یادداشت‌های محمدامین اکبری (433)

          به نام او

خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ ما ابوسعید قدس الله روحَهُ العزیز بود، گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایتهای شیخ برای او می‌نوشتم. کسی بیامد که «شیخ ترا می‌خواند.» برفتم. چون پیش شیخ رسیدم، شیخ پرسید که «چه کار می‌کردی؟» گفتم: «درویشی حکایتی چند خواست از آن شیخ، می‌نوشتم.» شیخ گفت: «یا عبدالکریم! حکایت نویس مباش چنان باش که از تو حکایت کنند.»
اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی‌سعید، به تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات آگه، چاپ ۲، صفحه ۱۸۷

اشتفان تسوایگ، نویسنده یهودی‌تبار اتریشی، هم حکایت‌نویس بود و هم چنان زندگی کرد و مُرد که از زندگی‌اش حکایت‌ها نوشته‌اند. یکی از حکایاتی که از زندگی او نوشته‌اند، کتاب «آخرین‌ روزهای اشتفان سوایگ» نوشته لوران سِکسیک است. سکسیک در این رمان به ماه‌های پایانی زندگی تسوایگ در برزیل می‌پردازد، ماه‌هایی که به خودکشی او و همسرش شارلوت تسوایگ منتهی می‌شد. تسوایگ در کنار ارنست همینگوی و ویرجینیا وولف از مشاهیر ادبیات داستانی هستند که خود به زندگیشان پایان دادند ولی مورد تسوایگ با دیگران متفاوت است و پیرنگ داستانی قویی دارد.

تسوایگ از نویسندگان مشهور اروپایی در سال‌هایِ میان دو جنگ جهانی بود و آثار پرمخاطب زیادی از او منتشر شد، یکی از شاخه‌هایی که در آن تبحر داشت زندگی‌نامه‌نویسی و چنان‌که در اول کلام به آن اشاره کردم حکایت‌نویسی بود. او حکایت زندگی مشاهیر اروپایی را به رشته تحریر درآورد و با این کار به‌نوعی شیفتگی و علاقه‌اش به هنر و فرهنگ اروپایی را نشان داد. تسوایگ زندگی‌نامه کسانی چون نیچه، تالستوی، داستایفسکی، هولدرلین، بالزاک، استاندال، فون‌کلایست و ... را نوشت. و البته رمان‌ها و داستان‌های کوتاهی هم از او به یادگار مانده که به‌واقع شاهکار است. مثلاً داستان کوتاه «مجموعة نامرئی» (به ترجمة علی‌اصغر حداد) و داستان بلند «حدیث شطرنج» (به ترجمة محمود حدادی).

تسوایگ در سال ۱۹۳۴، یک سال بعد از به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان، کشورش اتریش را به مقصد لندن ترک کرد و در سال ۱۹۴۰ با بالاگرفتن جنگ جهانی دوم و پیشروی آلمان، از انگلستان را به امریکا مهاجرت کرد. او در امریکا هم دوام نیاورد و در 1941 به برزیل رفت و ماه‌های پایانی عمرش را در این کشور که مقصد بسیاری از یهودی‌های متواری اروپایی بود، گذراند. او در این سالها با شارلوت یا همان لوته، منشی سابقش ازدواج کرد و باقی عمر را با او بود. درد غربت با تسوایگ چنان کرد که او در سال 1942 به همراه همسرش دست به خودکشی زد؛ تصویر جنازه این دو در کنار هم، یکی از معروفترین عکس‌های سالهای جنگ جهانی دوم است. تسوایگی که خیلی زودتر از روشنفکران اروپایی خطر فاشیسم را دریافته بود و از ترس جان جلای وطن کرده بود در برزیل کیلومترها دورتر از کانون اتفاقات دنیا خودخواسته در آغوش مرگ جای گرفت. پایان زندگی تسوایگ من را به یاد حکایت معروفی از «مثنوی معنوی» می‌اندازد، حکایتی که پایان‌بخش این نوشته است.

و اما چند کلامی دربارة «آخرین‌ روزهای اشتفان سوایگ»؛ سکسیکِ فرانسوی با توجه به اینکه اغلب مخاطبان ادبیات داستانی با فرجام زندگی تسوایگ آشنا هستند بیشتر همت خود را صرف پرداخت داستانش کرده. او چندان به عنصر غافل‌گیری مخاطب در پایان‌بندی داستان تکیه نکرده، بلکه سعی کرده داستان روزهای پایانی زندگی او را درست و بی‌لکنت بیان کند. داستان چنان دراماتیزه هست که نویسنده کار چندانی برای جذاب کردن داستان ندارد، بلکه باید با ساختی مناسب داستانش را تعریف کند. به همین جهت او کتاب را در شش فصل که شش ماه پایانی زندگی تسوایگ را شامل می‌شود، نوشته است.کتاب خوشخوان است و ترجمه خوبی دارد. ولی با همین یک کتاب نمی‌توان قضاوت درستی از توانایی‌های نویسنده رمان داشت. 

و اما حکایت «نگریستن عزرائیل بر مردی، و گریختنِ آن مرد در سرای سلیمان، و تقریرِ ترجیحِ توکّل بر جهد، و قلّت فایدة جهد»؛

ساده‌مردی چاشتگاهی در رسید
در سرا عدلِ سلیمان در دوید
رویَش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت: ای خواجه چه بود‌؟
گفت: عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت: هین، اکنون چه می‌خواهی؟ بخواه
گفت: فرما باد را، ای جان‌پناه
تا مرا زین‌جا به هندُستان بَرَد
بوک بنده کآن طرف شد، جان بَرَد
***
نَک ز درویشی گریزانند خلق
لقمة حرص و اَمَل ز‌آنند خلق
ترسِ درویشی مثالِ آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
***
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعرِ هندستان بر آب
روزِ دیگر وقتِ دیوان و لقا
پس سلیمان گفت عزرائیل را
کآن مسلمان را به خشم از بهرِ آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان؟
گفت: من از خشم کَی کردم نظر؟
از تعجّب دیدمش در ره‌گذر
که مرا فرمود حق کامروز هان
جانِ او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم: گر او را صد پَر ا‌ست
او به هندستان شدن دور اندر است!
***
تو همه کارِ جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم‌‌؟ از خود‌‌؟ ای محال!
از که برباییم‌‌؟ از حق‌‌؟ ای وبال!
مثنوی معنوی، به تصحیح دکتر محمدعلی موحد، نشر هرمس، چاپ پنجم، دفتر اول، صفحه ۶۲ و ۶۳
        

