وقتی قصد داشتم که کتاب رو بخونم ، با توجه به اینکه شخصیت های اصلی داستان پیر بودن ، فکر کردم که شاید نتونم باهاش خوب ارتباط بگیرم ؛
ولی متن کتاب بسیار روان بود و با اینکه اتفاق خاص و هیجان انگیزی در طول داستان وجود نداشت ، اما با شخصیت ها همراه شدم و گذاشتم قطار آروم داستان منو با خودش پیش ببره ؛)
کتاب ، توصیف روز و شب های تقریبا یکرنگ و یکنواخت دو دوسته ؛
من فکر میکردم هدف نویسنده از نوشتنش یادآوری اهمیت سلامتی ، خانواده ، دوست های خوب و قدردانی از اونها باشه ؛ یادآوری اینکه تا سلامت هستیم و زمان با ما یاری میکنه واقعا زندگی کنیم ،که آخر راه مثل نیکولا حسرت زده و درموندهی فرصت های از دست رفته و غیر قابل جبران نباشیم...که خودمون رو آماده کنیمبرای حقیقتی ترسناک ولی غیر قابل انکار یعنی مرگ .
ولی انگار هدف اصلی نویسنده چیز دیگه ای بوده ؛ مثلا اینکه ما خودمون رو جای شخصیت اصلی بذاریم و ببینیم آیا تحمل چنین تغییر و از خودگذشتگیای هر چند کوتاه مدت رو داریم ؟ چقدر میتونیم خوددار باشیم و پرستاری کنیم ، اونم بدون تحمیل عقیده و نظر خودمون ؟
( برای مورد آخر ، کتاب به وضوح نشون میده که گاهی تو مطمئنی طرز فکری ، روشی و...غلطه ، داری میبینی که حتی دوستت داره خودشو به باد فنا میده ! اینجا ما وظیفهمون اینه که با آرامش باهاش صحبت کنیم و راهنماییش کنیم ولی وقتی قبول نمیکنه نمیتونیم نظر و عقیدهمون رو تحمیل کنیم و بهتره که رها کنیم:) ...)
حقیقتا یه جاهایی نمیتونستم شخصیت هلن رو درک کنم ! عصبانیت هاش و رنجوندن رفیق مریضش هر چند که از دستش به ستوه اومده باشه ...شاید انتظار داشتم بیشتر خودشو کنترل کنه چون نیکولا واقعا تو شرایط بد و ترسناکی بود ...
اشتباه نیکولا این بود که اصلا نمیخواست واقعیت رو قبول کنه ؛ میدونست چه خبره ها اما خودشو به اون راه میزد تا امیدی برای ادامه دادن داشته باشه ...
حس و حال نیکولا بهم دلهره میداد...
و بعد از اتمام کتاب ، احساسات هلن ذهنم رو درگیر کرد ...
یه چیز دیگه ! نیکولا وقتی از درمان های پزشکی و رایج ناامید شد رو آورد به روش درمانی ای به اسم طب مکمل ؛ اولش یاد چیزی افتادم که تو کشور خودمونم هست و ما با چنین عناوینی میشناسیمشون : طب سنتی ، طب ایرانی ، طب اسلامی و ...
ولی بعد فهمیدم که مقایسهشون با هم اصلا کار درستی نیست !
طب مکمل اونها در واقع یه روش جدید کلاهبرداری بود ! امید واهی و الکی میدادن به درمان بیماری و آدما رو بیشتر به سمت اذیت شدن و نابودی هل میدادن تا خودشون پول بیشتری به جیب بزنن ...
با همهی خوبی ها و بدی های کتاب ، عادت کرده بودم به خوندنش تو نیمه شب های ساکت و آروم :)
راستی ! نویسنده یه سرگذشت تقریبا واقعی رو پیش رومون گذاشته ؛ اتفاقاتی که خودش تجربهشون کرده ...
پن : فکر نمیکردم که براش یادداشت بنویسم اصلا ، ولی یادداشتم طولانی هم شد !