Haniyeh

Haniyeh

@Amaryllis

41 دنبال شده

78 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
Haniyeh

Haniyeh

6 روز پیش

        درباره ایکیگای کتاب‌های مختلفی نوشته شده. این اولین کتابی هست که من درباره‌اش خوندم. ایکیگای یک کلمه ژاپنیه. "ایکی" به معنی "زندگی" و "گای" به معنی "ارزش" یا "بها" و در کنار هم یعنی "ارزش زندگی" یا "شادی در زندگی". نویسنده کتاب میگه این کلمه بسیار زیاد در کشور خودشون متداوله ولی توضیحش کار آسونی نیست. چراکه ایکیگای برای هر کسی میتونه معنا و مفهوم متفاوتی داشته باشه.

یه راهنمایی برای درک ایکیگای بهمون معرفی کرده: دلیلی که هر روز صبح از جامون بلند می‌شیم.
درواقع برعکس چیزی که ممکنه درباره ایکیگای به ذهنمون بیاد یعنی هدف یا غایت زندگی، ایکیگای درباره زمان حال و نه آینده صحبت میکنه. درباره اینکه چه چیزهایی در همین زمان میتونه باعث شادی ما بشه و بهمون دلیلی برای زندگی بده. بعضی اشتباها فکر میکنن اون عامل حتما باید کارمون باشه اما لزوما اینطور نیست. میتونه خانواده، یه تفریح یا حتی قهوه‌ای دلچسب (البته نه بعنوان ایکیگای اصلی) در آغاز روزمون باشه.
درباره کار برامون توصیه‌هایی داره مثل "کارسازی". میگه اگر کارتون ایکیگای شما نیست یا ایکیگای شما در کارتون نیست(با هم فرق دارن. ممکنه شما خود کارتون رو ایکیگای بدونید یا اینکه کارتون در تحقق ایکیگای‌تون موثر واقع بشه) ولی دوست دارید که باشه به این توصیه‌ها عمل کنید. مثلا یه نمونه‌اش اینه که لیستی از کارهایی که به‌خاطر شغلتون انجام میدید تهیه کنید و بعد بررسی کنید که آیا باعث میشن از کارتون لذت‌ ببرین یا نه. مثلا اگر یادداشت‌برداری در جلسه برای شما کار سختیه اما برای دوست یا همکارتون لذت‌بخشه، میتونید مسئولیت‌هاتون رو با هم عوض کنید.

از طرفی بهمون یاد میده که میتونیم چند ایکیگای داشته باشیم. پس لزوما نباید به دنبال یه چیز خاص بگردیم.
همینطور گوشزد میکنه که ایکیگای میتونه تغییر کنه پس وقتی چیزی برامون کم‌اهمیت شد یا چیز جدیدی برامون ارزش پیدا کرد نباید نگران بشیم چراکه ما هم در طول زندگیمون بدون تغییر نیستیم.

ایکیگای ما حتما نباید در رابطه با زندگی خودمون باشه؛ میتونه درمورد دیگران باشه. مثلا شما ممکنه ایکیگای خودتون رو کمک خیرخواهانه و داوطلبانه به سالمندان یا کودکان بی‌سرپرست در نظر بگیرید. یا ممکنه در آموزش دانسته‌های خودتون به دیگران ایکیگای‌تون رو پیدا کنید.

در بخش پنجم که بنظرم جالب‌ترین فصل کتابه، بهمون میگه بعد از بررسی‌هایی که انجام شده متوجه شدن که افراد موفق ایکیگای مرکزی خودشون (مهم‌ترینش) رو پیدا کرده و در جهت اون حرکت کرده بودن و همین عامل موفقیتشون شده. نقل قول جالبی هم از صنعت‌گری که باهاش مصاحبه کردن خوندم:

به نظر من ایکیگای کاریست که انجام می‌دهید بدون اینکه کسی از شما خواسته باشد؛ انجامش می‌دهید چون دلتان می‌خواهد. اگر پی آن کار را بگیرید و نهایتا به سود جامعه تمام شود، بیش از پیش ایکیگای خود را حس می‌کنید. وقتی ایکیگای خود را بیابید می‌توانید زندگی آرام‌تری داشته باشید.

