مریم حبیب الهی

مریم حبیب الهی

بلاگر
@mary7873

463 دنبال شده

461 دنبال کننده

            ما هیچ وقت به امروز
 برنمیگردیم 
هر چه را لازم است بردارید.....
          
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        من همسن لورا هستم اصلا دقیقا خود لورام انگار توی نمایش نامه زندگی میکنم تاثیری که این نمایش نامه روی من گذاشت هیچ کتاب دیگه ای نذاشت .
آماندا رو قضاوت نمیکنم و به نظرم نمونه ی واقعی مادری است که در زندگی خودش ناکام بوده و تمام آرزوهای تباه شدش رو در وجود فرزندانش جستجو میکنه .
لورا ،دختری که در دنیای خودش به دنبال خوشبختی میگرده و عاشق باغ وحش شیشه ای خودش است،از آدم ها فراری است و در انزوا و تنهایی خودش خوشحال تر است.
برادری که درگیر زندان مسئولیت های خونه شده و میخاد به دنبال آرزوهای خودش بره و پدری که خیلی وقته خودشو از این زندان رها کرده .
بعد از خوندن کتاب فیلم اینجا بدون من رو دیدم که بر اساس همین نمایشنامه ساخته شده البته با تغییراتی ،ولی واقعا فیلم فوق العاده ای بود با دیالوگ های بسیار زیبا که آدم رو به فکر فرو میبره.
ما محکومیم به ادامه دادن به رنج کشیدن به چشیدن طعم خوشبختی های کوچک ما بین بدبختی ها و این واقعیت همیشه ی زندگی ما است .
باغ وحش شیشه ای آیینه زندگی همه ی ماست دویدن برای رسیدن به هیچ و ساختن رویاهایی که گاهی فقط سراب هستن.


      

25

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کتابخوانی "هزارتو"

