Fatima

Fatima

@gord_afarid
عضویت

دی 1402

15 دنبال شده

28 دنبال کننده

                در نبود ارتباطات انسانی ، با شخصیت های کاغذی پیوندی عمیق دارم...  
  
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
Fatima

Fatima

4 روز پیش

        وقتی کتاب رو شروع کردم ، نمی‌دونستم مشکل آگوست دقیقا چیه ؛ 
بعد با اختلال تریچر کالینز آشنا شدم و تا قبل از این حتی نمی‌دونستم چنین اختلال ناراحت کننده‌ای هم وجود داره !
آگوست و زندگی سختش باعث شد از ته دلم خدا رو بابت داشتن یه چهره‌ی سالم و معمولی شکر کنم ! هر چند که مشکل این بچه فقط به همینجا ختم نمی‌شد ...

یکی از نقاط قوت کتاب این بود که داستان از زبون باقی شخصیت ها هم روایت می‌شد و این ، شخصیت ها رو برام واقعی تر می‌کرد و باعث می‌شد بیشتر درک‌شون کنم.
نقطه قوت بعدی هم خوشخوان و روان بودنشه ! جوری که داستان برام سریع پیش می‌رفت و صفحات زیادش باعث خسته شدنم نشد .

یکی از شخصیت هایی که اصلا دوسش نداشتم ، میراندا بود ؛ چون بابت مشکلاتی که تو زندگیش به وجود اومده بود به خودش حق می‌داد هر کاری دوست داره بکنه و اطرافیانش رو برنجونه ! 
از جاستین هم خیلی خوشم نیومد البته(و دلیل واضحی براش ندارم !)
جولیان هم که شخصیت منفوره کتابه ، ولی به نظرم خودش مقصر نیست! مقصر اصلی خانوادش بودن که چنین رفتار های زننده‌ای رو از خودشون نشون می‌دادن و بهش افتخار هم می‌کردن، خب معلومه که الگوی اون بچه هم پدر مادرشه ... 

پایان خوبی داشت ؛ ولی احتمالا تو دنیای واقعی همه چیز انقدر خوب نمیشه و آگوست هر بار بخواد وارد محیط و مقطع جدیدی از زندگیش بشه دوباره همه‌ی این مشکلات براش تکرار میشه ...

جدای از اینا ، به نظرم نویسنده ، اهمیت دوستی ، خانواده ، محبت و... رو خیلی خوب نشون داده بود و دل شکستن ها و حس تنهایی شخصیت ها هم قابل لمس بود.

بعد از تموم کردنش ، رفتم سراغ فیلمش ؛
انگار خلاصه شده‌ی کتابش بود ؛ و همینطور با فیلم ، نمی‌تونیم خیلی خوب احساسات شخصیت ها رو درک کنیم و یه سری اتفاقا حذف یا تغییر داده شده بودن ...و باید بگم قطعا خوندن کتاب لذت بخش تر از دیدن فیلمشه...
      

8

Fatima

Fatima

1404/5/20

        دوسش داشتم :)
همیشه این فضا و شغل ( چه وکالت چه قضاوت! ) از دور برام دوست داشتنی بوده !
سریال آقای قاضی هم که پخش می‌شد با علاقه پاش می‌نشستم ...

تو این کتاب هم لا به لای خاطرات، با فضای کلی دادسرا و شغل قضاوت و بعضی قوانین  آشنا می‌شیم ، از بعضی خاطرات درس عبرت می‌گیریم و با بعضی‌هاشون حیرت می‌کنیم !
فقط دوست داشتم آخر همه‌ی خاطرات، عاقبت اون پرونده هم برامون مشخص بشه ، که اینطور نبود ...

طنزی هم که به کار برده شده ، کتاب رو خوندنی و جذاب می‌کنه ؛ البته طنزش خیلی پررنگ نیست ولی جوریه ‌که از اول تا آخرش لبخند رو لبم بود و گاهی به خنده می‌افتادم :)
و انقدر غرق خاطرات شده بودم که وقتی هم خاطره‌ی آخر رو خوندم ، بازم منتظر بعدی بودم و انتظار تموم شدنش رو نداشتم !

