی‌هایی که در حقش می‌شد حرص خوردم.
با این وجود، به نظرم آش این بخش‌های فمینیستی یه جاهایی دیگه خیلی شور شده بود و تو ذوق می‌زد. 

ولی مشکل اصلیم با کتاب نه تو این بخش‌ها که با رویکرد ضد خدا و ضد مذهبش بود.

دوباره مثل تیکه‌های فمنیستی، نویسنده این ضد خدایی رو رسما داااااد می‌زنه تو کتاب. یعنی یه سری جاها آدم اینطوری میشه که خب باشه فهمیدیم خدا رو قبول نداری دیگه لازم نیست هی بهمون یادآوریش کنی 😒

نکتهٔ اول اینجا این رویکرده که «ساینس همه چیز است و ساینس پاسخی برای همهٔ پرسش‌هاست!» و اینکه با وجود ساینس خدا کیلویی چند؟ (میگم ساینس چون اون روش‌های خاص علمی که از زمانی به بعد رایج شد مدنظرمه، و فکر نمی‌کنم اینجا بشه معادل «علم» رو براش یه کار برد)
یعنی به عنوان کسی که خودش داره تو همین حوزه‌های مربوط به ساینس (علم؟!) کار می‌کنه واکنشم در برابر این نوع از پرستش ساینس (علم؟!) این‌طوری بود که: باشه بابا پیاده شو با هم بریم 🙄

غیر از این، کل نمادها و شخصیت‌های مذهبی تو این کتاب منفی یا فوق منفی بودن.
یعنی یه مشت کشیش و اسقف و مؤسسهٔ کاتولیک تو این کتاب ریخته که دلتون می‌خواد خفه‌شون کنید!
تنها فرد وابسته به مذهب مثبت هم یه کشیشه که از قضا اعتقادی به وجود خدا نداره! 

کتاب البته یه شخصیت هم‌جنس‌گرا هم داشت که مدتها پیش از شروع ماجراهای کتاب فوت کرده بود.
همون‌طور که حتما حدس می‌زنید این شخصیت، که میشه برادر الیزابت، بهترین و مهربون‌ترین و بااحساس‌ترین و همهٔ ترین‌های خوب دیگه بود که می‌تونید برای یه شخصیت نام ببرید 😒 کسی که الیزابت هر چی داره از اون داره و کسی که سر اینکه بابای‌ مذهبیش بهش گفته به خاطر این «گرایشش» جاش تو جهنمه می‌ره خودش رو حلق‌آویز می‌کنه.

🔅🔅🔅🔅🔅

یه سریال هم البته از این کتاب ساخته شده که اصولا فرق‌های زیادی با اصل داستان داره.
من خودم سریالش رو ندیدم و چیزی که میگم بر اساس مواردی هست که از دوستام شنیدم.

سازندگان سریال کلا اومدن همه چیز رو تا مقدار خوبی تعدیل کردن 😏 مثلا بخش‌های ضد مذهب کتاب تو سریال خیلی کمرنگ شده.
یه نکتهٔ بسیار مسخره‌ش برای من عوض کردن ماجرای همسایهٔ الیزابته. 
تو کتاب با زنی طرفیم که یه شوهر به شددددت مزخرف داره که به علت کاتولیک بودن نمی‌تونه ازش طلاق بگیره 😒 و توصیهٔ کشیش هم بهش صرفا اینه که سعی کنه به خودش برسه تا مورد توجه شوهرش قرار بگیره و همچنین از خدا بخواد بهش کمک کنه که همسر بهتری برای شوهرش باشه 😐 (اینم باز در راستای منفی نشون دادن دین و هر آنچه به دین مربوطه). بعد حالا بماند که وارد یه رابطه میشه و ....
تو سریال اون‌وقت ایشون یه زن خوشبخت سیاه‌پوسته! بله، اینجا یه خانوادهٔ موفق سیاه‌پوست داریم که تو سال ۱۹۶۰ دارن در کمال برابری با سفیدپوست‌ها تو آمریکا زندگی می‌کنن 😒 جالب اینجاست که تو کتاب حتی یه دونه شخصیت سیاه‌پوست هم نمی‌بینید. 
بالاخره همینطوری باید تاریخ‌سازی کنن واسه خودشون 😒