608 عضو

شما که غریبه نیستید

دورۀ فعال

🎭 هامارتیا 🎭

138 عضو

مرد بالشی

دورۀ فعال

🌐 اندیشه مطهر 🌐

147 عضو

سیری در سیره نبوی

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

مادرم زاغچه

29

مادرم زاغچه

5

مادرم زاغچه

12

در کمال خونسردی
          ۱_لحن نویسنده بی‌طرف است. ارجاع به دیالوگ ها، ارائه‌ی مدرک، توصیف دقیق کراکترها انگار که دخیل در پرونده‌ی جنایی باشند، و این که راوی اغلب خصوصیات قابل مشاهده را به عنوان توصیف شخصیت‌ها بیان می‌کند و برای زدودن سوگیری شخصی، باقی خصوصیات را در دیالوگ‌ها و اذعان‌های خود افراد در کروشه می‌گذارد یا این که به صراحت از دیالوگشان نتیجه می‌گیرد. این یعنی متن کتاب شفاف است‌. و این که راوی خدا یا پیشگو نیست، انسانی بی‌طرف است که بلد نیست ذهن آدم‌ها را بخواند‌، دایره‌ی اطلاعاتش محدود است به منابع خبری یا مشاهداتش. شبیه مکالمه‌ای ظبط شده که سرنخ‌هاش را کاراگاه یا ژورنالیستی که در نقش راوی داستان است، دارد پیدا می‌کند. می‌توانم تصور کنم تکه ‌هایی از این داستان در روزنامه‌ی محلی هولکوم چاپ شده باشند‌، متن کتاب و شیوه‌ی روایتش بی‌شباهت به گزارشی خبری نیست، یعنی این که داستان تا این حد نزدیک به گزارش جنایی نوشته شده سطح باورپذیری و واقع‌گرایی آن را بیش‌تر می‌کند.
۲_وجدان دقیقاً چیست؟ چرا زندانی ها بعد از آن همه جرم دوباره می‌خواهند از زندان فرار کنند؟ آیا وجدان و امید به بقا منشاء مشترکی دارند؟
۳_اشاره به کودکی آدم‌ها و بیان قدم به قدم این که چی شد که این آدم قاتل شد، قاتل را کسی شبیه به ما نشان می‌دهد، کسی که علیرغم گناهکار بودنش می‌شود برایش دل سوزاند. همان قدر که ما می‌توانیم دربرابر خطاهایمان به خودمان حق بدهیم، می‌توانیم موقع خواندن کتاب آن دلسوزی عمیق را احساس کنیم و احساس کنیم که می‌شود برای این کثافت‌ها دل سوزاند چون آدمند، چون مثل ما اند و ما می‌توانستیم یکی از آن‌ها باشیم. دیدگاهی واقع‌بینانه و خارج از تعصبات اخلاقی، که باعث می‌شود آن حس دوگانه‌ای که پری به مقتولش دارد، این که دلش برای مردی که گلویش را می‌برد می‌سوزد، این وجدان غریب، در ما هم بیدار شود: می‌دانیم پری آدم‌کش است ولی برایش دل می‌سوزانیم چون می‌دانیم این آدم چیزی توی خودش دارد، می‌دانیم چیزی در این آدم در هم شکسته. ما می‌توانیم فارغ از قضاوت اخلاقی با کسی همدلی کنیم و این قابلیتی عجیب است که هم‌زمان انسانی است و غیرانسانی. همدلانه است اما بی‌توجه است به معیارهای متعصبانه‌ی اخلاقی.
من فکر می‌کنم دلیل گفتن پیشینه‌ی شخصیت‌ها این است که کتاب به طرز دیوانه‌وار وخوشایندی شخصیت محور است و انسانی. شما می فهمید سیر علت و معلول اتفاقات بیرونی، از جایی درون آدم‌ها نشات می‌گیرد، و چیزی درون آدم‌ها و واکنش‌شان به محیط هست که وابسته است به اتفاقات بیرونی. این رفت و برگشت بین آدم و محیط پیرامونش را در جایی که زندگینامه‌ی پری محسوب می‌شود به خوبی دیده می‌شود: پدر پری از مادرش جدا می‌شود، پری تصمیم می‌گیرد فرار کند، پدر پری پری را به خانه می‌برد، پری با پدرش دعوا می‌کند، پدرش آرزو می‌کند هرگز نبیندش و پری فرار می‌کند، برای همیشه.
از طرفی، سوالم این است که آیا دادگاه باید قاتلی را، مجرمی را که به خاطر اتفاقی یا ویژگی‌ای در خودش که از کنترلش خارج‌ است، مرتکب جرم شده، مجرم بداند، به این معنا که او با اراده‌ی خودش جرم انجام داده؟ یعنی با وجود این که ریشه‌ی مجرم شدن در شرایط زندگی او پیدا می‌شود و این یعنی اگر مثلاً یک قاتل درمورد این که فلان اختلال روانی را دارد یا مثلاً درمورد تروماهای کودکی‌اش نمی‌توانسته کاری بکند، و شرایط بیرونی باعث شده هیچ کاری برای نجات خودش از این شرایط نتواند بکند، این باعث می‌شود که ما نتوانیم آدم‌ها را تماماً در چیزی که الان هستند مختار بدانیم؟ و آیا اصلاً آدم در برابر ساختار و شرایط جامعه‌اش تصمیم‌گیر است و اراده‌مند یانه؟ آیا آدم‌ توی خودش چیزی مستقل از شرایط بیرونی دارد که می‌تواند با آن تصمیم‌گیری کند، یا آن که توان تصمیم‌گیری‌اش را هم جامعه به او بخشیده، و به طور خلاصه اگر دو نفر را در شرایطی کاملاً یکسان قرار دهیم آیا تصمیم‌های مختلفی می‌گیرند و آیا ساختار ذهنی متفاوتی خواهند داشت یا نه؟

اراده‌مند بودن یا نبودن، قدرت تشخیص داشتن یا نداشتن، در حکم دادگاهی‌اش فقط در دو گزینه تعریف شده بود: داشتن قدرت تشخیص خوب و بد و نداشتنش. آقای روانپزشک توی دادگاه گفت مطمئن نیست که پری موقع قتل کردن قدرت تشخیص خوب و بد را داشته یا نه. من فکر می‌کنم مسئله تفکیک قدرت تشخیص داشتن و قدرت عمل داشتن است. پری با همه‌ی چالشی که درموردد وجدان خودش داشت می‌توانست بفهمد که در وجدانِ جامعه‌ قتل کار غیراخلاقی‌اش محسوب می‌شود، اما چیزی توی او، یک جور اختلال شخصیتی، آنطور که آقای روانپزشک توی دادگاه گفت، باعث شد بتواند کار را انجام بدهد. آیا پری نسبت به آن چیز اراده‌ای داشته؟ نه. 
متهم تا کجا متهم است؟ آقای روانپزشک این‌جا دارد حکم می‌کند که این دوتا کثافت اگرچه دوار جنون آنی نبوده‌اند اما آدم‌های سالمی هم نبوده‌اند. مجموعه‌ای از اتفاقات وحشتناک در زندگی‌شان، نداشتن حمایت بیرونی و وضع ناپایدار درونی‌شان باعث شده قتلی بدون انگیزه‌ی مشخص انجام دهند، باعث شده تقریباً هیچ حسی نسبت به کار غیراخلاقی خودشان، چیزی که ما علی‌الحساب وجدان می‌نامیمش، نداشته باشند. آیا این یعنی این دوتا کثافت وظیفه‌ی اخلاقی‌ای دارند و مستحق مجازات اند؟ آیا نداشتن وضع ناپایدار روانی توجیه مناسبی‌ست برای مشته نشدن این دوتا قاتل؟ من فکر می‌منم در این مورد مسئله‌ی دوگانه‌ی جبر یا اختیار مطرح است. 