وقتی به بخش پنجم گوش بدید متوجه میشید که اشکالی نداره اگر تا الان ایکیگای خودتون رو پیدا نکردید. شاید به زمان بیشتری نیاز دارید. و البته متوجه میشید که ممکنه قبلا در مسیر ایکیگای خودتون قدم برداشته باشید. مثلا در کودکی یا نوجوانی، که اگر براش وقت گذاشته و بهش فکر کنید میتونید پیداش کنید. نقل قولی از "استیو جابز" تو این فصل هست که میگه:

اگر به جلو نگاه کنید، نمی‌توانید سرنخ‌ها را به هم وصل کنید. تنها زمانی متوجه ارتباطشان می‌شوید که به عقب بنگرید.

درنهایت در فصل آخر یه مجموعه سوال داریم که با استفاده از اون بتونیم ایکیگای خودمون رو پیدا کنیم. وقتی به سوالات جواب میدیم به شباهت‌هایی بین اونا پی میبریم که به ما در تشخیص ایکیگای کمک میکنن.

بنظرم کتاب برای معرفی مفهوم ایکیگای و راهنمایی ما جهتِ حرکت در مسیر اون خوب عمل کرده. نمیگم بی‌نظیره اما میتونم بگم باعث شد که من بخوام بهش فکر کنم. اشکالی که میتونم بهش وارد کنم کوتاه بودنشه؛ اینکه عمیق نمیشه یا خوب توضیح نمیده بلکه هرچیزی رو درحد چند جمله و بدون فوت وقت میگه و میره. 
اگر دغدغه یافتن ایکیگای خودتون رو دارید شاید این کتاب بتونه کمی کمکتون کنه؛ البته که بعضی کتاب رو دوست نداشتن پس پیشنهادم اینه که خودتون امتحانش کنید و ببینید به کارتون میاد یا نه.
      

3

Haniyeh

Haniyeh

6 روز پیش

        نویسنده کتاب معتقده که ما با عینک ترس به مسائل مختلف نگاه می‌کنیم و همین باعث میشه چیزهایی که حتی ترسناک نیستن یا احتمال وقوعشون بسیار ناچیز و حتی صفره رو بزرگ‌نمایی کنیم. بدین ‌ترتیب ما همیشه و در هر لحظه چیزی برای ایجاد حس ترس در خودمون داریم.
در پیشگفتار کتاب، جمله جالبی وجود داره که منظورم رو بهتر میرسونه:
"یک خصیصه تناقض‌آمیز فرهنگ ترس این است که ترس درست زمانی سر بر می‌آورد که با احتساب همه جوانب، زندگی ما نسبت به هر دوره تاریخی دیگری امن‌تر است."

درواقع ما با حس ترس خودمون رو تبدیل به موجودی محدود، بدون آرامش و همیشه نگران می‌کنیم.

فصل موردعلاقه‌ام، فصل اول، فرهنگ ترس:
"آسیب‌پذیری و شکنندگی ما بدان معناست که بیش از چیزهایی که می‌کوشیم به دست آوریم، چیزهایی هست که می‌خواهیم از آنها بگریزیم."

حقیقت اینه که زندگی پر از خطرات و تهدیدهاست و ما برای محافظت از خودمون و همینطور بقا، نیاز به این حس داریم. اما نکته اینجاست که این ترس وقتی از حد بگذره و بدون تحقیق و درک درست از وقایع باشه، ما رو به سمت قوانین سفت و سخت، نگرانی‌های بی‌مورد و سیاست‌ها و فریب‌های رسانه‌ای سوق میده.

به طور مثال، یک نظرسنجی از افراد شاغل در یک شرکت وسایل ایمنی صورت‌ گرفت که پرسیده شد چقدر از وقوع پدیده‌های گوناگون می‌ترسن و بنظرشون بیشتر از قبل رخ میدن. طبق نتایج به دست اومده، نگرانی‌ها به ترتیب از بیشتر به کمتر، درباره جنایت‌های خشونت‌بار، وقوع تصادفات جاده‌ای، اعمال تروریستی، آتش‌سوزی، بلایای طبیعی و ... بوده. درحالیکه طبق آمار واقعی، میزان خطر بسیاری از پدیده‌های این‌چنینی کاهش داشته.

