علیرضا کوچک‌پور

علیرضا کوچک‌پور

@akoochak
عضویت

مرداد 1401

47 دنبال شده

70 دنبال کننده

                یک کندخوان
سندروم پروفایل بی‌قرار
              

یادداشت‌ها

نمایش همه

8

        اثری قدیمی و ارزشمند که از نمادها بخوبی استفاده کرده و موضوعات مهمی را با زبانی ساده بیان می کند.
این نمایشنامه سرنوشت قومی را نشان می دهد که بجای اتحاد در برابر دشمن، پشت یکدیگر را خالی میکنند و با پیدا شدن این ضعف به بیگانگان محتاج می شوند تا بیایند و آنها را از سرنوشت شومی که معلوم نیست تقاص کدام گناهشان است! نجات دهند.
قومی که حافظه تاریخی ندارد و پس از زخم خوردن دوباره و دوباره تصمیم غلط خود را تکرار می کند و دوباره از سوراخ قبلی گزیده می شود  و دوباره به بیگانه اعتماد می کند.
این اثر در دهه پنجاه نگارش یافته ولی قدرت قلم نویسنده و پرداخت هنرمندانه او باعث شده وقتی این نمایشنامه را می خوانیم با آن احساس قرابت و نزدیکی می کنیم.
شاید وقت آن رسیده باشد که با خود بیاندیشیم، جامعه ما چقدر خودآگاهی تاریخی دارد؟ آیا گذشته خود را فراموش کرده ایم؟ آیا قرار است دوباره از همان سوراخ های قبلی گزیده شویم؟
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

        ابتدا خیلی سخت تونستم با شخصیت ها آشنا بشم و با نمایشنامه ارتباط بگیرم. شاید بخاطر ورود سریع شخصیت ها در همون اول نمایشنامه باشه. فکر کنم طی چند روز، سه-چهار بار چند صفحه اول نمایشنامه رو خوندم و چون نتونستم ارتباط بگیرم، خوندن نمایشنامه رو تا دیروز به تاخیر انداختم.
اما بعد از این تلاش ها وقتی بالاخره ادبیات نمایشنامه قدری برام آشناتر و قابل فهم تر شد، بدون وقفه تمام نمایشنامه رو خوندم.
تقریبا توی یک سوم پايانی نمایشنامه بنظرم دیالوگ ها و دستور صحنه ها و همه چیز خیلی بهتر و تمیزتر میشه. نمیدونم شاید صرفا جذابیت داستان بیشتر شده.
درکل شخصیت ها خیلی خوب شکل گرفته بودن، فقط اینکه در بخش ابتدایی نمایشنامه تصویری که از آقای کوالسکی داشتم توی لباس ها و فضای زمانه ی "خانه عروسک" بود. اینگونه بود تا زمانی که در صحنه سوم، اون عکس از فضای خونه و لباس ها رو دیدم و تونستم تصویر دقیق تری پیدا کنم. حتی تصویر صحنه دوم هم کمکی بهم نکرده بود.
به هر حال، فهمیدم درک زمان اتفاق افتادن داستان و داشتن شناخت ابتدایی از فرهنگ جامعه در محل سکونت شخصیت ها چقدر میتونه به درک فضا و همراه شدن با شخصیت ها کمک کنه.
برخلاف انتظارم و قضاوتی که از نام و تصویر جلد داشتم، نمایشنامه خوبی بود.
      

20

        از خواندن این نمایشنامه هم لذت بردم و هم ناراحت شدم. این اثر آرتور میلر واقعا شاهکاره و دوست دارم بیشتر از این نویسنده بخونم.
بنظرم نمایشنامه در فرم و محتوا و شخصیت پردازی خیلی قوی بود. دیالوگ ها هم خوب بود، چیزی که نظرم رو جلب کرد اینه که نویسنده با اینکه خیلی فرصت شعار دادن و جمله قصار گفتن و بکارگیری جملات جذاب براش پیش میاد، اما دیالوگ ها رو واقعی و به دور از تجملات رقم میزنه.
اما این تراژدی برای من واقعا تلخ بود. تنها عاملی که باعث وقفه توی خوندن میشد، فرصتی بود که برای تحمل و پذیرش داستان نیاز داشتم. احتمالا بازهم سراغ این کتاب بیام و چندباره مرورش کنم. داستان، یک داستان آشناست که با خوندنش احتمالا به یاد دوستان و آشنایان زیادی میوفتید. قربانیان شرایط اقتصادی که هیچ جوره نمی تونن خودشون رو از مشکلاتی که دارن نجات بدن. تمام عمرشون رو به پای اهدافی میریزن که درنهایت هیچ سودی براشون نداره. همه براشون نسخه میپیچن و سرزنش شون میکنن. کسانی که به جرم تنگدستی، نه کسی کمک واقعی بهشون میکنه و نه احترامی براشون قائله. وَالفَقرُ فِی الوَطَنِ غُربَه... . و تلاشی که برای رهایی از این مشکلات و به یکباره موفق شدن میکنن فقط به لیست اشتباهات و ناکامی ها شون اضافه میشه.
همیشه در آرزوها و رویاهای بزرگ خودشون غرقن و با توهم و تصور اون ها، دردها و مشکلات فعلی شون رو از خاطر می برن.
خوشحالم از اینکه توی باشگاه هامارتیا به نمایشنامه های قوی تر رسیدیم.

