علیرضا کوچک‌پور

علیرضا کوچک‌پور

@akoochak

45 دنبال شده

71 دنبال کننده

                یک کندخوان
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        ابتدا خیلی سخت تونستم با شخصیت ها آشنا بشم و با نمایشنامه ارتباط بگیرم. شاید بخاطر ورود سریع شخصیت ها در همون اول نمایشنامه باشه. فکر کنم طی چند روز، سه-چهار بار چند صفحه اول نمایشنامه رو خوندم و چون نتونستم ارتباط بگیرم، خوندن نمایشنامه رو تا دیروز به تاخیر انداختم.
اما بعد از این تلاش ها وقتی بالاخره ادبیات نمایشنامه قدری برام آشناتر و قابل فهم تر شد، بدون وقفه تمام نمایشنامه رو خوندم.
تقریبا توی یک سوم پايانی نمایشنامه بنظرم دیالوگ ها و دستور صحنه ها و همه چیز خیلی بهتر و تمیزتر میشه. نمیدونم شاید صرفا جذابیت داستان بیشتر شده.
درکل شخصیت ها خیلی خوب شکل گرفته بودن، فقط اینکه در بخش ابتدایی نمایشنامه تصویری که از آقای کوالسکی داشتم توی لباس ها و فضای زمانه ی "خانه عروسک" بود. اینگونه بود تا زمانی که در صحنه سوم، اون عکس از فضای خونه و لباس ها رو دیدم و تونستم تصویر دقیق تری پیدا کنم. حتی تصویر صحنه دوم هم کمکی بهم نکرده بود.
به هر حال، فهمیدم درک زمان اتفاق افتادن داستان و داشتن شناخت ابتدایی از فرهنگ جامعه در محل سکونت شخصیت ها چقدر میتونه به درک فضا و همراه شدن با شخصیت ها کمک کنه.
برخلاف انتظارم و قضاوتی که از نام و تصویر جلد داشتم، نمایشنامه خوبی بود.
      

20

        از خواندن این نمایشنامه هم لذت بردم و هم ناراحت شدم. این اثر آرتور میلر واقعا شاهکاره و دوست دارم بیشتر از این نویسنده بخونم.
بنظرم نمایشنامه در فرم و محتوا و شخصیت پردازی خیلی قوی بود. دیالوگ ها هم خوب بود، چیزی که نظرم رو جلب کرد اینه که نویسنده با اینکه خیلی فرصت شعار دادن و جمله قصار گفتن و بکارگیری جملات جذاب براش پیش میاد، اما دیالوگ ها رو واقعی و به دور از تجملات رقم میزنه.
اما این تراژدی برای من واقعا تلخ بود. تنها عاملی که باعث وقفه توی خوندن میشد، فرصتی بود که برای تحمل و پذیرش داستان نیاز داشتم. احتمالا بازهم سراغ این کتاب بیام و چندباره مرورش کنم. داستان، یک داستان آشناست که با خوندنش احتمالا به یاد دوستان و آشنایان زیادی میوفتید. قربانیان شرایط اقتصادی که هیچ جوره نمی تونن خودشون رو از مشکلاتی که دارن نجات بدن. تمام عمرشون رو به پای اهدافی میریزن که درنهایت هیچ سودی براشون نداره. همه براشون نسخه میپیچن و سرزنش شون میکنن. کسانی که به جرم تنگدستی، نه کسی کمک واقعی بهشون میکنه و نه احترامی براشون قائله. وَالفَقرُ فِی الوَطَنِ غُربَه... . و تلاشی که برای رهایی از این مشکلات و به یکباره موفق شدن میکنن فقط به لیست اشتباهات و ناکامی ها شون اضافه میشه.
همیشه در آرزوها و رویاهای بزرگ خودشون غرقن و با توهم و تصور اون ها، دردها و مشکلات فعلی شون رو از خاطر می برن.
خوشحالم از اینکه توی باشگاه هامارتیا به نمایشنامه های قوی تر رسیدیم.

پ.ن: همچنان با یک مشکل مواجهم. تغییر ناگهانی حرف و موضع شخصیت ها خیلی تو ذوقم میخوره و باعث میشه گیج بشم. توی آثار دیگه هم مکرر با این قضیه برخورد داشتم. در مواردی میبینیم در طول گفتگوها افراد جمله های متناقضی میگن. نمیدونم، شاید قراره کارگردان با مدیریت نحوه اجرای دیالوگ ها و جزئیات دیگر اجرا، این تناقض ها رو توجیه کنه.
      

34

        اگر اشتباه نکنم، این سومین بار است که کتاب را می خوانم.
آن جایی متوجه عمق زیبایی کتاب شدم که با یک تفاوت ضمیر اول شخص مفرد و جمع در دو فعل دوجمله متوالی، یاد یک اتفاق مهم در بخش قبلی در من زنده شد، جوری که ته دلم را لرزاند. شاید حتی آن تفاوت ضمیر از دست ویراستار در رفته باشد و یا شاید ناشی از زیرکی نویسنده بوده باشد. به هر حال احساسی را در من زنده کرد که الله الله. کلا تکرارها را خیلی خوب و دلنشین اجرا کرده بود. یادآوری ها را خیلی خوب در طول داستان رقم می زد. تکرار، چیزی که عمدتا نقطه ضعف نوشته به حساب می آید و خواننده را می آزارد در اینجا چنان هنرمندانه به کار گرفته شده بود که خواننده با لذتی عمیق، جملات تکراری را با نویسنده زمزمه می کند. جملاتی از قبیل:

"به قول مادرمان"
"خندید، خنده بلند و زنگ دار و شاد. درست مثل بچه ها."
"منظورش از فلانی ما بودیم. تازه ننشسته بودیم هم. سرپا بودیم. اصطلاحا گفت چه نشسته ای."
"شب شط علیلی بود"
"خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن"

ما قدم به قدم شاهد رشد و تعالی شخصیت خسرو هستیم. عشق های خسرو هر بار عمیق تر و واقعی تر می شوند.
داستان، داستان عاشق شدن های خسرو است، داستان خسرو و دوستانش که زنده بودند. حیات داشتند. روح داشتند. رفاقت شان از سر هوس نبود و به راحتی و خوشی ها محدود نمی شد. با هم در کشاکش اتفاقات و حوادث زندگی می کردند. به شیوه زندگان زندگی می کردند، مانند مردگان زندگی نمی کردند. نقش خودشان را در لحظه نیاز تشخیص دادند و مردانه شانه شان را زیر بار سختی ها ومشکلات دادند. رفاقت هایی چنینم آرزوست.
از صفحه ۱۹۵ خیلی خیلی خیلی امکان تصویر سازی داستان بالا می رود. بالا بود، بالاتر می رود. از همین صفحه است که تلخ ترین و دردناک ترین اتفاقات رقم می خورد. ازدست دادن ها و آسیب ها خیلی جدی و واقعی می شوند. وجه داستان تغییر می کند. شخصیت ها متحول می شوند.
به قول علی میرمیرانی چقدر همه چیز درست و بجا و به اندازه بود.
عاشقانه، طنز، تلخ، نمی دانم، نمی دانم نویسنده چه گونه ها و فرم هایی را در این کتاب گرد هم آورده. در این کتاب به شکل عجیبی باهم ادغام شده اند. با ترکیبی چشم‌نواز و دل‌نشین مواجه هستیم. من با این کتاب هم خندیدم، هم لذت بردم، هم اشک ریختم، هم دلم لرزید. همراه با خسرو مات و خیره چشمان سیده زهرا خانم شدم. همراه او با عاطفه خانم یا همان سیده شیرین! در خیابان های پر التهاب قدم زدم. پا به پایش در بیابان راه رفتم و لحظه به لحظه درکنارش اضطراب و استرسش را تجربه کردم. همراه با او دلم قنج رفت و مثل او عاشق شدم.
راوی داستان روضه نمی خواند. موعظه نمی کند. دنبال ماه عسل بازی هم نیست. داستان را طوری تعریف میکند انگار از زخم دیرینه ای صحبت میکند. زخمی که خوش ندارد خیلی به مخاطب بیچارگی خودش را نشان دهد. با اقتدار و صلابت نشسته و مثل پدربزرگی که از خاطرات عجیب و معجزه آسایش برای نوه اش می گوید، خط به خط این سوگ نامه ی طنز و عاشقانه را می خواند.
علیرضا قربانی در مغزم بی وقفه و پشت سر هم می خواند:
یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود، آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود...

دست و قلم خسروباباخانی را می بوسم.
      

14

        جذابیت خاصی نداشت برام. بنظرم اصلا کشش نداشت. دیالوگ ها و شخصیت ها ناقص و از واقعیت دور بودند و دلیل کافی برای اتفاقات پیدا نمی کنیم. با زحمت به پایان رسوندمش.
قصه، قصه ی دو دل است و یک دلبر. و قرار است دلبر درست در روز عروسی خود با انتخاب بین عشق آتشین و قدیمی خود که او را از دست داده و با دیگری ازدواج کرده و با او آینده ای نخواهد داشت و اکنون انتخابش رسوایی عظیمی به بار می آورد و عاشق پاکباخته و صادق و ساده ای که دختر نسبت به او عشق شورانگیزی ندارد اما زندگی با او همراه با خوشی و راحتی و آرامش  و احترام خواهد بود روبرو می شود.
تا اینجا مشکلی نیست، حتی با اینکه درنهایت دو عاشق یکدیگر را از بین می برند و دختر هر دو عاشق خود را از دست می دهد هم مشکلی ندارم. اما برای اینکه این دوگانه اصلا معنا پیدا بکند برای مخاطب و از یک هوس بی معنی _که حتی همان هم درست اتفاق نیوفتاده_ فاصله بگیرد، باید به همان اندازه که به شخصیت داماد نزدیک شده و او را معرفی میکند_که همان را هم کافی نمیدانم_، شخصیت لئوناردو را هم برای مخاطب شفاف کند.
اما به شکل عجیبی این شخصیت ناملموس می ماند. تنها چیزی که از او تا لحظه انتخاب متوجه می شویم این است که خانواده اش در قتل برادر و پدر داماد دخیل بوده اند و اینکه با اسبش بی رحمانه می تازد!
شاید اگر بجای پرداختن بی حاصل و تنفرپراکنی مصنوعی از خانواده قاتل، ارتباطی بین قتل های گذشته و دلیل شکل گیری این عشق در داماد و دلیل برهم خوردن نامزدی دختر و لئوناردو ایجاد می شد، این داستان می توانست خیلی پر کشش و جذاب تر باشد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.