و دیگر این که مسئله این است که آیا دسته‌بندی مشخص و اخلاقی و صریحی وجود دارد که آدم‌ها را به 
 خوب و بد تقسیم کند؟ مثلاً پری کاملاً آدم بدی است؟ پری کارهای بدی انجام داده، اما فارغ از دلیل و توجیهی که می‌تواند برای انجامم کارهاش بیاورد، آیا انجام دادن یک یا چند رفتار بد  یعنی یک آدم آدم بدی‌ست و می‌شود بد بودن را به موقعیت‌های آینده‌ی او هم تعمیم داد؟ آیا شخصیت افراد با اعمالشان ساخته می‌شود یا آدم چیزی، ذاتی ورای اعمالش دارد که می‌تواند فارغ از اعمال یک فرد، خوب یا بد باشد؟ شاید هدف نویسنده از پرداختن این شکلی به شخصییت پری این بوده که همین درگیری برای ما ایجاد شود. پری آدم دوست‌داشتنی‌ای‌ست و به طرز دل سوزاننده‌ای بدبخت. به قول خودش خیلی  باهوش است و چیزی در او وجود دارد که هیچکس به جز دوست کشیش‌اش می‌تواند درک کند، به قول خودش می‌توانست درس بخواند، می‌توانست نوازنده شود و این قلب ما را به درد می‌آورد. آیا کسی که به خاطر بدبختی‌اش کارهای غیراخلاقی‌ای کرده، باید بمیرد؟
آدم‌ها هرچقدر هم ترسناک باشند خانواده‌ای دارند، پدر و مادری، که ممکن است حس دوگانه‌ای بهشان داشته باشد: دلسوزی توام با نفرت. و فکر می‌کنم نویسنده اسن جا می‌خواهد این نقش را برای ما بازسازی کند.
 
۴_جالب این است که اتفاقات اگرچه به ترتیب گفته می‌شودند اما ما تا اواخر کتاب و اقرار خود قاتلان، از صحنه‌ی قتل بی‌خبریم. و فکر می‌کنم ابهامی که ار جزییاتش داریم ما را به طرز خوشایندی به خواندن ادامه‌ی کتاب وادار می‌کند.

آیا اعدام اخلاقی‌ست؟5-
یک خبرنگار به دیگری می‌گوید که به نظر نمی‌رسید هیکاک موقع مردن دردی کشیده باشد. یک حرامزاده‌ی پررو بود. آن یکی می‌گوید زیاد مطمئن نیست چون صدای نفس زدنش را شینده است. اولی جواب می‌دهد که اگر درد را حس کند که دیگر انسانی نیست. آیا فقط درد کشیدن یا نه است که مجازات اعدام را غ انسانی می‌کند؟ چرا؟
انگار کسی که درد می‌کشد به خاطر توان همدلی‌ای که ما داریم، به نظرمان یک بچه‌گربه‌ی معصوم می‌رسد و این دل‌سوزاننده است و یک لحظه فراموشمان می‌شود که اصلاً یارو حقش بوده یا نه. انگار برای همین است که خبرنگار اولی موقع حرف از درد کشیدن درمورد این که هیکاک آدم بدی بوده صحبت می‌کند، چون انگار مظلوم بودن و بی‌گناه بودن، درد کشیدن و بی‌گناه بودن در ذهنمان با هم یک جور هم‌نشینی دارند. بی‌گناه نبود و درد هم نکشید. به خودش یادآوری می‌کند هیکاک آدم بدی بود تا اصلا مظلوم بودنش را مظرح نکند. 

و اما، بعد از این همه حرف و حرف و حرف، آیا باید برای این کثافت‌ها دل سوزاند یا نه؟ راوی پاسخی به این سوال و هیچ سوال دیگری که برایتان پیش می‌آید نمی‌دهد. راوی بی‌طرف است، راوی ژورنالیستی است که یک موضوع مهم خبری را روایتی داستانی می‌کند. راوی می‌خواهد از زوایه‌ای متفاوت با مطبوعات این مسئله را تعریف کند، طوری که یک جرم، یک اتفاق خبری، تبدیل شود به یک داستان، داستانی که شخصیت دارد و آن شخصیتِ داستان است که می‌شود با او هم‌دل بود نه یک مجرم که عکسش توی روزنامه‌هاست. داستان و مواجهه‌ی بی‌طرفانه با یک شخصیت از آن جهت که شخصیت است و از آن جهت که انسان است انگار تنها زاه است یرای هم‌دل بودن با کسی که همه‌جوره انگشت اتهام به سمت اوست.
        

