یادداشت فاطیما _ fzg
دیروز
خب ، واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم ! یه معمایی جنایی طولانی با شخصیت های عجیب غریب ! داستان از جایی شروع میشه که پنج تا دانشجوی زبان یونانی ، عضو ششم گروه که دوست صمیمیشونم هست رو به قتل میرسونن ... کل کتاب برام مثل یه خواب در هم برهم و طولانی بود ؛ یه جا هم خود ریچارد میگه که مثل یه فیلمه که از وسط شروع به دیدن کرده و حالا از هیچی سر در نمیاره ! و با تموم شدن کتاب ، از سرنوشتی که شخصیت ها دچارش شدن، احساس پوچی بهم دست داد... کتاب پر از قسمت هایی در مورد آیین هندو، و زبان و فرهنگ و اساطیر یونانیه ؛ باید بگم که خوندن این قسمت ها برام سخت بود چون هیچ علاقهای بهشون نداشتم ... یکی از شخصیت هایی که ازش بدم میومد جولین بود ( که البته شخصیت های اصلی به طرز اغراق آمیزی دوسش داشتن ) ؛ اینکه سعی داشت همهی رفتار های غیر قابل قبول بانی رو بندازه گردن مریون و همیشه دختره به نظرش مقصر بود ، باعث شد بیشتر هم ازش بدم بیاد ! هر چند بانی هم کلا ضد زن بود ! و خودش این رو به علاقش به اعتقادات یونانی ربط میداد: در فرهنگ یونانی گفته میشود زنان موجودات ناچیزیاند و بهتر است آدم آنها را ببیند تا بشنود ! این باور عمومی چنان میان یونانی ها گسترش پیدا کرده بود که تا تاروپود خودِ زبان هم نفوذ کرده است... شخصیت های منفور بعدی : پدر و مادر ریچارد ! واقعا نمیتونستم درکشون کنم ! دقیقا مشکلشون چی بود ؟! چرا با یدونه بچهشون اینجوری میکردن؟! یه جاهایی دلم واسه ریچارد کباب میشد !... حس من به شخصیت های اصلی هم یه همچین روندی داشت : اولش برام جالب بودن و از دو سه تاشون خوشم میومد ، بعد نسبت بهشون بی حس شدم و در نهایت حسم شد یه چیزی بین نفرت و دلسوزی !... از خونسردی و هوش و تمرکز هنری واقعا خوشم میومد ؛ ولی حیف که همهی اون هوش و استعداد ، با پیروی از خرافات و یه سری اعتقادات پوچ به باد رفت و از اونجایی که رهبر و مغز متفکر گروه بود ، بقیه رو هم با خودش پایین کشید و به دردسر انداخت ... شاید یکی از اهداف کتاب هم همین بود که آخر و عاقبت پیروی کورکورانه از عقاید نادرست و همچنین آدم نادرست رو نشون بده. یه جا تو گزارش پیشرفت هام گفتم که حالم از روابط بین شخصیت ها بهم میخوره ! دوست ندارم توضیح بدم ولی یه گوشه ازش رو اینجا میگم : رابطهی نامشروع خواهر با برادرش _کامیلا و چارلز؛ فرانسیس که همجنسگراست ( در واقع ، همهجنسگراست ! خیلی جنسیت براش مهم نیست ! همینکه از طرف خوشش بیاد ، کافیه...)_چارلز و فرانسیس چارلز هم که از همهشون زده جلو ! همچین مهم نیست طرفش زن باشه ، مرد باشه ، متاهل باشه ، مجرد باشه ،خواهرش باشه ! انقدر هم تمام طول داستان یا داشتن سیگار میکشیدن یا مشروب میخوردن که من به جاشون خسته شدم ... رفتار بقیه با ریچارد برام جالب بود! یه جور تناقض ، یه چیزی بین صمیمیت و سردی ! در کل ریچارد رو از بین شخصیت ها دوست داشتم و دلم میخواست نجات پیدا کنه و از بقیهشون دور بشه ... هر چند اونم اشتباه کم نداشت ولی خب ... طولانی بودن کتاب باعث شده بود ، نویسنده بتونه بیشتر به جزئیات بپردازه ؛ توصیفاتی که از شخصیت ها و محیط اطراف میکرد ، به تصور بهترمون کمک میکرد ؛ به خصوص توصیفاتش از طبیعت واقعا جذاب بودن :) رفتار بقیه بعد از مرگ بانی رو هم خیلی خوب توصیف کرده بود ؛ دروغ ها و اغراق هایی که در مورد شخصیتش میکنن و همه میخواستن خودشونو آدمی نشون بدن که بهش نزدیک بوده و ... یا رفتار هنری بعد از واکنش جولین به ماجرا ؛ جالب بود که ترجیح میداد زندگی خودش خراب بشه ، ولی اون شخصیت اسطورهای و محکمی که از استادش تو ذهنش ساخته بود ، جلو چشماش فرو نریزه و از بین نره ... و اما در مورد ترجمه و ویراستاری ؛ ویراستاری کتاب افتضاح بود متأسفانه! ترجمه هم یه جاهایی گنگ بود ولی در کل خوب بود و تقریبا بدون سانسور . و کلام آخر اینکه ، من خیلی تمجید و تعریف ازش دیده بودم و انتظار یه چیز واقعا خاص رو داشتم ولی اینطور نبود...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.