Fatima

Fatima

@gord_afarid

13 دنبال شده

22 دنبال کننده

                در نبود ارتباطات انسانی ، با شخصیت های کاغذی پیوندی عمیق دارم...  
  
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
Fatima

Fatima

1404/1/25

        وقتی قصد داشتم که کتاب رو بخونم ، با توجه به اینکه شخصیت های اصلی داستان پیر بودن ، فکر کردم که شاید نتونم باهاش خوب ارتباط بگیرم ؛
 ولی متن کتاب بسیار روان بود و با اینکه اتفاق خاص و هیجان انگیزی در طول داستان وجود نداشت ، اما با شخصیت ها همراه شدم و گذاشتم قطار آروم داستان منو با خودش پیش ببره ؛) 

کتاب ، توصیف روز و شب های تقریبا یکرنگ‌ و یکنواخت دو دوسته ؛ 
من فکر می‌کردم هدف نویسنده از نوشتنش یادآوری اهمیت سلامتی ، خانواده ، دوست های خوب و قدردانی از اونها باشه ؛ یادآوری اینکه تا سلامت هستیم و زمان با ما یاری می‌کنه واقعا زندگی کنیم ،که آخر راه مثل نیکولا حسرت زده و درمونده‌ی فرصت های از دست رفته و غیر قابل جبران نباشیم...که خودمون رو آماده کنیم‌برای حقیقتی ترسناک ولی غیر قابل انکار یعنی مرگ .

ولی انگار هدف اصلی نویسنده چیز دیگه ای بوده ؛ مثلا اینکه ما خودمون رو جای شخصیت اصلی بذاریم و ببینیم آیا تحمل چنین تغییر و از خود‌گذشتگی‌ای هر چند کوتاه مدت رو داریم ؟ چقدر می‌تونیم خوددار باشیم و پرستاری کنیم ، اونم بدون تحمیل عقیده و نظر خودمون ؟
( برای مورد آخر ، کتاب به وضوح نشون میده که گاهی تو مطمئنی  طرز فکری ، روشی و...غلطه ، داری می‌بینی که حتی دوستت داره خودشو به باد فنا میده ! اینجا ما وظیفه‌مون اینه که با آرامش باهاش صحبت کنیم و راهنماییش کنیم ولی وقتی قبول نمی‌کنه نمی‌تونیم نظر و عقیده‌مون رو تحمیل کنیم و بهتره که رها کنیم:) ...) 

حقیقتا یه جاهایی نمی‌تونستم شخصیت هلن رو درک کنم ! عصبانیت هاش و رنجوندن رفیق مریضش هر چند که از دستش به ستوه اومده باشه ...شاید انتظار داشتم بیشتر خودشو کنترل کنه چون نیکولا واقعا تو شرایط بد و ترسناکی بود ...
اشتباه نیکولا این بود که اصلا نمی‌خواست واقعیت رو قبول کنه ؛ می‌دونست چه خبره ها اما خودشو به اون راه میزد تا امیدی برای ادامه دادن داشته باشه ...
حس و حال نیکولا بهم دلهره می‌داد...
و بعد از اتمام کتاب ، احساسات هلن ذهنم رو درگیر کرد ...

یه چیز دیگه ! نیکولا وقتی از درمان های پزشکی و رایج ناامید شد رو آورد به روش درمانی ای به اسم طب مکمل ؛ اولش یاد چیزی افتادم که تو کشور خودمونم هست و ما با چنین عناوینی می‌شناسیمشون : طب سنتی ، طب ایرانی ، طب اسلامی و ... 
ولی بعد فهمیدم که مقایسه‌شون با هم اصلا کار درستی نیست !
طب مکمل اونها در واقع  یه روش جدید کلاهبرداری بود ! امید واهی و الکی می‌دادن به درمان بیماری و آدما رو بیشتر به سمت اذیت شدن و نابودی هل می‌دادن تا خودشون پول بیشتری به جیب بزنن ...

با همه‌ی خوبی ها و بدی های کتاب ، عادت کرده بودم به خوندنش تو نیمه شب های ساکت و آروم :) 

راستی ! نویسنده یه سرگذشت تقریبا واقعی رو پیش رومون گذاشته ؛ اتفاقاتی که خودش تجربه‌شون کرده ... 

پ‌ن : فکر نمی‌کردم‌ که براش یادداشت بنویسم اصلا ، ولی  یادداشتم طولانی هم شد ! 
      

