یادداشت‌های Haniyeh (80)

Haniyeh

Haniyeh

1403/10/30

          درواقع فقط ۱۳ درصد کتاب رو خوندم اما نیازی به ادامه دادنش ندیدم.
ایده کتاب تکراریه و البته مشکلی نداره، می‌شه از یه ایده دوباره استفاده کرد، ولی به شرطی که یه کم خلاقیت به خرج بدی و خودت هم یه چیزایی به داستان اضافه کنی.
به نظرم داستان باگ داره، هرکس می‌تونه هر قدرتی داشته باشه و این باعث شد فکر کنم توی اون موقعیت وقتی کای روی زمین افتاده بود و خاموشگر بالای سرش بود، هیچ‌کس جز پی‌دن که از قضا هیچ قدرتی هم نداره، نمی‌تونست کاری بکنه؟ همه‌چیز دست‌ به‌ دست هم دادن تا این دو نفر هم رو ببینن. این اتفاق قاعدتا باید می‌افتاد اما نه انقدر واضح و الکی.
به جز اینا، من هیچ خط داستانی احساس نمی‌کنم. یعنی الان نه معمایی داریم، نه انتقامی در کاره، نه شورشی قریب‌الوقوعه، نه یه گروهی زیرزمینی مبارزه می‌کنن، کلا هیچی. فقط کای و پی‌دن! من نمی‌تونم سه جلد اینجوری ادامه بدم.
شخصیت‌پردازی کای رو هم نفهمیدم. از یه طرف به ما آدم سرد و بی‌رحمی که راحت بی‌گناه می‌کشه معرفی می‌شه و خودشم توی افکارش تایید می‌کنه، از یه طرف اجازه می‌ده افرادی که دستگیر کرده فرار کنن. اینم در حالیه که خودش رو درقبال دستور پادشاه مسئول می‌دونه و ازش اطاعت می‌کنه، ولی دقیقا اینجا دستور پادشاه رو دور زده. نویسنده‌ یه شخصیت ساخته که تو ۱۰ درصد اول کتاب پر از تناقضه و به جای جذابیت، ازش زده شدم.
چنین نقشی باید جسور، قاطع و باهوش می‌بود؛ کای هیچ‌کدوم نیست.
ایده جالبه، ولی داستان نه. پیشنهادی نیست.
        

5

Haniyeh

Haniyeh

1403/10/14

          "هرگز نمی‌شود آنطور که باید و شاید به کلمات اعتماد کرد. کلمات ظاهر بی‌آزاری دارند، ابدا به نظر نمی‌رسد که ممکن است خطرناک باشند. بیشتر به باد هوا شباهت دارند، به صداهای کوچک دهن، نه شورند و نه بی‌نمک، و به محض اینکه از دهن بیرون می‌آیند، از راه گوش به وسیله توده نرم و خاکستری مخ درک می‌شوند. هیچکس به کلمات خودش شک ندارد و مصیبت از همینجا شروع می‌شود. همراه بعضی از کلمات، کلمات دیگری هستند که لابلایشان یا زیرشان مخفی شده‌اند، درست مثل قلوه سنگ‌ها. توجه خاصی به آن‌ها نداری ولی یکدفعه به خودت می‌آیی و می‌بینی که تمام عمرت همین‌ها تو را می‌لرزانند، سرتاسر عمرت. چه در لحظات ضعف و چه در روزهای قدرت و آن وقت است که وحشت برت می‌دارد."

وقتی فکر می‌کنم تو این کتاب چه چیزهایی دیدم، شنیدم و خوندم، به اینکه انسان چقدر پیچیده است و هر آدمی با دیگری فرق داره و در عین حال همه به هم شبیه هستیم پی می‌برم.
اینجا از شخصیت اصلی گرفته تا شخصیت‌های فرعی‌، همه خاکستری بودن. اینجور کتابا بیشتر به دلم می‌شینن، واقعی‌ترن و به من و آدم‌هایی که می‌بینم و می‌شناسم شبیه‌ترن. 
گاهی از این همه سیاه بودن شوکه بودم و گاهی می‌گفتم اگر من بودم همینکار رو نمی‌کردم؟ منم بی‌توجه رد نمی‌شدم؟ خوندن این کتاب یه چالش بود، یه چالش که بهم می‌گفت تو هم نه در این حد بد، ولی کارهای بدی کردی، که تو هم اگر مراقب نباشی، می‌تونی انقدر بد بشی.

از چیزهای جالبی که هم توی این کتاب و هم مرگ قسطی وجود داشت، یه جور کناره‌گیری نقش اصلی از اتفاقاتیه که اطرافش رخ می‌ده. اون زیاد توی کارها دخالت نمی‌کنه، زیاد خودش رو درگیر نمی‌کنه، یه جاهایی ناخواسته تاثیر اتفاقات بد رو می‌پذیره و یه جاهایی خودخواسته ازشون فرار می‌کنه. زندگیش تا حد زیادی منفعلانه هست، اما این بیشتر اوقات ناراحتم نمی‌کرد. دقیقا برعکس کتاب‌های دیگه که همه‌اش منتظرم نقش اصلی یه خودی نشون بده، اینجا درک می‌کردم و می‌گفتم درستش همین بود، منم کاری نمی‌کردم، اصلا مگه می‌شد کاری کرد!