 بعد از خوندن کتاب هم ، کنجکاویم در مورد نویسنده باعث شد برم سراغ زندگینامه‌ای که ازش موجود بود ؛ و واقعا غبطه می‌خورم وقتی آدمایی رو می‌بینم که تک بعدی نبودن و تو زمینه های مختلف فعالیت کردن به علاقه‌هاشون رسیدن و موفق شدن...
راز این موفقیت چیه و چه جوری برا همه‌ش وقت می‌ذارن ؟!
از یه طرفم امیدوار می‌شم که فعالیت تو زمینه های مختلف و همزمان با هم و رسیدن به همه‌ی علایق چیز غیر ممکنی نیست :)
      

9

Fatima

Fatima

1404/5/5

        تو طول داستان ، هی حدس های مختلف زدم و حتی کم احتمال ترین گزینه ها رو هم در نظر گرفتم؛ ولی نه! 
در واقع این یه قتل دو نفره بود و کسیکه باعث قتل بود ، شخصیتی بود که دوسش داشتم :) 
و حتی بعد از روشن شدن همه چیز ، با تمام وجودم بهش حق دادم !
البته گابریل حقش نبود اینطور بمیره ؛ بلکه حقش بود که زنده بمونه و زجر بکشه ! یا اینکه به روش دردناک تری بمیره :) 

وقتی تازه شروعش کرده بودم ، فکر می‌کردم که شخصیت اصلی و راوی داستان باید آلیشیا باشه و تعجب کرده بودم از اینکه روانشناسش نقش اصلیه و در نهایت وقتی دلیلش معلوم شد ، 
به نویسنده بابت ذهن خلاقش آفرین گفتم :)

فقط نمی‌فهمم که چرا در نهایت تئو همچنان ترجیح داد که با کتی بمونه و زندگی کنه و حتی چیزی به روشم نیاره! ...هر چقدر هم که عاشقش باشی ولی همچین آدمی ارزشش رو نداره ! و چه تضمینی هست کسی که یه بار چنین اشتباهی می‌کنه ، بازم تکرارش نکنه ؟ 

اون قسمتی که دیگه همه چیز روشن شد ، انقدر انتظارش رو نداشتم و ذهنم حتی به سمتش هم نرفته بود که یه لحظه خند‌ه‌م گرفت و بعدش دلم می‌خواست گریه کنم ! ( حتی اشک هم تو چشمام جمع شد :)) چون غم انگیز بود واقعا ...اینکه چه ساده اعتماد می‌کنی و مثل آب خوردن اعتمادت رو می‌شکنن ...
اینکه چه بی‌ریا احساساتت رو وسط می‌ذاری و طرف مقابلت چه راحت برات نقش بازی می‌‌کنه ...

و یه سوال ! واقعا هر اختلال و مشکل روحی روانی‌ای که برای کسی  به وجود میاد ، فقط به دوران بچگی‌ش بر‌می‌گرده ؟ یعنی ممکن نیست چیز دیگه‌ای بعدا باعثش بشه؟ یا ‌کسی که گذشته‌ی خوب و طبیعی‌ای داشته ، ممکن نیست که در آینده مشکل روانی پیدا کنه و یا مرتکب جنایتی بشه ؟ 

یه موضوع دیگه هم که برام سوال بود اینه که واقعا یه دفترچه خاطرات مدرک مهمی محسوب میشه ؟ چرا ؟! از کجا میشه اثبات کرد که طرف حقیقت رو نوشته ؟ اصلا منطقی نیست!

در مورد ترجمه هم ، اول خواستم از نشر سنگ بخونمش ولی اصلا ترجمه‌ی خوب و روانی نبود ؛ پس از نشر یمام خوندم که ترجمه‌ی خوبی داشت و سانسور خیلی کمی داشت ( شایدم اصلا نداشت!) و فقط مشکلش این بود که یه جاهایی تو مکالمات‌شون ، ترجمه بین حالت عامیانه و ادبی معلق بود ! 

و یه چیز دیگه اینکه من فکر می‌کردم بهت و ناراحتیم به خاطر این بود که شخصیت مورد علاقم در نهایت تو این ماجرا دست داشت ؛ ولی بعد فهمیدم این غم و بهت من به خاطر این بود که انتظار همچین کاری رو از گابریل نداشتم :) 
و با اینکه کتاب رو دوست داشتم اما احتمالا هر وقت که یادش بیفتم اعصابم خورد شه !
      