17

Fatima

Fatima

1404/1/3

        با اینکه امروز تمومش کردم ولی آخرین کتاب ۱۴۰۳ خودم می‌دونمش .
احساس می‌کنم این مدت رو باهاش زندگی کردم! یعنی بخشی از زندگیم شده بود ؛ مخصوصا که آروم آروم خوندمش و  پاییز و زمستونم رو باهاش همراه بودم و صفحه صفحه‌ش رو با لذت هایلایت کشیدم .
احتمالا شما هم تا حالا همچین حسی رو نسبت به یه کتاب داشتین ولی بازم احتمالا اون یه کتاب روانشناسی نبوده! 
ولی انقدر خوب بود که بهم همچین حسی رو بده :) 
قلم خوب و روان نویسنده جوریه که آدم به راحتی با متن ارتباط می‌گیره ...
خیلی از کتاب های روانشناسی و خودیاری هستن که با متن خشک ، طولانی و البته تکراری ، انقدر خسته کننده میشن که به سختی میشه تمومشون کرد؛
 ولی تو این کتاب بعد از تعریف و معرفی کمال گرایی و زیر شاخه‌هاش ، موقعیت های مختلف رو بررسی می‌کنه و راه حل های کاربردی ارائه می‌ده ؛
 نویسنده برای هر موضوع از تجربیات خودش و آدمای دیگه مثال میزنه... 
بخش آخرش هم که راه حل ها رو به صورت خلاصه و دسته بندی شده آورده بود و حتی یه  روش برنامه‌ریزی هم برای به کارگیری درست و موثرشون  پیشنهاد داده بود :) 
شاید درست کمال گرایی و مشکلاتی که می‌تونه تو زندگی ایجاد کنه رو نمی‌شناسین ؛ ولی با توجه به اینکه مشکلیه که شاخ و برگش تو جنبه های مختلف زندگی‌مون اثر داره ، شناختش و مقابله باهاش واجبه ...
پس به نظرم خوندن این کتاب برای هر کسی می‌تونه مفید باشه .
خودمم باید بعدا و تو یه شرایط دیگه بازخوانی‌ش کنم :) 
      

2

Fatima

Fatima

1403/9/4

        برام شبیه خوندن دفترچه خاطرات بود :) 
اولاش به خاطر طنز جذابش مدام لبخند به لبم میومد ، ولی هر چی به آخرش نزدیک می‌شدم اشک تو چشمام جمع می‌شد، تا جایی که زدم زیر گریه ، و آخرش یه بی حسی بدی تو وجودم نشست !...

 نمی‌تونم بگم که حسم نسبت بهش چی بود ؛ نمی‌دونم بگم دوستش داشتم و کتاب خوبی بود یا بگم ازش بدم اومد و ارزش خوندن نداشت ! 

شاید وقتی در مورد زندگی آدمایی که دچار اختلال روانی هستن یا در مورد خود اختلالات روانی  چیزی می‌خونیم ، به نظرمون جالب و جذاب بیاد ؛ ولی برای خودشون و اطرافیانشون نه تنها جالب نیست بلکه عذاب آوره ...
دوست نداشتم آخرش اینجوری بشه ؛ حداقل انتظار داشتم که بعد از اون ، شخصیت پدر کمی هم به پسر کوچیکش فکر کنه و خودخواهانه رفتار نکنه ؛ به نظرم مظلوم ترین شخصیت داستان ، همون پسر کوچیک بود که اون روند زندگی ، مدام داشت بهش آسیب می‌زد ( هر چند که خودش چندان متوجه نمی‌شد )؛ و در نهایت هم اینجوری  ...
به هر حال از هم پاشیدن یه خانواده ، حتی توی داستان هم دردناکه ؛ به خصوص خانواده‌ای که اعضاش دیوانه وار عاشق هم باشن...

در مورد متن کتاب هم باید بگم که کشش خوبی داشت و یه سری از توصیفات رو واقعاً دوست داشتم ( مثلاً قسمت هایی که صورت شخصیت زن توصیف می‌شد ، یا توصیف احساسات و تردید های ژرژ و...) .
کتاب ، دو تا جمله داشت که در وصف قسمتی ازمهمونی های شبانه‌شون آورده شده بود و به نظرم بهتره بهش دقت کنیم ! :
_از این گروه به سراغ آن گروه می‌رفت و با ژست های تحریک آمیز خود مردان را از لذت برمی‌افروخت و به همان دلایل مایۀ آزار بانوان می‌شد...
_در انتظار شب ، روی تراس سفید به عیش و نوش می‌نشستند و رنگ پوست آفتاب سوخته ، لباس و زنان یکدیگر را می‌ستودند...