🔅🔅🔅🔅🔅

نمی‌دونم میزان سانسور ترجمه(های) کتاب تا چه حده، ولی تو نسخهٔ اصلی یه چند تایی صحنه هست...
البته کلا با توجه به تمام مواردی که بالاتر توضیح دادم خوندنش رو به نوجوون جماعت توصیه نمی‌کنم.
بقیهٔ سنین هم حالا نخوندیدش نخوندید، خیلی چیز خاصی رو از دست نمی‌دید 😄
        

41

صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی : ماجراهای واقعی یک زن و یک شکم پا
وَاللَّهُ
          وَاللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ مَاءٍ ۖ فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلَىٰ بَطْنِهِ...
و خدا هر جنبنده‌اى را از آب بيافريد، پس بعضى از آن‌ها بر شكم مى‌روند... (نور/۴۵)

🔅🔅🔅🔅🔅

این کتاب، با اسم جالب و عجیبش، خاطرات خودنوشت کسیه که در بدترین لحظات عمر، وقتی به خاطر بیماری هیچ کاری به جز خوابیدن ازش ساخته نبوده، در زندگی آهسته اما شگفت‌انگیز یه حلزون امیدی دوباره برای ادامه دادن پیدا می‌کنه...

مدل تعریف کردن این خانوم از حلزونش واقعا جذاب بود، طوری که باعث میشه آدم بدش نیاد یه حلزون به عنوان حیوون خونگی داشته باشه 😄
و چقدر شگفت‌انگیزه که ما هنوز، با وجود این همه سال مطالعه، تا شناخت موجودی به این کوچیکی فاصلهٔ زیادی داریم...

ولی از اون جالب‌تر، گوش دادن به توصیفات این خانوم از مریضیش و دلایلش باعث شد بازم به پیچیدگی بدن انسان فکر کنم... به اینکه چقدددددر بخش‌های ریز و درشت باید درست کار کنن تا ما بتونیم ساده‌ترین کار‌ها رو انجام بدیم، بایستیم، راه بریم، با دست‌هامون چیزی رو از روی میز برداریم...
آخ خدا... 
خیلی راحت فراموش می‌کنیم چقدر چقدر تمام این اعمال ساده عجیب و شگفت‌انگیزن...
تازه اینا در مقابل توانایی حرف زدن، تصمیم‌گیری، حافظه و مثل این‌ها چیزی نیست..‌..
عجب موجود عجیبیه این انسان...

کتاب البته پر از نظرات تکاملیه و این بخش‌ها ممکنه به مذاق بعضی دوستان خوش نیاد :)

🔅🔅🔅🔅🔅

من خودم نسخهٔ صوتی کتاب رو گوش دادم و اجرای گوینده رو خیلی دوست داشتم. اگر قرار بود متنی بخونم اصولا تموم کردنش بسیار بیشتر از این حرف‌ها طول می‌کشید و پیش‌بینی می‌کنم بعضی قسمت‌های متنش برای خیلی‌ها کند و حوصله‌سربر باشه.
تیکه‌های مربوط به جفت‌گیری حلزون‌ها هم یه مقدار با جزئیات زیادی توضیح داده شده بود و از این جهت ممکنه برای نوجوون‌های کم‌سن و سال مناسب نباشه.
        

21

خیرالنساء
          تعریف یه خطی دوستم این کتاب رو جلوی چشمم آورد و توضیح داستان وهم‌آلودش باعث شد برای خوندنش مشتاق‌تر بشم. 

کتاب خیلی کوتاهه، حدود ۷۰ صفحه و تقریبا از اول تا آخرش تو همون توضیح داستان گفته شده!

کنار اومدن با نثر خاص کتاب برام سخت بود و حتی تو چند صفحهٔ اول به فکر رها کردنش افتادم.
مشکلم البته بیشتر ویرایشی بود، یعنی خیلی وقتها مجبور می‌شدم یه جمله رو دو بار بخونم و تو بار دوم بعد از فلان کلمه توی ذهنم ویرگول بذارم تا درست بشه! و یا بعضی کلمات که قاعدتاً باید از هم جدا می‌بودن چسبیده به هم نوشته شده بودن.
البته احتمال زیاد می‌دم که این مشکل خاص نسخهٔ الکترونیکی بوده باشه...