همینطور درباره سوءاستفاده مقامات از ترس به نفع خودشون اینطور میگه که با استفاده از ایجاد ترس میشه مردم رو پای رسانه‌ها و تلویزیون نشوند و پیام‌های سیاسی رو منتقل کرد.

"قدیمی‌ترین احساس انسانی ترس است، و قوی‌ترین و قدیمی‌ترین شکل ترس، ترس از ناشناخته‌هاست."
"ایچ. پی. لاوکرافت"

این از جملات محبوب من در فصل دوم این کتابه. درواقع این چیزیه که خودم بهش اعتقاد دارم و حالا در این کتاب به چشمم خورد. من فکر میکنم گاهی ترسِ ما از پدیده‌ها با شناختشون از بین میره. درواقع متوجه میشیم که واقعا خطرناک نبوده یا تهدیدی برای ما وجود نداشته. یعنی حس ترس ِما برگرفته از این مسئله هست که نمیدونیم ممکنه چه خطری در کمین باشه یا اصلا درک اشتباهی از اون پدیده داریم.

"ترس وقتی که خیلی نزدیک نشود لذت‌آفرین است."

این جمله در فصل چهارم به نکته جالبی اشاره میکنه. بذارید از مثال خود کتاب کمک بگیرم. فرض کنید وسط یک زلزله یا گردباد گیر افتاده باشید. در این وضعیت جون شما واقعا در خطر هست و قطعا ترسی که تجربه می‌کنید لذت‌بخش نخواهد بود. حالا فرض کنید این حوادث رو در یک فیلم ببینید. شما از خطر دور هستید و یک فاصله ایمن ایجاد کردید. بنابراین شما میتونید با تجربه پدیده‌هایی خارج از زندگی واقعی از این دست اتفاقات لذت ببرید. از طرفی بر موقعیت مسلط هستید و هرزمان بخواید میتونید فیلم رو نگه داشته و اون رو پشت سر بذارید.

روایت جالبی هم در فصل هفتم، فراسوی ترس نوشته شده:

"آدام فیلیپس، یکی از روان‌کاوان مشهور،لطیفه‌ای نقل می‌کند درباره یک خارجی که بیرون در خانه‌اش در لندن ایستاده بود و مشت‌مشت دانه‌های ذرت روی زمین می‌پاشید. یک انگلیسی که از آنجا عبور می‌کند پیش می‌رود و از او دلیل این کارش را می‌پرسد. آن خارجی جواب می‌دهد:«برای دور نگاه داشتن ببرها.» مرد انگلیسی می‌گوید:«اینجا که ببری نیست.» و خارجی جواب می‌دهد:«پس معلوم است این کار موثر افتاده.»"

شاید مهم‌ترین نتیجه این فصل این باشه که گول سروصدای رسانه‌ها و اغراق فروشنده‌ها و دروغ خبرگزاری‌ها رو نخوریم. قبلا جایی خوندم که برای هر متنی در رسانه، یک فرامتن وجود داره که هدف اصلی نوشته شدن متن رو نشون میده. گاهی برای رسیدن به اون فرامتن، از ابزار القای ترس در متن استفاده میشه. پس سعی کنیم زودباور نباشیم و به خاطر چیزهایی که احتمال وقوعشون پایینه یا تاثیر زیادی بر زندگی ما ندارن یا دروغ‌های رسانه‌ای برای فروش محصول یا خدمتی به ما، ترس به دلمون راه ندیم.

احتیاط خوبه؛ مثل وقتی که میخوایم از خیابون رد بشیم و مراقب ماشین‌ها هستیم. اما ترسی که باعث میشه پا به خیابون نذاریم مخربه. ما رو منفعل میکنه و کم‌کم لذت زندگی رو از ما میگیره. مراقب ترس‌هامون باشیم.

مواردی که باعث میشه کتاب رو پیشنهاد نکنم:

نتونست کمک خوبی برای برطرف ساختن ترس‌های من باشه. یعنی راهکار عملی نداده. بیشتر شبیه به معرفی‌نامه ترس میمونه. آغاز کتاب جوریه که فکر میکنی اومده ترس‌هارو بشوره ببره ولی زهی خیال باطل!