12

جنایت و مکافات

14

عشق در زمان وبا
          به نظرم گابریل گارسیا مارکز استاد آفرینش جزئیاته . به زیبایی عواطف و احساس شخصیت ها را بیان می کنه . هر بار از دید یک نفر به طرح ریزی داستان می پردازه ، جوری که نمیشه هر شخصیت را صفر و صد یا سیاه و سفید در نظر گرفت . گاهی بهشون حق می دهی و گاهی متنفر میشی ولی در نهایت آن ها را با خصوصیاتشون می پذیری . اما در مورد این داستان ، بر خلاف اینکه نویسنده ای آقا دارد ولی به خوبی احساس یک زن را به تصویر کشیده اینکه در سیر عشق زن ها چی می خواهند ، چه چیزی براشون عشق معنی پیدا میکنه ، جایی میانه کتاب این چند خط را نوشتم :  
《این صفحات به طرز دردناکی تظاهر به خوشبختی در عین بدبختیه . اینکه تو یه باتلاق اسیری ولی ادامه اش میدی ، فضا قابل تحمل نیست ولی طی اش می کنی . با سکوت اعتراضت را نشان میدی . از بیرون خوشبخت عالمی ، از درون ویرانی . وقتی رابطه ای به مرحله ی سکوت برسه ، دیر یا زود مرگش می رسه . وقتی هنوز سِر نشدی و بحث و دعوا و جدل داری یعنی برای هم مهمید ، برای درست شدن مسائل تلاش می کنید . اما امان از سکوت و طی کردن مسیر تنهایی هر کدوم از طرفین .
به نظرم این حالت خود مرگه ، زندانی شدن تو زندان خوده ، وحشتناکه . وقتی دو دو تا بشه دلیل شروع رابطه تهش بی میلیه . چیزی که تو این حالت عشق تعریفش کرده به نظرم عادتی از روی اجبارِ تحملِ شرایطه .
کاش کسی تو این مرحله  مستاصل نمونه و یه حرکتی بزنه یا درستش کنه یا رهاش کنه . 》
شاید همین نظرم در نیمه های کتاب گویای نقش نویسنده در پختگی داستان باشه . به قدری  ناراحت وضعیت شخصیت زن داستان بودم که اینجور نوشتم البته پر بیراه هم نبوده انگار حرفم را شنیدند و رابطه را نجات دادند . 
اما چند تا نکته هم برایم جالب بود 
-مجموع تصمیم ها یک مسیری را برامون شکل میده که شاید تقدیر بنامیم . اینکه در هر لحظه مطمئن باشیم بهترین تصمیم را گرفتیم به نظرم خیلی خوبه یا اینکه حداقل چون خودمون انتخابش کردیم سفت و سخت پای آن می ایستیم و حتی گاهی تحملش می کنیم . 
-در جایی از کتاب میگه که لزوما سعادت زندگی زناشویی به خوشبختی نیست به دوام آن رابطه است برایم قابل تامل بود 
و در نهایت این جمله ی کلیدی که 
💫عاقبت به این نتیجه رسید که این زندگی است که جاودانی است ، نه مرگ . 💫

        

12

مرد بالشی
        این نمایشنامۀ جالب و فوق‌العاده را که خواندم، به فکر فرو رفتم و تا چند ساعت سرم درد می‌کرد. به نظرم خیلی راحت و بی‌پرده در بارۀ بچه‌ها و شکنجه و قتل آنها گفته بود و کمی اذیت شدم.

بعد فیلمش را از آپارات دانلود کردم و دیدم و به نظرم جالب بود، هر چند عالی نبود. در این میان؛ تنها بازیگرِ نقشِ «مایکل» بازی خوبی داشت و دیگران سطحی و مصنوعی بازی می‌کردند و گویا با عجله از روی متنی که روبروی آنهاست، می‌خوانند. 

نمایشنامه ماجرای نویسندۀ داستان‌هایی است که در آنها بچه‌ها آسیب می‌بینند یا به قتل می‌رسند و از قضا چند کودک، درست به همان روش‌های ذکر شده در داستان‌ها به قتل رسیده‌اند.

