یادداشت فاطیما _ fzg

        خب ، این اولین کتابیه که از داستایوفسکی می‌خونم.

اول از همه بگم که کتاب رو با صدای تایماز رضوانی گوش کردم .
با اینکه خیلی طرفدار کتاب صوتی نیستم ولی فکر می‌کنم اگه خودم این کتاب رو می‌خوندم خیلی ازش خوشم نمی‌اومد...
چون لحن و صدای گوینده واقعا خوبه و کاملا اون غرور و خودشیفتگی و آشفتگی شخصیت رو می‌رسونه .
جوری که کاملا احساس می‌کردم خود اون شخصیت کنارمه و داره باهام حرف می‌زنه. 

پایان همه چیز از اول مشخصه و یه راوی بی‌نام(مَرد) از اول تا آخر با افکار آشفته و دیوانه کنندش توضیح می‌ده چی شد که اینجوری شد! 
ما اینجا با یه شخصیت خودخواه، مغرور، خودشیفته و پر از عقده طرفیم ...

رفتار این شخصیت واقعا برام عجیب و حتی جالب بود !
وقتی زندگیش با دختره( که نازنین خطاب میشه) شروع میشه ، با سردی تمام شور و شوقش رو نابود می‌کنه و بعدتر که خودش به شور و هیجان میفته دیگه نازنین حال خوشی براش نمونده ...
خودش سکوت رو شروع می‌کنه و بعد به جایی می‌رسه که برای حرف زدن باهاش رسما به التماس میفته !... 

و حیرت‌آور تر از همه ، این حجم از آشفتگی افکاری و رفتاریشه ! 
و این حالاتش نازنین رو هم تحت تأثیر قرار می‌داد ، تا جایی که ازش یه دختر افسرده و مریض‌حال ساخت...

یکی از چیزایی که برام درکش سخت بود ، این ادعای عشق راوی نسبت به نازنین بود...
واقعا چه جوری می‌تونست با کسی که به قول خودش عاشقش بود این رفتار رو داشته باشه ؟! 
و بعد از همه‌ی اون سکوت و سردی ، یه شیفتگی جنون وار از خودش نشون می‌ده ، جوری که دختره رو می‌ترسونه !
و یه دفعه هر چی تو دلش بوده رو می‌ریزه بیرون ، همه چی و هر احساسی که داشته رو براش توضیح می‌ده ، انگار می‌خواد همه‌ی اون سکوت رو یه جا تلافی کنه !
می‌خواد یه دفعه همه چی رو تغییر بده ، درستش کنه ، جبران کنه و با هم یه شروع تازه داشته باشن! 
( هر چند غیر منطقی ولی دلم می‌خواست واقعا می‌تونستن اون شروع تازه رو داشته باشن...)

مورد بعدی که درکش سخت بود ، دلیل خودکشی دخترست!
یعنی خب می‌دونم که رفتار های بیمارگونه‌ی طرف رو حالش تأثیر داشته ولی آخه دختره از اول با اختلاف سنی زیادشون ، با رفتار های پر عقده و بی مهری هاش کنار اومده بود و اون اوضاع رو تحمل می‌کرد ولی وقتی که همه چی داره رو به بهتر شدن می‌ره خودش رو می‌کشه !
یعنی خب برام منطقی تر بود که همون اوایل زندگی‌شون خودشو می‌کشت، تا الان که امیدی به بهتر شدن اوضاع وجود داشت!
و ذهنم واقعا درگیر شد که دختره واقعا تو طول این زندگی چه احساسات و افکاری رو تجربه کرده ...

موضوع آزار دهنده‌ی بعدی ، اختلاف سنی زیادشون بود ! 
دختره فقط ۱۶ سالشه و مرده ۴۰ !!! 
و خود شخصیت اصلی می‌‌گه که از این اختلاف سنی خوشش می‌اومده چون بهش حس برتری می‌داده !...
یه جاهایی هم میگه که دختره رو تحقیر  می‌کرده چون خودش احساس حقارت می‌کرده و این حسش رو با حس برتری و تسلط به نازنین جبران می‌کرده... 

با همه‌ی اینا شاید باید آخرش دلم به حال نازنین می‌سوخت ولی دلم بیشتر برای شخصیت اصلی می‌سوزه! 
و می‌دونی ؟جذابیت ماجرا هم همین‌جاست! اینکه دلت به حال کسی بسوزه و به حالش اشک بریزی و همدردی کنی که ازش متنفر بودی و کاراش به نظرت غیر قابل قبول بود ! 
  اون حس تنهایی و افسوسش واقعا دردناک بود ...مخصوصا این جملات آخر:

_شاید هنوز می‌توانستیم با هم حرف بزنیم و یکدیگر را بفهمیم ...
_حالا باز اتاق های خالی و تنهایی ...مصیبت اینجاست که بعد از این دیگر کسی نیست ...
_واقعا فردا که ببرندش من چه کار کنم ؟...

هنوزم دوست دارم درموردش حرف بزنم ، ولی همین الانشم یادداشتم طولانی شده...
احساس می‌کنم ذهن و روح و روان منم مثل راوی ، آشفته و پریشون و پر از سوال شده؛ ولی جالبیش اینجاست که درگیری های فکری که کتاب برام ایجاد کرد آزار دهنده نیست ...
      
28

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.