کتاب‌های سلین برای من شبیه به هیچ کتابی که خوندم نیست. معیارم برای خوب بودن کتاب‌های دیگه متفاوته، برای سلین دقیقا برعکسشون صدق می‌کنه و هر دوی مرگ قسطی و سفر به انتهای شب موردعلاقه‌ام بودن. پر از ناسزا و ناامیدی و رذالت انسان‌هاست و درد و غم داره، ولی به واقعیت نزدیک‌تره و می‌فهممش. 

آخرین ریویوی ۲۰۲۴ مرگ قسطی سلین بود و اولین ریویوی ۲۰۲۵ هم سفر به انتهای شب سلین :)
        

38

Haniyeh

Haniyeh

1403/10/11

          معروف‌ترین کتاب سلین "سفر به انتهای شب" هست، ولی گمون می‌کنم یه اشتباهی این وسط پیش اومده. برای من "مرگ قسطی" کتاب خاص‌تر بود.
از تمام صفحاتش بدبختی و مصیبت می‌بارید و یادم نمی‌آد هیچ‌وقت نظر مثبتی روی ذکر مصيبت، اونم با این همه صفحه نوشته باشم؛ اما این کتاب فرق داره.
سلین بسیار واقعی این کتاب رو نوشته، انقدر همه‌چیز دقیق و با جزئیاته که به خودم می‌گفتم الان اینا همه‌اش واقعیه؟
از دوستان همخوانم در این کتاب نقل‌قول می‌کنم که بعضی هستن ولی بعضی پرداخته‌ی ذهن سلینن. باید اعتراف کنم جاهایی از داستان اونقدر بدبختی تو ذهنم قوت می‌گرفت که حالم رو خراب می‌کرد. گاهی چند روز ازش فاصله می‌گرفتم. روزهایی هم که خسته بودم سراغش نمی‌رفتم، چون می‌ترسیدم از زندگی ناامید بشم.
سلین واقعیات زندگی در فقر و بدون پول رو با همه شخصیت‌هاش به تصویر کشیده؛ همچنین سختی کارمندی رو با پدرش، سختی دوره‌گردی و دست‌فروشی رو با کودکی خودش همراه با مادرش. منظورم از خودش لزوما خود سلین نیست. شخصیت اصلی همنام با خودشه.
توی این کتاب ،نامردی و تهمت‌های نابه‌جای انسان‌ها و زیرورو شدن زندگی بیچاره‌ها هم دیده می‌شه. 
عاشق شدن و فارغ‌شدن به‌خاطر مسائل مالی هم هست.
مرگ اطرافیان هم بسیار رخ می‌ده و اون رو هربار تنهاتر می‌کنه.
همونطور که گفتم، ذکر مصيبته.
اما باز هم با وجود همه‌ی اینا، این کتاب برای من پنج‌ستاره هست.
فکر نمی‌کنم آدم‌های زیادی وجود داشته باشن که با چنین قلم تاثیرگذاری از بدبختی بگن، طنز چاشنیش کنن، همه‌ی شخصیت‌ها رو عمیق توصیف و طراحی کنن و در عین اینکه داستان به سمت مقصد خاصی حرکت نمی‌کنه، همچنان جالب و باکشش باقی بمونن. قسمت‌هایی بود که خوب درک می‌کردم چی می‌گه و چی به سرشون می‌آد و قسمت‌هایی هم بود که دعا می‌کردم هیچ‌وقت به این روزگار دچار نشیم، چه من چه اطرافیانم.
دو چیز توی این کتاب اذیتم کرد. یکی توصیفات بیش از حد در برخی قسمت‌ها بود. به‌نظرم اون همه طول و تفصیل نمی‌خواست، می‌شد کوتاه‌تر بشه. دوم اینکه یه قسمت‌هایی اگر نبود هم داستان آسیب نمی‌دید، به‌نظرم اضافه‌گویی بود.
با‌این‌حال همچنان پنج ستاره هست و پیشنهادی. اگر ژانر این کتاب رو می‌پسندید، خوندنش رو از خودتون دریغ نکنید.
        

33

Haniyeh

Haniyeh

1403/10/8

          مزیت بزرگ این کتاب اینه که بعد از خوندنش به خودت می‌گی: "پس فقط من نیستم که چنین مشکلاتی دارم. بقیه آدمای دنیا هم این چیزا رو تجربه می‌کنن."
متاسفانه یه مشکل بزرگ هم داشت، توقع داشتم در آخر به یه جمع‌بندی مناسب برسم  اما با سردرگمی و پر از ابهام تمومش کردم.
بک سهی، نتیجه‌ی پنج سال روانکاوی خودش رو در قالب گفت‌وگوی دو نفره‌ای با روانشناسش نوشته و خیلی قسمت‌ها انگار خودم بودم که با دکتر صحبت می‌کردم. اما در آخر، چیزی دستم رو نگرفت و اتفاقا هرچی حس خوب از طول کتاب گرفته بودم رو هم کمرنگ کرد.
با این حال، خوندن این کتاب خالی از لطف نیست و پیشنهاد می‌شه.
چیزهای مختلفی می‌شه ازش به ذهن سپرد؛ اینکه دیگران رو قضاوت نکنیم، خودمون رو با ظاهر زندگی بقیه مقایسه نکنیم، توانایی‌ خودمون رو کوچک نشمریم، دیدمون رو نسبت به چیزها و افرادی که منفی می‌دونیم تغییر بدیم، عادت‌های بدمون رو محدود کنیم به زمان‌های خاص تا آسیبشون همیشگی نباشه و چیزهای مختلف دیگه.
به طور کلی از خوندنش لذت بردم و همچنین به دوستی هم هدیه دادم، امیدوارم برای اون دوست عزیز هم مفید واقع بشه.
        

