معرفی کتاب جعفرخان از فرنگ آمده: کمدی در یک پرده اثر حسن مقدم
در حال خواندن
1
خواندهام
19
خواهم خواند
9
نسخههای دیگر
توضیحات
حسن مقدم (1277ـ1304) از پیشگامان نمایشنامه نویسی مدرن فارسی است. جعفرخان از فرنگ آمده، مهم ترین نمایشنامه ی مقدم، در سال 1300 نوشته شد و در سال 1301 در تالار گراند هتل تهران (در لاله زار) به روی صحنه رفت. اجرای نمایشنامه با موفقیت بی نظیری مواجه گردید و نام جعفرخان بر سر زبان ها افتاد. در گذر روزگاران، نه تنها از اهمیت این اثر کاسته نشد، بلکه روزبه روز اعتبار آن فزونی یافت، تا جایی که امروزه آن را در ژانر خودش در کنار آثار ادبی جریان ساز قرن شمسی حاضر، یعنی یکی بود، یکی نبود اثر جمالزاده، افسانه اثر نیما یوشیج و تهران مخوف اثر مشفق کاظمی، قرار می دهند. اکنون، بعد از قریب به یک قرن، دوباره این نمایشنامه ی مهم در قالب یک کتاب مستقل به چاپ می رسد. این نسخه از روی نسخه ی چاپ سال 1301 مطبعه ی فاروس آماده شده و تلاش شده به لحاظ بصری حال وهوای همان نسخه را داشته باشد.
لیستهای مرتبط به جعفرخان از فرنگ آمده: کمدی در یک پرده
پستهای مرتبط به جعفرخان از فرنگ آمده: کمدی در یک پرده
یادداشتها
1403/5/26
25
1403/5/26
وای خدا چقدر خوب بود خیلی لذت بردم از خوندنش هی تو فکر می رفتم وسطاش، اما انقدر کشش داشت، 2 ساعته خوندم. والا به خدا بهترین کار رو کرد جعفر خان، الفراررررررررر زندگی با ادمایی که همفکر و همراه تو نیستن، جهنمه کاش من هم خیلی زودتر تو زندگیم از خیلی مکان ها و خیلی ادم ها جدا شده بودم مثل جعفر مادر و دایی و مشهدی اکبر و زینت اصلا احترام نمی ذاشتن بهش وای خدا همش یاد زندگی خودم تو خونه ی مامان و بابا میفتم ببینید، خانواده هستن و ادم احساس داره بهشون، اگه یه خار بره تو دستشون به هم می ریزی، اما دقیقا من عقاید اونوری داشتن و مامان بابا عقاید گذشته... نرو، نکن، نخور، بخور، بشین، پاشو، فلان فلان فلان و خودتو از خودت می گیرن جعفر اومده، نمی ذارن یه دو دیقه نفس بکشه، واسه خودش باشه، اصلا بابا جان چرا دایی و مامان و مشهدی و زینت با خنده و کیف کردن و... مشتاق بودن و... وای نمی سن مدل غذا خوردن و خوابیدن و شال و کلاه کردن و حرف زدنشو ببینن؟ فقط دگم و تک بعدی می خوان رسم و رسوم و فرهنگشون و دینشون رو بکنن تو کله ی جعفر بیچاره اصلا بابا اوکی جعفر رو مثل خودتون کنید اما نه یهو از همون اول انقدر سفت و سخت کردن فضا رو واسه جعفر زده کردن بدبخت رو انگار اومده زندان به جای وطن، به جای ایران بابا اصلا مگه وظیفه داری بگی کلاه بذار سرت تو خونه، با کفش نیا و.. و.. و... حالا سگ رو می شد بگن ما پت نمی بریم، با طناب ببندینش به درخت تو حیاط یعنی شرایط رو انقدر زجر اور کردن واسه جعفر... اصلا خودمو دیدم احساس کردم من جعفرم تو موقعیت هایی که اینجوری دگم عقایدشون رو بهم تحمیل کردن که فقط فرار کردم از اونجاها چون هر چی می گفتی اونا حرف خودشون رو می زدن و حتی اگه من قبول می کردم، اونا کوتاه نمیومدن از موضعشون ببینین فکر کنم قوانین یه چیزه که ادم رعایت کنه، اما عقاید خودتو به زور بقبولونی به یکی، یه چیزه دیگه س قانون خونه می تونه این باشه سگ نیار تو کفشاتم درار بقیه اش شخصیه عرق بخوره بدون کلاه باشه حمام کنه اب بخوره عطسه کنه به خرافات اعتقاد نداشته باشه اینکه چه روزی حمام بشه و... هنوز تحقیق نکردم و نخوندم اما خوب اسلام اوکیه، افراطی ها کاری کردن ادم زده شه مسواک قبل صبونه، نه بعد از اون درسته قبل از سیری از سر سفره پاشو درسته علم رسیده بهش اسلام اون موقع رسیده اما اینکه به زور به طرف بگی حمام نرو... بابا به زور... کاری نکنین ادما زده شن حرص خوردم از نمایشنامه از اون دایی فضول به تو چه؟ طرف از فرنگ اومده بشین کنارش معاشرت کن بابا هی یه مشت چرت و پرت و باید نباید تحویل نده بهش طرف خسته س باید بخوابه الان موقعیت شناس باشین یه خورده اخه بذارید خودش با نشست و برخاست با شماها، اداب و رسومتون رو می بینه و براش پرسش پیش میاد، می پرسه و... چهار شنبه رفته بودم ملاقات مامان بزرگ بیمارستان 3 تا 5 و 5 تا 6 و ربع یوگا انلاین داشتم. یک ربع به 5 رفتم بیرون بیمارستان، چمن پیدا کردم تو بلوار وسط خیابون وایسادم ورزش نمی دونم کارم درست بود یا نه جلوی بیمارستان پارس وسط خیابون یه عالمه چمن و صندلی و... من جای خلوت رفتم که ادم رو صندلی نبود اما ماشین می رفت از کنارم دیگه مجبور بودم دیگه، سوخت می شد جلسه با حجاب و روسری و... محتاط یه جاش نشسته باید 180 پاها رو میاوردم بالا تو هوا خوب پاها باز می شه تو هوا ولی شلوار پامه خوب پیرزنه مانتو روسری پوشیده بود اومد گفت دختر جان این کارارو برو تو خونه انجام بده بعد نگاه می کرد به پوزیشنم منم گفتم ملاقات بودم خوب کلاس دارم مجبورم خوب پارک لاله رو پیدا نمی کردم حتی با نشان و داشت 5 می شد و... اینو گفتم و هی به پاهای باز شده ی من تو هوا نگاه کرد و رفت نمی دونم الان من قانونی ندیدم تو ایران کار من جرم باشه لباسام گشاد بود لباس شلوار و شالی که تا رو پایین کمر رو پوشونده بود نمی دونم اگه تو خارج بودم چه قانونی بود برای این اینو گفتم که بگم منم الان خواستم جدا از دین و مذهب و کوفت و زهرمار و... ورزشمو بکنم اما با قونین ایران و مذهب و حجابی که باید تو خیابون داشته باشم لباسامم تنگ نبود اون خانم حکم دایی رو داشت منم جعفر خان من به رسوم ایران قوانین و... احترام گذاشتم و خواستم با احترام ورزشم رو بکنم دیگه اون خانم فکر می کنم حرکتش اشتباه بود که حالت گشت ارشادی اومد پاهای باز من رو هی نشون می داد و... بابا به تو چه؟ گشت ارشاد کاری نداشت به من، تو چی می گی کاسه ی داغ تر از اش؟ لال از دنیا نمی رفتی حرف نمی زدی😒😒 مثلا امر به معروف و نهی از منکر کرد واسه خودش😒😒 ببینید دایی، مشهدی، مامان، زینب همش یه سری حرفای ثابت تا ابد الدهر رو کردن الگوی فکری و فکر می کنن درست می گن و با اعتماد به نفس فرو می کنن تو کله ی جعفر متناسب با موقعیت طرف، حرف نمی زنن رفتار نمی کنن بابا طرف مهمونته بذار راحت باشه 22 سالم بود رفته بودم خونه ی دوستم ناهار حالا من می خواستم ظرف سالاد رو استفاده نکنم و از ظرف بزرگ سالاد که توش قاشق بود، سالاد می ریختم تو بشقابم که ماکارانی بود توش و تمام که می شد سالادم، دوباره با قاشق سالاد تو ظرف بزرگ، سالاد می ریختم تو بشقاب غذام دوستم گفت این ظرف کوچیک سالاد که برات اوردم که دیگه چرب شده و باید بشورمش و گفت "از طرز سالاد خوردنت اعصابم خورد می شه" ببینید 15 سال پیش بود و من دیگه ندیدم ایشونو این جمله تو سرمه من وقتی مهمان تو ام من نیازه راحت باشم احساس راحتی کنم یه حرفی زد که من دیگه سالاد نخوردم کوفتم شد حالا من نمی دونم چرا مثل ادم از اول سالاد رو نریختم تو ظرف کوچک به هر دلیلی اینو گفتم بگم جعفر رو نابود کردن بابا طرف اومده بذارید راحت باشه اخه روانیا به غلط کردن انداختین طرفو حالا وایسین همچین از اشباهات خودم تو زندگیم نمایشنامه بنویسم، که هر چی دلتون می خواد فحش بهم بدین وقتی نمایشنامه رو می خونین😈😈😈😈😈 استاد اشتباهات سرسام اور=من😈😈👻👻👻 خلاصه که دلم می خواد یه دل سیر بگیرم دایی رو بزنم زینت رو از سبیل هاش اویزون کنم اون یکی چشم مشهدی قلی هم بزنم کور کنم و تو گوشش مداد کنم کامل کر شه و پیانو بذارم جلوش بگم بتهوون بنواز مامانه رو هم با 10 تا سگ بندازم تو اشپزخونه درشو قفل کنم و براشون ارزوی زندگی قشنگی رو داشته باشم 😈😈😈😈😈😈😈😈 تا اونا باشن من و جعفر رو حرص ندن #یادداشت
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
7
1403/5/25
13