یادداشت Haniyeh
1404/1/13
کتابی که دلم میخواست ازش به عنوان یکی از بهترینهایی که خوندم یاد کنم اما متاسفانه نمیتونم. با اینحال باید بگم داستان کشش زیادی داره و روان نوشته شده. راوی داستان، شوهری نویسنده داره که برای نوشتن داستان جدیدش، باید به یک خانه جدید در محله ای جدید بره. به همین دلیل با دو فرزندش بنیامین و نگار به یک منطقه خالی از سکنه با تنها دو خانه در رو به روی همدیگه میرن. در ابتدا مشکل خاصی درباره خانه وجود نداره. برف بسیار برای بازی بنیامین هست و نگار چون کوچیکه درکی از محیط نداره و تنها رفت و آمد همسرش برای رفتن به سرکار با مینی بوس و تنهاییشون مشکله. اما خانم همسایه، نسترن خانم، یکی از مشکلاتیه که درگیرشون میکنه چون انگار همه چیز رو قبل از اینکه کسی به زبون بیاره میدونه و زن داستان با خودش فکر میکنه که یعنی همسرش با نسترن خانوم صحبت میکنه؟ همینطور صدای خش خشی که از طبقه پایین و زیرزمین میاد. و البته حضور شخص دیگری در کنارشون در این خانه انگار که یک نفر دائما اونها رو نگاه میکنه. بعلاوه تمام چیزهایی که وقتی خودش چشمهاش رو میبنده میتونه اتفاق افتادنشون رو تصور کنه و بعد متوجه میشه همه چیز دقیقا به همون شکلی که دیده بود اتفاق افتاده. نظرم درباره کتاب: (بدون اسپویل) اگر دوست دارید درگیر چیزی که میخونید بشید و به دنبال جواب سوالات بگردید، باید بگم که شما رو تا آخر کنجکاو نگه میداره و کشش لازم رو داره مگر اینکه احساس کنید علاقهای به دونستن حقیقت ماجرا ندارید. بخش پایانی کتاب تعلیق عجیبی داره. درواقع میشه برداشتهای مختلفی داشت. اما توضیحات خود نویسنده که در لینک آخر ریویو میذارم یک بخش مهم رو جواب میده و یک بخش مهم رو بدون جواب باقی میذاره که در قسمت با اسپویل نوشتم. بنابراین متاسفانه باید بگم؛ از نظر من داستان بسیار جالب جلو رفت اما در نهایت پاسخ تمام سوالات من رو نداد و ناامیدم کرد. بعد از خوندن چند نظر، نقد و مصاحبه با نویسنده هم مشکل برطرف نشد. برای یکبار خوندن تجربه خوبی بود ولی بخاطر نامفهوم بودن بعضی قسمتها پیشنهادش نمیکنم و هدیه هم نخواهم داد. (با اسپویل) داستان غم انگیزی بود. درواقع توقع نداشتم این پایان رو ببینم. من واقعا امیدوار بودم که بچهها برگردن و وقتی فهمیدم که اصلا در این فضا واقعی نیستن و حتی در واقعیت هم از دست رفتن خیلی ناراحت شدم. بنظرم شخصیت پردازی ها واقعا خوب بود و من با شخصیتها ارتباط خوبی برقرار کردم. اما نکته اینجاست که بنظرم بعضی چیزها بی جواب موند. شایدم جواب داره اما من متوجه نشدم. مثلا اینکه چرا باید نامهها خطاب به شوهرش نوشته میشد. من فقط یه فرض دارم اونم اینه که انگار بار نوشتن واقعیت و باور اونچه که اتفاق افتاده رو به گردن اون میندازه اما درنهایت متوجه میشه چارهای نیست جز اینکه خودش واقعیت رو در قالب داستانش بنویسه و بتونه باهاش کنار بیاد. و البته که بنظرم با اون بخشهایی که در پاراگرافهای جداشده در هر فصل آورده شده بود ارتباط برقرار نکردم چون نتونستم درست بفهممشون.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.