بعضی قسمت‌ها الکی زیاد توضیح داده بود و نتیجه؟ هیچی! مثلا تفاوت ترس و اضطراب. از نظریات بقیه برای توضیحش استفاده میکنه اما میگه قبولشون نداره. درآخر هم میبینیم نظر بقیه رد شده، کلی حرفای نویسنده رو خوندیم اما نظر جدیدی هم مطرح نشده.

از یکسری بدیهیات مثال میزنه تا باهاش ارتباط بگیریم اما بعد رهاش کرده و برای توضیحش واقعا وقت نذاشته. مثلا میگه بعضیامون در کودکی از هیولای زیر تخت می‌ترسیدیم بعد فقط میاد میگه دلیلش اینه که این در دسته ترس از ناشناخته‌ها طبقه‌بندی میشه و این بزرگترین نوع ترسه و هیچ توضیح دیگه‌ای وجود نداره!

جملات مبهم و نامفهوم داره. مثلا اینکه میگه "عادت‌ها پاره‌های جهان رو به هم وصل میکنن و کلی می‌سازن که در اون تک‌تکِ چیزها می‌تونن شاخص و معنادار باشن." حداقل من نفهمیدم. حالا شایدم بقیه سر در بیارن چی میخواسته بگه.

بنظرم کتاب برای یک بار خوندن مناسبه اما اینطور نیست که به کسی پیشنهاد کنم حتما بخونه.
      

0

Haniyeh

Haniyeh

6 روز پیش

        ناشر: از اونجایی که انگلیسیش برای خودم سخت نبود پیشنهاد میکنم به انگلیسی بخونید اما اگر ترجمه فارسی بخواید بخونید، نشر دیبادخت در طاقچه موجوده که مزیتش کنار هم قراردادن متن انگلیسی و فارسی هست. درباره سایر ترجمه‌ها اطلاعی ندارم.

کتاب از یک‌سری توصیه‌های کوچک و کوتاه برای به ارمغان آوردن آرامش به زندگی صحبت میکنه. مثلا یکی از توصیه‌های جالبش اینه: Pause between changes . به طور خلاصه میگه به خودمون رحم کنیم و همه تغییرات رو با هم روی زندگیمون اعمال نکنیم. چون به‌هرحال ما تمایل داریم که تغییرات رو بزرگ‌نمایی کنیم پس حداقل یه فاصله بینشون بندازیم که کمتر اذیت بشیم و استرس نکشیم.
یه توصیه خوب دیگه هم داره: 

PRETEND YOU'RE HUMAN
Leave it to others to be perfect, to be wonderful. Be content with what you are.
این جمله از اوناست که دوست داریم یه وقتا بشنویم و یکم ترمز بکشیم و سرعتمونو کم کنیم. اتفاقا یه جا دیگه میگه اشکالی نداره اگر یکم تایمتون به بطالت بگذره. اینا چیزایی هستن که من خودم هم دوست دارم به بقیه بگم اما مسئله اینجاست که ما شرطی شدیم اگر کار مفیدی انجام ندادیم یعنی وقتمون بیهوده صرف و تلف شده. من دوست دارم بهش بگم غذای روح. بنظرم سرگرمی‌ها و یکم بیهودگی غذای روح هستن. اصلا میتونیم بگیم اسنک روح. به‌هرحال و با هر اسمی، من فکر میکنم لازمه.

PAINT THE TOWN GREEN
Keep plants where you work, sleep and live, and you'll enjoy more oxygen.
بچه که بودم زمانی که توی ماشین با گوشی بازی می‌کردم، مامانم می‌گفت گوشی رو بذار کنار و بیرون رو ببین، به درخت‌ها نگاه کن، رنگ سبز باعث آرامش میشه. بنظرم سبز بودن طبیعت بی‌دلیل نیست. واقعا در تزریق آرامش به زندگی ما نقش داره بعلاوه که اکسیژن رو هم بهمون هدیه میده.