43

Haniyeh

Haniyeh

1403/10/8

          این مجموعه بسیار زیاد معروفه، پنج جلدیه، سه جلدش بیرون اومده و جلد بعدیش دو سه ماه دیگه میاد بیرون.
من جلد اول رو بیشتر دوست داشتم. ضعف‌هایی داشت که به جلد دوم هم راه پیدا کرد اما به‌خاطر اینکه داستان برام جالب بود نادیده گرفتم. به‌نظرم اگر سریال یا فیلم اقتباسیش رو خوب بسازن، هیجان‌انگیز و پربیننده بشه و احتمالا خودم هم ببینمش.
بااین‌حال، از جلد دوم حدود ۱۰ درصد جلو رفتم و رهاش کردم. فکر نمی‌کنم دوباره به خوندن این مجموعه برگردم.
از همون جلد اول شخصیت‌پردازی ایراد داشت. ما نمی‌تونیم نقش‌های اصلی رو با ویژگی‌های شخصیتی مشخصی معرفی کنیم، در حال تغییرن و ثبات ندارن. از طرفی به عمق شخصیتشون پرداخته نشده و موقعیت‌هایی که اونارو به ما بشناسونه درنظر گرفته نشده. مهم‌ترین ویژگی که من از وایولت توی ذهنم دارم جنگجو بودنشه، اینکه شکست رو قبول نمی‌کنه. اما بیشتر از این حرف‌ها برای نقش اصلی یه مجموعه کتاب لازمه. از طرفی وایولت داره رازداری می‌کنه و مسائل مهمی رو پیش خودش نگه می‌داره ولی ما اصلا با ویژگی شخصیتی اخلاق‌مدار بودنش یا اهمیت‌دادنش به جان انسان‌های دیگه آشنا نشدیم، فقط رسیدیم به اینجا و وایولت هم راحت انجامش داد. این باورپذیری و تاثیرگذاری داستان رو برای من کم کرد. 
نقش‌های فرعی هم پرداخت درستی ندارن، فقط توی موقعیت‌هایی میان و حرفی که باید می‌زنن و کاری که باید انجام می‌دن و می‌رن. اگر بعدا کار مهمی ازشون سر بزنه، باورپذیر نخواهد بود. یه سری نقش فرعی هم داریم که یه کار مهمی انجام می‌دن و بعد دیگه خبری ازشون نیست؛ مثل همونی که از وایولت متنفر بود و توی مبارزه تن‌به‌تنشون بهش آسیب زد.
این جلد چیزی که باعث شد دیگه نخوام ادامه بدم، علاوه بر شخصیت‌ها، بلاتکلیفی داستان و کش اومدنش در صفحات کتاب بود. توصیفات و تکرار مکررات از وقایع جلد قبلی داشتیم و برای من نکته قابل توجه‌‌ای نداشت. شاید هم اگر جور دیگه‌ای نوشته می‌شد باهاش ارتباط می‌گرفتم. شاید مشکل در نحوه پرداخت داستان بود.
این مجموعه می‌تونه برای شما جالب و پرکشش باشه، دلایلی که برای من این خصوصیات رو از دست داد اینا بود. 
اگر سریالش ساخته شد و خوب بود، این ریویو رو آپدیت می‌کنم و نظرم رو درموردش می‌گم.
        

4

Haniyeh

Haniyeh

1403/5/8

          اولین کتاب از مجموعه ماجراهای نارنیا.
من نصف کتاب رو خوندم و بعد فیلمش رو دیدم. به نظرم فیلم قوی‌تر از کتابه و پیشنهادم برای کسی که می‌خواد سراغ این مجموعه بیاد فیلمش هست، نه کتابش.
کتاب زیاد ساده نوشته شده. اعتماد کردنای الکی و بدون دلیل داریم، مثل اعتماد لوسی به تامنوس و اعتماد همه به بیدستر و اعتماد ادموند به ساحره سفید. این به سن شخصیت‌ها و کتاب نوجوان بودنش هم ربطی نداره، یعنی خب هری و دوستانش هم همین سن بودن و اون همه کار انجام دادن، پس قابل‌قبول نیست که انقدر شخصیت‌های ساده‌ای نوشته بشن، درحالی‌که همون کسانی هستن که گفته شده به همراه ازلان(اصلان یا اسلان) می‌تونن صلح و سرسبزی رو به نارنیا برگردونن. 
علم غیب داشتنای الکی  هم داشتیم مثل  آقای بیدستری که تا دید ادموند نیست گفت من می‌دونم کجاست، رفته پیش ساحره سفید! وقتی فيلم رو می‌دیدیم دقیقا خواهرم هم گفت چجوری فهمیدن کجاست؟! خواهرم سیزده سالشه و این نشون می‌ده برای یک نوجوان هم داستان‌ ساده‌ای هست.
از اونجایی که بقیه کتاب رو نخوندم نمی‌تونم مطمئن بگم توی کتاب هم همین بوده یا نه، اما توی فیلم بچه‌ها سریع خودشون رو مسئول می‌دونن که به نارنیا کمک کنن درحالی‌که اتفاقا بیشتر بازیگوشی ازشون دیدیم و پیتر هم شمشیرزن خوبی می‌شه و جنگ درمی‌گیره و حتی سوزان تیراندازی می‌کنه و درنهایت پیروز جنگ هم هستن! یکم همه‌چیز زیادی سریع اتفاق افتاد و منجر به پیروزی هم شد. از طرفی آخر فیلم هم جوری تموم شد که سوالی یا کنجکاوی‌ای برای باقی کتاب‌ها و فیلم‌ها نذاشت. داستان کاملا تموم شد.