2

Fatima

Fatima

1404/1/25

        وقتی قصد داشتم که کتاب رو بخونم ، با توجه به اینکه شخصیت های اصلی داستان پیر بودن ، فکر کردم که شاید نتونم باهاش خوب ارتباط بگیرم ؛
 ولی متن کتاب بسیار روان بود و با اینکه اتفاق خاص و هیجان انگیزی در طول داستان وجود نداشت ، اما با شخصیت ها همراه شدم و گذاشتم قطار آروم داستان منو با خودش پیش ببره ؛) 

کتاب ، توصیف روز و شب های تقریبا یکرنگ‌ و یکنواخت دو دوسته ؛ 
من فکر می‌کردم هدف نویسنده از نوشتنش یادآوری اهمیت سلامتی ، خانواده ، دوست های خوب و قدردانی از اونها باشه ؛ یادآوری اینکه تا سلامت هستیم و زمان با ما یاری می‌کنه واقعا زندگی کنیم ،که آخر راه مثل نیکولا حسرت زده و درمونده‌ی فرصت های از دست رفته و غیر قابل جبران نباشیم...که خودمون رو آماده کنیم‌برای حقیقتی ترسناک ولی غیر قابل انکار یعنی مرگ .

ولی انگار هدف اصلی نویسنده چیز دیگه ای بوده ؛ مثلا اینکه ما خودمون رو جای شخصیت اصلی بذاریم و ببینیم آیا تحمل چنین تغییر و از خود‌گذشتگی‌ای هر چند کوتاه مدت رو داریم ؟ چقدر می‌تونیم خوددار باشیم و پرستاری کنیم ، اونم بدون تحمیل عقیده و نظر خودمون ؟
( برای مورد آخر ، کتاب به وضوح نشون میده که گاهی تو مطمئنی  طرز فکری ، روشی و...غلطه ، داری می‌بینی که حتی دوستت داره خودشو به باد فنا میده ! اینجا ما وظیفه‌مون اینه که با آرامش باهاش صحبت کنیم و راهنماییش کنیم ولی وقتی قبول نمی‌کنه نمی‌تونیم نظر و عقیده‌مون رو تحمیل کنیم و بهتره که رها کنیم:) ...) 

حقیقتا یه جاهایی نمی‌تونستم شخصیت هلن رو درک کنم ! عصبانیت هاش و رنجوندن رفیق مریضش هر چند که از دستش به ستوه اومده باشه ...شاید انتظار داشتم بیشتر خودشو کنترل کنه چون نیکولا واقعا تو شرایط بد و ترسناکی بود ...
اشتباه نیکولا این بود که اصلا نمی‌خواست واقعیت رو قبول کنه ؛ می‌دونست چه خبره ها اما خودشو به اون راه میزد تا امیدی برای ادامه دادن داشته باشه ...
حس و حال نیکولا بهم دلهره می‌داد...
و بعد از اتمام کتاب ، احساسات هلن ذهنم رو درگیر کرد ...

یه چیز دیگه ! نیکولا وقتی از درمان های پزشکی و رایج ناامید شد رو آورد به روش درمانی ای به اسم طب مکمل ؛ اولش یاد چیزی افتادم که تو کشور خودمونم هست و ما با چنین عناوینی می‌شناسیمشون : طب سنتی ، طب ایرانی ، طب اسلامی و ... 
ولی بعد فهمیدم که مقایسه‌شون با هم اصلا کار درستی نیست !
طب مکمل اونها در واقع  یه روش جدید کلاهبرداری بود ! امید واهی و الکی می‌دادن به درمان بیماری و آدما رو بیشتر به سمت اذیت شدن و نابودی هل می‌دادن تا خودشون پول بیشتری به جیب بزنن ...

با همه‌ی خوبی ها و بدی های کتاب ، عادت کرده بودم به خوندنش تو نیمه شب های ساکت و آروم :) 

راستی ! نویسنده یه سرگذشت تقریبا واقعی رو پیش رومون گذاشته ؛ اتفاقاتی که خودش تجربه‌شون کرده ... 

پ‌ن : فکر نمی‌کردم‌ که براش یادداشت بنویسم اصلا ، ولی  یادداشتم طولانی هم شد ! 
      