14

          به نام او

من با اینکه تعداد بسیار زیادی از رمان‌های دنیا را خوانده‌ام، ولی سه شاهکار را نخوانده گذاشته‌ام. من «دن کیشوت»، «بینوایان» و «جنگ و صلح» را به‌صورت کامل نخوانده‌ام. در روزگاری خیلی پیش‌تر از این سعی کرده‌ام بخوانمشان ولی نتوانستم به‌صورت کامل بخوانم، بعد از آن هم نخواستم. به نظرم به تعویق انداختن این سه شاهکار مشوق خوبی برای بیشتر و بیشتر خواندن است.

به غیر از سروانتس که «دن کیشوت» تنها شاهکارش است، تعداد زیادی از آثار هوگو و تالستوی را خوانده‌ام. خواندن آثار هوگو را دیر شروع کردم چرا که ترجمه خوبی از آثارش در بازار نبود، زمانی که آقای پارسایار شروع به ترجمه و چاپ رمان‌های او کرد، من هم شروع کردم به خواندن؛ و تا به امروز «گوژپشت نتردام»، «نود و سه» و «کارگران دریا» را از این حکیم فرانسوی خوانده‌ام. تا کی نوبت «بینوایان» برسد؟

هوگو یکی از محبوبترین نویسنده‌ها در نزد من است از آن پیرمردانی که هرگز از مصاحبت با آنها خسته نمی‌شوم و احساس ملال نمی‌کنم. پندها و اندرزها و توصیفات فراوان را در بین داستان‌هایش می‌پسندم و آن را در ساختار آثارش توجیه‌شده می‌دانم. او هم مثل دیکنز و تالستوی درس اخلاق و زندگی می‌دهد و چه کسی شایسته‌تر از اینان برای اندرزدادن و آموزاندن. فی‌المثل باید کج‌سلیقه باشی که از اندرزهای شیخ اجل سعدی خوشت نیاید. این نویسندگان بزرگ چنان زیسته‌اند و چنان تجربیات و حوادثی را از سرگذرانده‌اند که شایستگی این را دارند که در مقام آموزگار بشریت ظاهر شوند. هرچند که همه حرفهایشان درست نباشد ولی حتما قابل تامل است. هر نویسنده‌ای به این درجه نمی‌رسد.

از این زاویه «کارگران دریا» کتاب قابل توجهی است و هوگو بیش از آن دو اثرش که من از او خوانده‌ام تمایل به حکمت‌گویی دارد. و البته این توجیه را می‌توان آورد که او این کتاب را در اوج پختگی فکری خود نوشته. او این کتاب را در سال ۱۸۶۶ پس از سالها تبعید در جزیره گرنزه، محل وقوع داستان «کارگران دریا»، نوشت. هوگو در این کتاب توصیفات فراوانی از گرنزه و نوع زیست و فعالیت مردمان آن به دست می‌دهد که نشان از مشاهدات دقیق او دارد. او در «کارگران دریا» داستان عشق و دلباختگی «ژیلیات»، دریانورد جوان، به «دروشت» را دستمایه حماسه دریایی خود قرار می‌دهد. از این جهت «کارگران دریا» را می‌توان در کنار «موبی‌دیک» داستان نبرد انسان با دریا و طبیعت دانست.

نکته آخری که می‌خواهم بگویم این است که هوگو استاد پایان‌بندی‌های تراژیک و به یاد ماندنی است. از این جهت «کارگران دریا» مرا به یاد «گوژپشت نتردام» انداخت. البته من «گوژپشت» را بسیار بیشتر دوست دارم و تا الان آن را  بهترین اثر هوگو می‌دانم. با این حال مطمئنا پایان غم‌انگیز «کارگران دریا» از خاطرم نخواهد رفت. در مورد ترجمه هم بگویم و عرضم را تمام کنم. این کتاب جزو معدود کتابهایی از هوگو بود که تا پیش از ترجمه پارسایار ترجمه خوبی از آن در بازار بود. اردشیر نیکپور در دهه چهل این اثر را به‌صورت کامل ترجمه کرده بود، می‌گویم کامل چرا که بسیاری از آثار هوگو به‌صورت ناقص ترجمه شده‌اند. ترجمه نیکپور هنوز هم که هنوز است خواندنی است هرچند نیاز به اعمال یک سری نکات ویرایشی دارد. برای انتخاب هر دو کتاب را از نظر بگذرانید و بعد تصمیم بگیرید.
        

86

          به نام او

کتاب خوب و خوش‌خوانی بود. مولفان با دوستان و نزدیکان سهراب سپهری درباره او گفتگو کرده‌اند. کسانی که بیشترشان چندان شناخته‌شده نیستند، تا پیش از این هم مصاحبه خاصی از آنها منتشر نشده و مهمتر از همه به‌واسطه روابط نزدیکی که با او داشته‌اند اطلاعات ذی‌قیمتی از او و زندگیش دارند. مثلا در این کتاب با سه‌تن از خواهرزاده‌های سهراب مصاحبه شده. با چند تن از دوستان کاشانی او که راه به خلوتش داشته‌اند مصاحبه شده و خواهران او نیز در مصاحبه‌هایشان از رفتار و سلوک او از کودکی تا مرگ گفته‌اند و همه اینها تصویر  سهراب را که در بین تمام شاعران و نویسندگان معاصر از همه ناشناخته‌تر است اندکی روشن کرده. 