اگه از این موضوع سخت‌خوان بودن بگذریم نثر قشنگی داشت و اون فضای سبز و باطراوت شمال رو خوب درآورده بود.
کلا به عنوان یه شمالی بعضی از عبارات و اشاراتش برام آشنا بود ولی خیلی‌هاش نه! (مثلا من تا قبل از این چیزی از سنت مارمه نشنیده بودم...)

اون حالت وهم‌آلودش هم جالب بود و یه جورایی حالت رئالیسم جادویی داشت.

ولی با تمام این‌ها نتونستم اونقدرها با داستان ارتباط بگیرم و آخرش این سوال برام باقی موند که دقیقا هدف نویسنده از نوشتن این داستان چی بود؟ یعنی منِ خواننده قرار بود چه چیزی از این داستان دست‌گیرم بشه؟
        

14

Sorcery of Thorns
          این یاداشت بیشترش قدیمیه و وقتی مرور یکی از دوستان برای این کتاب رو دیدم گفتم بذار ببینم خودم قبلا در موردش چی نوشتم 😄:

اول خیلی با حرارت بیشتری این کتاب رو می‌خوندم ولی بعد یه مقدار سرد شدم. 
داستان چند جا غافلگیرم کرد ولی اونقدرا هم هیجان‌انگیز نبود. این آخرا صرفا به خاطر این زیاد می‌خوندم که تموم بشه و برم کتاب بعدی رو شروع کنم!
شخصیت‌ها هم طوری نبودن که بگم خیلی دوستشون داشتم و دلم براشون تنگ میشه...
به نظرم الیزابت یه مقدار زیادی قهرمان بود و خیلی درگیری‌های درونی نداشت. ناتانیل بد نبود ولی بازم اونقدرا جالب نبود برام 🚶🏻‍♀️
دنیای کتاب جالبه، مخصوصا به خاطر تأکیدش روی کتاب‌ها و کتاب‌خونه، منتها اونقدرها باز نشده، یا فرصت باز شدن نداشته 😅


❌❌❌❌
از اینجا به بعد داستان رو به شدت لو میده!


آشنایی اولیه با ناتانیل و اینکه اولش خیلی الیزابت رو تحویل نمی‌گرفت و با هم کل‌کل می‌کردن خیلی جذاب‌تر از وقتی بود که دیگه با هم رفیق شده بودن که خب البته یه مقدار طبیعیه :) ولی خوب بود اینجاها رو بیشتر کشش می‌داد 😄 البته اینکه مثلث عشقی نداشت خییییلی نکتهٔ مثبتی بود!
قدرت‌های عجیب الیزابت و توانایی‌هاش تو کتابخونه هم جالب بود و باعث می‌شد بخوام بدونم چرا اینطوریه ولی خب بعدش که مشخص شدم یه مقدار خورد تو ذوقم. اصولا انتظار چیز خارق‌العاده‌تری رو داشتم نه اینکه صرفا الیزابت اینطوری باشه چون توی کتاب‌خونه بزرگ شده....

این حالت فراخوانی یه دیمن و معامله کردن باهاش با سال‌های عمر هم فکر کنم یه رویکرد قدیمی تو ادبیات باشه (حداقل یادم میاد تو فاوست هم همچین چیزی وجود داشت 🤔). کلا یه تأکید زیادی روی شیطان‌ها داشت دیگه، مثلا این فراخوانی تو یه ستارهٔ پنج‌پر انجام می‌شد و به نظرم یه سری عناصر شیطان‌پرستی‌طور داشت 🤔


یه چیزی که نفهمیدم علت اسم داستانه! اصولا به نظرم Thorns اشاره به اسم فامیل ناتانیل داشت و من تا آخرین صفحه‌های کتاب منتظر بودم یه کار خاصی انجام بده که نداد! یعنی در حدی نبود که بخوای اسم کتاب رو بذاری این! مگر اینکه بگیم منظورش به اونجاست که سیلاس خودش رو فدا کرد که بازم به نظرم ربطی نداره 😅
        

12