      

16

Fatima

Fatima

1403/8/28

        کتاب کوتاه ، ولی جالب و لذت بخشی بود .
قبل از این ، کتاب تهمت رو از این نویسنده خونده بودم و ازش به اندازۀ این یکی خوشم نیومده بود.
چه قدر زیبا بود این موضوع که شخصیت داستان با وجود زندانی بودن جسم ، با کتاب خوندن آزادی روحش رو تجربه کرده بود⁦♡
یه جای دیگه خونده بودم که :  تنها راه آزادی واقعی ، محدودیته ( محدودیت مفید ) و محدودیت امروز ، آزادی فردا رو به دنبال داره  ....
اول داستان ، با خودم گفتم داره چه کار احمقانه‌ای می‌کنه و چه بیهوده می‌خواد سال های باارزش عمرش رو بریزه دور! 
ولی بعد ، یه جورایی دلم خواست منم یه همچین چیزی رو تجربه کنم ( البته نه انقدر طولانی! ) .
گاهی دلم می‌خواد یه کلبۀ کوچیک داشته باشم تو یه جایی که هیچ آدمی نباشه تا بتونم بدون دغدغه و با آرامش و خیال راحت ، دیوانه وار کتاب های مختلف بخونم ، شعر حفظ کنم ، بنویسم، با خدای خودم خلوت کنم  و هر کار دیگه ای که در حال حاضر اونقدر که دوست دارم و نیازه ، براشون وقت نمی‌ذارم ...

و دیگه اینکه ، دوست داشتم آخرش به جای فرار، بمونه و از تجربه‌ش برای بقیه بگه و خودش و نظرش رو ثابت کنه ...
      

2

Fatima

Fatima

1403/7/30

        این یادداشتم قراره  یکم طولانی بشه ؛ پس نظر اصلی‌م رو همین اول می‌گم .
کتاب ، از لحاظ داستانی به هیچ عنوان جالب نیست و شخصیت اصلی از اول تا آخر ، مست و افسرده و بیچاره‌ست و  از قصد موقعیت شغلی‌ش ( که توش موفق هم هست ) رو نابود می‌کنه و وقتی زندگی‌ش رو کاملا نابود می‌کنه ، بالاخره آروم می‌گیره !...(در کل یه روند آروم و البته افسرده کننده داره! ) 
از طرفی اینکه نویسنده سعی داشت اعتقاد به شرافت ، نجابت ، وطن دوستی ، آخرت و... رو مضحک جلوه بده باعث تأسفه و بدتر از همه اینکه ، یه همچین کتابی این همه تبلیغ میشه ! 
من خودم اولین بار چند سال پیش معرفیش رو تو یه برنامۀ تلویزیونی پر بیننده ، شنیدم ( به عنوان کتابی که واجبه همۀ مردم بخونن !!!!) ....

در مورد ترجمۀ کتاب هم باید بگم که واقعا واسه مترجم و انتشارت‌ش متأسفم ! کاش یکی این نشر های نامعتبر رو جمع می‌کرد...

حالا خود ماجرای کتاب به کنار ، رفتار مسیحی ها واقعا جالبه 😏🙄: منفعت طلبن ، تو جلسات و دوره هاشون مست می‌کنن تا حدی که به چرت و پرت گویی می‌رسن ، دوش آب گرم رو اسراف می‌دونن ، ازدواج با زن مطلقه رو ممنوع می‌دونن ، به روح باور ندارن و ....!!! 

حالا چند تا قضیه تو کتاب که مسخره و رو اعصاب بود : 

این که ماری بعد از پنج سال عاشقی با یه دعوای مضحک به خاطر اینکه هانس کاتولیک نیست( تازه یادش افتاده !) ولش می‌کنه و با این سرعت با یکی دیگه ازدواج می‌کنه رو واقعاً درک نمی‌کنم!!! 
از طرفی اینکه هانس با این همه ادعای عاشقی حاضر نبود با ماری ازدواج کنه هم خیلی مسخره‌ست ‌. ( جالب‌تر اینکه هم خونگی‌ خودش با ماری خوبه ولی ازدواج ماری با تسوپفنر رو زنا می‌دونه !) 

یه قضیه غیر قابل درک دیگه هم اونجاست که وقتی به بی پولی و بدبختی می‌افته پیشنهاد کمک مالی پدرش رو رد می‌کنه و به حرف نماینده‌اش هم گوش نمیده و بعد وقتی  به گدایی می‌افته و یه جورایی همه چیزشو از دست میده ، خیالش راحت میشه !... 

