یادداشت علیرضا کوچک‌پور

خسرو شیرین
        اگر اشتباه نکنم، این سومین بار است که کتاب را می خوانم.
آن جایی متوجه عمق زیبایی کتاب شدم که با یک تفاوت ضمیر اول شخص مفرد و جمع در دو فعل دوجمله متوالی، یاد یک اتفاق مهم در بخش قبلی در من زنده شد، جوری که ته دلم را لرزاند. شاید حتی آن تفاوت ضمیر از دست ویراستار در رفته باشد و یا شاید ناشی از زیرکی نویسنده بوده باشد. به هر حال احساسی را در من زنده کرد که الله الله. کلا تکرارها را خیلی خوب و دلنشین اجرا کرده بود. یادآوری ها را خیلی خوب در طول داستان رقم می زد. تکرار، چیزی که عمدتا نقطه ضعف نوشته به حساب می آید و خواننده را می آزارد در اینجا چنان هنرمندانه به کار گرفته شده بود که خواننده با لذتی عمیق، جملات تکراری را با نویسنده زمزمه می کند. جملاتی از قبیل:

"به قول مادرمان"
"خندید، خنده بلند و زنگ دار و شاد. درست مثل بچه ها."
"منظورش از فلانی ما بودیم. تازه ننشسته بودیم هم. سرپا بودیم. اصطلاحا گفت چه نشسته ای."
"شب شط علیلی بود"
"خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن"

ما قدم به قدم شاهد رشد و تعالی شخصیت خسرو هستیم. عشق های خسرو هر بار عمیق تر و واقعی تر می شوند.
داستان، داستان عاشق شدن های خسرو است، داستان خسرو و دوستانش که زنده بودند. حیات داشتند. روح داشتند. رفاقت شان از سر هوس نبود و به راحتی و خوشی ها محدود نمی شد. با هم در کشاکش اتفاقات و حوادث زندگی می کردند. به شیوه زندگان زندگی می کردند، مانند مردگان زندگی نمی کردند. نقش خودشان را در لحظه نیاز تشخیص دادند و مردانه شانه شان را زیر بار سختی ها ومشکلات دادند. رفاقت هایی چنینم آرزوست.
از صفحه ۱۹۵ خیلی خیلی خیلی امکان تصویر سازی داستان بالا می رود. بالا بود، بالاتر می رود. از همین صفحه است که تلخ ترین و دردناک ترین اتفاقات رقم می خورد. ازدست دادن ها و آسیب ها خیلی جدی و واقعی می شوند. وجه داستان تغییر می کند. شخصیت ها متحول می شوند.
به قول علی میرمیرانی چقدر همه چیز درست و بجا و به اندازه بود.
عاشقانه، طنز، تلخ، نمی دانم، نمی دانم نویسنده چه گونه ها و فرم هایی را در این کتاب گرد هم آورده. در این کتاب به شکل عجیبی باهم ادغام شده اند. با ترکیبی چشم‌نواز و دل‌نشین مواجه هستیم. من با این کتاب هم خندیدم، هم لذت بردم، هم اشک ریختم، هم دلم لرزید. همراه با خسرو مات و خیره چشمان سیده زهرا خانم شدم. همراه او با عاطفه خانم یا همان سیده شیرین! در خیابان های پر التهاب قدم زدم. پا به پایش در بیابان راه رفتم و لحظه به لحظه درکنارش اضطراب و استرسش را تجربه کردم. همراه با او دلم قنج رفت و مثل او عاشق شدم.
راوی داستان روضه نمی خواند. موعظه نمی کند. دنبال ماه عسل بازی هم نیست. داستان را طوری تعریف میکند انگار از زخم دیرینه ای صحبت میکند. زخمی که خوش ندارد خیلی به مخاطب بیچارگی خودش را نشان دهد. با اقتدار و صلابت نشسته و مثل پدربزرگی که از خاطرات عجیب و معجزه آسایش برای نوه اش می گوید، خط به خط این سوگ نامه ی طنز و عاشقانه را می خواند.
علیرضا قربانی در مغزم بی وقفه و پشت سر هم می خواند:
یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود، آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود...

دست و قلم خسروباباخانی را می بوسم.
      
25

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.