درباره نقاط ضعف کتاب:
•	کتاب یکم زیادی شبیه به اسمش عمل کرده؛ کوتاه و خلاصه حرف میزنه درنتیجه چیز زیادی از هر توصیه دستتون رو نمیگیره. بعلاوه که بعضی‌شون رو حتی نمیشه درست متوجه شد. همچنین، خوندن یک پیشنهاد، توصیه یا راهکار زمانی مفید واقع میشه که شما یا از قبل اون رو در ذهن داشته و حالا تایید بشه، یا اینکه براتون به شکلی کاربردی معرفی بشه، یعنی با مثال و توضیحات بیشتر. مثلا بهمون میگه "نه گفتن را تمرین کنید" اما توضیح درست و حسابی نمیده. فقط میگه هرچی رو دوست دارید به عهده بگیرید و همه درخواست‌های دیگه رو رد کنید. قطعا نه گفتن، به سادگی این توصیه نیست، درواقع یک مهارته که باید به‌مرور یاد گرفته بشه ولی وقتی تو کتاب میخونیمش انگار با یه حرکتی به آسونی آب‌خوردن طرفیم و اصلا نیازی به ارائه راهکار برای انجامش نیست!
•	ترجمه کتاب خیلی چنگی به دل نمیزنه. از اونجایی که متن انگلیسی هم موجوده، میشه ترجمه فارسی رو باهاش مقایسه کرد و نتیجه اینه که واقعا بعضی جملات بد ترجمه شده طوری که اصلا مفهوم رو نمیرسونه. برای ترجمه بعضی کلمات هم معادل بهتری با توجه به همنشینی با سایر کلمات داخل جمله هست. 
      

0

Haniyeh

Haniyeh

6 روز پیش

        کتاب "پدر پولدار، پدر بی پول" نوشته رابرت کیوساکی، از معروفترین کتابها در حوزه هوش مالی هست. این اولین کتابی بود که من در این حوزه خوندم و بنظرم جالب بود. البته ناگفته نمونه که نمودارها و اَشکال توی بعضی قسمتا برام فهمش سخت بود اما کلیت اون مطلب رو میشد فهمید.
رابرت کیوساکی از دو پدر صحبت میکنه. یکی پدر معلمش که پدر واقعیشه و تحصیلات بالایی داره اما همیشه درگیر قرضه و دارایی زیادی نداره. یکی پدر پولدارش که درواقع پدر دوستش مایکه و تا ۸ کلاس سواد داره اما پول روی پول میذاره. رابرت کیوساکی از اون آموزش مالی دریافت میکنه و به یه ثروتمند تبدیل میشه.
تو این کتاب یه سری نکات رو بهمون یاد میده که به واسطه پدر پولدارش یا به کمک تجربه شخصیش یاد گرفته. مثلا درباره مالیات و پول الکی به دولت ندادن، درباره تفاوت دارایی و بدهی، تفاوت شغل با کسب و کار و...
نکته مثبت دیگه این کتاب اینه که من مشتاق شدم بیشتر درباره هوش مالی بدونم و یاد بگیرم. 
رابرت کیوساکی میگه آموزش مالی چیزیه که باید در مدارس باشه اما جاش خالیه. پس خودمون باید به سراغش بریم.

من ترجمه آقای محسن مجدی کیا از نشر آرایان رو خوندم و ترجمه خوبی بود. درباره بقیه ترجمه‌ها اطلاع ندارم.
      

7

Haniyeh

Haniyeh

7 روز پیش

        داستان کوتاهه ولی خیلی حرف داره.
منو یاد وقتهایی میندازه که کار اشتباهی کردیم اما حتی قبل از اینکه فرصت دفاع از خودمون رو پیدا کنیم، بقیه شروع میکنن به حرف زدن و توبیخ کردن و ما دیگه فقط باید یا گوش بدیم یا توجیه کنیم نه اینکه واقعیت رو بگیم، چون دیگه میدونیم اگر واقعیت رو به زبون بیاریم قراره سرزنش بشیم.
همینطور یاد وقتهایی میفتم که دوست داریم از غممون برای یکی بگیم اما میدونیم بعدش اون میخواد بگه "تازه تو که خوبی، من اینجوری بودم، من اونجوری بودم". قاعدتا ما وقتی حالمون بده گنجایش شنیدن مصیبتهای زندگی یه نفر دیگه نداریم. یا میدونیم اگر بگیم قراره بعدا مثل یه آتو ازش استفاده بشه یا حتی نه، فقط طرف به یادمون بیاره که "آره، یادته برام فلان چیزو تعریف کردی؟ خیلی اوضاعت خرابه، فکر کردی میتونی از پس مشکلاتت بربیای؟ این کار تو نیست. اون بدرد تو نمیخوره."

