یادداشت سیده زینب موسوی
1404/5/6
سالها بود که آگاتا کریستی نخونده بودم. چند وقت پیش همینجا تو بهخوان چشمم به یه مرور از این کتاب افتاد و وقتی دیدم صوتی داره، گفتم بد نیست دوباره برم سراغ این علاقهٔ قدیمی (البته که من همون موقعها هم داستانهای شرلوک هلمز رو خیلی بیشتر از ماجراهای آگاتا کریستی دوست داشتم). و خب، اونقدرها خوشم نیومد. بازم به این نتیجه رسیدم که دیگه علاقهای به جنایی «خالی» ندارم و میلم بیشتر به جنایی «مخلوط» میکشه! البته کلا دلم کتابی میخواست که حوصلهٔ پشت هم گوش دادنش رو داشته باشم و از این جهت خوب بود. با این حال، بعضی جاها حس کردم داره زیادی کشش میده. یه سری از نکاتش هم به نظرم منطقی نبود یا لااقل باید بیشتر باز میشد (بعد از هشدار افشا در مورد این نکات توضیح دادم). از اینم که دائم تأکید میکرد پوآرو «هرگز» اشتباه نمیکنه و «هرگز» شکست نمیخوره خوشم نیومد (تو این تیکهها همهش یاد کتاب «قول: فاتحهای بر رمان پلیسی» میافتادم). احتمالا باید یه بار دیگه یه شرلوک هلمز گوش بدم تا بتونم بهتر قضاوت کنم ولی فکر میکنم هنوزم روشهای هلمز و مدل نقل داستان کانن دویل رو به روشهای پوآرو و نوع روایت کریستی ترجیح میدم. کتاب یه شخصیت خانوم نویسندهٔ داستانهای جنایی هم داشت که خندهدار و مقادیری خلوضع بود، حس کردم اینجا کریستی داره به خودش تیکه میندازه 😄 اجرای صوتی رو هم پسندیدم 👌🏻 من نسخهٔ ماهآوا رو گوش دادم با صدای خانوم شرگان انورزاده. 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 ⚠️ هشدار افشای زیاد ⚠️ از همون اول برام عجیب بود که چطور یه چاقو تو قلب طرف فرو شده و در نگاه اول ملت هیچ خونی روی پیراهنش ندیدن! تا آخر هم توضیحی در مورد این موضوع نداد... و اینکه این آدم ۴ تا به قول خودش جانی رو دعوت کرده و بعد تو همون اتاق چرتش برده مسخره نیست؟ چون این رسما تنها توضیح ارائهشده در این رابطه بود که چطور میشه تو یه اتاق و جلوی ۳ نفر دیگه یه چاقو تو قلب یه مرد فرو کنی و اون هیچ واکنشی از خودش نشون نده که بقیه به کارت پی ببرن. واقعا هم از اول احتمال قاتل بودن دکتر رابرتز از همه بیشتر بود ولی خب کریستی حواسها رو سمت کس دیگهای پرت کرد. خودم یه سره به خودم میگفتم خیلی غیرمنطقیه که این دختره قاتل شیتانا باشه ولی دیگه قبولش کرده بودم و داشتم به عنوان نقطه ضعف داستان بهش فکر میکردم که یهو معلوم شد قاتل همون دکتر رابرتز بوده. از این جهت نقطهٔ غافلگیری داشت ولی خب غافلگیریش یه جورایی زورکی بود به نظرم 😅 تقریبا تنها بخش هیجانانگیز کتاب هم اونجایی بود که داشتن برای نجات رودا دیوز تلاش میکردن ولی خب اینجا هم باز خالی از اشکال نبود به نظرم. یعنی این دختره آن مردیت دقیقا نیم ساعت قبل اینکه سرگرد دسپارد سر برسه آناً تصمیم میگیره بهترین دوستش رو بکشه؟ 🙄 بماند که نفهمیدم چی شد جناب سرگرد که قبلا به نظر میرسید از آن خوشش اومده یهو تصمیم گرفت رودا رو نجات بده (دوتاشون تو آب افتاده بودن) و بعدم کلا کلمهای در مورد آن حرف نزنه 🚶🏻♀️ کلا مسائل مربوط به این دختر یه جوری بودن...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.