یادداشت Haniyeh
1404/1/13
داستان در مورد زنی به نام "ایمی" هست که نامزدش "جیمز" دو ماه قبل از عروسیش گم میشه و در تاریخ عروسیش، اونو به خاک میسپرن. ایمی به جیمز وابستگی زیادی داشته، اونا از بچگی با هم بزرگ شده بودن و ایمی در هر کاری جیمز رو کنار خودش داشته. این باعث میشه مدتی ندونه چطور باید زندگی کنه اما بالاخره تصمیم میگیره کاری رو شروع کنه. به دنبال خرید یک ملک برای راه انداختن یه کافه میگرده و با مردی به نام "ایان" دوست میشه. اما همه چیز با دیدن و شنیدن حرفهای زنی به نام "لیسی" به هم میریزه. اون از زنده بودن جیمز صحبت میکنه و میگه حقیقتی هست که ایمی ازش بی خبره. نتونستم تمومش کنم چون بنظرم خوندنش از حوصلهام خارج بود. بعلاوه که یکم غیرمنطقی بود. از یک طرف از وابستگی زیادش به جیمز و سالها کنار هم بودنشون میگفت و از طرف دیگه هنوز یک سال از مرگش نگذشته بود که به یه مرد دیگه اهمیت میداد. از یه طرف دوست داشت درمورد جیمز بدونه که آیا واقعا زنده هست یا نه و از یه طرف دیگه الکی مشغول کارای دیگه بود. بنظرم از عمد داستان انقدر کش اومد و دلیلش هم جلد دوم و سومی هست که باید نوشته میشد. بعضی دوستش داشتن اما برای من اینطور نشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.