پ.ن: همچنان با یک مشکل مواجهم. تغییر ناگهانی حرف و موضع شخصیت ها خیلی تو ذوقم میخوره و باعث میشه گیج بشم. توی آثار دیگه هم مکرر با این قضیه برخورد داشتم. در مواردی میبینیم در طول گفتگوها افراد جمله های متناقضی میگن. نمیدونم، شاید قراره کارگردان با مدیریت نحوه اجرای دیالوگ ها و جزئیات دیگر اجرا، این تناقض ها رو توجیه کنه.
      

34

        اگر اشتباه نکنم، این سومین بار است که کتاب را می خوانم.
آن جایی متوجه عمق زیبایی کتاب شدم که با یک تفاوت ضمیر اول شخص مفرد و جمع در دو فعل دوجمله متوالی، یاد یک اتفاق مهم در بخش قبلی در من زنده شد، جوری که ته دلم را لرزاند. شاید حتی آن تفاوت ضمیر از دست ویراستار در رفته باشد و یا شاید ناشی از زیرکی نویسنده بوده باشد. به هر حال احساسی را در من زنده کرد که الله الله. کلا تکرارها را خیلی خوب و دلنشین اجرا کرده بود. یادآوری ها را خیلی خوب در طول داستان رقم می زد. تکرار، چیزی که عمدتا نقطه ضعف نوشته به حساب می آید و خواننده را می آزارد در اینجا چنان هنرمندانه به کار گرفته شده بود که خواننده با لذتی عمیق، جملات تکراری را با نویسنده زمزمه می کند. جملاتی از قبیل:

"به قول مادرمان"
"خندید، خنده بلند و زنگ دار و شاد. درست مثل بچه ها."
"منظورش از فلانی ما بودیم. تازه ننشسته بودیم هم. سرپا بودیم. اصطلاحا گفت چه نشسته ای."
"شب شط علیلی بود"
"خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن"

ما قدم به قدم شاهد رشد و تعالی شخصیت خسرو هستیم. عشق های خسرو هر بار عمیق تر و واقعی تر می شوند.
داستان، داستان عاشق شدن های خسرو است، داستان خسرو و دوستانش که زنده بودند. حیات داشتند. روح داشتند. رفاقت شان از سر هوس نبود و به راحتی و خوشی ها محدود نمی شد. با هم در کشاکش اتفاقات و حوادث زندگی می کردند. به شیوه زندگان زندگی می کردند، مانند مردگان زندگی نمی کردند. نقش خودشان را در لحظه نیاز تشخیص دادند و مردانه شانه شان را زیر بار سختی ها ومشکلات دادند. رفاقت هایی چنینم آرزوست.
از صفحه ۱۹۵ خیلی خیلی خیلی امکان تصویر سازی داستان بالا می رود. بالا بود، بالاتر می رود. از همین صفحه است که تلخ ترین و دردناک ترین اتفاقات رقم می خورد. ازدست دادن ها و آسیب ها خیلی جدی و واقعی می شوند. وجه داستان تغییر می کند. شخصیت ها متحول می شوند.
به قول علی میرمیرانی چقدر همه چیز درست و بجا و به اندازه بود.
عاشقانه، طنز، تلخ، نمی دانم، نمی دانم نویسنده چه گونه ها و فرم هایی را در این کتاب گرد هم آورده. در این کتاب به شکل عجیبی باهم ادغام شده اند. با ترکیبی چشم‌نواز و دل‌نشین مواجه هستیم. من با این کتاب هم خندیدم، هم لذت بردم، هم اشک ریختم، هم دلم لرزید. همراه با خسرو مات و خیره چشمان سیده زهرا خانم شدم. همراه او با عاطفه خانم یا همان سیده شیرین! در خیابان های پر التهاب قدم زدم. پا به پایش در بیابان راه رفتم و لحظه به لحظه درکنارش اضطراب و استرسش را تجربه کردم. همراه با او دلم قنج رفت و مثل او عاشق شدم.
راوی داستان روضه نمی خواند. موعظه نمی کند. دنبال ماه عسل بازی هم نیست. داستان را طوری تعریف میکند انگار از زخم دیرینه ای صحبت میکند. زخمی که خوش ندارد خیلی به مخاطب بیچارگی خودش را نشان دهد. با اقتدار و صلابت نشسته و مثل پدربزرگی که از خاطرات عجیب و معجزه آسایش برای نوه اش می گوید، خط به خط این سوگ نامه ی طنز و عاشقانه را می خواند.
علیرضا قربانی در مغزم بی وقفه و پشت سر هم می خواند:
یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود، آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود...

دست و قلم خسروباباخانی را می بوسم.
      

14

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.