معرفی کتاب اتاقی برای مهمان اثر هلن گارنر مترجم طیبه هاشمی

اتاقی برای مهمان

اتاقی برای مهمان

هلن گارنر و 1 نفر دیگر
3.2
11 نفر |
4 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

11

خواهم خواند

16

ناشر
شابک
9786223131288
تعداد صفحات
222
تاریخ انتشار
1402/1/1

توضیحات

        پای مرگ به خانه‌ام باز شده بود. قوانینش با نیرویی هولناک زندگی دوباره را پس می‌زد. دلم لک زده بود برای بچه‌های خانۀ بغلی، برای آن بدن‌های کوچک و خستگی‌ناپذیرشان که سرشار از حیات و سرزندگی بودند. ساعت تقریباً یک بود و من، با چشم‌هایی خیره به  یک نقطه، هنوز بیدارِ بیدار بودم. به نظرم رسید کسی توی آشپزخانه  این‌ور و آن‌ور می‌رود، شاید هم صدای پچ‌پچ بود، اما این خیالات صرفاً به‌خاطر این بود که ساعت خوابم عقب افتاده بود و حتماً باید قبل از ساعت دو می‌خوابیدم، یعنی قبل از ساعتی که با فرارسیدنش مناطـق قحطی‌زده، کمپ‌هـای مهاجران، ایـن سیـارۀ روبـه‌ویـرانی و تمام صفات پست و خطاهایم بی‌وقفه پیش چشمم ظاهر می‌شدند و آزارم می‌دادند.

|     اتاقی برای مهمان داستان عشق و محبتی است عاقلانه توأم با تلنگرهایی تلخ، و همچنین  داستان روابط دوستانه و  بهت و حیرت در رویارویی با تهور و چاره‌اندیشی انسان‌ها در مواجهه با مرگ که با ظرافت تمام و نثری بسیار صریح و شفاف نگاشته شده. خواندن این رمان را از دست ندهید. این رمان واقعی‌تر از آثار غیرداستانی است.

(مجلۀ استرالیایی ویکِند)
      

لیست‌های مرتبط به اتاقی برای مهمان

سودآد

سودآد

1404/2/8

آن هنگام که نفس هوا می شودما ایوب نبودیماز قیطریه تا اورنج کانتی

برای کادر درمان|تقدیم به تن های تنهای بیماران

7 کتاب

هشدار🚫 اگر دل نازکی دارید، آزارش ندهید. خواندن این کتاب‌ها قلبتان را مچاله می‌کند. رستگاریی در این صفحات، برای دل‌های نازک نیست؛ باور کنید.🚫 . . . بخوانید تا بفهمید: آدم‌ها مریض به دنیا نمی‌آیند. مریضی تنها تن آدم را آب می‌کند، اما روحشان، شخصیتشان، همان است؛ حتی محترم‌تر از پیش. بخوانید تا یاد بگیرید که در عیادت‌ها، نگاه‌ها گویاتر از زبان‌ها حرف می‌زنند. آن آدمی که بر تخت افتاده، همه چیز را می‌فهمد؛ حتی بهتر از ما. همه‌ی لبخندهای تصنعی، همه‌ی «ان‌شاءالله خوب می‌شوی»‌های الکی، همه‌ی آن حرف‌هایی که «شفا دست خداست» و ذره‌ای ایمان در آن‌ها نیست، همه را می‌فهمد. کادر درمان بخوانند؛ آن‌هایی که مرگ برایشان بیش از زندگی تکرار شده است. بودن، بودن، بودن... و ناگهان نبودن؛ شده است برایشان عادت. یادشان رفته که آدم‌ها فقط جسم روی تخت نیستند. چیزی ورای این تن رنجور در آدم‌ها هست؛ چیزی که اگر نشد کالبد زمینی را نجات داد، می‌شود آن ماورای تن را خوشحال کرد،به دادش رسید. حتی می‌شود به جای نجات مریض، به داد همراهانش رسید؛ همراهانی که کسی از دردهایشان نمی‌پرسد. شاید تنها سعدی فهمیده بود که همراه بیمار بودن چه دردی دارد: "شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست / چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست." ✓لیست در حال بروزرسانی است...