حال نویسنده ـ کاتوریان ـ از محل کارش به پاسگاه پلیس آورده شده و یک کارآگاه و دستیارش از او و برادرِ کُند‌ذِهنش بازجویی می‌کنند.

جالب است که آقای نویسنده در کشتارگاه مشغول به کار است و به گفتۀ خودش سَلّاخ نیست و تنها گوشت‌ها را تمیز می‌کند. 

ناخودآگاه به یاد این شعر زنده‌یاد «احمد شاملو» افتادم:

«سلاخی می‌گریست
به قناریِ کوچکی دلباخته بود!»

وقتی قصه کمی پیش می‌رود؛ متوجه می‌شویم که نویسنده، برادرش و دستیار کارآگاه هم، در دوران کودکی خانواده‌های نامناسبی داشته‌اند که از آزار و اذیت پدر و مادرشان به ستوه آمده‌اند و نویسنده، پدر و مادرش و دستیارِ کارآگاه، پدرش را با یک بالش خفه کرده و کشته است.

اینها بچه‌هایی آسیب دیده‌اند که در دوران بزرگسالی، هنوز هم مشکلاتی دارند که زندگی و آرامش آنان را تحت تاثیر قرار داده است.

به هر صورت پلیس از برادر کُند‌ذِهنِ نویسنده می‌شنود که چند بچه را کشته است؛ آن هم درست به روشی که در داستان‌های برادر نویسنده‌اش آمده است.

اما نویسنده معتقد است که تنها داستان نوشته و هیچ قصد و نیت خاصی از آنها نداشته است. حال اگر رنگ و بوی سیاسی یا اجتماعی یا چیز دیگری دارند، او مقصر نیست و فقط قصدش نوشتن داستان بوده است.

در بازداشتگاه پلیس؛ وقتی نویسنده اعترافات برادرش را می‌شنود، برای کمک به او  ـ البته به روش خودش ـ او را با فشار دادن یک بالش روی صورتش خفه می‌کند و تمام قتل‌ها را به گردن می‌گیرد و تنها درخواستش از پلیس آن است که داستان‌هایش را از بین نبرند.

گویی آنها فرزندان او هستند و می‌خواهد از خود اثری بر جا بگذارد و با خوانده شدن داستان‌هایش، حس کند که زنده است.

در نهایت هم پلیس او را می‌کُشَد و قصه‌هایش بایگانی می‌شوند و نویسنده به خواسته‌اش می‌رسد.

به نظرم جالب‌ترین بخش‌های نمایشنامه، یکی دفاع نویسنده از داستان و نویسندگی او است و دیگر صحبت‌های نویسنده با برادر کُند‌ذِهنش در بازداشتگاه پلیس.

این نمایشنامه، یک متن فشرده و سرشار از سخن و مطلب است که داستان‌های زیادی را نیز در خود دارد. نویسنده در صفحاتی اندک، نکات، سخنان و آموزه‌هایی فراوان را به خوانندگان و بینندگان هدیه می‌دهد و آنان را به تفکّر و تامّل وا می‌دارد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

25

ماجرای نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ
خب در مورد این داستان چی می‌تونم بگم؟

اول اینکه این دومین اثریه که از گوگول خوندم، تقریبا یک‌راست بعد از پرتره این کتاب رو شروع کردم.
و باید بگم فضای این دو تا داستان خیلی متفاوت بود.

پرتره فضای جدی و تاریکی داشت که حتی آخرش فراطبیعی و مقادیری ترسناک شد!

ماجرای نزاع ولی، کاملا شوخ و شنگ بود :)

داستان هم از این قراره که یه روز دو تا دوست قدیمی سر یه مسئلهٔ پیش‌پاافتاده دعواشون می‌شه و این دعوا همین‌طوووور ادامه پیدا می‌کنه 😅

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب، اینجا دیگه خبری از غافلگیری پرتره نبود و داستان سرراست ادامه پیدا کرد و کلا اتفاق خاصی نیفتاد.

بانمک بود و خیلی جاها باعث می‌شد لبخند بزنم و حتی بخندم.

ولی خب، کلا تا آخرش سوال «که چی» تو ذهنم تاب می‌خورد! 
تا جایی که متوجه شدم گوگول احتمالا می‌خواست همین پوچ بودن کارهای این افراد رو نشون بده و اینکه چقدر همه چیز تو این شهر کوچیک (و احتمالا کل روسیه!) بی‌اهمیت و مسخره‌ست. 
ولی بازم با این حال داستانش اونقدر خاص نبود که بگم به‌به عجب چیزی خوندم!