فکر می‌کنم حتی اگر نوجوان بودم هم این کتاب رو نمی‌پسندیدم. من اون زمان کتابخون نبودم ولی فیلم و سریال می‌دیدم و داستانی که انقدر ساده و گاهی هم بی‌منطق جلو بره رو از اول دوست نداشتم.
این مجموعه معروفه، شاید شما بخونید و خوشتون بیاد، ولی من پیشنهاد نمی‌کنم.
        

7

Haniyeh

Haniyeh

1403/4/25

          این جلد مفاهیم خیلی قشنگی برام داشت که دونه‌دونه بهشون اشاره می‌کنم. اگر هری پاتر و شاهزاده دورگه رو نخوندید یا فیلمش رو ندیدید این ریویو رو نخونید،داستان رو اسپویل می‌کنه.

- از فلور و بیل شروع کنیم. کی فکرش رو می‌کرد فلور انقدر آدم باملاحظه‌ای باشه و عشقش به بیل واقعی باشه؟ احساس می‌کنم خانم رولینگ می‌خواست نشون بده آدم‌ها رو بدون شناخت درست ازشون نباید قضاوت کنیم. شاید هم بهتره کلا قضاوت رو کنار بذاریم.
- عشق یه مادر رو شاهد بودیم. نارسیسا مادر دراکو، با وجود ترس بسیارش از لرد سیاه، خطر رو به جون خرید و با اسنیپ صحبت کرد تا بتونه از پسرش محافظت کنه. آدم‌های بد هم گاهی می‌تونن کاری کنن دلمون به حالشون بسوزه و درکشون کنیم.
- مادر تام ریدل می‌تونست خودش رو با جادو نجات بده، اما چون به‌خاطر همین جادو عشقش رو از دست داده بود، دیگه هرگز از جادو استفاده نکرد. اون دختری بود که هیچ‌وقت نه از طرف خانواده‌اش و نه از طرف همسرش عشق دریافت نکرد. جادو خانواده‌اش و همسرش رو ازش گرفت‌. اون هم چیزی رو که براش جز دردسر نبود ترک کرد، جادو رو رها کرد.
- اسلاگهورن انسان خودشیفته‌ای بود. به شهرت هم علاقه‌ی بسیاری داشت و در عین حال، از جمع کردن افراد مشهور در اطراف خودش هم لذت می‌برد. کی فکرش رو می‌کرد که اسلاگهورن هم بتونه بابت گذشته‌اش شرمنده بشه؟ فکر می‌کردم اونقدر آدم خودستایی باشه که انکارش کنه اما وقتی خاطره رو به هری داد ازش خواست فکر بدی درموردش نکنه. اسلاگهورن هرچقدر هم عاشق شهرت بود، نمی‌خواست بدی‌ها رو به شهرت برسونه. نمی‌خواست تام ریدل رو به ولدمورت تبدیل کنه. اون شرمنده بود.
- هری در تمام مدت راست می‌گفت‌‌. دراکو مالفوی داشت یه کاری انجام می‌داد. نمی‌دونم چه اتفاقی می‌افتاد اگر زودتر می‌فهمیدن و سعی می‌کردن جلوی بروز اتفاقات ناگوار رو بگیرن. اما می‌دونم شاید هم دراکو از دست می‌رفت و دامبلدور این رو نمی‌خواست. هیچ‌کس حرف هری رو باور نکرد، شاید به‌خاطر همه‌ی اون حرف‌هایی که انقدر درموردش زده شدن که حتی دوست‌هاش هم نمی‌تونستن هری رو جور دیگری ببینن. هری به قهرمان‌بازی و شجاعت‌های احمقانه و دشمنیش با دراکو معروف بود. پس هربار که سعی کرد به بقیه بگه چیزی مشکوکه این حرفا به صورت غیرمستقیم بهش برگردونده شدن. شهرت هری بدی‌های زیادی داشته تا اینجا، اما این یکی از بدترین‌هاش بود. وقتی که کسی باورش نکرد، کمکش نکرد و این نتیجه‌ی سهمگین به بار اومد.
- دامبلدور تا اینجا هم انسان بزرگی بود اما این جلد نشون داد واقعا چقدر قابل احترامه. اون توی غار نذاشت هری چیزی بنوشه تا از هری محافظت کنه. اون تا آخرین لحظه هم از هری محافظت کرد، وقتی مرگ‌خوارها و دراکو اومدن روی برج، هری رو به کناری فرستاد و با طلسم همونجا ثابت نگه داشت تا کسی از وجودش باخبر نشه درحالی‌که امکان داشت هری بتونه جلوی دراکو رو بگیره اما نمی‌خواست به هری آسیبی برسه. دامبلدور از دراکو هم محافظت کرد. اون می‌دونست دراکو برای قتلش نقشه کشیده، اما چون نمی‌خواست بهش آسیبی برسه با دراکو صحبتی نکرد. اول با خودم فکر کردم چرا قبلا به دراکو این حرف‌ها رو نزده بود؟ می‌تونست قبلا سعی کنه قانعش کنه که می‌تونه از دراکو و خانواده‌اش محافظت کنه. اما بعد دلیلش رو فهمیدم. اگر دراکو رد می‌کرد، به محض اینکه دفعه‌ی بعد کسی که ذهن‌جویی بلد بود رو ملاقات می‌کرد، ولدمورت متوجه می‌شد دراکو پیش دامبلدور لو رفته و یه مهره سوخته بود. پس دراکو می‌مرد. دامبلدور حتی در آخرین لحظه هم خواست هری بره اسنیپ رو بیاره. چون می‌دونست اگر کارها خوب پیش نره مرگ در انتظارشه اما نباید دراکو رو با عذاب وجدان این قتل تنها بذاره. پس اسنیپ باید می‌اومد و بار این مسئولیت رو به دوش می‌کشید.
