یادداشتهای s. khalili (66)
1403/7/10
3.9
26
درود بر شما🌹 به لطف باشگاه هامارتیا و جناب خطیب نمایشنامه ای دیگری در کنار دوستان خوانده شد . زمانی که از هر جای شهر یک کرگدن سبز می شود مردم می فهمند که در واقع این انسانها هستند که با یک انتخاب تصمیم میگیرند به کرگدن تبدیل شوند ،وقتی تعداد کرگدن ها زیاد می شود ،، شرایطی پیش می آید که بقیه تمایل پیدا می کنند به سمت آنها کشیده شوند و نظریه ی همرنگی با جماعت مطرح می شود . شخصیت اصلی داستان برانژه تنها آدم مانده در میان کرگدن ها ست که از ابتدا با کرگدن شدن مخالف بود ، کسی که بارها از طرف دوست خود(ژان) مورد سرزنش قرار گرفت ،ژان فردی به شدت مغرور و خودخواه بود و خود را خیلی بهتر از برانژه می دانست . ماندن او (برانژه ) برای باقی ماندن نسل بشریت لازم بود .(((برانژه::در مقابل همه تان از خودم دفاع میکنم ، در مقابل همه تان ، من آخرین نفر آدمیزادم ،و تا آخر همین جور می مانم ، من تسلیم نمی شوم ))) چرا کرگدن ؟!! کرگدن حیوانی که راست شکمش را میگیرد و به راه خود ادامه می دهد و در مسیر همه چیز را زیر پای خود له میکند ،( حتی انسانیت را ....) کرگدن ، نمادی از جامعه ای است که دیگر نمیدانند چه چیزی طبیعی ست و چه چیزی نه، وقتی یک اندیشه ی مخرب وارد جامعه می شود ،به صورت اپیدمی در می آید و باعث مسخ و دگرگونی افراد می شود ،اونها برای فرار از روزمرگی و ترس از تنها شدن و جدا افتادگی به هر جریانی تن می دهند . در داستان همه نوع از افراد هستند که با گله ی کرگدن ها همراه می شوند از قشر روشنفکر و تحصیل کرده و منطق دان و افراد معمولی جامعه هر کس با منطق و میل خود تصمیم می گیرد این پوسته ی سبز رنگ و شاخ و بدن قوی رو انتخاب کند ، با چشمانی بسته در پی سایرین راه بیوفتد . کسانی هم که در مقابل آن ها مقاومت می کنند به زودی از طرف جامعه طرد و به انزوا کشیده می شوند .
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
27
1403/7/1
درود بر شما «هامارتیا و نمایشنامه خوانی » خواندن هشتمین نمایشنامه در کنار دوستان باعث افتخار بنده است .ممنون از جناب خطیب بزرگوار 🌹 نمایشنامه ی بانوی سالخورده در سه پرده ، از نیروی پول و ثروت میگوید ، از فقر و فلاکت کلارا ،اکنون زنی سالخورده و ثروتمند است ،به شهر دوران کودکی خود بازگشته ، شهری که اکنون مشکلات مالی زیادی دارد ، ایل که آن روزها معشوقه ی کلارا بود, حالا سعی میکند کلارا را راضی کند تا به شهر او کمک کند تا از این رکود اقتصادی و فقر بیرون بیایید . اما سالها پیش کلارا توسط او طرد شده و زندگی او دستخوش تغییرات بسیاری گردیده، درسته اکنون ثروت فراوانی دارد ولی هم چنان به عشق سالهای گذشته خود می اندیشید ، کلارا تصمیم میگیرد پول را به آنها بدهد ولی یک شرط دارد ، کشتن ایل وانتقام از او ،او خواهان عدالت است ، چون سالها پیش معشوقه ی او ، وی را طرد کرد با زن دیگری ازدواج کرد. او از این شهر رفت .. حال که آمده خواسته ی دیگری جز انتقام ندارد.... کشتن ایل در مقابل پول در ابتدا ساکنین شهر مخالف هستند ولی به مرور به خاطر پول و نجات شهر راضی می شوند . ... کلارا در آخر پیکر ایل رو داخل تابوتی که با گلهای بسیار آراسته به همراه خود میبرد...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
27
1403/6/28
4.1
137
