یادداشت‌های سیده زینب موسوی (246)

          ماجرای کتاب مربوط میشه به خوزستان اواخر قرن ۱۹م و اوایل قرن ۲۰م.
وقتی که با مرگ شیخ المشایخ اوضاع به هم می‌ریزه و انگلیس هم این وسط از آب گل‌آلود ماهی می‌گیره....

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

راستش به نظرم نیمهٔ اول کتاب بهتر از نیمهٔ دومش بود و بعضی جاها بهم حس واقعی بودن و تاریخی بودن نمی‌داد 🤔 
شاید لازم بود نویسنده بستر تاریخی کار رو بازتر کنه و بیشتر شرح بده...

یه چند تا ایراد جزئی‌تر هم دارم که بعد از هشدار افشا می‌گم، به طور سربسته اینکه حس می‌کردم عمق و قوت شخصیت‌پردازی و داستان‌پردازی یه جورایی با پیشرفت کتاب آب می‌رفت و از رنگ و رو می‌افتاد 😅

راستی از اجرای نسخهٔ صوتی هم در مجموع راضی بودم.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ هشدار افشا ⚠️

ما اول کتاب یه شخصیت زن به شدت قوی، و البته رومخ!، داریم به اسم ترکان خاتون، که حتی نمایندهٔ شاه هم جرئت نمی‌کنه روی حرفش حرف بزنه!
این سرکار علیه یک عدد پلنگ! دست‌آموز داره که همه جا دنبالش می‌ره و همه رو هم باهاش تهدید می‌کنه.
بعد که خزعل مزعل رو می‌کشه، ترکان خاتون پلنگ نام‌برده رو میندازه به جون مباشر کاخ که فتنه‌انگیز اصلی بوده و بعد خزعل هم دستور می‌ده پلنگ رو بکشن.
بعد چی میشه؟ اون زن فوق قوی تبدیل می‌شه به یه شبح که حتی خودش رو تمیز نمی‌کنه و کلا از صحنهٔ کتاب حذف می‌شه!
همین؟! یعنی کلللللل شخصیت این زن به اون پلنگ بند بود؟!
و تازه همین بانو که اول کتاب مرکز فتنه‌انگیزی‌ها بود و دوست جون‌جونی انگلیسی‌ها، چند بار اون آخرا چند تا جملهٔ عتاب‌آمیز به خزعل در مورد نوع برخوردش با طوایف و نزدیکی به انگلیس می‌گه! (با همون حالت شبح‌وار) گویا مرگ پلنگ کلا وجدان این خانوم رو هم بیدار کرد 🚶🏻‍♀️


باز یه شخصیت زن قوی دیگه داریم که برای خودش تفنگ‌کشیه و به قول مادرش چشماش پلنگ داره و وای به حال شوهرش! اول کتاب هم این ماده‌پلنگ بدون توجه به حرف اطرافیان سر یه سوءظن راه می‌افته می‌ره برای طایفهٔ بغلی شاخ و شونه می‌کشه.

حالا این وسط سر اتفاقاتی عاشق همونی می‌شه که باهاش مشکل داشت و بعد کلی دنگ و فنگ با هم ازدواج می‌کنن.
باز اینجا بعد ازدواج انگار این دختر کلا می‌شه مدل زن‌های دیگه که نهایت نقشش قلیون آوردن برای شوهرش و این چیزاست.
من اصلا با اینکه زنی اینطوری باشه مشکلی ندارما، فقط نمی‌فهمم هدف نویسنده چی بود که اول کار دختری به این ورپریدگی نشونمون داد و بعد کلا اینطوری تبدیلش کرد به همون حالت عادی زن‌های قبیله. یعنی واقعا این روند اصلا طبیعی نبود.


مسئلهٔ بعدی رو نمی‌دونم دقیقا چطور مطرح کنم.
حس می‌کنم نویسنده اصلا نتونسته بود صحنه‌های مرگ رو خوب دربیاره.
مثلا من تقریبا هیچ حسی تو صحنهٔ مرگ سید محمد نداشتم.
البته این موضوع رو بیشتر به این ربط می‌دم که کلا انگار نیمهٔ دوم کتاب از رنگ و رو رفته بود...

یه جاهایی هم حس می‌کردم گرهی وجود نداره و همه چی خیلی راحت حل می‌شه و مخصوصا به نظرم پایان کتاب جای کار بیشتری داشت...
        

2

این کتاب د
          این کتاب در واقع یه تک‌گوییه. راوی داره داستان زندگیش رو از اول برامون تعریف می‌کنه تا بفهمیم چی شد که الان از ترس جونش تو یه هتل پنهان شده...

و این آدم واقعا موجود عجیبیه، یه نابغه با تخیلی بی‌نهایت. کسی که سرش پر از هزاران ایده و داستانه ولی دقیقا همین تزاحم ایده‌ها باعث می‌شه هیچ‌وقت به فکر نویسنده شدن نیفته. 
در نتیجه چی کار می‌کنه؟ تبدیل می‌شه به یه مرکز توزیع ایده و این بذرهای آماده رو به نویسنده‌ها می‌فروشه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

شخصیت این آدم از بچگی به مذاقم خوش نیومد. 
خیلی عجیب و غریب و تودار و بسیار بزرگ‌تر از سنش بود.
بزرگ هم که شد همین بود، با این تفاوت که ارتباط با زن‌های بی‌شمار هم بهش اضافه شد.
با این حال، وقتی قضیه خطرناک شد اصلا دلم نمی‌خواست اتفاقی براش بیفته و خودم از این حس تعجب کردم! 

کلا هم نیمهٔ دوم داستان به نظرم واقعا جالب‌تر و پرکشش‌تر از نیمهٔ اولش بود.
و بعد اتفاقات فصل‌های آخر...
پایان کتاب هم باز بود و برخلاف روال همیشگیم از این پایان باز خوشم اومد و انتظارش رو هم نداشتم.

ولی با خودم می‌گم گوردر با این داستان چی می‌خواست بگه؟
چون من از این نویسنده کم نخوندم (با این کتاب، ۷ تا) و تا جایی که یادمه همیشه یه حرف مهمی در مورد زندگی و فلسفه و این‌جور چیزها تو کتاب‌هاش پیدا می‌شد.
ولی در مورد این یکی مطمئن نیستم...

اجرای صوتی کتاب هم خوب بود 👌🏻
        

15

          این کتاب شرح یه نفوذ به دل حزب کومله‌ست.

با این توضیح، خودم اول فکر می‌کردم با داستانی مربوط به زمان جنگ تحمیلی طرفم. ولی با شروع کتاب متوجه شدم قضیه مربوط به سال‌ها بعد از جنگه، زمانی که پایگاه رسمی حزب کومله به کردستان عراق منتقل شده.

من تا به حال سه کتاب از این نویسنده خوندم، عصرهای کریسکان، شنام و حالا این یکی. 
اولی رو که خیلی دوست داشتم (دو بار هم بهش گوش دادم!)، از دومی چندان خوشم نیومد و این سومی یه چیزی بین این دو تا بود. امتیازی هم که دادم یه مقدار با ارفاقه.

راوی شخصیت جالبی داشت و اوایل کتاب کلا از کله‌خریش در شگفت بودم 😅 یعنی پسرهٔ خل همین‌طوری سرش رو انداخت پایین رفت عراق که بره به حزب کومله نفوذ کنه 😐😅

روایت هم تقریبا سرراست بود و پیچیدگی خاصی نداشت، ولی بعضی جاها اینقدر اسم پشت هم می‌اومد که جدا قاطی می‌کردم کی به کیه!

همچنین، شاید بهتر بود مثلا یه مقدار بیشتر در مورد تأثیر کومله تو حال حاضر ایران توضیح می‌داد تا ارزش این نفوذ مشخص‌تر بشه. البته یه چیزایی در مورد تیم‌های شناسایی یا احیانا تروریستی که به ایران می‌فرستادن گفت، ولی خیلی مبهم و کم بود. برای همین به نظرم خواننده شاید خیلی درست درک نکنه اصلا چرا باید یکی این همه سال به چنین کار پرخطری دست بزنه...

مخصوصا از این جهت که وسط یه سری کمونیست ضد مذهب باید به خیلی کارها تن بده و از خیلی‌های دیگه چشم بپوشه! مثلا راوی چیز خاصی در مورد نماز خوندنش نمی‌گه ولی قاعدتا وقتی دائم تو چشم بقیه بوده نمی‌تونسته نماز بخونه و یا یه جا خیلی کوتاه به یه ازدواج تشکیلاتی اشاره می‌کنه و بعد دیگه حرفی ازش نمی‌زنه.
واقعا نفوذ وسط آدمایی که اعتقاداتشون ۱۸۰ درجه باهات در تضاده خیلی سخته، خودم که حتی نمی‌تونم بهش فکر کنم 😨

همین‌طور انتظار داشتم به روزهای بعد از بازگشت به ایران هم بیشتر پرداخته بشه...