ای کاش فقط گوش بدیم. نه لازمه کاری بکنیم، نه لازمه حرفی بزنیم. وقتی یکی حرف میزنه دوست داره خودش بگه  نه بقیه. اگر لازم به انجام چیزی باشه میگه بیا اینکارو بکنیم. اگر بخواد چیزی بگیم میگه نظرت چیه؟ تو میگی چیکار کنم؟
از شنیده هامون برای کمک به هم استفاده کنیم نه زخم زبون زدن. 
دوست دارم برای بقیه همچین آدمی باشم. ای کاش بتونم و باشم.
      

4

Haniyeh

Haniyeh

7 روز پیش

        کتابی که دلم میخواست ازش به عنوان یکی از بهترینهایی که خوندم یاد کنم اما متاسفانه نمیتونم. با اینحال باید بگم داستان کشش زیادی داره و روان نوشته شده.

راوی داستان، شوهری نویسنده داره که برای نوشتن داستان جدیدش، باید به یک خانه جدید در محله ای جدید بره. به همین دلیل با دو فرزندش بنیامین و نگار به یک منطقه خالی از سکنه با تنها دو خانه در رو به روی همدیگه میرن. 
در ابتدا مشکل خاصی درباره خانه وجود نداره. برف بسیار برای بازی بنیامین هست و نگار چون کوچیکه درکی از محیط نداره و تنها رفت و آمد همسرش برای رفتن به سرکار با مینی بوس و تنهاییشون مشکله.
اما خانم همسایه، نسترن خانم، یکی از مشکلاتیه که درگیرشون میکنه چون انگار همه چیز رو قبل از اینکه کسی به زبون بیاره میدونه و زن داستان با خودش فکر میکنه که یعنی همسرش با نسترن خانوم صحبت میکنه؟ همینطور صدای خش خشی که از طبقه پایین و زیرزمین میاد. و البته حضور شخص دیگری در کنارشون در این خانه انگار که یک نفر دائما اونها رو نگاه میکنه. بعلاوه تمام چیزهایی که وقتی خودش چشمهاش رو میبنده میتونه اتفاق افتادنشون رو تصور کنه و بعد متوجه میشه همه چیز دقیقا به همون شکلی که دیده بود اتفاق افتاده.

نظرم درباره کتاب:

(بدون اسپویل)
اگر دوست دارید درگیر چیزی که میخونید بشید و به دنبال جواب سوالات بگردید، باید بگم که شما رو تا آخر کنجکاو نگه میداره و کشش لازم رو داره مگر اینکه احساس کنید علاقه‌ای به دونستن حقیقت ماجرا ندارید. 
بخش پایانی کتاب تعلیق عجیبی داره. درواقع میشه برداشتهای مختلفی داشت. اما توضیحات خود نویسنده که در لینک آخر ریویو میذارم یک بخش مهم رو جواب میده و یک بخش مهم رو بدون جواب باقی میذاره که در قسمت با اسپویل نوشتم.
بنابراین متاسفانه باید بگم؛ از نظر من داستان بسیار جالب جلو رفت اما در نهایت پاسخ تمام سوالات من رو نداد و ناامیدم کرد. بعد از خوندن چند نظر، نقد و مصاحبه با نویسنده هم مشکل برطرف نشد. برای یکبار خوندن تجربه خوبی بود ولی بخاطر نامفهوم بودن بعضی قسمتها پیشنهادش نمیکنم و هدیه هم نخواهم داد.