70

یادداشت‌ها

Fatima

Fatima

1404/1/25

          وقتی قصد داشتم که کتاب رو بخونم ، با توجه به اینکه شخصیت های اصلی داستان پیر بودن ، فکر کردم که شاید نتونم باهاش خوب ارتباط بگیرم ؛
 ولی متن کتاب بسیار روان بود و با اینکه اتفاق خاص و هیجان انگیزی در طول داستان وجود نداشت ، اما با شخصیت ها همراه شدم و گذاشتم قطار آروم داستان منو با خودش پیش ببره ؛) 

کتاب ، توصیف روز و شب های تقریبا یکرنگ‌ و یکنواخت دو دوسته ؛ 
من فکر می‌کردم هدف نویسنده از نوشتنش یادآوری اهمیت سلامتی ، خانواده ، دوست های خوب و قدردانی از اونها باشه ؛ یادآوری اینکه تا سلامت هستیم و زمان با ما یاری می‌کنه واقعا زندگی کنیم ،که آخر راه مثل نیکولا حسرت زده و درمونده‌ی فرصت های از دست رفته و غیر قابل جبران نباشیم...که خودمون رو آماده کنیم‌برای حقیقتی ترسناک ولی غیر قابل انکار یعنی مرگ .

ولی انگار هدف اصلی نویسنده چیز دیگه ای بوده ؛ مثلا اینکه ما خودمون رو جای شخصیت اصلی بذاریم و ببینیم آیا تحمل چنین تغییر و از خود‌گذشتگی‌ای هر چند کوتاه مدت رو داریم ؟ چقدر می‌تونیم خوددار باشیم و پرستاری کنیم ، اونم بدون تحمیل عقیده و نظر خودمون ؟
( برای مورد آخر ، کتاب به وضوح نشون میده که گاهی تو مطمئنی  طرز فکری ، روشی و...غلطه ، داری می‌بینی که حتی دوستت داره خودشو به باد فنا میده ! اینجا ما وظیفه‌مون اینه که با آرامش باهاش صحبت کنیم و راهنماییش کنیم ولی وقتی قبول نمی‌کنه نمی‌تونیم نظر و عقیده‌مون رو تحمیل کنیم و بهتره که رها کنیم:) ...) 

حقیقتا یه جاهایی نمی‌تونستم شخصیت هلن رو درک کنم ! عصبانیت هاش و رنجوندن رفیق مریضش هر چند که از دستش به ستوه اومده باشه ...شاید انتظار داشتم بیشتر خودشو کنترل کنه چون نیکولا واقعا تو شرایط بد و ترسناکی بود ...
اشتباه نیکولا این بود که اصلا نمی‌خواست واقعیت رو قبول کنه ؛ می‌دونست چه خبره ها اما خودشو به اون راه میزد تا امیدی برای ادامه دادن داشته باشه ...
حس و حال نیکولا بهم دلهره می‌داد...
و بعد از اتمام کتاب ، احساسات هلن ذهنم رو درگیر کرد ...

یه چیز دیگه ! نیکولا وقتی از درمان های پزشکی و رایج ناامید شد رو آورد به روش درمانی ای به اسم طب مکمل ؛ اولش یاد چیزی افتادم که تو کشور خودمونم هست و ما با چنین عناوینی می‌شناسیمشون : طب سنتی ، طب ایرانی ، طب اسلامی و ... 
ولی بعد فهمیدم که مقایسه‌شون با هم اصلا کار درستی نیست !
طب مکمل اونها در واقع  یه روش جدید کلاهبرداری بود ! امید واهی و الکی می‌دادن به درمان بیماری و آدما رو بیشتر به سمت اذیت شدن و نابودی هل می‌دادن تا خودشون پول بیشتری به جیب بزنن ...

با همه‌ی خوبی ها و بدی های کتاب ، عادت کرده بودم به خوندنش تو نیمه شب های ساکت و آروم :) 

راستی ! نویسنده یه سرگذشت تقریبا واقعی رو پیش رومون گذاشته ؛ اتفاقاتی که خودش تجربه‌شون کرده ... 

پ‌ن : فکر نمی‌کردم‌ که براش یادداشت بنویسم اصلا ، ولی  یادداشتم طولانی هم شد ! 
        

17