درود بر شما کتابی پر از درد و رنج ، به قدری برایم تلخ بود که مدتی ست سکوت کرده ام ، داستان در شهری اتفاق می افتد که مردم شهر به یکباره هم چون بیماری مسری بینایی خود را از دست میدهند ، ابتدا خیلی ترسناک و شوکه کننده است و دولت فکر میکند با قرنطینه کردن کسانی که کور شده اند و آنهایی که مشکوک هستند بتواند جلوی همه گیری این بیماری را بگیرد ،شش نفری که کور شده اند به بیمارستان روانی خارج از شهر منتقل میشوند بدون هیچ امکاناتی ، اما به زودی به تعداد این بیماران اضافه میشود و آسایشگاه مملو می شود از جمعیت ، تا جایی که کوری کل شهر را فرا میگیرد ، داستان در آسایشگاه و مشکلات مربوط به آنها شروع می شود تا جایی که بیماران از آسایشگاه فرار میکنند و متوجه میشوند کل مردم شهر به این بیماری مبتلا شدند . در این بین تنها یک نفر هست که بینایی خود را از دست نداده همسر دکتر ، او زنی ست بسیار شجاع که تصمیم میگیرد خود را همانند دیگران کور نشان دهد که در کنار همسرش باشد و بعد تبدیل به یک فرمانده ی بی نظیر می شود زیرا او تنها کسی ست که بینایی خود را از دست نداده . اتفاقات تلخ درون آسایشگاه ، نشان آن دارد که بشر هم چنان خوی ترسناکی دارد و وقتی در تنگنا و شرایط سختی قرار گیرد طبیعت بی رحم خود را نشان می دهد ، همانطور که کورهای قوی تر از غذای کورهای ضعیف تر دزدی میکردند و آنها را وادار به انجام دادن کارهای وحشتناکی میکردند . درسته که همه ی افراد شهر کور شدند ولی ظلمی که در حق زنان در آسایشگاه شد که برای بدست آوردن غذا برای همه تن به این ذلت دادند غیر قابل تصور و وحشیانه بود . نقطه ی نورانی داستان در کلیسا به نظرم اتفاق افتاد. پایان داستان شیرین بود ولی غمی که همواره در کل داستان با آدمی همراه است از شیرینی آن میکاهد . این کوری ، یک کوری واقعی نیست ،بلکه کوری عقل و خرد است . اگر میتوانی ببینی، نگاه کن اگر میتوانی نگاه کنی ،تامل کن
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
21
1403/6/15
4.2
28
درود بر شما کیمیاگر داستان جوانی است به نام یونس که به دنبال کیمیا، که شنیده اگر این راز را بداند و آن را به هر ماده ی بی ارزشی اضافه کند آنرا به طلای ناب تبدیل میکند ، از این شهر به آن شهر می رود و نهایتا شخصی به نام جابر به او معرفی می شود ،بعداز صحبت های طولانی با جابر در منزل او با دختری به نام نورا آشنا می شود که از بچگی در خانه ای او بوده نورا وقتی چهار ساله بوده جابر مادر او را به کنیزی میخرد و بعد نورا را برای تربیت نزد امام جعفر صادق می فرستد، نورا مدعی می شود راز کیمیا را می داند آن رانزد امام آموخته و تنها کسانی میتوانند این راز را بفهمند که به دنبال دانستن حقیقت به دنبال آن آمده باشند ،نورا میگوید برای دانستن این راز باید مرا نزد هارون خلیفه ببرید... یونس ،در دربار هارون شاهد چالش و گفت و گوی شور انگیز نورا با دانشمندان بغداد می شود ،نورا با علم و دانایی خود و هم چنین استناد بر احادیث و قرآن در این بحث پیروز می شود ،وهمه ی درباریان من جمله هارون متوجه می شوند که دانشمندان و علمای دربار آنچنان که باید از عدل حضرت علی و پیامبر پیروی نمیکنند و تا حدودی طرفدار ابوبکر بوده اند ،و ال عباسیان در ظاهر از سخنان پیامبر و احادیث پیروی می کنند وچندان اطلاعات کافی ندارند . کیمیاگر داستان واقعی دختری به نام حسنیه (نورا ) است که از شاگردان امام صادق (ع) است ،که در محضر امام به راز درونی کیمیا که همان ایمان الهی و عشق به پیامبرو خاندان اوست دست پیدا کرده ، بعد از اینکه نورا در دربار بر رقیب غلبه پیدا میکند ، برای محفوظ ماندن این گوهر نایاب توسط قاسم فرزند خلیفه از قصر خارج میشود و به همراه یونس و جابر به مدینه نقل مکان می کند . و زندگی یونس و نورا دست خوش تغییرات اساسی می شود . و یونس که شهر به شهر به دنبال کیمیا گشته متوجه میشود این سر درونی در وجود ادمیست....