خلاصه خواندن این کتاب خوب است و مغتنم، هرچند می‌توانست خیلی بهتر از این باشد. مصاحبه‌شونده‌ها به‌خوبی انتخاب شده‌اند ولی سوالات چندان عمیق و چندبعدی نیست که ناگفته‌های بیشتری از آن‌ها ثبت شود. مولفان جوان در این زمبنه خوب عمل نکرده‌اند که اگر چنین می‌کردند حجم کتاب به‌مراتب بیش از اینی بود که در دست ماست.
باری کتاب کتاب لازمی است ولی کافی نیست.
        

47

          به نام او

«وقت‌های زمان» یکی از بهترین دفاتر رباعی معاصر است.
من می‌توانم بگویم که مطالعاتم در رباعی معاصر بسیار خوب بوده و کمتر دفتر مهمی در این حوزه هست که آن را نخوانده باشم. این کتاب یکی از بهترین‌هاست. در چند روز اخیر برای چندمین بار خواندمش و باز هم حظ بردم. تفاوت سینا سنجری با رباعی‌سرایان مشهوری چون بیژن ارژن، ایرج زبردست و میلاد عرفان پور این است که او به رباعی‌سرایی شهرت ندارد. کلا شهرت چندانی ندارد و از این سبب این کتاب مغفول مانده. به همه رباعی‌سرایان جوان و دوست‌داران رباعی مطالعه این کتاب را توصیه می‌کنم، چون با جنس دیگری از این قالب کهن مواجه خواهند شد. رباعیی که اسیر تکنیک‌های رایج شعر معاصر نیست و علاوه بر تصویر اندیشه هم دارد.

از دور به جستجوی ما می‌آیند
گنگیم و به گفت‌وگوی ما می‌آیند
ما گمشدگانیم و از آن‌سوی جهان
رویاهایی به‌سوی ما می‌آیند

شب می‌رسد شکوه بی‌پایانش
دریا دریا سکوت و او حیرانش
بر ساحل شب جهان فرومی‌ریزد
چون ماسه‌ای از میان انگشتانش

هرسو نفحاتی که نهان می‌بارند
رویاهایی کز آسمان می‌بارند
توفان‌هایی که ناگهان می‌توفند
باران‌هایی که همچنان می‌بارند

وقت است بهار همزبان تو شده است
زیبایی محض میزبان تو شده است
می‌بالی و در باغ جهان می‌شکفی
در این لحظه زمان از آن تو شده است

من صبح رهای دیگری خواهم دید
من گستره‌های دیگری خواهم دید
گل را که نگاه می‌کنم می‌گویم
این گل را جای دیگری خواهم دید

رویای تو در مدار جان می‌چرخد
غم گرد معابد جهان می‌چرخد
تو رفته‌ای و به یاد عطر تن تو
در باغ نسیم همچنان می‌چرخد

شب آمد و ما همنفس شب بودیم
بر ساحل خاموش جهان آسودیم
آنگاه به یاد تو سرودی بی تاب
خواندیم و به زیبایی شب افزودیم
        

16

          به نام او

در این فراغت که به‌سبب درگیری ایران با صهیونیست‌ها به‌وجود آمد، "مرثیه بر کوزوو" نوشته اسماعیل کاداره نویسنده آلبانیایی را خواندم. اول باید بگویم که کتاب خواندن در این شرایط کار آسانی نیست، دلهره و دلشوره‌ای که برای میهن و هم‌میهنانت داری یک طرف، عذاب وجدانی هم که گریبان‌گیرت می‌شود چون کاری از دستت برنمی‌آید در طرف دیگر. کلا خیلی با خودم کلنجار رفتم که حواسم را متمرکز کنم تا کتاب بخوانم و وقتم بیش از این به بطالت نگذرد.

از کاداره دو یا سه رمان کوتاه خوانده بودم که آنها را چنان دوست داشتم که او را در شمار نویسندگان محبوبم آورده بودم. "مرثیه بر کوزوو" ولی در این بین در آخرین جایگاه قرار می‌گیرد. چون هم از جهت ساختاری گنگ بود و هم ترجمه بد بر این گنگی دامن زده بود. ما ادبیاتی‌ها چیزی داریم با عنوان "ایجاز مخل" یعنی کوتاه‌گویی که نه تنها موجب ارتقای ساختاری اثر نمی‌شود بلکه در ساختار خلل ایجاد می‌کند و موجب این می‌شود که مخاطب مطلب مورد نظر نویسنده را به‌درستی درنیابد. به نظرم کاداره باید اندکی مفصل‌تر می‌نوشت.

"مرثیه بر کوزوو" (و چه اسم زیبایی  دارد این کتاب)  داستان لشکرکشی سلطان مراد یکم، سومین سلطان عثمانی، به شبه‌جزیره بالکان و منطقه کوزوو است. داستان از درگیری اقوام اروپایی این منطقه با سلطان ترک می‌گوید. اگر مترجم با مقدمه‌ای کامل و پانوشت‌هایی در خلال داستان اطلاعاتی را به خواننده می‌داد او کمتر گیج می‌شد و بیشتر از داستان بهره می‌برد. به‌هررو چنین نشد. اگر کاداره را دوست دارید این کتابش را هم بخوانید در غیر این صورت توصیه نمی‌شود.
        

25

          به نام او

برای بار سوم "چنین کنند بزرگان" را خواندم البته به‌عبارت دقیق‌تر  برای بار دو و نیمم. یکبار که سال‌ها پیش چاپ انتشارات "کتاب پرواز" را خوانده بودم. یکبار هم چاپ تازه "نشر کارنامه" را  تا نیمه خواندم. و امروز  هم در یک نشست، تمامش را خواندم. البته منظورم از نشست در جریان یک راه پیمایی  چهار ساعت و نیمه است. یکی از عادتهای خوب یا بد من خواندن در حین پیاده‌روی است.  بعدا از کیفیت این شکل از مطالعه خواهم گفت.

