یادداشت سیده زینب موسوی
1404/4/4
وقتی مرورهای بقیه رو میخونم و با ابراز شگفتیشون از عظمت این اثر مواجه میشم و به برداشتهایی که ازش داشتن برمیخورم با خودم میگم چطور شد که من چنین برداشتهایی نداشتم؟ دروغ چرا؟ اینطور کتابها باعث میشه از خودم بپرسم آیا من کندذهنم و یا لااقل اونقدر باهوش و نکتهبین نیستم که بتونم مفاهیم عمیق پنهانشده در لایههای داستان رو درک کنم؟ قبول کنید که اصلا حس خوبی نیست و خب، غرورم معمولا اجازه نمیده خیلی هم بهش پروبال بدم. 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 تو این کتاب با یه کوری همهگیر و بیسابقه و، حداقل در ظاهر، بیدلیل طرفیم که هر روز آدمهای بیشتری رو درگیر میکنه، به جز یه نفر. و ما اینجا ماجرای این انسانهای مفلوک و درهمپاشیدن جامعهشون رو دنبال میکنیم... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 وسطهای داستان از دوستام پرسیدم این کتاب چرا اینقدر مسخرهست؟ میشه بگید هر چیزی «نماد» چیه تا شاید به نظرم قضایا یه مقدار معنا پیدا کرد؟ و خب دوستان گفتن بینایی نماد حکمت و داناییه. گفتم خب الان چی شد یعنی؟ یهو با یه مریضی همه نادان شدن؟ که گفتن نه! نادان بودن علت بیماریه نه معلولش. یعنی کوری سراغ اونایی میاد که حکمت ندارن. با این حساب من تو کل ۵۰ درصد باقیموندهٔ کتاب حواسم رو جمع کردم که ببینم آیا به هیچ نشونهای برمیخورم مبنی بر اینکه چطور بین تمااااااام مردم شهر فقط زن دکتر دانا و حکیم بوده؟ میگفتم بالاخره «یه چیزی» باید باشه دیگه! نمیشه صرفا از حاصل کار نتیجه بگیریم چون ایشون کور نشده لابد حکیم بوده و بقیه نه! ولی خب به چنین توضیحی برنخوردم. در واقع مسئله از اونجا شروع شد که من اعتراض کردم این حد از سقوط در این زمان کوتاه صرفا به خاطر کور شدن واقعا توجیهپذیر نیست که جوابش این شد که کوری نماد داناییه. و بعد گفتم خب پس یعنی ملت کور که شدن یهو لامپ داناییشون خاموش شد و در لحظه خر شدن؟ که بحث رفت سر علت و معلول و باقی مواردی که بالاتر گفتم. (من البته اون موقع یه مشکل بزرگم نه با کورها که با بیناهای مسئول شهر بود) نویسنده هم که لطف کرده بود و وسط تعریف داستان هی اظهارنظر میکرد و شاید بگم موقع گوش دادن به بیشتر این افاضات اینطوری بودم که چی داری میگی برادر؟ چرا همینطور میبافی به هم؟ البته در خلال اعتراضاتم به کتاب، دوستان گفتن تو پس کلا با داستانهای غیرواقعیطور و این چیزا مشکل داری! نویسنده اومده از این فضای غیر رئال استفاده کرده تا حرفهاش رو بزنه، داستان واقعگرایانه نمیخونی که اینقدر انتظار منطق داری. و من، یک عدد فانتزیخون قهار که اصلا بدون کتاب فانتزی و تخیلی خوندن روزم شب نمیشه، جدا با همچین استدلالی برای توجیه ابعاد غیرمنطقی داستانها مشکل دارم... نمیخوام بگم همهٔ داستان برام غیرقابلباور و مسخره بود ولی خب اینقدر از این جنبهها داشت که بقیهٔ ابعادش رو تحتالشعاع قرار بده. در واقع موضوع جدا جالب بود، اینکه یه شهری یهو بدون هیچ توضیحی کور بشن میتونه ماجراهای خیلی جذاب و البته وحشتناکی رو به دنبال داشته باشه و باهاش میشه حرفهای اخلاقی-فلسفیطور زیادی زد! ولی خب، پیادهسازی این ایده اصلا پسندم نبود و کم کم دارم به این نتیجه میرسم که کلا از داستانهای «نمادین» خوشم نمیاد. به نظرم اینقدر راهکار برای اینکه صاف و مستقیم حرفت رو به زیبای هر چه تمامتر بگی وجود داره که نخوای درگیر این سطح از نمادپردازی بشی، خصوصا وقتی حالت آشکار ماجرا اینقدر ذهن دنبال منطق کسی مثل من رو آزار میده :) یعنی مثلا فرض کن آدم میتونه بگه کارخونهٔ اروکهایسازی سارومان و اون همه دود و دم و نابود کردن درختها نماد صنعتیشدن جامعهست (هر چند که فکر کنم خود تالکین این ارتباط رو انکار میکرد!) ولی به هر حال هر چی هست این قضیه بدون اینکه «نماد» در نظرش بگیری در بافت خود داستان معنی میده. و یا مسئلهٔ دزدهای زمان موموی میشاییل انده. ولی من همچین حرفی رو در مورد کوری نمیتونم بزنم و بدون تلاش وافر برای «نمادین» در نظر گرفتن همه چیز، ماجراها و واکنشها به نظرم به شدت کاریکاتوری و مسخره بودن. یه نکته رو هم میذارم بعد هشدار افشا. قبلش فقط بگم که از اجرای آقای رضا عمرانی طبق معمول راضی بودم 👌🏻 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 ⚠️ هشدار افشا ⚠️ وقتی داشتم در مورد کتاب غر میزدم دوستان گفتن حالا صبر کن برسی به پایانش بعد قضاوت کن. بعد من وقتی رسیدم به آخرش: 😐😐😐 الان So What?! جدا برام بیمعنی بود اینکه همونطور ناگهانی دوباره بیناییشون رو به دست آوردن...
(0/1000)
نظرات
1404/4/4
آفرین منم خیلی از نماد و اینا خوشم نمیاد کوری رو سالها پیش خوندم، بچه بودم سنم مناسب نبود ولی خب همونموقع هم چیز زیادی دستگیرم نشد من اینجوریم که کتاب رو میخونم، بعد میرم تو بخش نظرات، تازه از نظرات بقیه میفهمم که کجای کتاب منظورش چی بود و کی چی بود...😂😒
1
0
سیده زینب موسوی
1404/4/4
1