یادداشت محمدامین اکبری

        به نام او

خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ ما ابوسعید قدس الله روحَهُ العزیز بود، گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایتهای شیخ برای او می‌نوشتم. کسی بیامد که «شیخ ترا می‌خواند.» برفتم. چون پیش شیخ رسیدم، شیخ پرسید که «چه کار می‌کردی؟» گفتم: «درویشی حکایتی چند خواست از آن شیخ، می‌نوشتم.» شیخ گفت: «یا عبدالکریم! حکایت نویس مباش چنان باش که از تو حکایت کنند.»
اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی‌سعید، به تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات آگه، چاپ ۲، صفحه ۱۸۷

اشتفان تسوایگ، نویسنده یهودی‌تبار اتریشی، هم حکایت‌نویس بود و هم چنان زندگی کرد و مُرد که از زندگی‌اش حکایت‌ها نوشته‌اند. یکی از حکایاتی که از زندگی او نوشته‌اند، کتاب «آخرین‌ روزهای اشتفان سوایگ» نوشته لوران سِکسیک است. سکسیک در این رمان به ماه‌های پایانی زندگی تسوایگ در برزیل می‌پردازد، ماه‌هایی که به خودکشی او و همسرش شارلوت تسوایگ منتهی می‌شد. تسوایگ در کنار ارنست همینگوی و ویرجینیا وولف از مشاهیر ادبیات داستانی هستند که خود به زندگیشان پایان دادند ولی مورد تسوایگ با دیگران متفاوت است و پیرنگ داستانی قویی دارد.

تسوایگ از نویسندگان مشهور اروپایی در سال‌هایِ میان دو جنگ جهانی بود و آثار پرمخاطب زیادی از او منتشر شد، یکی از شاخه‌هایی که در آن تبحر داشت زندگی‌نامه‌نویسی و چنان‌که در اول کلام به آن اشاره کردم حکایت‌نویسی بود. او حکایت زندگی مشاهیر اروپایی را به رشته تحریر درآورد و با این کار به‌نوعی شیفتگی و علاقه‌اش به هنر و فرهنگ اروپایی را نشان داد. تسوایگ زندگی‌نامه کسانی چون نیچه، تالستوی، داستایفسکی، هولدرلین، بالزاک، استاندال، فون‌کلایست و ... را نوشت. و البته رمان‌ها و داستان‌های کوتاهی هم از او به یادگار مانده که به‌واقع شاهکار است. مثلاً داستان کوتاه «مجموعة نامرئی» (به ترجمة علی‌اصغر حداد) و داستان بلند «حدیث شطرنج» (به ترجمة محمود حدادی).

تسوایگ در سال ۱۹۳۴، یک سال بعد از به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان، کشورش اتریش را به مقصد لندن ترک کرد و در سال ۱۹۴۰ با بالاگرفتن جنگ جهانی دوم و پیشروی آلمان، از انگلستان را به امریکا مهاجرت کرد. او در امریکا هم دوام نیاورد و در 1941 به برزیل رفت و ماه‌های پایانی عمرش را در این کشور که مقصد بسیاری از یهودی‌های متواری اروپایی بود، گذراند. او در این سالها با شارلوت یا همان لوته، منشی سابقش ازدواج کرد و باقی عمر را با او بود. درد غربت با تسوایگ چنان کرد که او در سال 1942 به همراه همسرش دست به خودکشی زد؛ تصویر جنازه این دو در کنار هم، یکی از معروفترین عکس‌های سالهای جنگ جهانی دوم است. تسوایگی که خیلی زودتر از روشنفکران اروپایی خطر فاشیسم را دریافته بود و از ترس جان جلای وطن کرده بود در برزیل کیلومترها دورتر از کانون اتفاقات دنیا خودخواسته در آغوش مرگ جای گرفت. پایان زندگی تسوایگ من را به یاد حکایت معروفی از «مثنوی معنوی» می‌اندازد، حکایتی که پایان‌بخش این نوشته است.

و اما چند کلامی دربارة «آخرین‌ روزهای اشتفان سوایگ»؛ سکسیکِ فرانسوی با توجه به اینکه اغلب مخاطبان ادبیات داستانی با فرجام زندگی تسوایگ آشنا هستند بیشتر همت خود را صرف پرداخت داستانش کرده. او چندان به عنصر غافل‌گیری مخاطب در پایان‌بندی داستان تکیه نکرده، بلکه سعی کرده داستان روزهای پایانی زندگی او را درست و بی‌لکنت بیان کند. داستان چنان دراماتیزه هست که نویسنده کار چندانی برای جذاب کردن داستان ندارد، بلکه باید با ساختی مناسب داستانش را تعریف کند. به همین جهت او کتاب را در شش فصل که شش ماه پایانی زندگی تسوایگ را شامل می‌شود، نوشته است.کتاب خوشخوان است و ترجمه خوبی دارد. ولی با همین یک کتاب نمی‌توان قضاوت درستی از توانایی‌های نویسنده رمان داشت. 

و اما حکایت «نگریستن عزرائیل بر مردی، و گریختنِ آن مرد در سرای سلیمان، و تقریرِ ترجیحِ توکّل بر جهد، و قلّت فایدة جهد»؛

ساده‌مردی چاشتگاهی در رسید
در سرا عدلِ سلیمان در دوید
رویَش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت: ای خواجه چه بود‌؟
گفت: عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت: هین، اکنون چه می‌خواهی؟ بخواه
گفت: فرما باد را، ای جان‌پناه
تا مرا زین‌جا به هندُستان بَرَد
بوک بنده کآن طرف شد، جان بَرَد
***
نَک ز درویشی گریزانند خلق
لقمة حرص و اَمَل ز‌آنند خلق
ترسِ درویشی مثالِ آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
***
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعرِ هندستان بر آب
روزِ دیگر وقتِ دیوان و لقا
پس سلیمان گفت عزرائیل را
کآن مسلمان را به خشم از بهرِ آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان؟
گفت: من از خشم کَی کردم نظر؟
از تعجّب دیدمش در ره‌گذر
که مرا فرمود حق کامروز هان
جانِ او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم: گر او را صد پَر ا‌ست
او به هندستان شدن دور اندر است!
***
تو همه کارِ جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم‌‌؟ از خود‌‌؟ ای محال!
از که برباییم‌‌؟ از حق‌‌؟ ای وبال!
مثنوی معنوی، به تصحیح دکتر محمدعلی موحد، نشر هرمس، چاپ پنجم، دفتر اول، صفحه ۶۲ و ۶۳
      
273

14

(0/1000)

نظرات

بسیار یادداشت خوبی بود
مخصوصاً که اول و آخرش با دو حکایت زیبا مزین شده بود
1

2

لطف دارید 

1