باری اگر باز هم دست دهد "چنین کنند بزرگان" را می‌خوانم. از بس که ذوق و قریحه و روحیه طنازانه نجف دریابندری والا و ستودنی است."چنین کنند بزرگان" همانند "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی"  یک ترجمه-تالیف است که در شمار بهترین‌های نثر فارسی معاصر قرار می‌گیرد. نشر کارنامه هم کتاب را بسیار  زیبا و شکیل چاپ کرده است و در حال حاضر در دسترس همه است. تا پیش از این مدتها کتاب در بازار نبود. جالب اینکه امروز در جریان راه‌پیمایی کتابی‌ام یکی از اخوان زهرایی را که مدیر نشر کارنامه هستند دیدم و سلام و علیکی کردیم. این هم از اتفاقات جالب امروز.
        

15

          به نام او

در کتاب‌خوانی اولین و آخرین مهم است. اولین کتابی که از یک نویسنده می‌خوانی، اگر خوب باشد و تو را جذب کند یک تصویر مثبت از آن نویسنده برایت می‌سازد، و اگر بد باشد هم که مشخص است. و آخرین بندهای یک کتاب یعنی همان پایان‌بندی‌اش برای رستگاری یا نابودی یک داستان کافی است.

«نیزه‌ها... تفنگ‌ها» اولین کتابی بود که از ساراماگو می‌خواندم. نویسنده‌ای که در بازار کتاب ایران بسیار معروف است و کتابهای زیادی از او به چاپهای متعدد رسیده است. من هم چند کتاب از او دارم که فرصت مطالعه‌اش تا به امروز دست نداده، ولی این داستان نه‌چندان بلند چندان خوب بود که احتمالا به همین زودی‌ها آن کتاب‌ها را هم می‌خوانم. 

«نیزه‌ها... تفنگ‌ها» داستان یک کارمند از یک کارخانه اسلحه‌سازی است. اینکه ساراماگو به فکر این افتاده که به سراغ کارمند چنین کارخانه‌ای برود تازه و بدیع است. ولی نکته مثبت داستان او تنها همین نیست. او ابتدا خواننده را با داستان زندگی این کارمند مشغول می‌دارد و در سطرهای پایانی که خواننده پیگیر فرجام آن داستان است، تغییر جهت می‌دهد و برگ برنده‌ای را رو می‌کند که داستانش را از یک اثر خوب و طبق معمول به یک اثر خیلی خوب و متفاوت تبدیل می‌کند و این است فرق یک نویسنده بزرگ با دیگر نویسنده‌ها.

کتاب دو بخش دارد یکی داستان و دیگری تحلیلی درباره داستان به قلم روبرتو ساویانو، نویسنده ایتالیایی، به نظرم اگر این بخش دوم را هم نخواندید، نخواندید. چیزی را از دست نمی‌دهید. تصاویر گونتر گراس نویسنده مشهور آلمانی هم که در کتاب به کار رفته زیباست و خوش افتاده است. رفیقی می‌گفت که نسخه فرانسوی این داستان که مترجم از آن کتاب را برگردانده دقیقا همین شکل و ساختار را دارد.
        

63

به نام او
          به نام او

ایتالو اسوِوُ از آن دست نویسندگانی است که با یک اثر در رده نویسندگان بزرگ به شمار آمده. شاهکار او «وجدان زنو» است که معرف حضور کتاب‌خوان‌ها هست. کتابی که سال‌ها پیش با ترجمه استادانه مرحوم پرویز کلانتریان منتشر شد و تا کنون به چاپهای متعدد رسیده. اگر نخوانده‌اید حتما بخوانید چرا که ممکن است یکی از محبوبترین رمان‌هایتان شود.

من بعد از خواندن «وجدان زنو» در جستجوی این بودم که به‌غیر از این کتاب چه کتاب دیگری از او به فارسی ترجمه شده، هرچند می‌دانستم اسوو نویسنده پرکاری نبوده و همان یک اثرش مورد توجه قرار گرفته، تا اینکه به رمان کم‌حجم «پیرمرد مهربان و دختر زیبا» رسیدم که البته مترجمِ اثر، نام آشنای نویسنده را به‌شکل دیگری ترجمه کرده بود، به نظرم خیلی‌ها نمی‌دانند که کتاب دیگری از نویسنده «وجدان زنو» به فارسی ترجمه شده. باری به این کتاب برخوردم ولی در بازار کتاب موجود نبود تا اینکه در همین ماه اخیر بازچاپ شد. به‌محض آمدن کتاب خریدمش و البته به‌دلیل مشغله‌های فراوان بسیار آهسته و تقریبا در طول یک‌هفته آن را خواندم. کسی که کتابهای 1000 صفحه‌ای را سه روزه می‌خواند الان به‌دلیل اشتغالات کتابی، خواندن کتاب ۱۰۰ صفحه‌ای را این‌قدر طول می‌دهد، متاسفانه.

خلاصه، کتاب را به پایان رساندم. از اول هم توقع نداشتم با شاهکار دیگری روبرو باشم ولی خواندنش وقتم را خوش کرد و ناراحت نیستم. این آخرین رمان اسوو همانطور که از نامش می‌توان حدس زد داستان دلباختگی پیرمردی به زنی جوان است. البته اسوو به این سوژه به‌شکل کلیشه‌وار نزدیک نشده و چیزهایی اضافه کرده که کتاب را خواندنی کرده است. مهمترین وجه تمایز این رمان با سایر داستانهایی که چنین خط داستانیی دارند، طنز نویسنده است که حتی در عنوان کتاب هم خود را نشان می‌دهد. اسوو پیرمرد هوس‌باز قصه را به سخره می‌گیرد و او را (و به احتمال زیاد خودش را) هجو می‌کند. پیرمردی که این‌قدر در توجیه عمل خود جلو می‌رود که به نظریه‌پردازی رو می‌آورد. اسوو در جایی از داستان می‌گوید: «به این ترتیب، پیرمرد مهربان ما در سن کهولت نویسنده شد.»

وجه تمایز این اثر در این نوع نگاه خلاقانه و طنازانه نویسنده است.
        