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
22
1403/6/13
3.6
5
درود بر شما درود بر فرزندان سرنوشت به لطف جناب خطیب و باشگاه فرزندنوشت ،اولین کتاب باشگاه رو خواندم ، کتابی در دل تاریخ ،داستان در دوره ی تاریخی محمد شاه قاجار و سلطنت اوست . فرزندی از محمد شاه و همسر او متولد می شود ،چون این فرزند از طرف مادری و پدری هر دو قاجار است ، قبل از تولد، او ولیعهد پادشاه درنظر گرفته شده ،ولی فرزند دختر است و بنا به صلاح دید دایی خود و اینکه سلطنت از خانواده ی آنها خارج نشود در زمان تولد او را با فرزندسیدی که پسر است جا به جا میکنند ..... نام او افسانه است ، افسانه هیچ وقت به جایگاه خود نرسید ، همیشه افسانه باقی ماند ،زندگی سرشار از درد و رنج داشت هم غم دوری از اصل و نصب خود هم مسائل دیگر ،از دست دادن همسر و.. افسانه دختر پر دل و جرعتی که خواهان رسیدن به جایگاه خود بود، اما با وجود تلاش های مکرر موفق نشد و مهد علیا که درست نمیداند چه کند نه راه پس دارد نه راه پیش ! به دوران تاریخی فتحعلی شاه ،درگیری و آشوب برای به سلطنت رسیدن ولیعهد،هرج ومرج و آشوب در مشهد و خراسان، سرکوب کردن مدعیان سلطنت ،نفوذ اتابک میرزا در دربار،و حضور ترکمن ها هم اشاره شده طبیعتاً تخیل و نبوغ نویسنده در این اثر به کار رفته و به شیرینی اثر افزوده وهمین امر خواندن کتاب رو راحت کرده.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
31
1403/6/4
4.2
192
درود بر شما قاصد مرگ در حال زنگ زدن است و میخواهد اخطار مرگم را بدهد ، امروز قرار است بمیرم ، اخطار کلمه ی خاصی است که معمولا بتوان از چیزی دوری کرد ، ولی این اطلاع رسانی ست .... موضوع اینه که فرشته ی مرگ ۲۴ ساعت قبل تماس میگیرد و مردن فرد را اطلاع میدهد تا در این روز هر کاری که دوست دارد انجام دهد ، آشنایی دو پسر به نام متیو و روفوس در سایت روز آخری ها ، این دو تصمیم میگیرند در این روز آخر باهم باشند ، کارهایی که انجام دادند ،اشک ها و خنده ها و آرزوهای این دو رو روایت میکند . داستان جالبی هست و دیالوگ های بین این دو شخصیت جالبه ، در واقع میگه تو ی لحظه زندگی کن ،از زندگیت لذت ببر ،بدون ترس بدون خجالت ،بدون پشیمونی اینکه آدم میدونه روز آخر رندگیشه یکهو کلی آرزو و کار نکرده به ذهنش می رسه و حسرت روزهای رفته
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
14