17

Fatima

Fatima

1404/1/3

        با اینکه امروز تمومش کردم ولی آخرین کتاب ۱۴۰۳ خودم می‌دونمش .
احساس می‌کنم این مدت رو باهاش زندگی کردم! یعنی بخشی از زندگیم شده بود ؛ مخصوصا که آروم آروم خوندمش و  پاییز و زمستونم رو باهاش همراه بودم و صفحه صفحه‌ش رو با لذت هایلایت کشیدم .
احتمالا شما هم تا حالا همچین حسی رو نسبت به یه کتاب داشتین ولی بازم احتمالا اون یه کتاب روانشناسی نبوده! 
ولی انقدر خوب بود که بهم همچین حسی رو بده :) 
قلم خوب و روان نویسنده جوریه که آدم به راحتی با متن ارتباط می‌گیره ...
خیلی از کتاب های روانشناسی و خودیاری هستن که با متن خشک ، طولانی و البته تکراری ، انقدر خسته کننده میشن که به سختی میشه تمومشون کرد؛
 ولی تو این کتاب بعد از تعریف و معرفی کمال گرایی و زیر شاخه‌هاش ، موقعیت های مختلف رو بررسی می‌کنه و راه حل های کاربردی ارائه می‌ده ؛
 نویسنده برای هر موضوع از تجربیات خودش و آدمای دیگه مثال میزنه... 
بخش آخرش هم که راه حل ها رو به صورت خلاصه و دسته بندی شده آورده بود و حتی یه  روش برنامه‌ریزی هم برای به کارگیری درست و موثرشون  پیشنهاد داده بود :) 
شاید درست کمال گرایی و مشکلاتی که می‌تونه تو زندگی ایجاد کنه رو نمی‌شناسین ؛ ولی با توجه به اینکه مشکلیه که شاخ و برگش تو جنبه های مختلف زندگی‌مون اثر داره ، شناختش و مقابله باهاش واجبه ...
پس به نظرم خوندن این کتاب برای هر کسی می‌تونه مفید باشه .
خودمم باید بعدا و تو یه شرایط دیگه بازخوانی‌ش کنم :) 
      

2

Fatima

Fatima

1403/9/4

        برام شبیه خوندن دفترچه خاطرات بود :) 
اولاش به خاطر طنز جذابش مدام لبخند به لبم میومد ، ولی هر چی به آخرش نزدیک می‌شدم اشک تو چشمام جمع می‌شد، تا جایی که زدم زیر گریه ، و آخرش یه بی حسی بدی تو وجودم نشست !...

 نمی‌تونم بگم که حسم نسبت بهش چی بود ؛ نمی‌دونم بگم دوستش داشتم و کتاب خوبی بود یا بگم ازش بدم اومد و ارزش خوندن نداشت ! 

شاید وقتی در مورد زندگی آدمایی که دچار اختلال روانی هستن یا در مورد خود اختلالات روانی  چیزی می‌خونیم ، به نظرمون جالب و جذاب بیاد ؛ ولی برای خودشون و اطرافیانشون نه تنها جالب نیست بلکه عذاب آوره ...
دوست نداشتم آخرش اینجوری بشه ؛ حداقل انتظار داشتم که بعد از اون ، شخصیت پدر کمی هم به پسر کوچیکش فکر کنه و خودخواهانه رفتار نکنه ؛ به نظرم مظلوم ترین شخصیت داستان ، همون پسر کوچیک بود که اون روند زندگی ، مدام داشت بهش آسیب می‌زد ( هر چند که خودش چندان متوجه نمی‌شد )؛ و در نهایت هم اینجوری  ...
به هر حال از هم پاشیدن یه خانواده ، حتی توی داستان هم دردناکه ؛ به خصوص خانواده‌ای که اعضاش دیوانه وار عاشق هم باشن...

در مورد متن کتاب هم باید بگم که کشش خوبی داشت و یه سری از توصیفات رو واقعاً دوست داشتم ( مثلاً قسمت هایی که صورت شخصیت زن توصیف می‌شد ، یا توصیف احساسات و تردید های ژرژ و...) .
کتاب ، دو تا جمله داشت که در وصف قسمتی ازمهمونی های شبانه‌شون آورده شده بود و به نظرم بهتره بهش دقت کنیم ! :
_از این گروه به سراغ آن گروه می‌رفت و با ژست های تحریک آمیز خود مردان را از لذت برمی‌افروخت و به همان دلایل مایۀ آزار بانوان می‌شد...
_در انتظار شب ، روی تراس سفید به عیش و نوش می‌نشستند و رنگ پوست آفتاب سوخته ، لباس و زنان یکدیگر را می‌ستودند...


      

16

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.