8

          به نام او

«۱۹۷۹» یکی از رمان‌هایی بود که به‌یکباره و بی‌مقدمه آن را در دست گرفتم، شروع کردم و به پایان رساندم. اصلی‌ترین دلیلش هم عنوان رمان و دلالتی که بر ماجرای انقلاب ایران داشت، بود.
«۱۹۷۹» رمان کریستیان کراخت سوئیسی است که محمد همتی از مترجمان خوش‌‌نام از زبان آلمانی آن را ترجمه کرده و اولین اثر از این نویسنده است که به مخاطبان فارسی‌زبان عرضه می‌شود.
داستان  در سال ۱۹۷۹ می‌گذرد و در دو بخش روایت شده است. بخش اول در ایران در آستانه انقلاب می‌گذرد و بخش دوم در چین کمونیستی . داستان یک طراح دکور آلمانی که به همراه دوستش به ایران می‌آید.
داستان خط روایی مشخصی ندارد یعنی نقطه آغاز و عطف و فرجام به آن شکلی که از یک رمان انتظار داریم، ندارد مثل قطاری است که گذر می‌کند و داستانی را روایت می‌کند بدون اینکه بخواهد نتیجه یا پیام خاصی را به تو القا کند. نویسنده در توصیف موفق بوده. او تهران در آستانه انقلاب را با هنرمندی برای ما ترسیم می‌کند و جالب اینجاست که سنش آنقدری نیست که از لحاظ زمانی آن سال را به‌درستی درک کرده باشد ولی چنان روایت می‌کند که انگار خودش در آن سالها به ایران سفر کرده است. او در بخش اول که در حدود دو سوم کتاب را شامل می‌شود به ایران که علیه امریکا قیام کرده می‌پردازد و در بخش دوم طی سفری که قهرمان اصلی‌اش به چین دارد به این کشور می‌رود و تصویری دهشتناک از دیگر قطب عالم نشان می‌دهد. شاید کسی بتواند از این توصیف‌ها نتیجه‌گیری خاصی بکند ولی به نظر من کراخت اصلا نمی‌خواسته پیام یا نتیجه خاصی را القا کند به نظرم من او می‌خواهد تنها و تنها سرگردان بودن انسان این دوره از تاریخ را نشان دهد و موفق هم می‌شود.
اگر دنبال یک رمان درجه یک هستید سراغ این کتاب نروید ولی اگر می‌خواهید کتابی بخوانید و لذتی ببرید و با یک نویسنده جدید آشنا شوید این کتاب را بخوانید.
        

30

          به نام خدا

«جنگ داخلی اسپانیا» یکی از مهمترین وقایع قرن بیستم بود که در فاصله ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹ به وقوع پیوست یعنی در همان سالی که جنگ جهانی دوم آغاز شد، جنگهای داخلی اسپانیا با پیروزی ژنرال فرانکو به پایان رسید. در سال ۱۹۳۱ نظام سلطنتی در اسپانیا سقوط کرد و جمهوری‌خواهان که اغلب منشی چپ‌گرایانه و سوسیالیستی داشتند بر سر کار آمدند پنج سال بعد فرانکو یکی از ژنرالهای ارتش کودتا کرد و  طی سه سال تمام نیروهای جمهوری‌خواه را شکست داد و قریب سی و شش سال حکومتی دیکتاتوری و فاشیستی را بر اسپانیا مستقر ساخت.

بسیاری از نویسندگان و هنرمندان دنیا در قبال جنگ اسپانیا موضع نشان دادند و عده‌ای از آنها حتی وارد میدان نبرد شدند. کسانی چون ارنست همینگوی، آندره مالرو، آرتور کستلر و جورج اورول. که کتابهایی که در ادامه می‌آید به‌ترتیب توسط این نویسندگان نوشته شده و جزو آثار ماندگار ادبیات قرن بیستم است؛ رمان «این ناقوس مرگ کیست؟»، رمانِ «امید» و دو کتاب گزارش‌گونه  «گفتگو با مرگ» و «به یاد کاتالونیا»

من هر چهار کتاب را داشتم و می‌خواستم با یکی از آنها خواندن درباره جنگ اسپانیا را شروع کنم و هر بار پیش نمی‌آمد، به همین خاطر رمان «این ناقوس مرگ کیست؟» را علی‌رغم همه علاقه و ارادتم به همینگوی تا به امروز نخوانده‌ام. ولی بالاخره یکی از کتابها را خواندم و ان‌شاءالله اگر عمری بود باقی را هم خواهم خواند؛ «به یاد کاتالونیا» نوشته جورج اورول با ترجمه استاد عزت‌الله فولادوند.

اوورل هم به مانند آن نویسندگانی که نام بردم در جنگ داخلی اسپانیا شرکت کرد و به مبارزه پرداخت و حتی مجروح هم شد. جراحتی که می‌گویند یکی از علت‌های مرگ اورول بوده است. او در ابتدا به‌عنوان گزارش‌نویس به اسپانیا اعزام شد و سپس در کاتالونیا به نیروهای جمهوری‌خواه پیوست و دست به اسلحه برد. «به یاد کاتالونیا» شرح ماه‌هایی است که او در اسپانیا بوده و چه در میدان جنگ و چه در پشت جبهه به مبارزه پرداخته است.

کتاب را می توان به دو بخش تقسیم کرد. بخشی که اورول به شرح و توصیف میدان جنگ و کاتالونیای جنگ‌زده و انقلابی می‌پردازد و الحق که او استادانه این کار را انجام داده، به نظر من در گزارش‌نویسی اورول بدیل ندارد، و بخش دوم تحلیلهایی است که او نسبت به نیروهای سیاسی دارد. این بخش به دو دلیل دلچسب نیست. یک اینکه خواننده عادی با جزئیات اهداف و اغراض نیروهای سیاسی گوناگونی که اورول برمی‌شمرد ناآشنا است و دوم هم به این علت که تحلیل‌های اورول شا‌‌ذ و مختص به خود اوست و من یکی به صداقت و اصالتشان شک دارم هرچه نباشد اورول سالها مامور مخفی ام آی سیکس بوده است. ولی فارغ از اینها نثر کتاب و گزارشهای اورول چندان جذاب است که حتی اگر با او هم‌نظر نباشیم باید این کتاب را بخوانیم و از آن لذت ببریم. ترجمه استاد فولادوند هم بسیار خوب از آب درآمده است به‌خصوص که ایشان مقدمه‌ای مفصل درباره زندگی و آثار اورول را نیز به کتاب افزوده‌اند.