آیا کتاب اصلا نقطه مثبتی هم داشت ؟!
بله ! ولی به نظرم نقاط منفی انقدر زیاد بود که دیگه به اونا نمی‌رسیم!
      

4

Fatima

Fatima

1403/5/30

        داروی سوافلومالین که ویل در روند درمان آزمایشی‌اش شرکت کرد ، دارویی خیالی است ؛ امیدواریم روزی چنین درمانی پیدا شود :))) 
قبل از خوندن این جملات هم اشکام رو صورتم بودن ، اینو که خوندم قشنگ زدم زیر گریه ...

فکر نمی‌کردم انقدر  ازش خوشم بیاد ؛ ولی واقعاً برام دوست داشتنی بود . موضوعش عالی بود...
دو نفر از آدمای تقریباً نزدیک زندگیم cf  دارن متاسفانه ؛ پس تا حدودی با این بیماری آشنا بودم و حالت ها و زندگی ویل و استلا رو یه جورایی درک می‌کردم ؛ ولی خب الان عمق فاجعه رو بیشتر متوجه شدم! ... 
البته یه سوالی برام پیش اومد در مورد این ۵ قدم فاصله ؛ چون اون دو نفری که من میشناسم اصلا این فاصله رو رعایت نمی‌کنن و مشکلی هم پیش نیومده ...

جدای از اینا کتاب بی عیب و نقصی نبود ، ولی متن روان و جذابی داشت و خواننده رو با خودش همراه می‌کرد ؛
یه قسمت هاییش خنده به لب میاره و قسمت های بعدش اشک تو چشم ها جمع می‌کنه ...
و عشق بین ویل و استل بهم حس خوبی می‌داد :) 
یکی از چیز هایی که دوست داشتم نقاشی های ویل بود که از زیر در برای استلا می‌فرستاد :) 

و یه چیز دیگه اینکه ، دست خودم نیست ولی اعصابم خورد شد وقتی به اینجا رسیدیم که استلا خوب و سر حاله ولی ویل یه جورایی روز های عمرش انگشت شمار شده و با هر نفس دردناکش به مرگ نزدیک تر میشه ...
شاید ترجیح می‌دادم که استلا هم از ویل اون بیماری رو بگیره و اینجوری دیگه بهونه ای برای دورتر شدن از هم پیدا نکنن و تا آخرش با هم بمونن...

و  اما ، یه چیزی که درک نمی‌کنم اینه که چرا تو اکثر کتابا حتما باید به LGBT اشاره شده باشه ؟! 
احساس می‌کنم به نویسنده ها می‌گن یا باید همچین چیزی تو داستان باشه ، یا کتاب‌تون رو چاپ نمی‌کنیم ! 
یا مثلاً نویسنده فکر می‌کنه باید همچین چیزی حتماً باشه تا کتابش دیده بشه و بازخوردهای مثبت بگیره ! 
این باعث تأسفه...
      

7

Fatima

Fatima

1403/5/14

        اولین بار حدوداً دو سه سال پیش خوندمش و جزو اولین کتاب های انگیزشی و توسعه فردی‌م بود ؛ پس طبیعیه که بهش جذب شدم ، البته چندان بهش عمل نکردم !

حالا دوباره خوندمش و نظرم با اون موقع متفاوته...
این بار به شدت طول کشید تا خوندنش رو تموم کردم ؛ یه عالمه متن اضافه داره که پر از شعار های انگیزشی تکرایه و به نظرم نمی‌تونه تاثیر مثبت طولانی مدتی داشته باشه...پس اینبار اکثراً از روی این متن ها می‌پریدم و وقتم رو براشون نذاشتم.

اما یه سری بخش های عملی داره که به نظرم اونا مفید بودن و قابل اجرا .
مثلاً قانون ۲۰/۲۰/۲۰ ، قانون ۹۰/۹۰/۱ ، قانون ۶۰٫۱۰ ، ۵ هدف روزانه ، دانشگاه ترافیک ، طراحی هفتگی ، دانش آموز شصت دقیقه‌ای ، تیم رویایی و ورزش دوم ...

ولی واقعاً فقط همین چند تا مفید بودن و باقی کتاب چیز چندان مهم و باارزشی برای ارائه نداشت...
و برای اینکه این موارد بالا رو هم یاد بگیرید ، کافیه که تو گوگل جستجو کنید یا از کسایی که کتاب رو خوندن بخواید براتون توضیح بدن .
به نظرم خوندن کامل کتاب لزومی نداره...
      

