یادداشت‌های آریانا سلطانی (161)

          فونتامارا
نوشته اینیاتسیو سیلونه
ترجمه منوچهر آتشی 

.
.
"او آماده بود که برای موفقیتش هرکاری بکنه. تمام این کارا رو به خاطر عشق یک زن می‌کرد. شایدم مرگ نجاتش داده باشه." صفحه ۱۹۰
. 

اینیاتسیو سیلونه، نویسنده و متفکر برجسته ایتالیایی قرن بیستم، با نام اصلی سکوندو ترانکویلی در سال ۱۹۰۰ در منطقهٔ آبروتزو زاده شد. او در سال‌های نخست جوانی به جنبش‌های سیاسی چپ گرایش پیدا کرد و به عضویت حزب کمونیست ایتالیا درآمد. اما با مشاهدهٔ انحرافات ایدئولوژیک و سخت‌گیری‌های استالینی، از آن حزب فاصله گرفت و به تدریج به یکی از منتقدان سرسخت تمامیت‌خواهی، چه در قالب فاشیسم و چه در شکل کمونیسم اقتدارگرا، بدل شد. این سیر اندیشه و تجربه‌های سیاسی در سراسر آثارش بازتاب یافته است. سیلونه در تبعید، عمدتاً در سوئیس، می‌زیست و همانجا مهم‌ترین رمان‌هایش از جمله فونتامارا و نان و شراب را نوشت. نگاه او بیش از هر چیز معطوف به دهقانان و فرودستان جامعه بود، کسانی که در نظام‌های سیاسی و اقتصادی زمانه‌اش سهمی جز محرومیت و بی‌عدالتی نداشتند. 

رمان فونتامارا (1933) نخستین اثر مهم سیلونه و احتمالاً شناخته‌شده‌ترین کار او در سطح جهانی است. داستان در روستایی کوچک در جنوب ایتالیا به همین نام رخ می‌دهد، جایی که مردمانش—دهقانانی فقیر و ساده‌دل—زندگی خود را بر پایهٔ کار بر زمین، آب اندک و امیدی اندک‌تر می‌گذرانند. سیلونه در همان آغاز، فضای فقر و درماندگی را ترسیم می‌کند و سپس تضاد اصلی را آشکار می‌سازد: ورود قدرت‌های تازه، چه دولت مرکزی و چه سرمایه‌دارانی که با نام «تمدن» و «پیشرفت» پا به زندگی مردم می‌گذارند. 

یکی از نخستین تنش‌های داستان مربوط به ماجرای مالیات‌ها و سپس حق‌آبه و برق‌رسانی است. دهقانان فونتامارا که از درک پیچیدگی‌های قوانین مالی و قراردادهای جدید عاجزند، ناگهان خود را در برابر نظامی می‌یابند که هم زمین و هم آبشان را می‌بلعد. در این میان، شخصیتی به نام ترادر به‌عنوان نماد سرمایه‌داری فریبنده وارد می‌شود. او با وعده‌های رفاه، عدالت و توسعه، اعتماد اهالی را جلب می‌کند، اما اندک اندک نشان می‌دهد که هدفش چیزی جز بهره‌کشی و چپاول نیست. به این ترتیب، زندگی دهقانان فونتامارا در مسیر تازه‌ای از استثمار قرار می‌گیرد: مالیات‌های سنگین، محرومیت از زمین‌های کشاورزی و از دست رفتن حق دسترسی به آب و برق.


از منظر ادبی، سیلونه نویسنده‌ای بود که بیش از هر چیز بر سادگی بیان و وضوح روایت تکیه می‌کرد. او در پی آفرینش ساختارهای پیچیده یا بازی‌های زبانی نبود، بلکه دغدغه‌اش این بود که رنج و ستم اجتماعی را در زبان مردم عادی بازگو کند. نثر او سرراست، بی‌پیرایه و مستقیم است، تا آن‌جا که برخی منتقدان آن را بیش‌تر یادآور گزارش یا شهادت می‌دانند تا داستانی صرفاً تخیلی. همین ویژگی باعث می‌شود آثارش به سرعت با مخاطب ارتباط برقرار کنند، به‌ویژه با کسانی که نسبت به سرنوشت طبقات محروم حساسیت دارند.

با وجود این، آن‌چه رمان را از یک گزارش اجتماعی ساده متمایز می‌کند، لحن انتقادی و صریح آن است. سیلونه می‌کوشد بی‌عدالتی‌های فاشیسم و سرمایه‌داری را افشا کند و به دهقانان صدایی ببخشد. با این حال، منتقدان بارها یادآور شده‌اند که فونتامارا—همچون بسیاری از رمان‌های سیاسی دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰—تا اندازه‌ای ایدئولوژیک است. به بیان دیگر، در حالی که یک رمان کلاسیک معمولاً مجالی به مخاطب می‌دهد تا خود قضاوت کند، در این اثر اغلب دیدگاه نویسنده یا راوی به شکل مستقیم و پررنگ بیان می‌شود. بنابراین، خواننده به جای آن‌که تنها شاهد باشد، مدام با قضاوت‌ها و داوری‌های روشنفکرانه مواجه می‌شود. البته باید توجه داشت که این ویژگی در بافت تاریخی و سیاسی زمانهٔ سیلونه قابل فهم است: او در تبعید و در شرایطی نوشت که فاشیسم در کشورش حاکم بود و امکان بی‌طرفی یا سکوت برای یک نویسندهٔ متعهد تقریباً وجود نداشت. 