راستی از اجرای صوتی راضی بودم 👌🏻
        

20

یه فانتزی
          یه فانتزی تاریخی مربوط به اوایل قرن بیستم و سال‌های آخر سلسلهٔ چینگ، آخرین دودمان پادشاهی چین :)

داستان دو زاویه‌دید داشت، یه روباه! و یه کارآگاه خصوصی.
همهٔ ماجراها هم حول همین «روباه»ها می‌گذره، موجوداتی نامیرا که می‌تونن به انسان تبدیل بشن و تقریبا کسی نمی‌تونه در برابر چهره‌های زیبا و جادوی خاصشون مقاومت کنه.

حالا بائو، همون کارآگاه خصوصی، درگیر تعیین هویت جسد دختری شده که دم در یه رستوران یخ زده و از اون طرف اسنو، همون خانوم روباه، داره دنبال مردی می‌گرده که بچه‌ش رو کشته...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

به نظرم داستان روند قابل قبولی داشت و شخصیت‌پردازی‌ها هم خوب بود.
اونقدری بود که من تهش نگران شخصیت‌ها شده باشم :)

فضای چینی-ژاپنی کتاب رو هم دوست داشتم. یه مقداری هم باعث شد یاد یکی از مجموعه‌های موردعلاقه‌م بیفتم 😍 اونجا هم روباه داشتیم و حتی یه اسم مشابه (وسوسه شدم برم دوباره اون مجموعه رو مرور کنم ولی خب با توجه به وقت کمم تو این روزا در برابر این وسوسه مقاومت کردم 😮‍💨).

بی‌عیب و نقص نبود و یه سری سوالات مهم رو بی‌جواب گذاشت، ولی در مجموع از خوندنش لذت بردم و به نظرم ارزش ترجمه شدن داره (قطعا از خیلی از فانتزی‌هایی که بعضاً دو تا دو تا ترجمه می‌شه بهتر بود 🙄).
        

39

با وجود ام
          با وجود امتیاز کمش تو گودریدز (خیلی کم! حدود ۳/۶) انتظار داشتم بتونم دوستش داشته باشم، ولی خب...
(هر بار هی بیشتر به این باور می‌رسم که بعیده از کتابای زیر ۴ ستاره خوشم بیاد و بهتره اصلا نرم سراغشون 🚶🏻‍♀️)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

تو این کتاب با انگلستان زمان شاه آرتور طرفیم (البته در واقع یه چند سالی بعد از مرگ شاه آرتور).
اوضاع هم اصلا عادی نیست.
سرزمین پر از دیوهاییه که اگه حواست نباشه شکارشون می‌شی،
و از اون مهم‌تر، همهٔ مردم دچار فراموشی عجیبی شدن، طوری که حتی مهم‌ترین رخدادهای زندگیشون رو به یاد نمی‌آرن و وسط دعوا یهو یادشون می‌ره اصلا داشتن سر چی بحث می‌کردن.
تو همچین اوضاعی یه زن و شوهر پیر به نام‌های اَکسل و بئاتریس راهی سفری برای دیدن پسرشون می‌شن، پسری که سال‌ها ندیدنش و فکر می‌کنن تو روستایی همون نزدیکی‌ها ساکن شده...
تو راه هم با جنگجویی از کشور همسایه برخورد می‌کنن که به نظر می‌رسه برای مأموریت مهمی پا به این سرزمین گذاشته و شوالیهٔ پیری که سال‌هاست با هدف کشتن یه ماده‌اژدها در این زمین‌ها پرسه می‌زنه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب در مورد این کتاب چی می‌تونم بگم؟

مثلا اینکه روند کند و خسته‌کننده‌ای داشت؟
یا اینکه متوجه نشدم یه سری عناصر رو اصلا واسه چی انداخته بود وسط داستان؟ 
یا اینکه با چیزی که به نظرم تهش می‌خواست بگه مشکل داشتم؟

شاید هر کدوم از این مواردی که به نظر من اینقدر بی‌معنی می‌رسید «نماد»هایی بالاتر از سطح درکم بوده باشن و شاید برداشتم از حرف نهایی نویسنده اشتباه باشه 🤷🏻‍♀️

به هر حال از این کتاب خوشم نیومد و در این باره بعد از هشدار افشا دقیق‌تر توضیح می‌دم...

قبلش بگم اجرای نسخهٔ صوتی آوانامه با گوینده‌های مختلفی که داشت واقعا خوب بود و ازش راضی بودم (به جز صداگذاری برای یکی از شخصیت‌ها که البته خیلی نقش کمی داشت و شاید چند دقیقه بیشتر صحبت نکرد). در نتیجه، اگرم یه وقت خواستید برید سراغ این کتاب نسخهٔ صوتی گزینهٔ خوبیه.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ هشدار افشا ⚠️

خب.
آخر داستان می‌فهمیم این فراموشی که از نَفَس کوئریکِ اژدها ناشی شده در واقع به دستور جناب آرتور و با جادوی مرلین اتفاق افتاده (البته این مسئله خیلی قبل از رسیدن به آخر داستان تقریبا مشخص شد).
چرا؟ چون آرتور و ارتش برایتونش اومدن «برای جلوگیری از جنگ‌های بیشتر» زن و بچه‌های ساکسون رو قتل عام کردن (با این استدلال که دیگه کسی نمونه که بخواد باهاشون بجنگه 😐) و بعد کاری کردن تا همه همه چیز رو فراموش کنن و در نتیجه «صلح» برقرار بشه.
و واقعا هم تا سال‌ها برایتون‌ها و ساکسون‌ها کنار هم در کمال آرامش زندگی کردن (بله درسته، هنوز کلی ساکسون باقی مونده بوده، خب آرتور عزیزم وقتی نمی‌تونی یه کاری رو درست انجام بدی بهتره کلا انجامش ندی 🙄 جدا فک نکنم موردهای زیادی از نسل‌کشی کااامل در تاریخ وجود داشته باشه و بنابراین استدلال آرتور و همراهانش از اساس مسخره بود. می‌گید خب این همه نسل‌کشی که واقعا اتفاق افتاده چی؟ می‌گم حرفم اصل این کار نیست، هدفیه که براش بیان شد، بگذریم).

حالا ویستن، همون جنگجوی ساکسون که گفتم، میاد و بعد از کلی ماجرا بالاخره کوئریک رو می‌کشه تا ملت حافظه‌شون رو به دست بیارن، چرا؟ تا ساکسون‌ها همه چیز یادشون بیاد و از برایتون‌ها انتقام بگیرن.

خب، وسطای داستان آدم واقعا از قساوت آرتور و لشگرش منزجر می‌شه.
و من اینجا یاد همهٔ بلاهایی افتادم که دولت فخیمهٔ انگلیس سر مردم دنیا آورده و بعد با تحریف تاریخ کاری کرده تا این ملت‌ها همهٔ اون ماجراها رو «فراموش» کنن.
ولی حس آخر کتاب چی بود؟ 
حس یه نفرت بی‌پایه، اونجا که ویستن پسربچه‌ای که همراهش بوده رو مجبور می‌کنه قسم بخوره برای همیشه از هممممهٔ برایتون‌ها متنفر باشه و خودش هم غصه می‌خوره چرا یه مقدار دلش به خاطر این چند وقت زندگی کنار برایتون‌ها نسبت بهشون نرم شده.
یعنی قشنگ تهش به جای اینکه از دست برایتون‌ها عصبانی باشیم از دست ویستن ساکسون ناراحت می‌شیم و با خودمون می‌گیم بسه دیگه، این همه نفرت خوب نیست. بالاخره باید یه وقتی این چرخهٔ خشونت شکسته بشه و انگار چاره‌ای جز یه فراموشی جادویی نداره و یا به هر حال بخشیدن عاملین نسل‌کشی (که به نظر نویسنده اینم ممکن نیست و تنها چاره‌ش همون فراموشیه).
البته نویسنده به ما چیزی از پیشینهٔ این دو ملت نمیگه و نمی‌دونیم قبلش کی کی رو کشته بوده و کی به کی ظلم کرده، ولی اگه بخوایم ماجرا رو از همین زمان داستان در نظر بگیریم ظلم نابخشودنی از برایتون‌ها بوده‌.
و آیا واقعا کار درست اینه که یه ملتی یکی دیگه رو «قتل عام» کنه و اون یکی «ببخشه»؟ که چی؟ که خشونت متوقف بشه؟ واقعا راه توقف خشونت اینه؟ 


و بعد پایان ماجرای اکسل و بئاتریس.
اون قایق در واقع مرگ بود؟ 
و چی شد که از هم جدا شدن؟ آیا به زعم بعضی از خواننده‌ها می‌خواست بگه هر کس تنها می‌میره؟ 
یا به زعم بقیه می‌خواست بگه بئاتریس اکسل رو نبخشید؟ 
به نظر من این گزینهٔ دوم خیلی به رفتار بئاتریس نمی‌اومد.
البته که در این صورت خیلی باید پررو بوده باشه!
این زن به شوهرش خیانت کرد و پسرشون که شاهد ماجرا بود گذاشت رفت. بعداً این پسر طاعون گرفت و مرد و اکسل سر ناراحتی از بئاتریس نذاشت بره سر قبر پسرش. الان جدا کسی که نباید بخشیده می‌شد اکسل بود؟ 🙄 البته که کتاب هیچ‌گونه زمینهٔ درستی از ماجرا بهمون نمی‌ده که بتونیم بهتر در مورد میزان مقصر بودن هر کس قضاوت کنیم، ولی فکر نمی‌کنم اینجا اکسل بیشتر مقصر بوده باشه. به هر حال کتاب پایان مبهمی داشت و همچین اتفاقی به من یکی حس بدی داد.