2

Fatima

Fatima

1403/5/5

        وقتی تصمیم گرفتم این کتاب رو بخونم ، تو نظراتی که در موردش دیده بودم ، کسی نگفته بود که موضوع به سوریه و داعش و... ربط داره !
شایدم این فقط برای من مهم بود و بقیه ترجیح دادن از ماجرای کلی کتاب لذت ببرن .

به هر حال من انتظارشو نداشتم و این کتاب ، با سوال ها و شک و شبهه هایی که برام به وجود اورد ، تا حدودی اعصابم رو خورد کرد... 

حالا واقعاً کُرد های سوریه از حضور نیرو های آمریکایی تو کشورشون خوشحال و راضی بودن ؟
واقعاً مردم عادی آمریکا از داعش و فاجعه های به بار اومده ، کاملاً بی خبر بودن ؟ 

یکی از چیز هایی که اعصابم رو خورد کرد این بود که انگار تو جریان داعش ، فقط کُرد های عراق و سوریه آسیب دیدن ! انگار نه انگار که این دو تا کشور قوم های دیگه ای هم داره و اونا هم تو جنگ بودن ! انگار نه انگار که این همه آدم از کشور های دیگه با داعش مقابله کردن و جون‌شون رو وسط گذاشتن:)
 
فکر می‌کنم اگه این موضوعات مطرح نبود ، برام کتاب جذابی می‌شد ؛ مخصوصاً قسمت های آخر که بیل داره به جو میگه چه جوری هواپیما رو کنترل کنه ؛ عاشق خلبانی و کنترل هواپیما شدم :))) 
      

2

Fatima

Fatima

1403/4/19

        خب حقیقتاً با تردید این کتاب رو شروع کردم ، چون نظرات متناقض زیاد در موردش دیده بودم و می‌گفتن که این نسبت به بقیه کتاب های نویسنده ضعیف تره ...
ولی خب من کتاب دیگه ای از این نویسنده نخوندم و از روند داستان خوشم اومد .
داستان هی بین گذشته و حال در رفت و آمد بود و این به نظرم خوب بود ؛ چون همزمان که مشتاقی بدونی الان چه اتفاقی میفته ، مشتاق دونستن گذشته هم هستی ...

داستان در مورد مرگ مشکوک آپریله که بعد از سال ها معلوم میشه که تو تشخیص قاتل اشتباه شده و حالا هانا دنبال قاتل اصلی‌ش می‌گرده ...

به نظرم نفرت انگیز ترین شخصیت کتاب همون آپریله ! 
طرف اینجوریه که نمی‌ذاره ویل و هانا که از هم خوششون میاد با هم باشن ، چون می‌خواد ویل با خودش باشه ! 
 از یه طرف نمی‌ذاره رایان و امیلی هم با هم باشن ، چون از رایان هم خوشش میاد ! 
بعد همزمان که با این دو نفره ، تفریحی با پسرای دیگه هم هست ؛ ولی رایان و ویل باید بهش وفادار باشن !!! 
و این تازه یه بخششه ! 
خلاصه ، دست قاتل درد نکنه که به خدمتش رسید و جماعتی رو از دستش خلاص کرد :) 

بعد از اون جان نویله ؛ این هم شخصیت منفور بعدیه! 
یه آدم مریض که دانشجو های دختر رو دنبال می‌کنه و سر به سرشون می‌ذاره ! آخرشم خودشو به دردسر می‌اندازه...

بعد ، داستان سعی داره این دو تا رو شخصیت های مظلوم و ستم دیده ای نشون بده ! که این واقعا رو مخه ...

اسم قاتل رو نمی‌گم و توضیحی هم در موردش نمیدم که اسپویل نشه ، ولی واقعاً شوکه شدم ؛ اصلا انتظار نداشتم...
 به نظرم این بهترین حالتی بود که نویسنده می‌تونست ازش برای مرگ آپریل استفاده کنه . خوشم اومد :)

و شخصیت ویل رو دوست داشتم ⁦♡
جوری که تو هر شرایطی هوای هانا رو داشت :) 
اون قسمتی که هانا به ویل فرصت حرف زدن نمیده و با اون وضع از دستش فرار می‌کنه ، واقعاً اعصابم رو خورد کرد ! 
 من به جای ویل ناراحت شدم ! 

اون قسمت های آخر که قاتل داره خودشو لو میده رو هم دوست داشتم و هر چی جلو تر رفت ترسیدم که نویسنده آخرشو خراب کرده باشه ، ولی خب نه ! آخرشو دوست داشتم :) 
      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.