- دامبلدور مدیری بود که یه غول(گراوپ)، مردم دریایی، سانتورها، آدم‌هایی از سال‌های گذشته که در هاگزمیت جمع شده بودن و یک مدرسه به احترامش در مراسم خاکسپاری شرکت کردن. اون برای همه قابل احترام بود. درواقع حتی برای ولدمورت هم زمانی همینطور بود. چون دامبلدور بود که اون رو از یتیم‌خانه بیرون آورد.
- ولدمورت و اسنیپ وجه مشترک خاصی دارن. هردوی اونا دورگه هستن. و هردو به‌خاطر این مسئله آزار دیدن و از این ویژگی خودشون متنفر شدن. نتیجه هم این شد که به دشمنی با افرادی شبیه به خودشون پرداختن. تاثیر معکوسی که جاهای دیگه هم شاهدش بودیم. وقتی والدین الکلی هستن و بچه‌هاشون رو عذاب می‌دن، احتمال زیادی هست که بچه‌هاشون هم در آینده الکلی و بدرفتار باشن، حتی با اینکه می‌دونن اشتباهه، این تاثیر رو می‌گیرن.
ولدمورت قربانی وارث‌ِ سالازار اسلیترین بودنه. همه‌ی وارث‌ها اصیل‌زاده بودن اما ولدمورت نه. پس مادرش از طرف خانواده‌اش طرد می‌شه. پدرش هم که یه مشنگ بوده، چون از جادو ترسیده و فریب خورده بوده، اون و مادرش رو ترک کرده. پس ولدمورت تنها وارثیه که کسی براش ارزشی قائل نبوده. این اشتباهی هست که باید پاک می‌شد تا بتونه قدرتمند بمونه و اون چنین خانواده‌ای رو پاک کرد و در ادامه هم با چنین خانواده‌هایی جنگید.
اسنیپ هم به‌خاطر دورگه بودن در مدرسه توسط جیمز پاتر و دوستانش آسیب زیادی دید. اون همیشه تنها بود، دختری که دوست داشت هیچ‌وقت اون رو ندید و تبدیل به آدمی شد که بودن یا نبودنش برای دیگران مهم نبود. پس به ولدمورت پیوست و مسیر اون رو در پیش گرفت. 
اینا برای توجیه رفتار ولدمورت یا اسنیپ نیست. مسئله اینجاست که تفاوت‌ها باعث شدن اونا طرد بشن، درحالی‌که هردوشون بسیار بااستعداد، باهوش و پرتلاش بودن. اگر این عقاید وجود نداشت، اگر خانواده‌های خوبی داشتن، اگر اطرافیانشون رفتار درستی نشون می‌دادن، چقدر اوضاع متفاوت می‌شد؟ چقدر از بروز اتفاقات بد جلوگیری می‌شد؟ به‌نظرم این چیزی هست که خانم رولینگ سعی داشت با دورگه بودن اسنیپ و ولدمورت به ما نشون بده.
- جینی از همون سال اول مدرسه رون که در کنار قطار هری رو می‌بینه، ازش خوشش میاد. همیشه فکر می‌کردم چرا انقدر یه‌دفعه و الکی باید برای نقش اصلی، داستان عشقی رقم بخوره؟ می‌گفتم جینی به‌خاطر شهرت هری دوستش داره نه خودش. اما این جلد جینی خودش رو بهمون ثابت کرد. وقتی به هری می‌گه به خاطر شجاعتش و اینکه همیشه با ولدمورت جنگیده دوستش داره. درواقع جینی سال اول کنار قطار، هری رو تحسین می‌کرد. اون پسری بود که زنده موند، سال بعد نجاتش داد و در ادامه هم با پلیدی‌ها جنگید و هنوزم می‌جنگه. این چیزی بود که برای جینی از اول ارزشمند بود و به‌خاطرش به هری علاقه‌مند شد.

اوایل کتاب حس می‌کردم این جلد از بقیه ضعیف‌تر باشه اما الان می‌گم به‌خاطر مفاهیم موجود در کتاب، قوی‌ترین جلد هری پاتره. ممنونم خانم رولینگ که این مجموعه رو خلق کردید.

        

15

Haniyeh

Haniyeh

1403/4/19

          قتل دختر نوجوانی به نام "آدلا" در یک روستای کوچک باعث می‌شه همه‌ی روستا کارشون رو تعطیل کنن و داستان این قتل رو دنبال کنن. حین بررسی صحنه جرم که همه‌ی اهالی روستا حضور دارن، پسر فروشنده‌ی روستا به نام "رامون" به غلط، دوست‌پسر آدلا معرفی می‌شه و رامون هم این قضیه رو می‌پذیره اما بعد اوضاع پیچیده می‌شه، چون همه می‌گن که رامون باید قاتل رو پیدا کنه و با کشتنش، انتقام مرگ آدلا رو بگیره.