کلی سوال بی‌جواب دیگه هم این وسط باقی موند.
مثلا قضیهٔ مادر ادوین چی شد دقیقا؟ آیا صداهایی که می‌شنید کلا صدای کوئریک بود؟ اون تیکه که گفت تو یه قاطری دور گاری بچرخ دقیقا یعنی چی؟! یا اون دختره که دست‌بسته پیداش کرد کی بود؟
یا غیر از اون چرا کلا فراموشی رو اکسل اثر کمتری داشت؟ 
یا هدف نویسنده از آوردن اون ماجرای رودخونه چی بود؟
یا اون صومعه و راهب‌ها چی بودن اون وسط؟ یا نقش دیوها چی بود؟ 
و احتمالا موارد دیگه‌ای که فراموش کردم 😏
        

31

          تا جایی که یادم میاد از ادبیات عرب خیلی کم خوندم، الان مواردی که به ذهنم میاد «خار و میخک» اثر شهید یحیی السنوار و «سفر به سرزمین‌های غریب» اثر سوفیا نمره، هر دو اهل فلسطین.
و این احتمالا اولین کتابیه که از یه نویسندهٔ عراقی می‌خونم.

توضیح داستان خیلی جذاب بود، کتابفروشی به نام محمود مرزوق در بعقوبه، یکی از شهرهای عراق، به قتل می‌رسه و مردی ناشناس از یه روزنامه‌نگار مطرح عراقی می‌خواد که کتابی در مورد این کتابفروش بنویسه، پیرمردی که شخصیت خیلی خاصی داشته و در طول سال‌های زندگیش حوادث سیاسی/اجتماعی زیادی رو به چشم دیده.
این روزنامه‌نگار با قبول این درخواست به شهر بعقوبه سفر می‌کنه و با مصاحبه با افراد و بررسی دفتر یادداشت‌های محمود مرزوق سعی می‌کنه تیکه‌های پازل این زندگی پر فراز و نشیب رو تکمیل کنه و در صورت امکان از دلیل وقوع این قتل پرده برداره...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

این توضیحات نوید یه ماجرای جنایی با چاشنی تاریخ رو می‌داد و بنابراین برام جذابیت زیادی داشت.
ولی خب، در نهایت چندان ازش خوشم نیومد...

رازآلودگی ابتدای داستان واقعا جذاب بود و گره خوردنش به بحث‌های تاریخی اوایل اشغال عراق توسط آمریکا جالب‌ترش می‌کرد.

با این حال، هر چی پیش می‌رفت مرزوق بیشتر از چشمم می‌افتاد. توصیفاتش از زن‌هایی که باهاشون در ارتباط بود و کلا ولنگاری جنسیش باعث شد حس خوبی بهش نداشته باشم. یه سری وقت‌ها اینطوری بودم که باشه! بی‌زحمت هر وقت از توصیف لب‌های شهوت‌آلود و ران‌های فلان و بهمان دخترا خسته شدی بقیهٔ داستان رو هم تعریف کن ببینیم به کجا می‌رسه 🙄 
ولی باز اینا در برابر چیزی که نویسنده یهو آخر کتاب انداخت وسط داستان چیزی نبود 😐 
در این مورد بعد از هشدار افشا بیشتر توضیح می‌دم...

در نهایت اینکه واقعا به نظرم داستان همچین ایده‌ای خیلی می‌تونست جذاب‌تر از این حرف‌ها از آب دربیاد و علی‌رغم انتظارم، بیشتر کتاب واقعا خسته‌کننده بود. 
من البته نسخهٔ صوتی رو گوش دادم و با توجه به صبر بسیار بالاترم در برابر کتاب‌های صوتی، دیگه خودتون قضاوت کنید که شکایتم از حوصله‌سربر بودن یه کتاب صوتی یعنی چی! 

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ هشدار افشا ⚠️

همون‌طور که گفتم یهو آخر آخر داستان نویسنده با آوردن یه نامه از یکی از آشنایان مرزوق کل دید ما به شخصیت این پیرمرد رو کن فیکون می‌کنه.
گفتم که اعصابم از زندگی عشقی و جنسی مرزوق خرد می‌شد ولی بازم تو اونا عشق بود! تو این نامه مرزوق فقط یه موجود منحرف جنسی نشون داده می‌شه که جدا حال آدم رو بهم می‌زنه. اینکه چطور به یه دختر بدبخت کشاورز تجاوز کرده و چطور با دخترهای فاحشه برخورد می‌کرده و یا اینکه چطور فلان معشوقه‌ش رو خودش به نیروهای امنیتی لو‌ داده و یا اون یکی رو به خاطر بیماری رها کرده و غیره (که روایت خودش از این وقایع بسیار متفاوت بود).
یعنی تمام نکات مثبت گزارش‌های قبلی با این نامه برعکس شده بود.
مسئله اینجاست که نویسنده هیچ توضیحی در مورد این نامه نداد، صرفا گفت من این نامه رو همون‌طور به دستم رسیده بدون حذفیات اینجا میارم.
حتی یه ذره در این مورد بحث نکرد که حالا چطور باید این تناقضات رو حل کنیم؟
آیا می‌خواست بگه دید افراد مختلف به یه آدم می‌تونه خیلی متفاوت باشه؟ که یعنی مثلا تهش نمی‌تونیم قضاوت کاملی داشته باشیم و فقط یه مشت مشاهدهٔ بعضا متناقض داریم؟ شاید. ولی به نظرم این کار رو اصلا خوب انجام نداد. بهتر این بود که حداقل کمی در مورد این ادعاهای جدید بحث می‌کرد یا در موردش از دو نفر دیگه هم می‌پرسید! 

قضیهٔ اون دختره رباب هم به نظرم درست باز نشده بود تا جایی که غیرمنطقی به نظر می‌رسید. چرا باید یه دختر جوون که قاعدتاً به خاطر معلمی شأن اجتماعی پایینی هم نداره اینطوری به صورت خیلی ضایع خودش رو در اختیار یه پیرمرد بذاره؟ فکر کنید دختره می‌اومد جلوی این یارو لخت می‌شد و می‌گفت ازت خوشم میاد! باز هر کدوم از ماجراهای عشقی/جنسی قبلی یه منطقی داشت ولی این...

دیگه موردی یادم نیست ولی به نظرم بازم بودن نکاتی که درست بهشون پرداخته نشده بود و همینطوری وسط داستان رها شده بودن...
        

20

          گاهی که نتونم با کتابی که خیلی‌ها دوستش داشتن، مخصوصا دوستان خودم، ارتباط بگیرم حس بدی بهم دست می‌ده.
با خودم می‌گم چرا من نتونستم اینطوری شگفت‌زده بشم و یا فلان برداشت عمیق رو از این کتاب داشته باشم؟

البته که می‌دونم کتاب سلیقه‌ایه و یادم نمیاد حتی دو نفر با سلیقهٔ کتابی کاملا یکسان دیده باشم، ولی بازم 🫠

اینطوری بگم که واقعا دلم می‌خواد بعضی کتابا رو دوست داشته باشم و یه هدفم از خوندن و گوش دادن به همچین کتاب‌هایی امتحان کردن گزینه‌های جدید و به عبارتی بیرون اومدن از منطقهٔ امنه.
 ولی خب، خیلی وقت‌ها هم شکست می‌خورم دیگه 🫠

این کتاب هم تقریبا تو همین دسته جا می‌گیره.

یه خانوم نویسنده برای انجام کارهای خونه یه خدمتکار پیر استخدام می‌کنه و داستان کتاب، برخوردها و گفتگوهای این دو نفر از زبون همین خانوم نویسنده‌ست. 
نمی‌دونم آیا ماجراها منطبق بر واقع هست یا نه، ولی این خانوم نویسندهٔ داستان همین خانوم ماگداست.

شخصیت این پیرزن خدمتکار، امرنس، هم واقعا عجیبه. طوری که یه سری نکاتش برام اغراق‌آمیز و غیر قابل باور بود.
و باید بگم به شخصه ازش خوشم نیومد و می‌دونم اصلا تحمل چنین کسی رو تو زندگی واقعی ندارم. شاید چون منم بیشتر مثل ماگدام و این پیرزن قطب مخالفم محسوب می‌شه. ولی من برعکس این خانوم نویسنده اینقدر راحت با اینکه کسی همه باورهام رو بشوره و پهن کنه رو‌ بند کنار نمیام 🙄 البته که مثل خانوم نویسنده اینقدرم خوش و خرم نیستم که همهٔ کارهام رو یکی دیگه انجام بده و من صبح تا شب فقط تق تق بکوبم رو ماشین تحریر (در مورد من صفحه‌کلید 😄).

