همه میگن خیلی تلخ و غمانگیز بود ؛ ولی به نظر من مضحک و اعصاب خورد کن بود...
بعضی جملات کتاب :
_من که اول جوانی ام است ، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم ؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمیکند ؛ حال خیلی وقت دارم که بشینم و سه تا و چهار تا بزایم!
_او هم حق داشت که نتواند بچۀ مرا ، بچۀ مرا که نه! بچۀ یک نره خر دیگر را سر سفره اش ببیند.
_بدی اش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم!
واقعاً یه مادر این جوری ، انقدر بی احساس در مورد بچهش فکر میکنه و تصمیم میگیره؟! ( آخه حیوونا هم با بچهشون اینطور رفتار نمیکنن :) )
از طرفی مرده کور بوده قبل ازدواج ندیده که این خانم بچه داره ؟
پایان کتاب هم که عالیه! ☺️:
به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم و شب هم بالاخره توانستم پول تاکسی را از شوهرم در بیاورم .( این احساس و رفتار یه مادر بعد از رها کردن بچه سه سالهشه ! )