در میان شخصیت‌های رمان، براردو ویولا جایگاهی ویژه دارد. او جوانی است که هم نیروی زندگی و هم امید به تغییر را در خود حمل می‌کند، اما سرنوشتی تراژیک نصیبش می‌شود. براردو با روحیهٔ مقاوم و سرکش خود نماد شورش علیه وضع موجود است، اما همانند بسیاری از قهرمانان روستاهای محروم، قربانی می‌شود. این سرنوشت تلخ نه تنها بُعد انسانی رمان را تقویت می‌کند، بلکه نگاه واقع‌گرایانهٔ نویسنده را نیز نشان می‌دهد: در جهانی که نابرابری ساختاری ریشه‌دار است، قهرمانان فردی نیز به آسانی از میان می‌روند. 

ترجمهٔ فارسی فونتامارا به قلم منوچهر آتشی از جمله ترجمه‌های روان و خوش‌خوان این اثر به شمار می‌رود. آتشی توانسته است لحن ساده و روستایی رمان را به فارسی منتقل کند، بی‌آن‌که از بار اجتماعی و انتقادی آن بکاهد. همین ترجمه سبب شده کتاب برای خوانندهٔ فارسی‌زبان به‌ویژه در فضای دهه‌های گذشته جذابیت دوچندان داشته باشد.

در مجموع، فونتامارا رمانی است کوتاه، یک‌نفس‌خوان و تأثیرگذار. اگرچه نمی‌توان آن را بهترین اثر سیلونه دانست—چرا که بعدها در نان و شراب و دانه زیر برف به پختگی بیشتری در تلفیق داستان‌پردازی و اندیشه رسید—اما به‌عنوان نخستین گام جدی او در عرصهٔ ادبیات سیاسی، جایگاهی ویژه دارد. سلسله‌وقایع و نحوهٔ روایت در فونتامارا بسیار هوشمندانه چیده شده و خواننده را تا پایان همراه می‌سازد. این اثر، بیش از هر چیز، یادآور رنج مردمی است که صدایشان به گوش جهانیان نمی‌رسید، و شاید همین وظیفهٔ اخلاقی و انسانی، بزرگ‌ترین دستاورد رمان باشد. 

در پناه خرد

پی‌نوشت: فیلمی به اقتباس از اثر به همین نام در سال ۱۹۸۰ ساخته شده و دیدنی‌ست.
        

0

          

ویلیام شکسپیر، نمایشنامه‌نویس و شاعر انگلیسی سدهٔ شانزدهم و هفدهم، از برجسته‌ترین چهره‌های ادبیات جهان است که آثارش مرز زمان و مکان را درنوردیده‌اند. در میان تراژدی‌های سترگ او، شاه لیر جایگاهی ویژه دارد؛ نمایشی که با کاوشی ژرف در روان آدمی، رابطهٔ قدرت، عشق، وفاداری و خیانت را در تار و پود داستانی تلخ و پرصلابت به تصویر می‌کشد. این اثر، که نخستین‌بار در اوایل قرن هفدهم بر صحنه آمد، نه تنها روایتی از سقوط یک پادشاه کهنسال است، بلکه آیینه‌ای از شکنندگی اعتماد و سرشت متناقض انسان را پیش روی ما می‌گذارد.

شاه لیر، شاه مسن بریتانیا، پس از سال‌ها حکومت، تصمیمی عجولانه و سرشار از خودبزرگ‌بینی می‌گیرد: تقسیم کشور میان سه دخترش بر پایهٔ نوع و میزان ابراز عشق آن‌ها. در این تقسیم، دو دختر بزرگ‌تر—گونریل و رگان—با لفاظی‌های اغراق‌آمیز و تملّق‌آمیز، جایی برای خود باز می‌کنند؛ اما کوچکتر، کردلیا، با صداقت و خلوص سرشار لب به سخن می‌گشاید:

> “Nothing, my lord.”
> “I love your majesty / According to my bond; no more nor less.” 

این صداقت، نه عشقی کمتر، بلکه عشقی برخاسته از پیوند واقعی است—و لیر، در تعصب و غرور پیرانه‌سالش، آن را به‌عنوان بی‌وفایی می‌انگارد و کوردلیا را از پادشاهی می‌راند.

«شاه لیر»، از بزرگ‌ترین تراژدی‌های شکسپیر، آینه‌ای است که هم شکوه قدرت را می‌نمایاند و هم فرسودگی و ویرانی آن را. این اثر، نه تنها روایتی از یک پادشاه کهنسال است، بلکه کاوشی ژرف در ماهیت انسانی، پیوندهای خانوادگی و شکنندگی اعتماد است. شکسپیر، با زبانی سرشار از وزن و آهنگ، جهانی می‌آفریند که در آن مرز میان محبت و منفعت، حقیقت و فریب، چنان باریک است که گاه تنها یک کلمه، یک نگاه یا یک سکوت، همه چیز را دگرگون می‌سازد.