متاسفانه سال‌های زیادی می‌شود که این کتاب نایاب است و امیدوارم نشر خوارزمی هرچه زودتر آن را تجدیدچاپ کند. همانطور که در همین چند ماه اخیر نسخه صوتی‌اش را وارد بازار نشر کرد. 
یکی از دلچسب‌ترین بخش‌های کتاب برای من بند پایانی کتاب است که آن را با شما به اشتراک می‌گذارم.

«و بعد هم انگلستان - جنوب انگلیس که شاید شادابترین مناظر طبیعی دنیا را داشته باشد. وقتی کسی از آنجا می‌گذرد - بویژه هنگامی از حال آشفته‌ای که در اثر سفر دریائی پیدا کرده است، آسوده، کم‌کم حالش بهتر می‌شود و تشکهای مخمل واگن قطار را زیرش احساس می‌کند دشوار باور می‌کند که براستی جائی دیگر اتفاقی در جریان است. زمین لرزه در ژاپن، قحطی در چین، انقلاب در مكزيك؟ نگران نباشید؛ صبح به صبح بطری شیر در خانه تحویل می‌شود، «نیو استیتس» من مطابق معمول جمعه‌ها بیرون می‌آید. تا شهرهای صنعتی هنوز فاصله زیاد است - فعلا آن لکه دود و بدبختی پشت انحنای سطح زمین پنهان است. اینجا هنوز همان انگلستانی بود که در کودکی می‌شناختم: بستر گود خطوط آهن غرق در گلهای وحشی، چمنزارهای پرپشت محل نشخوار اسبهای تنومند و براق، چشمه‌سارهای آرام در میان درختان بید، نارونهای سرسبز، بوته‌های گل میمون در باغچه خانه‌های روستائی. و بعد دشت پهناور و آرام حومه لندن... دویه‌ها در آبهای تیره و آلوده رودخانه، خیابانهای آشنا، پوسترهای مخصوص اعلام مسابقات كريكت و ازدواج اعضای خاندان سلطنتی، مردها با کلاه ملون، كبوترها در میدان ترافالگار، اتوبوسهای قرمز، پلیسهای  با لباس سرمه‌ای - و همه و همه در خواب عمیقی که انگلستان را ربوده است. گاهی می‌ترسم هرگز از این خواب بیدار نشویم مگر آنکه غرش بمبها از جا بلندمان کند.»
        

33

          به نام او

به دلایلی این رمان را در دو نوبت خواندم به این معنا که نیمی از آن را در یک بازه زمانی و نیمی دیگر را با وقفه‌ای یک‌ماهه پس از آن خواندم. اغلب اگر رمانی را کنار بگذارم تا به کاری برسم و بعد بیایم به‌سراغش به‌دلیل فراموش‌کردن داستان اصلی و خرده‌روایت‌ها و یا حتی دورشدن از فضا، یا هیچ‌وقت آن را به پایان نمی‌رسانم یا اینکه دوباره از اول شروع می‌کنم. ولی «در» نوشته ماگدا سابو قضیه‌اش اندکی متفاوت است.

ما در این رمان با یک داستان اصلی و خرده‌روایت‌های پیرامونی‌اش روبه‌رو نیستیم بلکه موتور محرک رمان یک شخصیت است؛ «امرنس» پیرزنی با شخصیتی غریب که احتمالا در کمتر داستانی مشابه‌اش را دیده‌اید. مگر در دنیای واقعی با فردی از اطرافیان شما مشابهت‌هایی داشته باشد. من بعد از خواندن یکی دو فصل مابه‌ازای بیرونی او را در زندگی‌ام پیدا کردم و اتفاقا به چند نفر از دوستانم که آن عزیز را می‌شناختند توصیه کردم که رمان «در» را بخوانند.

چیزی نمی‌خواهم از کتاب بگویم چون به‌راحتی داستان لو می‌رود. داستان پرکشش و خوبی بود هرچند در نیمه‌ها کمی خسته‌کننده می‌شد و به نظر می‌رسید که نویسنده اگر موجزتر می‌نوشت با اثر بهتری روبه‌رو بودیم. ولی در کل این‌قدر خوبی دارد که این نقص بخشودنی است. ترجمه هم خوب بود. نصرالله مرادیانی یکی از مترجمان کاربلد و قابل اتکای این روزها است.

خلاصه کتاب را بخوانید و لذت ببرید. البته من مانند بسیاری از کسانی که بر این کتاب مرور نوشته‌اند، شیفته این کتاب نیستم، و واقعیتش را بخواهید دلیلش را هم نمی‌فهمم. ولی به‌هررو کتاب خوبی است آن هم از ادبیات جغرافیایی که برای من یکی کمتر شناخته شده است.
        

45

          به نام او

بیش از یک ماه پیش درست در همان روزی که منتشر شد، خواندمش. و می‌خواستم چیزی بنویسم که زمان خورد و نشد ولی بر سبیل عادت و آنچه بر خود لازم می‌دانم چند کلمه‌ای در مورد این اثر آقای ایرج پارسی‌نژاد می‌نویسم. من هرچه از ایرج پارسی‌نژاد خوانده‌ام متوسط و متوسط رو به پایین بوده است. در زمینه نقد و پژوهش ادبی حرف چندانی برای گفتن ندارند. البته ادعای خاصی هم ندارند. درباره ادبیات معاصر می‌نویسند. خدا حفظشان بفرماید.