کلا هم نویسنده می‌خواست یه چیزای فلسفی/اجتماعی‌طوری بگه ولی به نظرم این‌ها رو خیلی درهم و برهم و آشفته روی کاغذ آورده بود که مخلوطش با همون روابط غیر قابل باور می‌شد یه سری حرف گذرای نه چندان مفهوم. بعضی تیکه‌ها رو هم به معنای واقعی کلمه نمی‌فهمیدم که نمی‌دونم مشکل از ترجمه بود یا خودم! 

کلا تو بیشتر کتاب یه حالت «که چی» داشتم و واسه همین رفتم تو یه گروهی از آوردهٔ داستان پرسیدم. دوستی گفت این کتاب باعث شد فکر کنم جایگاه من تو زندگی بقیه کجاست و اینکه حواسم باشه امید کسی رو ناامید نکنم. 
حرف درستیه و قبولش دارم و خودمم بعد تموم شدن کتاب کمی بهش فکر کردم، هر چند نمی‌دونم اگه این دوستم به این موضوع اشاره نکرده بود بازم ذهنم سمتش می‌رفت یا نه 😅 چون گفتم مدل داستان برام طوری نبود که خیلی بتونم با زندگی واقعی تطبیقش بدم.

فضای زمانی و مکانی کار هم واقعا مبهم بود که شاید عمد نویسنده بوده باشه. ولی به هر حال طوری بود که من نه تصور درستی از نوع زندگی آدما داشتم (مثلا نوع لباس پوشیدنشون) و نه از بستر تاریخی وقایع. 

خلاصه که در بهترین حالت به نظرم کتاب متوسطی بود.
با این حال امتیاز دادن بهش برام سخت بود چون حس می‌کردم شاید بیشتر از اینکه کتاب ضعیفی باشه به مدل من نمی‌خوره. یعنی اگه بخوام بر اساس میزان لذت و ارتباط گرفتن خودم بهش امتیاز بدم احتمالا دو هم براش زیاده، ولی خب همون‌طور که گفتم همچین امتیازی احتمالا بی‌انصافی باشه.

اجرای صوتی هم متوسط بود و به نظرم خیلی جاها می‌تونست متن رو با یه مقدار تغییر لحن واضح‌تر کنه...


پ.ن.: یادم نمیاد تا به حال کتابی از یه نویسندهٔ مجارستانی خونده باشم، و از این جهت جالب بود. نسخهٔ صوتی سه تا کتاب دیگه از این نویسنده هم موجوده، ابیگیل، ترانهٔ ایزا و خیابان کاتالین، آیا این‌ها هم مشابه همین کتاب «در» هستن؟
        

26

          سال‌هاست به دکتر کاظمی ارادت دارم و یکی از بهترین کتاب‌هایی که خوندم مربوط می‌شه به همین مجموعه‌ای که ایشون راه‌اندازی کردن (سلول‌های بهاری رو می‌گم 🥹).

این بار به عنوان گزینهٔ صوتی تو مایه‌های دفاع مقدس و تاریخ شفاهی این کتاب رو انتخاب کردم و این مرد بیشتر از قبل شگفت‌زده‌م کرد...

مثل «سلول‌های بهاری»، مثل «تندتر از عقربه‌ها حرکت کن» و قبل‌تر از این‌ها مثل زندگینامهٔ شهدا، اینجا هم با کسی طرفیم که یاد خدا در زندگیش واقعا جریان داره.

و عجب زندگی‌های پربرکتی...
پر از تلاش برای خدا و برای مردم و کشور،
پر از ایمان و توکل «واقعی» که سر بزنگاه‌ها خودش رو نشون می‌ده،
پر از امید و از پا نیفتادن و پیش رفتن با وجود همهٔ موانع...

واقعا به همچین آدم‌هایی غبطه می‌خورم و از خدا می‌خوام کمک کنه ما هم براش همچین بنده‌هایی باشیم 🥺

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

نسخهٔ صوتی کتاب خوبه ولی خب کامل نیست. 
کتاب حدود ۴۰ صفحه ضمیمه داره که تو نسخهٔ صوتی خونده نشده، شامل یه بخش روایت فرامرزی از فعالیت‌های رویان، یه بخش تسلیت همکاران خارجی بابت درگذشت دکتر کاظمی که احساسی و قشنگ بود، یه بخش خط زمانی فعالیت‌های رویان، یه بخش فهرست مسئولیت‌ها و افتخارات دکتر کاظمی، یه بخش توضیح در مورد شبیه‌سازی و در نهایت یه توضیح در مورد انواع فعالیت‌های پژوهشی رویان.
(بخش شبیه‌سازی خصوصا خیلی جالب بود چون من هیچی از فرآیند شبیه‌سازی نمی‌دونستم و خیلی شگفت‌زده شدم!)

البته کلی عکس هم هست که اصولا برای دیدنش باید به کتاب مراجعه کنید. من خودم نسخهٔ چاپیش رو چند وقت قبل خریده بودم و اینا رو اونجا دیدم و خوندم (به اضافهٔ یه سری زیرنویس) و تا جایی که دیدم نسخهٔ الکترونیکش فقط به صورت پی‌دی‌اف تو فراکتاب موجوده.
        

28

داشتم دنبا
          داشتم دنبال رمان‌های ایرانی می‌گشتم و از دوستان پرس‌و‌جو می‌کردم که به این رمان برخوردم. گزینه‌های مختلفی وجود داشت، از بعضی‌هاشون کلا خوشم نمی‌اومد و تقریبا مطمئن بودم به سلیقه‌م نمی‌خورن (مثل سمفونی مردگان)، بعضی‌هاشون هم صوتی نداشتن.

این یکی ولی جالب به نظر می‌رسید و صوتی هم داشت، این شد که رفتم سراغش.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

این کتاب کم‌حجم داستان یه مرد تنگسیری به اسم زائرمحمده که چند نفر شهرنشین پولش رو خوردن و بعد از مدتها پیگیری و اومد و رفت، به جز تحقیر چیزی عایدش نشده. اینطوری می‌شه که خون تنگسیریش به جوش میاد و تصمیم می‌گیره مسئله رو طور دیگه‌ای حل کنه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان واقعا به دلم نشست.
شخصیت زائرمحمد یه طور خاصی دوست‌داشتنی بود.
هنوزم نمی‌تونم کارش رو کامل تأیید کنم ولی اینم نمی‌تونم‌ انکار کنم که محمد «مرد خوبی» بود.
اصلا درونیات این شخصیت و کلا نوع روایت کتاب، یه حس غرور و عزت و جوانمردی می‌داد به آدم. 
و به خاطر مدل روستایی و تاریخیش دائم یاد کلیدر می‌افتادم و با خودم می‌گفتم خدایا! این کجا و اون کجا 🙄

از اجرای صوتیش هم خیلی خوشم اومد.
صداگذاری‌ها و لهجه‌ها خیلی خوب بود و آهنگ‌های جنوبی کارشده واقعا حس و حال خوبی بهم می‌داد. 
و اون صدای دریا... اصلا طوری بود که حس می‌کردم الان خودم تو دریای جنوب شناور شدم... 

کلا حال کردم دیگه 😄 
اگه اهل کتاب صوتی هستید این گزینه رو از دست ندید :)



پ.ن.: چند بار اسم رئیسعلی دلواری هم اومد 🥺 ای کاش یه رمان هم در مورد رئیسعلی داشتیم، داریم؟
        

59

ماجرا در ا
          ماجرا در انگلستان میانهٔ قرن نوزدهم می‌گذره، حدود سال ۱۸۵۰.
خانوادهٔ مارگارت به خاطر پدرش از شهر زیبای هلستون کوچ می‌کنن به شهر صنعتی و پردود میلتون و اینجا با ماجراهای جدیدی روبه‌رو می‌شن، از جمله آشنایی با کارگرها و کارخونه‌دارها. 

با خودم گفتم، یه عاشقانهٔ کلاسیک همراه بحث‌های اجتماعی مربوط به یه جامعهٔ صنعتی؟ به نظر خیلی جذاب می‌رسه 😍 
ولی خب...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

کتاب شروع خوبی داشت و جذبم کرد. نثر نویسنده هم قشنگ بود و فصل‌ها رو با یه تیکه شعر مرتبط شروع می‌کرد که جالب بود. 
ولی خب اشکالات داستانیش به مرور مشخص شد و نتونستم ارتباط خوبی با شخصیت‌های کتاب برقرار کنم...

من اول از همه با نوع تصویرسازی نویسنده از کارگرها و کارفرما‌ها مشکل داشتم.
یعنی نگم چقدر اینجا حرص خوردم 😒

کارگرها تو این کتاب در بهترین حالت انسان‌های جاهل و در بدترین حالت یه مشت وحشی بودن. 
کارفرماها هم تنها مشکلشون این بود که نمی‌اومدن درست کارگرها رو شیرفهم کنن که اقتصاد و سود و بازار یعنی چی، و در نتیجه این کارگرهای جاهل یه سره با کارهای بدی مثل اعتصاب اوضاع رو بهم می‌ریختن 😐
اتحادیهٔ کارگری هم اولْ ظالم کتاب بود که با روش‌های غیر انسانی کارگرها رو مجبور به عضویت و بعد مجبور به اعتصاب می‌کرد و همه چیز رو هم برای کارگر و هم برای ارباب به گند می‌کشید.

