یادداشت Haniyeh
1404/1/13
داستان کوتاهه ولی خیلی حرف داره. منو یاد وقتهایی میندازه که کار اشتباهی کردیم اما حتی قبل از اینکه فرصت دفاع از خودمون رو پیدا کنیم، بقیه شروع میکنن به حرف زدن و توبیخ کردن و ما دیگه فقط باید یا گوش بدیم یا توجیه کنیم نه اینکه واقعیت رو بگیم، چون دیگه میدونیم اگر واقعیت رو به زبون بیاریم قراره سرزنش بشیم. همینطور یاد وقتهایی میفتم که دوست داریم از غممون برای یکی بگیم اما میدونیم بعدش اون میخواد بگه "تازه تو که خوبی، من اینجوری بودم، من اونجوری بودم". قاعدتا ما وقتی حالمون بده گنجایش شنیدن مصیبتهای زندگی یه نفر دیگه نداریم. یا میدونیم اگر بگیم قراره بعدا مثل یه آتو ازش استفاده بشه یا حتی نه، فقط طرف به یادمون بیاره که "آره، یادته برام فلان چیزو تعریف کردی؟ خیلی اوضاعت خرابه، فکر کردی میتونی از پس مشکلاتت بربیای؟ این کار تو نیست. اون بدرد تو نمیخوره." ای کاش فقط گوش بدیم. نه لازمه کاری بکنیم، نه لازمه حرفی بزنیم. وقتی یکی حرف میزنه دوست داره خودش بگه نه بقیه. اگر لازم به انجام چیزی باشه میگه بیا اینکارو بکنیم. اگر بخواد چیزی بگیم میگه نظرت چیه؟ تو میگی چیکار کنم؟ از شنیده هامون برای کمک به هم استفاده کنیم نه زخم زبون زدن. دوست دارم برای بقیه همچین آدمی باشم. ای کاش بتونم و باشم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.