یه مقدار به مرورهای بقیه نگاه انداختم و خیلی برام سخته من هم معانی عمیقی که بعضی از دوستان بهش اشاره کردن رو از این داستان برداشت کنم...

شایدم بگید نه دیگه! اصلا منظور همین بود که معنای عمیقی در کار نیست و همه چیز مسخره و پوچه.
که باید بگم خیلی به این معنا هم منتقل نشدم و بیشتر اینطوری بودم که خب الان دقیقا هدفت از نوشتن این داستان چی بود برادر من؟ 
شایدم کلا من با این مدل داستان‌ها نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم، فکر کنم باید برم همون تولستویم رو بخونم 😄 (یا چخوف! چون اتاق شماره ۶ش رو دوست داشتم)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

آخر این کتاب هم یه مقاله از آقای گری سال مورسن آورده شده (من موقع گوش دادن بهش فکر کرده بودم این بخش رو مترجم نوشته).
اینجا آقای مورسن یه توضیحاتی در مورد گوگول و آثارش می‌ده که جالب بود.

اول اینکه لطف می‌کنه و کل داستان نفوس مرده و بازرس رو لو می‌ده! 
با توجه به این توضیحات به نظرم اومد که این دو تا باید جالب باشن و با توجه به اینکه نفوس مرده صوتی هم داره شاید یه روزی رفتم سراغش.

ولی نکتهٔ جالب این متن، اتفاقی هست که تقریبا اواخر عمر گوگول رخ می‌ده.
اینکه یهو دچار یه بحران مذهبی می‌شه و شروع می‌کنه به دفاع تمام قد از کلیسای ارتدوکس و رعیت‌داری و خودش رو استاد اخلاق می‌دونه و از مردم می‌خواد نامه‌های آموزنده‌ش رو بارها و بارها بخونن!
طوری که طرفدارانش به کلی ازش ناامید می‌شن و حس می‌کنن گوگول خودش تبدیل شده به یکی از قهرمانان گروتسک داستان‌هاش!

مثلا بلینسکی، منتقد برجستهٔ روسی، یه نامهٔ سرگشاده بهش می‌نویسه و با عناوین مبلغ تازیانه، رسول جهل و پاسدار تاریک‌اندیشی خطابش می‌کنه! (جالبه که یکی از اتهامات داستایفسکی وقتی سال ۱۸۴۹ دستگیر میشه انتشار این نامه بوده!)

در نهایت هم به گفتهٔ مورسن، گوگول بر اثر همین جنون دینی و تحت تأثیر یه کشیش «خشک‌مغز ماتوِی» از دنیا می‌ره (نمی‌دونم ماتوی یعنی چی 🚶🏻‍♀️)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

به هر حال این دو تا تجربهٔ من از گوگول چندان موفقیت‌آمیز نبود و نمی‌دونم آیا در آینده باز هم چیزی ازش خواهم خوند یا نه... (البته قطعا چیزی «نمی‌خونم» و فقط احتمال داره دوباره برم سراغ یکی از کتاب‌های صوتی‌شده‌ش!)


پ.ن.: تصویر هم خیلی به داستان مرتبطه 😂
          خب در مورد این داستان چی می‌تونم بگم؟

اول اینکه این دومین اثریه که از گوگول خوندم، تقریبا یک‌راست بعد از پرتره این کتاب رو شروع کردم.
و باید بگم فضای این دو تا داستان خیلی متفاوت بود.

پرتره فضای جدی و تاریکی داشت که حتی آخرش فراطبیعی و مقادیری ترسناک شد!

ماجرای نزاع ولی، کاملا شوخ و شنگ بود :)

داستان هم از این قراره که یه روز دو تا دوست قدیمی سر یه مسئلهٔ پیش‌پاافتاده دعواشون می‌شه و این دعوا همین‌طوووور ادامه پیدا می‌کنه 😅

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

خب، اینجا دیگه خبری از غافلگیری پرتره نبود و داستان سرراست ادامه پیدا کرد و کلا اتفاق خاصی نیفتاد.

بانمک بود و خیلی جاها باعث می‌شد لبخند بزنم و حتی بخندم.

ولی خب، کلا تا آخرش سوال «که چی» تو ذهنم تاب می‌خورد! 
تا جایی که متوجه شدم گوگول احتمالا می‌خواست همین پوچ بودن کارهای این افراد رو نشون بده و اینکه چقدر همه چیز تو این شهر کوچیک (و احتمالا کل روسیه!) بی‌اهمیت و مسخره‌ست. 
ولی بازم با این حال داستانش اونقدر خاص نبود که بگم به‌به عجب چیزی خوندم!