اینجا من از عقاید یکی از شخصیت‌های اصلی، آقای تورنتون، جدا بدم اومد. 
ولی خب به اطمینان دوستی که کتاب رو بهم معرفی کرده بود منتظر بودم آخرش آدم بشه.
واقعا هم آخرش بهتر شد، ولی...
نویسنده در واقع اون‌قدری که بخش‌های قبلی رو آب و تاب داده بود اصلا به این تیکهٔ متحول شدن نپرداخت و اون مواردی که بالاتر گفتم تا آخر کتاب همچنان باقی بودن.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

و شخصیت‌ها...

شاید اگه اینقدر شخصیت اصلی، یعنی مارگارت، رو مخم پیاده‌روی نمی‌کرد می‌تونستم حتی با وجود اون نگاه به رابطهٔ ارباب و کارگر همچنان این کتاب رو دوست داشته باشم.
ولی مارگارت...

مسئله در واقع این نیست که مارگارت دختر بدی بود.
اصلا.
مسئله اینه که نویسنده این دختر ۱۸-۱۹ ساله رو در اوووووج همه چی قرار داده بود.

دختری که کل زندگیش لای پر قو بزرگ شده، یهو در مواجهه با سختی‌های زندگی، مثل بیماری و مرگ عزیزان و موقعیت‌های پر اضطراب، چنان شخصیت قوی‌ای از خودش نشون می‌ده که شما انگشت به دهن می‌مونید و همه جا در کمال وقار و متانت ظاهر می‌شه، به همراه کنترل کامل بر احساسات و غیره.
این دختر همچنین در اوج زیبایی و در اوج مهربونی و از خودگذشتگی قرار داشت.
کلا الههٔ زیبایی و کمال بود دخترمون 🙄

توصیفات نویسنده از این شخصیت اینقدر اغراق‌آمیز بود که من تو بیشتر این موارد یه همچین حالتی داشتم: 🙄😐
مثلا این تیکه رو ببینید: «با شکوه بی‌صدای شاهدختی آزرده‌خاطر از اتاق خارج شد.» 😐😐😐
گردن قومانند و دستان ظریف عاجی‌رنگ و وقار ملکه‌ها و... بخشی از این توصیفاته که دیگه نگم براتون.

مسئله اینجاست که میزان قوت شخصیت این دختر واقعا باورپذیر نبود، خصوصا که نه می‌تونستی به نوع بزرگ‌شدن و تجربه‌های زندگی نسبتش بدی و نه به وراثت! بس که پدر و مادرش ضعیف و غرغرو بودن 🙄 (البته اگه نخوایم دست به دامن ژن‌های نهفتهٔ نسل‌های قبل بشیم 😒).

بعد این دختر اینقدددددر معصوم بود که نصف کتاب پدر ما رو سر یه دروغ درآورد، دروغی که به خاطر نجات جون یکی از عزیزانش گفته بود. یعنی داااااائم خودش رو سرزنش می‌کرد که وای من عجب گناهی کردم و چقدر آدم بدی‌ام و این حرفا. یعنی منی که از دروغ متنفرم و حتی توریه رو هم نمی‌تونم تحمل کنم دیگه حالم داشت از این تیکه‌ها بهم می‌خورد 🙄

در کنار این بی‌عیب و نقصی البته اشکالاتی هم داشت، مثل یه غرور پنهان مربوط به طبقهٔ اجتماعی. ولی خب، مدل روایت نویسنده از این بخش‌ها طوری نبود که فکر کنی اینا به نظرش «نقص» بودن 😒


اون یکی شخصیت اصلی یعنی آقای تورنتون باز خیلی قابل تحمل‌تر بود. ولی اینجا هم تیکه‌های اغراق‌آمیز پیدا می‌شد، مثل نوع نگاهش به مارگارت و نوع عاشق شدنش.

کلا سیر داستان عاشقانهٔ کتاب خیلی جاها برام قابل قبول نبود، چه از طرف تورنتون نسبت به مارگارت و چه برعکس.

پایان کتاب هم که بسیار عجولانه نوشته شده بود که البته گویا تقصیر مسئول مجله‌ای بوده که این کتاب توش منتشر می‌شده. نمی‌دونم یعنی به نویسنده‌ها نمی‌گفتن حدودا چقدر وقت داری؟ 😄 چون حس می‌کنم جدا خوب بود یه سری مسائل رو کش نمی‌داد و مسائل جدید رو آخر کتاب شروع نمی‌کرد که بعدا تو جمع کردنش بمونه 🤷🏻‍♀️

از اجرای صوتی کتاب در مجموع راضی بودم.
        

22

اصلا انتظا
          اصلا انتظار نداشتم از نظر احساسی اینقدر درگیر این کتاب بشم.
یه طور خاصی بود...
چندین مورد پیش اومد که اگه وسط خیابون نبودم قشنگ می‌زدم زیر گریه...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

ماجرای کتاب در ایتالیای حدود سال‌های ۱۸۳۰ و ۱۸۶۴ می‌گذره.
و شخصیت اصلی یه پسر نوجوونه به اسم آرتور، پسری انگلیسی که در واقع در ایتالیا زاده و بزرگ شده.

اون‌طور که به نظر می‌رسه ایتالیا تو این سال‌ها تحت اشغال اتریش بوده و جوون‌های انقلابی هم به دنبال آزاد کردنش.

آرتور هم به همین افراد می‌پیونده و می‌شه عضو تشکل «ایتالیای جوان»...
آخ آرتور... 

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

گفتم که این کتاب احساساتم رو واقعا درگیر کرد.
چه صحنه‌هایی داشت و چقدر قلبم به درد اومد...
کتاب رو هم با اجرای آقای سلطان‌زاده گوش دادم و واقعا خوب بود...

و با یه حالت انکار تمومش کردم، تا آخرین لحظه یه کورسوی امید غیرمنطقی تو دلم سوسو می‌زد :(
نمی‌دونم، ولی به نظرم یه سری نکات این پایان منطقی نبود و با اینکه از خیلی وقت پیش انتظار چنین سرنوشتی رو داشتم بازم شوکه شدم، خدا :(((
غیر از این هم البته به چند جای دیگهٔ کتاب چنین دیدی داشتم و دلم می‌خواست نویسنده یه سری چیزا رو بیشتر توضیح بده و از کنار این بخش‌های زندگی آرتور اینطوری گزارش‌گونه رد نشه.

برای همین‌ها هم یه ستاره کم کردم، وگرنه که از نظر ابعاد دیگه بیشتر از ۵ ستاره هم حقش بود 🥺

(دیدم نویسنده براش یه جلد دویی هم نوشته که البته از نظر زمانی بین وقایع این جلد یک جا می‌گیره...)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در مورد ابعاد تاریخی رمان...

من خودم هیچی از تاریخ ایتالیا تو این بازه نمی‌دونستم و کتاب هم چندان اطلاعات دقیقی در این رابطه نمی‌ده.
برای همین قبل از نوشتن این مرور رفتم مقادیری تو اینترنت در مورد وقایع اون بازه از تاریخ ایتالیا خوندم ولی باید بگم که بازم اونقدرا چیزی دستگیرم نشد...

اول اینکه کشف کردم نویسنده نه یه آقا بلکه یه خانومه 😅
و اینکه در اصل ایرلندی بوده! چیزی که اصلا با توجه به نام خانوادگیش انتظار نداشتم. 
چون در واقع این نام خانوادگی شوهرشه (یه انقلابی لهستانی).
حالا فامیلی خودش می‌دونید چی بوده؟ Boole 
منطق بولین رو شنیدید؟ همون منطق دوتایی؟ این در واقع ابداع پدر این خانوم اثل بوده! مادرش هم ریاضیدان بوده و کوه اورست هم به نام عموش نام‌گذاری شده 😅 یا مثلا خواهرش اولین پروفسور شیمی انگلستان بوده 🫠
کلا خیلی خانواده باحالی بودن 😄

گویا یه سری از وقایع کتاب رو هم از یه شخصیت واقعی الهام گرفته که در دوره‌ای با خودش و شوهرش آشنا بوده.

ولی همون‌طور که گفتم در مورد مباحث تاریخی خیلی چیز خاصی دستگیرم نشد.
بیشتر می‌خواستم بدونم چرا این همه با پاپ و کلیسا و جزوئیت‌ها مشکل داشتن... 
اونقدر فهمیدم که انگار پاپ تو اون زمان طرف اتریشی‌ها بوده و کلا واسه خودش یه حکومت جداگونه‌ای داشته و در نتیجه یکی از موانع اتحاد ایتالیا به شمار می‌اومده 🚶🏻‍♀️
ولی با این حال متوجه نشدم هدف اون اقدام مسلحانه‌ای که تو کتاب در موردش توضیح می‌ده دقیقا چی بود، مخصوصا به خاطر حالت ناگهانی‌ای که داشت...