ایشان در مقدمه اظهار ارادتی تام و تمام به نیما دارند و می‌گویند که می‌خواهند از خلال یادداشت‌ها  نیما را برای مخاطبان به تصویر بکشند. اولا که مشخص نیست این «یادداشت‌ها» به کدام یک از آثار منثور نیما دلالت دارد. یادداشت‌های روزانه؟ نقل قول‌ها؟ نامه‌ها؟ آثاری چون «حرف‌های همسایه» یا «ارزش احساسات»؟ مولف مشخص نمی‌کند که منظورش از یادداشت‌ها چیست. او به فراخور قصدی که دارد به هریک از این نوشتجات ارجاع می‌دهد. حالا قصدشان چیست؟ مقدمه می‌گوید دوستدار نیما می‌خواهد او را بشناساند. ولی متن می‌گوید فردی درصدد تخریب نیما است و می خواهد او را آدمی ضعیف‌النفس، دمدمی‌مزاج، عصبی، دیوانه و ... نشان دهد. شک نیست که نیما مانند هر شاعری در سن پیری با مشکلات عدیده ای روبرو بوده در برخی موارد در حق دیگران بی‌انصافی به خر ج داده، نسبت به برخی شاگردانش سوءظن داشته، حرفهای نادرست و قضاوتهای اشتباه درباره شعر خودش و دیگران داشته. ولی اینکه ما از نوشته‌های او قسمتهایی را دستچین کنیم که تمام این موارد در کنار هم قرار بگیرد. از قصد و نیتی مرموز حکایت دارد. فقط کوتاه به قسمت «عالیه جهانگیر» همسر نیما اشاره می‌کنم. پارسی‌نژاد طوری نوشته که انگار هیچ عشق و علاقه‌ای بین عالیه و نیما نبوده و عالیه او را تحمل می‌کرده یا نیما اصلا اهل کار و تلاش نبوده و وبال عالیه بوده است. نامه‌های نیما به عالیه خصوصا در سالهای ابتدای زندگی مشترک آنها و همچنین «سفرنامه رشت و بارفروش» این تصویر پارسی‌نژاد از رابطه نیما و عالیه را رد می‌کند. این دو دوستدار هم بوده‌اند و سالها در کنار هم زندگی کرده‌اند و البته عالیه در زندگی با شاعری که در طول حیات خود قدری فراخور کارش ندیده، سختی بیشتری را متحمل شده است. ولی او تا آخرین روزهای زندگی‌اش عاشقانه نیما را دوست داشت و تمام سعی و همتش را معطوف به چاپ هرچه بهتر آثار او کرد.
باری این کتاب به یک بار خواندن آن‌هم برای کسی که نیما را می‌شناسد نه آن‌که بخواهد با نیما آشنا شود، می‌ارزد. در غیر این صورت تاثیر منفی خواهد گذاشت.
        

37

          به نام او

این کتاب را چند وقت میشه توامان هم شنیدم و  هم خواندم و بسیار لذت بردم. به طوری که بعد از این کتاب دو تای دیگر از کتابهای مولف را تهیه کردم تا بخوانم. البته اصغر عبداللهی نام آشنایی برای اهالی سینما و داستان است ولی چون من کمتر داستان ایرانی خوانده‌ام تا پیش از این چیزی از او نخوانده بودم. 

کتاب را مدتها پیش به توصیه رفیقی خریدم ولی به دلیلی رغبتی برای خواندنش نداشتم. شاید اگر دلیلم را بگویم شاید مسخره بنماید ولی چه کنم که برای من کتاب‌خوان این چیزها هم مهم است. واقعیت طرح جلد کتاب به‌خصوص رنگ آن برای من پس‌زننده بود. برای من کتاب‌آرایی اعم از صفحه‌آرایی، قطع و طرح جلد مهم است. من کتاب که می‌خوانم حتی تعداد خطهای صفحه را هم می‌شمرم. کلا تمام این مولفه‌ها به بهتر خواندن و بیشتر لذت بردن از کتاب کمک می‌کنند. باری نمی‌خواهم بیش از این به این مسئله بپردازم چرا که خودم در نشری مسئولیت دارم و هر نوع نقدی که می‌خواهم بکنم می‌تواند متوجه کار خود من هم باشد.

باری کتاب از دوازده قصه تشکیل شده. شاید عده‌ای که این کتاب را خوانده‌اند بگویند جستار. اگر حرف آن‌ها را بپذیریم باید بگوییم جستارها یا تک‌نگاریهایی که از روایت داستانی نهایت بهره‌برداری را کرده است. عبداللهی در هر بخشی از این کتاب داستان نگارش یکی از فیلمنامه‌ها یا نمایش‌نامه‌هایش را روایت می‌کند و در خلال هر کدام به یکی از مولفه‌های مهم در فیلمنامه‌نویسی می‌پردازد. مثل گفتگونویسی، شخصیت‌پردازی، پایان‌بندی و چیزهای دیگر. نثر عبداللهی بسیار روان همه‌فهم و جذاب است. او پیش از آن‌که فیلمنامه‌نویس باشد داستان‌نویس بوده. و حالا که من این کتاب را خوانده‌ام و با فیلمهایی که او متنش را نوشته و من پیش از این دیده‌ام مقایسه‌ای سردستی و شتابزده کردم به این نتیجه رسیدم که او بیش از آن‌که فیلمنامه‌نویس موفقی باشد داستان‌نویس موفقی است. هرچند شاید اهالی سینما نظر دیگری داشته باشند. به هررو «قصه‌ها از کجا می‌آینده» قصه‌هایی برای چگونگی تعریف‌کردن قصه‌ها است. قصه‌هایی که نهایتا به تصویر کشیده می‌شوند. خواندنش را به‌شدت توصیه می‌کنم
        

24

          به نام او

«آنجا که نامی نیست» مجموعه غزل یوسفعلی میرشکاک بی‌شک یکی از بهترین مجموعه شعرهای سالهای اخیر است که متاسفانه با بی‌مهری روبرو شده. میرشکاک که به مشغله‌های قلمی بسیاری مبادرت ورزیده، مهمترین وجه هنری‌اش شاعری است و در بین تمام قوالب ادبی در غزل تبحر دارد. چیزی که با توجه به ظاهر پرجوش‌وخروشی که از او سراغ داریم عجیب می‌نماید. ولی با خواندن غزلهای او  بخصوص غزلهای این دفتر پی می بریم که تنها عشق است که می‌تواند روح عاصی او را مهار می‌کند. خود او در مقدمه کتاب با آن نثر منحصربفردش چنین می‌نویسد:
«با وجود این‌همه ناگواری، گویی در ازل بردوش‌بردن بار عشق و برپانگه‌داشتن  عَلم یاد و نام اساطیر عاشقانه، همچون سنگ سیزیف برای جان جنون‌مندان مقدّر شده است.»
و اما یک غزل از این دفتر؛