این کتاب می‌تونست خیلی بهتر باشه ولی متاسفانه جناب نویسنده علاقه‌ای به شخصیت‌پردازی نداشتن. مثلا درباره‌ی رامون تا آخر نمی‌فهمیم چی باعث شد چنین تصمیم احمقانه‌ای بگیره و تا آخر هم پاش بمونه.

❗از اینجا اسپویل کردم و اگر حساس هستید نخونید:
_ رامون همینجوری الکی قبول می‌کنه دوست‌پسر آدلا باشه. از اونجایی که چیزی از رامون نمی‌دونیم فقط همینجوری نظاره‌گر حماقت‌هاش هستیم تا وقتی که داستان تموم بشه. اگر مثلا یه آسیبی یا کمبودی یا علاقه‌ی پنهانی یا کلا یه چیزی بهمون نشون داده می‌شد می‌گفتیم دلیل رفتار رامون این بوده.
_ "خوستینو" و "کارملو" هم پلیس‌های فاسد روستا هستن که بودن یا نبودنشون فرقی نداره. اونا تلاشی برای پیدا کردن قاتل نمی‌کنن و حتی به داستان‌های پیش‌آمده دامن می‌زنن و سخت‌ترش می‌کنن. اما ما درباره اونا هم چیز زیادی نمی‌فهمیم.
_ گابریلا هم که اصلا وجودش حس نمی‌شه، سر جمع فکر کنم پنج تا دیالوگ هم نداشت درحالی‌که باعث بدبختی کولیه، از فکرش درباره‌ی کولی یا پدرو هم چیزی نمی‌گه. اینکه از زندگی الانش ناراضیه رو نمی‌گه یا اینکه کولی رو دوست داره یا مثلا اون رو راه رهاییش می‌دونه یا هرچیزی شبیه به این هم تو فکرش نیست. کلا یه کویر خالیه.
_ یه مشکل دیگه هم این بود که عشق این کتاب بیشتر عشق تخت‌خوابی بود. یعنی نویسنده معتقد بود همین که از روابط این‌چنینی شخصیت‌ها صحبت کنه باعث می‌شه عشقشون برای ما کاملا نمایان بشه و نیازی به نوشتن ابعاد دیگر عاشق‌بودن نیست. 

نتیجه‌ی این شخصیت‌پردازی بد و عشق‌های غیرقابل درک این شد که من با هیچ‌کدوم از شخصیت‌ها ارتباط نگرفتم.

_ پایان کتاب هم که چیز عجیبی بود. خود خوستینو به رامون کمک می‌کنه کولی رو بکشه، بعد وقتی این اتفاق می‌افته به رامون می‌گه فرار کن! بهش فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که جناب نویسنده می‌خواست یه پایان دراماتیک داشته باشه پس مجبور بود یه‌جوری اول رامون رو بفرسته بره که بعد بتونه دوباره به شهر برگرده و پایان جذابی رقم بخوره.

❕بدون اسپویل:
شخصیت‌پردازی، روابط و پایان داستان از نظر من به دلایلی که بالا گفتم خوب نبودن. بنابراین کتاب پیشنهادی نیست. 
        

8

Haniyeh

Haniyeh

1403/4/5

          این داستان از واقعیت‌های تاریخی کمک می‌گیره تا با مخاطب ارتباط بگیره، از طوفان و سیل ۱۲ شهریور ۱۳۹۵ شروع می‌شه و به مسابقه‌ی محمدعلی کلی با جورج فورمن و صعود تیم ملی به جام جهانی ۱۹۹۸ فرانسه که خیلی‌ها با این رویدادهای تاریخی خاطره دارن هم می‌پردازه.
استفاده از این واقعیات، زمانی قابل درکه که ازشون در خلال داستان استفاده بشه اما متاسفانه بیشتر شبیه به یه مستند بود که می‌خواست بگه خانم ساناز اسدی از این رویدادها آگاهی دارن.
می‌تونم بفهمم ایشون تلاش داشتن چه چیزی رو نشون بدن اما توی این کار موفق نبودن. داستان بسیار ساده، بدون خط داستانی و پر از جزئیات غیرضروری بود و تکرار توی داستان موج می‌زد، تا حدی که خوندن نیمه دوم کتاب واقعا سخت و زمان‌بر شد.