پ.ن.: موقع نوشتن این مرور متوجه شدم کتاب یه پیش‌گفتار هم داره و خوندمش...
خدایی هدفتون چیه تو مقدمه کل داستان رو لو می‌دید؟ 🙄
بماند که با مترجم در مورد تحلیل احساسات و رفتار آرتور موافق نبودم...
        

25

این کتاب ی
          این کتاب یه ماجرای ناز و نمکی در مورد کتاب‌هاست، و کسایی که مطالعهٔ کتاب در تاروپود زندگیشون تنیده شده...

شخصیت اصلی یه پیرمرد کتاب‌بره، کسی که سال‌هاست سفارش‌های مشتری‌های کتابفروشی رو دم در خونه‌شون تحویل می‌ده، کسی که با تمام وجودش عاشق کتاب‌هاست و راه حلش برای همهٔ مشکلات هم کتابه :)
کارل سال‌هاست که همین کار رو انجام می‌ده و دقیقا از همون مسیرهای همیشگی می‌گذره و از زندگی، اون‌طوری که هست، راضیه.

تا اینکه یه روز سر و کله یه دختربچهٔ پرحرف موفرفری پیدا می‌شه و با ورودش کل زندگی این پیرمرد رو تغییر می‌ده :)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

نمی‌دونید چقدر از گوش دادن به این کتاب لذت بردم 🥹

کارل یه پیرمرد به شدت گوگولی بود که دلم می‌خواست سففففت بغلش کنم 🤧 (واقعا داشتن یک عدد کارل تو زندگی هر کتاب‌خوانی واجبه، کسی که خوب بشناسدت و بدونه از چه کتاب‌هایی لذت می‌بری و همیشه یه پیشنهاد جدید برات تو آستینش داشته باشه 🥹)
شاشا، همون دختربچهٔ موفرفری، هم عالی بود و با کارهاش و حرف‌هاش باعث شد کلی بخندم 😍
همه چیز هم حول محور کتاب بود، با اشارات ناز و تودل‌برو، طوری که قشنگ دلم غنج می‌زد 🥲
فکر کنم این اولین باری بود که کتابی در مورد کتاب‌ها می‌خوندم و خیلی لذت بردم.

خلاصه که، اگه شما هم از عاشقان مطالعه و غرق شدن تو دنیای رمان‌ها هستید، این کتاب دوست‌داشتنی رو از دست ندید.
البته به نظرم بقیه هم می‌تونن از داستان احساسی و بانمک این کتاب لذت ببرن، ولی خب قطعا برای کتاب‌خون‌ها لطف دیگه‌ای داره :)
        

26

          دیدن فیلم صیاد باعث شد هوای خوندن از صیاد به سرم بزنه.
صیادی که همیشه بین همهٔ شهدا یه جور خاصی دوستش داشتم...

این شد که اومدم سراغ این کتاب و چقدر خوب بود...

اخلاص شهید صیاد و اعتقاد راسخش و انسش با آیات قرآن تو صفحات کتاب موج می‌زد...
و خستگی‌ناپذیریش و با تمام وجود به میدون اومدنش...
عجب آدمی و عجب زندگی پربرکتی...

من این کتاب‌ها رو می‌خونم و گوش می‌دم تا یاد خدا بیفتم، تا برام تلنگر باشه، تا فراموش نکنم چقدر می‌شه متفاوت بود و متفاوت به دنیا و اتفاقاتش نگاه کرد، و این کتاب واقعا برام چنین خاصیتی داشت...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

روایت کتاب از قبل از تولد علی آقا شروع می‌شه و ماجراها رو گاهی از زبان نویسنده و گاهی از زبان خود شهید نقل می‌کنه (برگرفته از یادداشت‌های ایشون). این قسمت‌ها تو کتاب با قلم پررنگ مشخص شدن. 
کتاب زیرنویس‌های زیادی هم داره که تو صوتی خونده نشدن، که طبیعی هم هست. بعضی از این زیرنویس‌ها خاطرات و اطلاعات جانبی داشت که نمی‌شد نادیده‌ش گرفت. این‌ها رو از روی نسخهٔ متنی کتاب خوندم (که تو طاقچهٔ بی‌نهایت موجوده).

اجرای صوتی رو هم دوست داشتم. همین که گوینده شروع کرد به صحبت گفتم خدایا من این صدا رو قبلا سر کدوم کتاب شنیدم که اینقدر حس خوبی بهم می‌ده؟ رفتم گشتم دیدم راوی کتاب «عصرهای کریسکان» هم همین آقای محمد رضاعلی بود (این کتاب عصرهای کریسکان رو خیلی خیلی دوست دارم و تنها کتاب صوتی‌ایه که دو بار گوش دادم)...
        

22

          با وجود چندین تجربهٔ خوبی که از آثار ایمی هارمون داشتم، بازم دلم نمی‌خواست این کتاب رو بخونم چون از توضیح داستانش خوشم نمی‌اومد: دختری لباس پسرونه می‌پوشه و می‌ره تا برای استقلال آمریکا بجنگه، این وسط عاشق هم می‌شه و...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من با اینکه یه دختر کارهایی انجام بده که به زعم خیلی‌ها پسرونه‌ست مشکلی ندارم و خیلی از کتاب‌هایی که می‌خونم و دوست دارم پر از این دختراست.
ولی خب، این نقش پسرها رو بازی کردن در مجموع اصلا پسندم نیست، البته که بستگی داره نویسنده چطور تونسته باشه جمعش کنه.

سر همین بود که رغبتی برای خوندن این کتاب نداشتم، ولی بعد از تعریف یکی از دوستان تصمیم گرفتم برم سراغش. مخصوصا از این جهت که به تازگی یه کتاب دیگه حول و حوش همون بازهٔ تاریخی آمریکا تموم کرده بودم و می‌خواستم به پیشنهاد خواهرم (در واقع به اصرار خواهرم 😄) تئاتر موزیکال «همیلتون» رو هم ببینم که باز مربوط به همون بازه‌ست (هنوز این یکی رو تموم نکردم! تا اینجا بد نبود، ولی خب، اینکه برای نقش جرج واشنگتن و ارون بِر و لافایت و تامس جفرسون از افراد سیاه‌پوست استفاده کنی به نظرم واقعا مسخره‌ست 🙄).

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

کتاب هم اولش خوب شروع شد. شخصیت اصلی یه دختر پرتلاش بود که با نظراتش آدم رو به خنده مینداخت :)
ولی هر چی گذشت داستان برام یکنواخت‌تر شد...

اول اینکه مدل عاشقانه‌ش رو دوست نداشتم. چون یه طرف ماجرا مردی بود که حدود یه سال و نیم پیش زنی که عاشقش بود رو از دست داده بود و من کلا از این‌طور عاشقانه‌ها خوشم نمیاد و البته این یه نظر کاملا شخصیه 😅 
غیر از اون به نظرم بعضی صحنه‌ها اصلا به فضای داستان نمی‌اومد و حتی به مدل ایمی هارمون هم نمی‌خورد، نمی‌دونم‌ اینا دقیقا چی بودن اون وسط!

و خب، از یه جایی به بعد رسما هیچ اتفاق خاصی هم نمی‌افتاد و همین شد که بعد از چند دقیقه خوندن حوصله‌م سر می‌رفت و می‌ذاشتمش کنار و در نتیجه،‌ تموم کردنش خیلی بیشتر از کتاب‌های دیگه‌ای که از این نویسنده خوندم طول کشید.
در واقع اینجا، خیلی کم پیش اومد که با اشتیاق به خوندن ادامه بدم، یا احساساتم سر صحنه‌ای خیلی درگیر بشه یا تیکه‌ای رو رنگی کنم و این بحثا، چیزایی که تو کتاب‌های دیگهٔ نویسنده خیلی بیشتر اتفاق می‌افتاد.
البته باز یکی دو فصل آخر به نظرم بهتر بود و باعث شد کتاب رو با حس بهتری تموم کنم و با اطمینان بیشتری بهش ۳ بدم!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

بخش‌های تاریخیش هم خیلی وقت‌ها باعث می‌شد یه همچین حالتی داشته باشم: 🙄😒
وقتی که اینقدر با شور و حرارت در مورد آزادی حرف می‌زدن و اینکه این سرزمین با همه جا متفاوته و این بحث‌ها، با خودم می‌گفتم جدا؟ اون‌وقت نظرتون در مورد رنگین‌پوست‌ها چیه؟

البته نویسنده چند جا به قضیهٔ بردگی اشاره می‌کنه و اینکه تا سال‌ها بعد از جنگ برده‌داری همچنان در آمریکا رواج داشته. ولی خب هیچ‌جا هیچ اشاره‌ای به سرخ‌پوست‌ها نمی‌کنه که جالب بود...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خودم یه چند تا ایراد تو ترجمه دیدم ولی دوستانی که با هم کتاب رو خوندیم بیشتر از این‌ها ازش ناراضی بودن و می‌گفتن اشکالات ویرایشیش هم کم نبوده.