(با اسپویل)
داستان غم انگیزی بود. درواقع توقع نداشتم این پایان رو ببینم. من واقعا امیدوار بودم که بچه‌ها برگردن و وقتی فهمیدم که اصلا در این فضا واقعی نیستن و حتی در واقعیت هم از دست رفتن خیلی ناراحت شدم. بنظرم شخصیت پردازی ها واقعا خوب بود و من با شخصیتها ارتباط خوبی برقرار کردم.
اما نکته اینجاست که بنظرم بعضی چیزها بی جواب موند. شایدم جواب داره اما من متوجه نشدم.
مثلا اینکه چرا باید نامه‌ها خطاب به شوهرش نوشته میشد. من فقط یه فرض دارم اونم اینه که انگار بار نوشتن واقعیت و باور اونچه که اتفاق افتاده رو به گردن اون میندازه اما درنهایت متوجه میشه چاره‌ای نیست جز اینکه خودش واقعیت رو در قالب داستانش بنویسه و بتونه باهاش کنار بیاد. 
و البته که بنظرم با اون بخشهایی که در پاراگرافهای جداشده در هر فصل آورده شده بود ارتباط برقرار نکردم چون نتونستم درست بفهممشون.
      

0

Haniyeh

Haniyeh

7 روز پیش

        داستان در مورد زنی به نام "ایمی" هست که نامزدش "جیمز" دو ماه قبل از عروسیش گم میشه و در تاریخ عروسیش، اونو به خاک میسپرن.
ایمی به جیمز وابستگی زیادی داشته، اونا از بچگی با هم بزرگ شده بودن و ایمی در هر کاری جیمز رو کنار خودش داشته. این باعث میشه مدتی ندونه چطور باید زندگی کنه اما بالاخره تصمیم میگیره کاری رو شروع کنه. به دنبال خرید یک ملک برای راه انداختن یه کافه میگرده و با مردی به نام "ایان" دوست میشه.
اما همه چیز با دیدن و شنیدن حرفهای زنی به نام "لیسی" به هم میریزه. اون از زنده بودن جیمز صحبت میکنه و میگه حقیقتی هست که ایمی ازش بی خبره.

نتونستم تمومش کنم چون بنظرم خوندنش از حوصله‌ام خارج بود. بعلاوه که یکم غیرمنطقی بود. از یک طرف از وابستگی زیادش به جیمز و سالها کنار هم بودنشون میگفت و از طرف دیگه هنوز یک سال از مرگش نگذشته بود که به یه مرد دیگه اهمیت میداد. از یه طرف دوست داشت درمورد جیمز بدونه که آیا واقعا زنده هست یا نه و از یه طرف دیگه الکی مشغول کارای دیگه بود. بنظرم از عمد داستان انقدر کش اومد و دلیلش هم جلد دوم و سومی هست که باید نوشته میشد.
بعضی دوستش داشتن اما برای من اینطور نشد.
      

0

Haniyeh

Haniyeh

7 روز پیش

        ترجمه پیشنهادی: نشر قطره، مندی نجات
سه‌شنبه‌ها با موری، داستانی واقعی از شخصیتی بزرگ و دوست‌داشتنی در زندگی نویسنده کتاب-میچ آلبوم- هست.
میچ آلبوم دستاوردهای بسیاری در زندگی خودش داشته:

نویسنده کتاب‌های پرفروشی نظیر همین کتاب، "در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند" ، "یک روز دیگر" ، "ارباب زمان" و ... هست.

بعنوان نویسنده‌ای بزرگ و تراز اول در گزارش‌های ورزشی تلویزیون و روزنامه شناخته میشه.

مجری چند برنامه رادیویی پرطرفدار بوده.

ترانه‌سرا و آهنگسازه و ساخت موسیقی متن فیلم‌ Cooking for Two رو در کارنامه خودش داره.

با وجود تمام این موفقیت‌ها، اون از زندگی خودش لذت نمیبره، تمام اوقاتش به کارکردن میگذره و چیزهایی که در گذشته براش ارزشمند بودن رو به فراموشی سپرده. روزی به طور اتفاقی در تلویزیون مردی از گذشته پرخاطره‌‌اش میبینه - موری شوارتز - استاد بزرگ و عزیزش در دوران دانشجویی. مردی که برای اون یادآور خوبی‌ها و امید به زندگیه. زمانی که میچ در کلاس‌های درس و همینطور اوقات بعد از اون با موری داشته، جزئی از خاطرات خوب زندگیشه، پس برای تجدید این خاطرات به عادت گذشته، روزهای سه‌شنبه به دیدار موری میره و آخرین درس‌هارو از استادش فرا می‌گیره.
با این‌حال، این کلاس‌ها قرار نیست به درازا بکشه و موری برای همیشه میزبان میچ در خونه‌اش باشه. چراکه موری به یک بیماری لاعلاج دچار شده و زمان زیادی براش باقی نمونده؛ و این دلیلی بر اهمیت آخرین دروسی میشه که میچ دوست داره با همه وجودش اونا رو بخاطر بسپره و حتی ازشون یه کتاب بنویسه.