پدر خانواده-داوود، نماد انسانی از طبقه متوسط، و فرهاد و خانواده‌اش یا اصطلاحا "ویلایی‌ها" نماد خانواده‌های مرفه و پولدار جامعه هستن. داوود در تمام زندگیش تلاش کرده تا بتونه مثل ویلایی‌ها پولدار بشه اما این اتفاق نمیفته، پس بعد از همه‌ی تلاش‌هاش، می‌چسبه به کار اجاره دادن ویلا تا با غرق کردن خودش در کمک و راه انداختن کار این افراد، نسبت به زندگی خودش احساس بهتری داشته باشه، انگار که به خودش تلقین کنه اونا همه چیز رو هم بلد نیستن و من دارم کمکشون می‌کنم و در عین حال می‌تونه زمان‌هایی هم به شکلی غیرواقعی این زندگی نداشته رو تجربه کنه، مثل وقتی که یک هفته ویلا خالیه و خانواده‌اش رو میاره و جوری بهشون ویلا رو نشون می‌ده انگار ویلا مال خودشه.
امین هم نماد پسریه که در خانواده‌ای متوسط بزرگ می‌شه، تلاش‌های بی‌ثمر پدرش رو می‌بینه و همزمان هم از پدرش به خاطر اینکه نتونست هیچ‌وقت زندگی خوبی برای خانواده‌اش بسازه ناراحته و هم از کسایی که زندگی خوبی دارن متنفره چون حتی با درس خوندن و کار کردن هم بهشون نمی‌رسه.
سینا شخصیته که داستان از زاویه دید اون روایت می‌شه اما کمتر از همه می‌شناسیمش و در آخر هم یه حرکت حماسی انجام می‌ده که غیرقابل درکه چون ما هیچی از سینا ندیدیم که چنین کاری رو در توان سینا بدونیم یا منتظر یه حرکتی ازش باشیم‌.
خانم اسدی تصور کردن پایان‌بندی غافلگیرکننده‌ای رقم زدن و اینجوری خیلی خوب داستان رو جمع کردن اما از نظر من این ضعف ایشون در پرداخت به شخصیت سینا به عنوان نقش اصلی داستان رو نشون داد.
سایر شخصیت‌ها هم کاملا سطحی نوشته شده بودن، دلیل اینکه تونستم درموردشون صحبت کنم اینه که توی یه دسته‌ی خاصی از شخصیت‌هایی که قبلا در داستا‌ن‌های دیگه باهاشون مواجه شدیم قرار می‌گیرن و خانم اسدی برای شخصیت‌پردازی تلاشی نکردن. شخصیت‌ها یه سایه از شخصیت‌های تاثیرگذار داستان‌های دیگه هستن.

این کتاب پیشنهادی نیست، آثار مطرح دیگه‌ای رو از نویسندگان ایرانی امتحان کنید، این داستان با وجود مطرح بودنش، اصلا در حد و انداز‌ه‌ی تعریف‌ها نبود.

        

23

Haniyeh

Haniyeh

1403/3/29

          ۞۩₪= کتاب پنجم از مجموعه هری پاتر =₪۩۞

این جلد برای من رنگ و بوی زندگی واقعی‌ داشت. 
حقیقتی برای تمام دنیا آشکار شده بود، حقیقتی حاکی از بازگشت لرد سیاه-ولدمورت، اما کسی نمی‌خواست این حقیقت رو باور کنه.
دلیل اول، ممانعت وزارت سحر و جادو از گفتن همه حقایق مسابقات سه جادوگر بود. وزیر سحر و جادو-کرنلیوس فاج، نمی‌تونست حرف‌های دامبلدور رو باور کنه، تصور می‌کرد که دامبلدور به دنبال جایگاهش در وزارته و برای همین هری رو در روزنامه‌ها یک پسر ترومادیده و تقریبا دیوانه جلوه داد تا کسی حرف‌هاشون رو باور نکنه.
دلیل دومی که باعث شد مردم حرف‌شون رو باور نکنن، ترس از بازگشت دوره‌ی سیاه و ویرانگری بود که در گذشته هم اون رو تجربه کرده بودن. باور این موضوع که ولدمورت بار دیگه بخواد همه‌چیز رو به اون شکل ویران کنه و افراد مختلفی رو تحت سلطه‌ی خودش دربیاره و آدم‌های زیادی رو بکشه، باورنکردنی بود. پس همه ترجیح می‌دادن اینطور فکر کنن که خطری تهدیدشون نمی‌کنه، به این امید که شاید واقعا همه‌چیز دروغ بوده باشه. درمقابل، ما محفل ققنوسی رو داشتیم که چشم‌شون رو به روی حقایق نبستن و برای مبارزه با لرد سیاه آماده شدن و جنگیدن.

هری و تمام دوستانش در این جلد بیشتر از جلدهای قبلی با سیاهی‌های دنیای اطرافشون مواجه شدن، یاد گرفتن چطور صبر و تحمل به خرج بدن و با شرایط سخت و جدید کنار بیان، یاد گرفتن به هم اعتماد کنن و توانایی‌های خودشون رو باور کنن، و یاد گرفتن هوای همدیگه رو داشته باشن.

فیلم هری پاتر و محفل ققنوس در حد کتابش نیست، درواقع بخش‌های بسیاری حذف شده یا تغییر پیدا کرده تا در دو ساعت و نیم داستان رو روایت کنه، با این‌حال اصل مطلب رو در خودش داره. 

خوندن هری پاتر مثل یه آرامبخش می‌مونه که هر روز یه دوز کوچک هم شده باید ترریق کنم، برای همین دارم فکر می‌کنم وقتی که همه‌ی کتاب‌ها تموم بشن، دلتنگی برای این دنیا رو چطور باید برطرف کنم.
هری پاتر و دنیای جادوییش رو از دست ندید.
        

9

Haniyeh

Haniyeh

1403/3/23

          "آنی، فکر میکنم دیگه وقتشه چترت رو ببندی."

این کتاب در دسته کتابهای نوجوان طبقه‌بندی میشه.
 "آنی" کمتر از یک ساله که برادرش "جرد" رو از دست داده. جرد بعد از یه درد ناگهانی در قفسه سینه‌اش پیش دکتر رفت ولی دکتر به مادرش گفت چیز مهمی نیست. با اینحال، جرد مرد.
حالا آنی بعد از اون همیشه نگران زخمها و دردهاست. دائما در حال خرید چسب و جعبه کمکهای اولیه هست و از بازیهای مورد علاقه اش مثل پرش از موانع دست کشیده. پدر و مادرش هم مثل اون نتونستن از رنج از دست دادن جرد عبور کنن و آنی فکر میکنه باید به تنهایی با این رنج کنار بیاد. 
همه چیز به همین منوال جلو میره تا وقتی که همسایه جدیدشون خانم فینچِ موسفید به خانه ارواح خیابونشون اسباب‌کشی میکنه. 