یه مقدار به مرورهای بقیه نگاه انداختم و خیلی برام سخته من هم معانی عمیقی که بعضی از دوستان بهش اشاره کردن رو از این داستان برداشت کنم...

شایدم بگید نه دیگه! اصلا منظور همین بود که معنای عمیقی در کار نیست و همه چیز مسخره و پوچه.
که باید بگم خیلی به این معنا هم منتقل نشدم و بیشتر اینطوری بودم که خب الان دقیقا هدفت از نوشتن این داستان چی بود برادر من؟ 
شایدم کلا من با این مدل داستان‌ها نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم، فکر کنم باید برم همون تولستویم رو بخونم 😄 (یا چخوف! چون اتاق شماره ۶ش رو دوست داشتم)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

آخر این کتاب هم یه مقاله از آقای گری سال مورسن آورده شده (من موقع گوش دادن بهش فکر کرده بودم این بخش رو مترجم نوشته).
اینجا آقای مورسن یه توضیحاتی در مورد گوگول و آثارش می‌ده که جالب بود.

اول اینکه لطف می‌کنه و کل داستان نفوس مرده و بازرس رو لو می‌ده! 
با توجه به این توضیحات به نظرم اومد که این دو تا باید جالب باشن و با توجه به اینکه نفوس مرده صوتی هم داره شاید یه روزی رفتم سراغش.

ولی نکتهٔ جالب این متن، اتفاقی هست که تقریبا اواخر عمر گوگول رخ می‌ده.
اینکه یهو دچار یه بحران مذهبی می‌شه و شروع می‌کنه به دفاع تمام قد از کلیسای ارتدوکس و رعیت‌داری و خودش رو استاد اخلاق می‌دونه و از مردم می‌خواد نامه‌های آموزنده‌ش رو بارها و بارها بخونن!
طوری که طرفدارانش به کلی ازش ناامید می‌شن و حس می‌کنن گوگول خودش تبدیل شده به یکی از قهرمانان گروتسک داستان‌هاش!

مثلا بلینسکی، منتقد برجستهٔ روسی، یه نامهٔ سرگشاده بهش می‌نویسه و با عناوین مبلغ تازیانه، رسول جهل و پاسدار تاریک‌اندیشی خطابش می‌کنه! (جالبه که یکی از اتهامات داستایفسکی وقتی سال ۱۸۴۹ دستگیر میشه انتشار این نامه بوده!)

در نهایت هم به گفتهٔ مورسن، گوگول بر اثر همین جنون دینی و تحت تأثیر یه کشیش «خشک‌مغز ماتوِی» از دنیا می‌ره (نمی‌دونم ماتوی یعنی چی 🚶🏻‍♀️)

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

به هر حال این دو تا تجربهٔ من از گوگول چندان موفقیت‌آمیز نبود و نمی‌دونم آیا در آینده باز هم چیزی ازش خواهم خوند یا نه... (البته قطعا چیزی «نمی‌خونم» و فقط احتمال داره دوباره برم سراغ یکی از کتاب‌های صوتی‌شده‌ش!)


پ.ن.: تصویر هم خیلی به داستان مرتبطه 😂
        

31

بادبادک باز
          بادبادک باز کتاب بغایت زیبایی بود...
فکر میکنم از سال ۸۸ یا ۸۹ بارها فرصت خواندن این کتاب برایم به وجود آمد اما همیشه گفته بودم این کتاب باشد برای روز مبادا.
روز مبادایم از پریروز آغاز شد و ساعت ۴ صبح امروز به پایان رسید. هر صفحه ای که خواندم آرزو کردم که کاش در همان اولین برخوردم با این کتاب به قول استاد قیصر امین پور  هر روز، روز مبادا بود. 
به واسطه شهر محل زندگی و شغلم شاید روزانه با حداقل با ۵ تا ۱۰ زن افغانی مواجه و هم صحبت شوم. شاید این روزها که بازار برگرداندن افغانی های غیر مجاز به کشورشان داغ است کمی افکار نژاد پرستانه هم به سراغم آمده بود، که مگر خودشان کشور ندارند؟ بروند و آنجا زندگی کنند، بروند و آنجا را آباد کنند. فکر میکنم کتاب در روزهای خوبی در زندگی ام طلبیده شد برای خواندن دیگر نگاهم نگاه قبل از خواندن کتاب نیست... این سالها جسته و گریخته از وقایع افغانستان اطلاع داشتم و همیشه آنها را مردمانی جنگ زده و بی پناه دیده ام. بادبادکباز در نگاه اول نقل جنگ است و آوارگی ... اما دل من همان ابتدای کتاب جایی ماند که ذهنم با آن بیگانه است: ترسیم مستندی از روزگارِ شادی، خوشی و آبادی در افغانستان... 
من از افغانستان فقط جنگ را میدانستم و رنجِ پی جنگ را فراموش کرده بودم... روزگار خوش امیر و حسن جان را که در ابتدای کتاب به یاد می آورم چقدر دلم برای مردم این سرزمین هوسِ شادی و رهایی دارد، هوس لذت بردن از خاک و وطن... هوس لذت بردن از امنیت و هویت... 