سانسور ترجمه ولی در مجموع خوب بود، یعنی بدون اینکه بخواد خیلی به داستان لطمه بزنه صحنه‌های جنسی رو حذف کرده بود. با این حال مدل داستان طوریه که به نظرم برای نوجوون مناسب نیست...
        

8

با توجه به
          با توجه به عنوان و مرورهای دوستان کمابیش می‌دونستم با چه داستانی طرفم و پایان ماجرا از اول مشخص بود.
با این حال، اواخر کتاب واقعا دلم گرفته بود و برای شخصیت کارآگاه خیلی غصه خوردم...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان از زبون رئیس پلیس ناحیه روایت میشه، ماجرای قتل فجیع یه دختربچهٔ ۸-۹ ساله که زندگی بهترین مأمور این جناب رئیس رو به خاطر یه قول دست‌نیافتنی برای همیشه تغییر می‌ده...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب، من یه مقدار از خودم ناامیدم چون به هیچ‌وجه این برداشت‌های روان‌شناسانهٔ یه سری از دوستان رو از این داستان نداشتم 😅
البته که برام کتاب جذاب و پرکششی بود و احساساتم رو درگیر کرد، ولی خب، الان دقیقا چه چیز عمیقی رو در مورد این دنیا و در مورد آدم‌هاش می‌خواست بهمون بگه؟ 🤔
مخصوصا بحثم سر این «ساختارشکن» بودنشه که چون مقادیری لودهنده‌ست بعد از هشدار افشا در موردش توضیح می‌دم.

قبلش فقط بگم که من نسخهٔ صوتی رو گوش دادم و خیلی راضی بودم. کلا من اجرا و صدای آقای قناعت‌پیشه رو دوست دارم 👌🏻 صدای بازرس ماتئی هم طوری بود که همون اول ازش خوشم اومد و البته همین باعث شد سرنوشتش برام دردناک‌تر باشه :(

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ هشدار افشا! ⚠️

حرفی که تو کتاب تکرار می‌شه و تو عنوان هم اومده اینه که می‌خواد داستانی خلاف معمول رمان‌های پلیسی و جنایی تعریف کنه، وقتی که برخلاف انتظار، کارآگاه پیروز نمی‌شه و نمی‌تونه قاتل رو دستگیر کنه...

ولی چرا؟ اول طوری به نظر می‌رسه انگار کارآگاه اشتباه کرده (رئیس پلیس هم البته یه سری حرف‌های فلسفی‌طور می‌زنه که بعضی‌هاش به نظرم نامفهوم می‌اومد). ولی خب مسئله اصلا این نیست که کارآگاه نابغهٔ ما برعکس رمان‌های پلیسی عادی نتونسته با کنار هم گذاشتن شواهد مسئله رو حل کنه، بلکه یه تصادف، صرفا یه تصادف، باعث می‌شه به جواب نرسه.
کارآگاه برای کشف قاتل تله می‌ذاره و اتفاقا قاتل به دام این تله می‌‌افته، ولی لحظهٔ آخر، وقتی دیگه قرار بوده دستگیرش کنن، این فرد قبل از رسیدن به محل، تصادف می‌کنه و می‌میره! 
و کارآگاه و رئیس پلیس و بقیه هیچ‌وقت متوجه این موضوع نمی‌شن (راهی هم برای دونستنش نداشتن) و در نتیجه همه فکر می‌کنن کارآگاه اشتباه کرده. خودش ولی کوتاه نمی‌آد و همچنان منتظر به دام افتادن قاتل می‌مونه و این انتظار دیوونه‌ش می‌کنه :(
مدت‌ها می‌گذره و رئیس پلیس به صورت تصادفی به ماجرای قاتل پی می‌بره (اینجا دلم می‌خواست اون زنیکهٔ خرفت مزخرف رو خفه کنم 🤬) و می‌ره ماجرا رو به کارآگاه می‌گه ولی دیگه کار از کار گذشته و عقل ازدست‌رفتهٔ کارآگاه دیگه برنمی‌گرده...

حرفم اینه که کارآگاه قصه چیزی کم نداشته و اتفاقا تلهٔ هوشمندانه‌ای برای به دام انداختن قاتل گذاشته (هرچند، شاید با ریسک بالا و کمی غیرانسانی)، ولی خب به خاطر یه تصادف به هدفش نمی‌رسه.
الان این خیلی ساختارشکنانه است؟ 🤔 درسته کارآگاه نتونست قاتل رو پیدا کنه ولی من با خوندن مرورها و بعد توضیحات اولیهٔ رئیس پلیس انتظار داشتم قضیه طوری پیش بره که واقعا با شواهد موجود نشه کلا حدسی در مورد قاتل زد و به همون موضوع برسیم که ذهن ما از درک خیلی از روابط این دنیا عاجزه، ولی خب اینطور نبود به نظرم...
        

24

          اینقدر خوب شروع شد و خوب داشت پیش می‌رفت که گفتم چه خوب! بالاخره داره از این جناب موراکامی خوشم میاد! ولی افسوس... 

تو نیمهٔ دوم کتاب نویسنده موضوعی رو کشید وسط که واقعا خشکم زد و به شدت مشمئز شدم. تازه اینجا بود که رفتم به صفحهٔ کتاب تو استوری‌گرف نگاهی انداختم و دیدم بله! اخطار incest (زنای با محارم) داره، در حد گرافیکی (این بالاترین حد یه اخطار تو استوری‌گرفه و به مواردی اشاره داره که موضوع تو کتاب با جزئیات پرداخته شده).

قطعا اگه قبل از شروع کتاب این اخطار رو دیده بودم هیچ‌وقت سراغش نمی‌رفتم، چون این موضوع در واقع یکی از خط قرمز‌هام تو کتاب‌هاست و به هیچ‌وجه دلم نمی‌خواد کتابی بخونم که به چنین چیزی اون هم با این جزئیات پرداخته باشه (باز تو کتاب‌های دیگه‌ای که باهاش برخورد داشتم قضیه کاملا ناآگاهانه بود و با این حال بازم بدم اومد، اون‌وقت اینجا هم اصل رابطه یه درجه فجیع‌تر بود و هم با آگاهی کامل، دو طرف بهش ادامه می‌دادن 😐). 

البته که سانسور ترجمهٔ فارسی خیلی زیاده و مسئله تو کتاب اصلی به خاطر توصیفات جزئی بسیار فجیع‌تره، ولی خب تو ترجمه هم در حدیه که خواننده کاملا متوجه می‌شه اینجا چه اتفاقی افتاده (تا جایی که با یکی از دوستان مقایسه کردیم سانسور دو تا ترجمه، خانوم گرکانی و آقای غبرایی، اونقدرها هم فرقی با هم ندارن).

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

همون‌طور که گفتم کتاب خیلی جذاب شروع شد.
از یه طرف پسری رو داشتیم که تصمیم می‌گیره در آستانهٔ ۱۵ ساله‌شدن از خونه فرار کنه،
و از طرف دیگه گزارش ارتش آمریکا از یه ماجرای عجیب، از هوش رفتن دسته‌جمعی تعدادی بچه‌مدرسه‌ای تو یه روستای دورافتادهٔ ژاپن، سال‌ها پیش و در جریان جنگ جهانی دوم.
این دو تا خط داستانی موازی با هم پیش می‌رن تا اینکه دومی بعد از یه مدت تبدیل می‌شه به ماجرای آقای ناکاتا، پیرمرد عجیبی که یکی از اون بچه‌ها بوده...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

من واقعا هر دو خط داستانی رو دوست داشتم تا اینکه خط داستانی کافکا، همون پسر فراری، رسید به ماجرایی که بالاتر بهش اشاره کردم. 
تا قبل از اون واقعا داشتم از نوع جزئی روایت ماجراهایی که کافکا از سر می‌گذروند لذت می‌بردم، یه طور خاصی بود و بعضی انیمه‌های میازاکی رو یادم مینداخت. ولی بعدش...

خط داستانی آقای ناکاتا رو هم تقریبا تا آخر دوست داشتم و همچنین خود شخصیت این پیرمرد رو.

ولی ته داستان کلا به نظرم اینقدر بی‌معنی جمع شد که با خودم گفتم واقعا که چی؟! 
طوری بی‌معنی بود که رفتم تو نت گشتم ببینم ملت چه توضیح‌ها و تفسیرهایی براش ارائه دادن.
دو تا از این تفسیرها رو خوندم، که تو یه سری موارد شبیه هم بودن و تو یه سری دیگه متناقض هم، و اینطوری بودم که خدایی الان اینا رو از کجای داستان برداشت کردید؟ 🤔

با این وجود، حس می‌کنم اگه اون قضیهٔ مشمئزکننده رو پیش نمی‌کشید و یه ذره فقط یه ذره بهتر اتفاقات رو توضیح می‌داد به خاطر حس عجیب و غریب انیمه‌طوری که داشت هنوز می‌تونستم دوستش داشته باشم، ولی با این وضع...