داستانی کوتاه که برای من تاثیرگذار بود. مخصوصا نام کتاب که با داستان و دید آنی نسبت به زندگیش متناسبه. از نظر من هر سنی باشید این کتاب میتونه براتون جالب باشه. من برای هدیه دادن ازش کمک میگیرم چون بنظرم هدیه ارزشمندی خواهد بود.
        

2

Haniyeh

Haniyeh

1403/3/23

1

Haniyeh

Haniyeh

1403/3/12

          کالیگولا یا "گایوس سزار"، سومین امپراتور روم بوده. براساس چیزی که در  سایت زومیت خوندنم و  در آخر براتون لینکش رو می‌ذارم، کالیگولا زندگی عجیب و سختی رو تا زمانی که به حکومت می‌رسه گذرونده و علت رفتارهای عجیبش درست مشخص نشده.

پس از مرگ اولین امپراتور روم "آگوستوس"، حکومت به دست پسرخوانده‌ی اون، "تیبریوس"، می‌افته. تیبریوس هم برای حفظ سلطنت در خانواده خودشون، برادرزاده‌ی خودش "ژرمنیکوس" رو به فرزندی قبول می‌کنه اما  برای محافظت از حکومتش اون رو به جای دوری می‌فرسته و با جنگ درگیر می‌کنه. کالیگولا سومین پسر ژرمنیکوس بوده و از سه سالگی با چکمه‌های کوچکش(که کالیگولا نامیده می‌شدن) در جنگ‌های پدرش حضور داشته و این لقب از اونجا بهش داده می‌شه. 

بعد از مرگ ژرمنیکوس، مادر کالیگولا "اگریپینا" ادعا می‌کنه تیبریوس علیه همسرش توطئه کرده و اون را با سم کشته اما این موضوع ثابت نمی‌شه. تیبریوس برای ساکت کردن اگریپینا، به یه جزیره دورافتاده تبعیدش می‌کنه و در اونجا اگریپینا از گرسنگی می‌میره. 
کالیگولا  به مادربزرگش سپرده می‌شه اما مدتی بعد اون هم می‌میره، دوباره به مادربزرگ دیگه‌اش سپرده می‌شه و اینجاست که رابطه نزدیکی با "دروسیلا" خواهرش پیدا می‌کنه، اما گفته می‌شه شایعاتی که درباره رابطه نامشروع کالیگولا  و خواهرش وجود داره ثابت نشدن، با این حال خیلی‌ها هم به وجود اين رابطه باور داشتن.

وقتی کالیگولا به هجده سالگی می‌رسه، تیبریوس اون رو به شاهزادگی می‌رسونه و در جزیره‌ای محبوس نگه می‌داره‌. گفته می‌شه این عنوان ساختگی بوده و تیبریوس به آزار و اذیت کالیگولا  پرداخته و حتی مجبورش کرده با فاحشه‌های مرد رابطه برقرار کنه. در این دوران کالیگولا شاهد مرگ‌های زیادی بوده و خوی وحشیانه‌ای که بعدها از خودش در امپراتوری‌اش نشون می‌ده از همین زمان شروع شده. اون باعث مرگ انسان‌های بی‌گناه می‌شه و این قضیه در سلطنش هم ادامه پیدا می‌کنه.

می‌گن کالیگولا در آغاز امپراتوری‌اش آدم خوبی بوده، حدود شش ماه مثل یه امپراتور خیرخواه  رفتار کرده و همه خوشحال بودن که بعد از تیبریوس، امپراتور درستی سر کار اومده. اما بعد کالیگولا به بیماری سختی دچار می‌شه و بعد از بهبودش دیگه مثل قبل رفتار نمی‌کنه. کالیگولا از گذشته به صرع دچار بوده اما معلوم نشد این بیماری هم ناشی از صرع بوده یا نه، چون اون سردردهای زیادی رو تجربه می‌کرده. بعضی حدس می‌زدن اختلال دوقطبی داشته ولی اون زمان ناشناخته بوده و بعضی هم فقط گفتن اون یه دیوانه بوده. 

به کارهای کالیگولا در نمایشنامه اشارات خوبی شده و با خوندنش می‌تونید به درک خوبی از شخصیتش برسید اما بعضی از این کارها این موارده: علاقه بسیارش به اعدام عمومی، مجبور کردن افراد به تماشای اعدام پدر یا فرزندشون، مجبور کردن افراد به خودکشی ناخواسته، خدا دونستن خودش و توقع پرستش داشتن از مردم و ... .

درهرحال، دوران حکومت چهارساله‌ی کالیگولا اونقدر برای اطرافیانش سنگین می‌شه که درنهایت توسط محافظانش با سی ضربه چاقو کشته می‌شه. این سرنوشت برای همسر و فرزندش هم تکرار می‌شه.
بعد از کالیگولا هم یکی از بازماندگان خاندانشون به نام کلادیوس به حکومت می‌رسه.

منبع:
https://www.zoomit.ir/zoomplus/368693-ancient-roman-emperor-caligula/
        

18