        

21

نیم قرن با بورخس

19

کرگدن
          کرگدن داستانی درمورد طاعون عصر مدرنه: «بیماری‌ای که به شکل‌های مختلف ظهور کرد، اما در اصل یکی بودند. تفکر ماشینی سازمان‌دهی شده و بت‌سازی ایدئولوژی‌ها، ذهن ما را از واقعیت دور، شناخت ما را گمراه و چشم‌مان را کور می‌کند. ایدئولوژی‌ها مسیری را می‌پیمایند که ما هم‌زیستی می‌نامیم. یک کرگدن فقط می‌تواند با هم‌نوع خود و یک فرقه‌گرا می‌تواند با عضوی از فرقه خود هم‌زیست گردد.» یونسکو

قهرمان داستان، برانژه، زندگی ملال‌انگیزی داره و زمانش رو با الکل می‌گذرونه. برداشت من این بود که انگار برانژه عمیق‌تر فکر می‌کنه و برای همین به یک نوع ملالی در زندگی می‌رسه، اما در عین حال هنگام شیوع بیماری کرگدن هم می‌تونه عمیق‌تر فکر کنه، تحت‌تاثیر قدرت جمع قرار نگیره و انسان موندن در بین کرگدن‌ها رو انتخاب کنه.

تنها چیزی که به زندگی برانژه رنگ نو میده، عشق و دوستیه، از انواع مختلفش. عشق به ژان، به دیزی، دودار و در نهایت انسان. از طرف دیگه، همین سرخوردگی از عشق هم آدمای مختلفی رو به سمت کرگدن شدن می‌بره.

منطق‌دان نمی‌تونه به آدما کمکی کنه و حتی خودش هم کرگدن میشه. این منو یاد جمله‌ای از فیخته می‌اندازه: این‌که شخص چه نوع فلسفه‌ای را انتخاب می‌کند، بستگی دارد به این‌که چه نوع آدمی است. این جمله یه معنای درونی‌ای برام داره، به این صورت که انگار آدم می‌تونه برای هر کاری منطق بیاره و بعد با توجه به درون و وجدانش بپذیره یا ردشون کنه.

اوژن یونسکو به تهران هم اومده و در دانشگاه تهران با دانشجوها هم صحبت کرده. صحبت‌ها یه‌کم منو شرمنده کرد 😅 تا حدی می‌شد دید که دانشجوهای ایرانی هم نزدیک به ابتلا به بیماری داءالکرگدن بودند. آه، الان هم در جامعه‌ی خودمون خیلی می‌بینیم  که "انسان" فراموش شده و همه در حال مسخ شدن توسط چیزهای مختلفن؛ نفرت، ایدئولوژی و... انگار بعضی وقتا یادمون میره که همه‌ی اینا برای انسانه و نه بالعکس.
خوندن متن مصاحبه رو واقعاً پیشنهاد می‌کنم. به نظرم هنوز هم جامعه‌ی ما از اون زمان و سوالاتِ اون دانشجوها تغییر نکرده و میشه از اون مصاحبه و جواب‌های یونسکو یاد گرفت. دو بار متن مصاحبه رو خوندم و ذخیره‌اش کردم تا چندین بار دیگه هم بخونم.

«آن چیزی که نزد روشن فکران امروزی برای من تعجب آور است، این است که پی برده‌ام برایشان عشق های مردم، تراژدی و گناهانشان مطرح نیست و آن چه برایشان مهم است مسائل و ایدئولوژی‌ها هستند که می توانند افکار خوبی باشند، که می توانند توسط نطق‌های انتخاباتی یا غیر انتخاباتی و یا مطالعات فلسفی و یا به وسیله ي مقالات روزنامه ها بیان شوند. عده‌ای لااقل می خواهند از تئاتر یک وسیله بسازند. گاهی خوب است. ولی آن چه قابل ملاحظه است، مسئله‌ی دیگری است و آن زندگی شخصیت‌هاست، دردهایشان و بدبختی هایشان؛ چه حق داشته باشند و چه حق نداشته باشند.»
        

32

دیار اجدادی

40

زن سیاه پوش

31