گفتی از اتفاقی که تازه‌ست، از کهن داستان جهان؛ عشق 
اتفاقی که همواره بوده‌است، باستانی‌ترین داستان عشق 

جز همین داستان هرچه خواندم، رنگ نیرنگ و بیهودگی داشت 
رنگ‌ها را گرفت و به من داد، رنج بیرنگي جاودان؛ عشق 

من زمین تھی دست بودم، از گران باری و تیرگی مست 
روشنم کرد و پرواز آموخت، برد آن سوتر از آسمان، عشق 

پهن دشت شگرف بهشت است وسعت تنگنایی که دارد 
لامكان است جایی که دارد درنگنجد به شرح و بیان عشق 

در همه نیستی سوی عشق است، سربه سر هستی‌ام نیستی باد 
بیکران هستی از نیستی زاد، پس چه ترسم من از بیکران عشق

عاشقی گربدانی چه چیزی‌ست، هر دوگیتی به چشمت پشیزی‌ست 
هردمت چون خدا رستخیزی‌ست، میشناسی خدا را؟ همان عشق

عاشقی کیمیای وجود است جسم وجان عشق را در سجود است 
عشق بنیان بود و نبود است کفر و دین، آشکار و نهان، عشق 

عشق کرده ست این نغمه را ساز، دیده پایان ره را در آغاز 
درکشیده‌است و در میکشد باز از می خویش رطل گران عشق 

سِر هستی تویی گرنباشی، پا توان بود اگر سر نباشی 
فقر باشی توانگر نباشی، تا کند فارغت زین و آن، عشق 

تا مرا بر زمین مرده دیدی، از فراسوی هستی رسیدی 
روح در قالب من دمیدی، آه ای مادر مهربان؛ عشق

پ.ن: به‌عنوان ناشر این اثر باید نوید بدهم چاپ دوم این دفتر با ویرایشی اساسی در دست نشر است و ان‌شاءالله به نمایشگاه خواهد رسید.
        

12

          به نام او

این سری کتابهای نشر «طرح نو» با نام «بنیان‌گذاران فرهنگ امروز» حرف ندارد، هر کتابی را از این سری دیدید بخرید و بخوانید پشیمان نمی‌شوید. مدتها بود می‌خواستم کتاب «تولستوی» نوشته هنری گیفورد را بخوانم که خب قسمت نمی‌شد. یک روز صبح بی‌مقدمه برداشتمش و یک‌ضرب یک روزه تمامش کردم کتاب اطلاعات خوب و البته ناکافی، درمورد تالستوی باید هزاران صفحه نوشت، درباره غول نویسندگی جهان داده بود و بیشتر بر وجه غیرداستانی و نظریه‌پرداز او متمرکز بود که البته این هم جزو امتیازات کتاب است و کمتر در مورد آن صحبت می‌شود. اغلب تالستوی نظریه‌پرداز را واعظ و ناصحی درازنفس می‌دانند. ولی گیفورد به این وجه او به دید تحقیر نمی‌نگرد و آن را واشکافی می‌کند و به نظر من منصفا حکم صادر می‌کند. در مورد ترجمه کتاب هم کوتاه بگویم که اگرچه دکتر علی‌محمد حق‌شناس  آن را ترجمه کرده و دکتر حسین معصومی همدانی نیز آن را ویرایش کرده من در متن به چند مورد نارسایی برخوردم که شاید اشکال از من است نه این بزرگواران :)   
خلاصه این کتاب را بخوانید لذت ببرید. 
        

26

          به نام او

معمولا در مقابل کتابهایی که توسط رسانه‌ها بزرگ‌نمایی و تبلیغ می‌شوند جبهه می‌گیرم. بخصوص کتابهای نشر چشمه. چون دو یا سه تجربه بد از آن داشته‌ام. «بندها» با اینکه از نشر چشمه بود و جو رسانه‌ای برایش راه افتاد از این قاعده مستثنا ماند. به‌توصیه دوست کتابخوان و معتمدی خریدم، خواندم و پشیمان نیستم چون رمان خوبی بود.

از همان سطرهای اول «بندها» مرا به یاد آثار یکی از نویسندگان محبوبم یعنی خانم «ناتالیا گینزبورگ» انداخت. استارنونه به‌مانند گینزبورگ ایتالیایی است و وجه مشترک «بندها» و آثار آن نویسنده فقید واکاوی شخصیتها در موقعیتهای اجتماعی و خانوادگی بود. به‌طوری که پس از مطالعه اثر یا ما خود را از قضاوت در مورد شخصیت‌ها برحذر می‌داریم یا سعی می‌کنیم انسانی‌تر و منصفانه‌تر آن ها را قضاوت کنیم.

ایرادی ندارد خط اصلی داستان را فاش کنم. «بندها» در مورد زندگی زوجی است که مرد در برهه‌ای از زندگی خیانت می‌کند و زندگی‌شان پس از فراز و فرودی ادامه پیدا می‌کند. داستانی که شاید در ده‌ها رمان سابقه داشته باشد. هنر نویسنده در نوع پرداخت به این موضوع است. او از هر دو طرف قضیه به این موضوع نگاه می‌اندازد و در فصل آخر شگفتانه‌ای را رو می‌کند تا نشان دهد یک رابطه زناشویی تنها دو طرف ندارد. نوع روایت هم بدیع است. کتاب با چند نامه شروع می‌شود سپس در دو فصل بعد اعضای خانواده به روایت می‌پردازند.

من از این رمان و ترجمه‌اش خوشم آمد و آن را به همه رمان‌خوان‌ها توصیه می کنم.

در آخر اینکه نام رمان و مضمونش مرا به یاد یک رباعی از مرحوم حسین منزوی انداخت:

دستی که به دست من بپیوندد، نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد، نیست
زنجیر، فراوانِ فراوان، اما
چیزی که مرا به زندگی بندد نیست
        

38