به هر حال، همین‌جا برای بار دوم! تصمیم گرفتم با آقای موراکامی خداحافظی کنم و امیدوارم دوباره وسوسه نشم یه کتاب دیگه از نویسنده رو بخونم 🙄 (بار اول بعد از اولین کتابی بود که از ایشون گوش دادم، یعنی «شکار گوسفند وحشی» که یه مرور هم براش نوشتم. بعد باز به خاطر اینکه این نویسنده همیشه جلوی چشمم بود، «از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم» رو که داستانی نیست گوش دادم و با کمال تعجب خودم، دوستش داشتم. اینجا بود که تصمیم گرفتم یه شانس دیگه به آقای موراکامی بدم 😏 و با تعریف‌های دوستان این کتاب کافکا رو برای این کار انتخاب کردم که این شد نتیجه‌ش...).

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

از نسخهٔ صوتی البته خیلی راضی بودم. اجراها جدا قشنگ بود و صداگذاری‌ها به شخصیت‌ها واقعا می‌اومد. ترجمه رو هم اصولا مقایسه نکردم ولی حداقل مدل صوتیش خوب و روون بود. در مورد سانسور هم که گفتم نسبتا زیاد بود ولی در بیشتر موارد می‌تونستی بفهمی چی به چیه. بنابراین، کلا به نظرم برای نوجوون‌ها مناسب نیست. البته، در واقع به نظرم برای هیچ‌کس مناسب نیست، ولی خب 🚶🏻‍♀️
        

29

دن کیشوت (
          دن کیشوت (یا در واقع دن کیهوته!) از اون کتاب‌هاییه که اگه صوتی نداشت تقریبا بعید بود هیچ‌وقت فرصت کنم برم سراغش. 
و گوش دادن به همین نسخهٔ صوتیش هم یک سال طول کشید.
نه چون دوستش نداشتم، بلکه چون مدل کتابش به نظرم همین‌طوری آهسته و پیوسته خوندنه و منم کم‌کم در کنار صوت‌های دیگه بهش گوش می‌دادم.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستانش هم اینقدر معروف هست که فکر کنم نیاز به تکرار نداشته باشه، یه نجیب‌زادهٔ روستایی اسپانیایی بر اثر افراط تو خوندن کتاب‌های پهلوانی خل می‌شه و به سرش می‌زنه لباس رزم بپوشه و یه پهلوان سرگردان بشه!
و همه چیز این حرکتش مضحک و خنده‌داره، از خود لاغرمردنیش گرفته، که فکر می‌کنه همه رو حریفه، تا اسب پوست و استخونش، که به نظر این نجیب‌زاده رخشیه برای خودش 😄

این نجیب‌زادهٔ ما با حرف‌های عجیب و غریبش یکی از هم‌ولایتی‌های ساده‌ش رو هم از راه به در می‌کنه تا به عنوان مهتر باهاش همراه بشه، و این کسی نیست به جز جناب سانچو :)

این‌طوری می‌شه که یکی از بانمک‌ترین جفت‌های ادبیات سفرشون رو به سمت ماجراجویی‌ها آغاز می‌کنن!

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

داستان در واقع تو دو جلد و با فاصله زمانی حدود ده سال نوشته شده، که خودش ماجرای جالبی داره که بماند.
و به نظرم این دو جلد واقعا با هم متفاوت بودن.

جلد اول برای خود من خیلی خنده‌دارتر بود، طوری که بارها موقع گوش دادن بهش با صدای بلند قهقهه می‌زدم و حتی یه بار از شدت خنده پهلوم گرفت و بازم نمی‌تونستم‌ نخندم 😅 (برای همین بود که این جلد رو تا می‌تونستم تنهایی گوش می‌دادم تا ملت فکر نکنن خلم 😂).
ولی جلد دوم با وجود طنز کمتر انگار پخته‌تر بود 🤔

تو جلد اول کلی داستان فرعی داشتیم (یعنی مثلا می‌رسیدن یه جایی و یکی شروع می‌کرد به تعریف کردن)، که خب من چندان علاقه‌ای بهشون نداشتم و پایان‌بندی بعضی‌هاشون به نظرم به شدت ساده‌انگارانه بود.
ولی این داستان‌ها تو جلد دوم خیلی کمتر شده بودن و بیشتر کتاب به همون شخصیت‌های اصلی اختصاص داشت که از این جهت واقعا بهتر بود.
البته یه جاهایی این جلد دوم به نظرم انفکاک شخصیت‌پردازی داشت، مثلا سانچو یهو خیلی حکیم شد! 

وسط ماجراها هم سروانتس گاهی خودش و بیشتر از زبون شخصیت‌ها کلی مسائل اخلاقی و اجتماعی رو مطرح می‌کرد که بعضی‌هاش خوب بود و مخصوصا مربوط بودنش به همین زمانهٔ خودمون برام جالب توجه بود (با توجه به خیلی خیلی قدیمی بودن کتاب!).

جلد دوم یه بدی داشت، اونم سوءاستفادهٔ بسیار رومخ امثال دوک و دوشس از دن کیشوت بود. نمی‌دونم سروانتس اینجا منظور خاصی داشته یا نه، شاید می‌خواسته کلا به خوش‌گذارانی‌های بی‌مورد نجیب‌زاده‌ها اشاره کنه و اینکه مردم عادی بازیچهٔ دست این قشر هستن، ولی طوری شده بود که انگار دیگه یه ماجرای «واقعی» مثل چیزایی که تو جلد اول داشتیم وجود نداشت و همه چیز نمایش مضحک این دو تا آدم مزخرف برای سر کار گذاشتن دن کیشوت و تفریح کردن خودشون بود.
مخصوصا من به خاطر بلاهایی که سر سانچوی بنده خدا آوردن از دست این دو آدم سه نقطه خیلی حرص خوردم 🤬
چون دن کیشوت و سانچو با وجود همهٔ دیوونگی‌هاشون واقعا آدم‌هایی خوبی بودن و برای همین این‌طوری سر کار رفتنشون واقعا ناراحتم می‌کرد.


یه نکتهٔ دیگه هم که مربوط به هر دو جلده نوع توصیف نویسنده از مسلمون‌ها و اعرابه 😐
یعنی بلااستثناء هر بار اسمی ازشون می‌اومد من اینطوری بودم: 🙄😐😒
می‌دونم سروانتس در جنگ با مسلمون‌ها شرکت داشته و حتی مدتی اونجا اسیر بوده و سختی‌های زیادی کشیده ولی این حد از خودبرترپنداری دیگه واقعا رومخه! البته که چیز عجیبی نیست و دنیای ما از این خودحق‌‌پنداری اروپایی‌ها کم نکشیده (آخه لامصبا یه نگاه به تاریخ درخشان خودتون بندازید بعد همهٔ بقیه رو وحشی و بربر بدونید!).

توصیفات اغراق‌آمیز از زیبایی بانوان و عشق‌های جگرسوز هم تو این دو جلد کم نیست که خب با یه 🙄 ردش می‌کردم و می‌ذاشتمش به حساب خیلی قدیمی بودنش :)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

حالا آیا خوندن این کتاب رو توصیه می‌کنم؟
راستش به نظرم اصلا طوری نیست که بگم اگه نخونیدش حتما چیزی رو از دست دادید (نظر شخصی اینجانب 😅).
بحث‌های جالبی داشت ولی مثلش تو کتاب‌های دیگه هم پیدا می‌شه و اصلا یکتا نبود به نظرم.
ولی اگه اهل کتاب صوتی هستید می‌تونید بهش به عنوان یه گزینهٔ فرح‌انگیز کنار بقیهٔ کتاب‌ها نگاه کنید. چون اجرای آقای رضا عمرانی از این کتاب عاااااالیه (هر چی بگم کم گفتم!). اصلا فکر می‌کنم یه بخشی از جذابیت و طنز کتاب برای خود من مدیون همین اجرا بود. لحن‌ها به شدت جذاب انتخاب شده بودن و طوری بود که بعضی وقت‌ها همین که دن کیشوت با اون لحن خاص می‌گفت سانچو! من خنده‌م می‌گرفت 😄 (اول از مدل صحبت خود سانچو خوشم نیومد ولی یه کم که پیش رفت دیدم نه خیلی بهش میاد).

خلاصه که من خیلی با اجرای صوتیش حال کردم، فقط حیف که دیباچه‌ها رو نداشت و اون‌ها رو‌ خودم از روی کتاب خوندم. پاورقی‌ها رو هم قاعدتا نداشت ولی خب به نظرم اینجا آدم اونقدر چیز خاصی رو از دست نمی‌ده. 

نظرم در مورد ترجمه هم بسیار به نظرم در مورد اجرای صوتی وابسته‌ست (چون اینجا دیگه لازم نبود خودم برای خوندن بعضی جملات سنگین انرژی صرف کنم)، ولی در کل خیلی خوب بود (قطعا از ترجمهٔ قبلی که از آقای قاضی خوندم‌، یعنی قلعهٔ مالویل، بهتر بود! طوری که تو اون کتاب ترجیح دادم به ترجمهٔ انگلیسی پناه ببرم!).
        

31