چرا این کتاب امیدبخشه؟

موری بسیار بیماره، اون در سنین پیری به سر می‌بره و به‌مرور توانایی انجام کارهای روزمره‌اش رو هم از دست میده و درآخر اون قراره بمیره.
با این‌حال، اون درباره پیرشدنش ناراحت نیست و بهش زیبا نگاه میکنه. از نظر موری وقتی سنت بالا میره، سنین کوچک‌ترت رو همراه خودت داری؛ پنج سالگی، پانزده سالگی، بیست یا سی سالگی، پنجاه سالگی؛ به این ترتیب در هر زمان میتونی انتخاب کنی کدوم سن رو داشته باشی. نیازی به حسادت به جوان‌ترها نیست چون تو کوله‌باری از تجربیات اون سنین رو در خودت داری.
درباره ناتوانی و بیماریش، میچ از موری می‌پرسه اگر فقط بیست‌وچهار ساعت میتونستی کاملا سرحال باشی چیکار میکردی و موری از یک صبحانه صمیمی با اعضای خانواده و صحبت از دغدغه‌هاشون، پیاده‌روی و تماشای طبیعت، صرف شام با دوستان و یک رقص پرشور تا لحظه خستگی و بعد خواب عمیق آخر شب حرف میزنه؛ روزمرگی و نه بیشتر از اون. چیزی که شاید قدرش رو نمیدونیم و لذت‌بردن ازش رو فراموش کردیم. چیزی که شاید بشه اسمش رو "آرامش" هم گذاشت.
"اگر چگونه مردن را یاد بگیری، چگونه زیستن را نیز فرا خواهی گرفت."
این نقل قولی از موری هست وقتی درباره مرگ صحبت می‌کنن. موری میگه باید به نکات اصلی توجه کنی- مثل خانواده و ارزش اونا - و از جزئیات لذت ببری- مثل وزش باد بین درختان و تغییرات طبیعت در طول زمان. این‌ها چیزهایی هست که شاید فقط در زمان مرگ یا در نزدیکیِ اون بهشون واقعا توجه می‌کنیم. درواقع ما باور نداریم که روزی خواهیم مرد پس طوری زندگی نمی‌کنیم که اگر از ما بپرسن آیا این همون زندگی هست که می‌خواستی، ما هم جواب بدیم بله. ما معنویت رو فراموش کرده و به چیزهای مادی می‌چسبیم و کم‌کم نارضایتی از زندگی به سراغمون میاد. میچ میگه باید طوری که دوست داریم زندگی کنیم و از چیزهایی که آداب و سنت‌ها به ما دیکته می‌کنن فاصله بگیریم.

آیا کتاب رو پیشنهاد میکنم؟

بله، برای یک بار خوندن و فکرکردن به زندگی خودمون با توجه به چیزهایی که قبل‌تر گفتم. اما بنظرم کتاب اون چیزی که توقع داشتم نبود. ژانر هم رمان هست و هم انگیزشی اما بنظرم به دلیل نداشتن عمق کافی نتونست تاثیرگذاری کافی در من داشته باشه. از نظر من اگر در قالب یک داستان چند مورد و نه همه سرفصل‌ها آورده میشد یا اگر کتاب فقط به چند سرفصل اما بیشتر میپرداخت بهتر بود. بعضی قسمت‌ها برای من حالت شعارگونه پیدا کرد چون تنها به ذکر یک نقل قول از موری بدون هیچ توضیحی بسنده کرده بود.
درآخر، امیدوارم که همه ما توانایی لذت‌بردن از زندگی در روزمرگی و پیداکردن خوبی‌ها در تاریکی‌ رو به دست بیاریم.
      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.