در فضای این نمایش، قدرت همچون باری سنگین بر دوش شخصیت‌هاست؛ باری که هم می‌آفریند و هم ویران می‌کند. شکسپیر، بی‌هیچ اغراق، نشان می‌دهد که چگونه تصمیم‌های بزرگ می‌توانند از اعماق عاطفه برخیزند و با این حال، در طوفان غرور و سوءتفاهم، سرنوشتی تلخ رقم زنند. نمادهای پررنگ این اثر—چون طوفان‌های بیرونی و درونی، و کورسویی که در برابر تاریکی می‌جنگد—نه تنها بر صحنه، که در جان خواننده طنین می‌اندازند.

«شاه لیر» سرشار از تضادهای انسانی است: عشق و خیانت، قدرت و ضعف، بینایی و نابینایی—نه فقط در معنای جسمانی، بلکه در توان یا ناتوانی برای دیدن حقیقت. این نابینایی، که گاه داوطلبانه و گاه ناخواسته است، به‌سان زخمی پنهان، تمام مسیر تراژدی را شکل می‌دهد. شخصیت‌ها، هر یک در تلاش برای یافتن جایگاه خویش، به سوی تقدیری گام برمی‌دارند که از پیش در لایه‌های ناپیدای رفتارشان نهفته است.

این تراژدی، ریشه در روایت‌های کهن دارد، اما شکسپیر با افزودن ژرفای روانی و لحن انسانی، آن را به اثری جهان‌شمول بدل کرده است. او نه تنها حکایتی از یک پادشاه، بلکه تصویری از انسان در مواجهه با حقیقتِ گذر زمان و شکنندگی پیوندها را خلق می‌کند—تصویری که حتی قرن‌ها بعد نیز تازه و برانگیزاننده است.

تأثیر این شاهکار، از ادبیات فراتر رفته و هنرمندان بسیاری را به بازآفرینی آن واداشته است. یکی از درخشان‌ترین نمونه‌ها، فیلم «آشوب» (Ran) ساخته آکیرا کوروساوا است. کوروساوا، با جابه‌جایی داستان به ژاپن قرون وسطی، به جای سه دختر، سه پسر را محور روایت می‌گذارد، اما جوهره تراژدی را حفظ می‌کند: زوال اقتدار، گسستن پیوندهای خانوادگی، و فرو رفتن جهان در هرج‌ومرجی که از دل تصمیم‌های انسانی برمی‌خیزد. در «آشوب»، رنگ، سکوت و خشونت، زبان تازه‌ای می‌یابند تا همان اندوه و عظمت «شاه لیر» را در سیمای سرزمینی دیگر بازگو کنند.

«شاه لیر» و «آشوب»، هر یک به زبان خویش، یادآور می‌شوند که فروپاشی، تنها پایان یک پادشاهی نیست؛ گاه، آغاز نگاهی تازه است به ماهیت انسان، و به پرسشی کهنه: وقتی همه چیز از دست می‌رود، چه چیزی از ما باقی می‌ماند؟

        

2

          
.
بیچارگان
فیودور داستایفسکی 
ترجمه خشایار دیهیمی 

.
آیا عشق می‌تواند در میان سیاهیِ روزمرگی زنده بماند؟

رمان بیچارگان اثر فئودور داستایفسکی، نخستین گام بلند او در دنیای ادبیات، داستانی است ساده و در عین حال عمیق، که نه با پیچیدگی‌های روایی، که با صداقتی دردناک و نگاهی انسانی به زندگی آدم‌هایی می‌پردازد که در حاشیه‌ی جامعه گم شده‌اند. این رمان، که در قالب نامه‌نگاری میان دو نفر روایت می‌شود، گفت‌وگویی است طولانی میان دو روح تنها؛ مردی چهل‌وچندساله، کارمندی فقیر و فراموش‌شده، و زنی جوان، بیست‌ساله، که هر دو در میان انبوه نامه‌هایشان جهانی می‌سازند فراسوی دیوارهای تنگ زندگی روزمره.  

ماکار، قهرمان مرد داستان، همچون بسیاری از شخصیت‌های داستایفسکی، انسانی است زخم‌خورده اما زنده، با رویاهایی کوچک و امیدهایی که گاه به اندازه‌ی یک نگاه گرم یا کلمه‌ای مهربان خلاصه می‌شود. او کارمندی دون‌پایه است، اما برخلاف شخصیتِ "آکاکی آکاکیویچ" در شنل گوگول، موجودی مضحک و تحقیرشده نیست؛ بلکه انسانی است با احساساتی رمانتیک که در دل فقر و تنهایی، همچون شمع می‌سوزد. در سوی دیگر نامه‌ها، واروارا، دختر جوانی است که با وجود سن کم، رنجی فراتر از سال‌های زندگی را بر دوش می‌کشد. رابطه‌ی این دو، در میان واژه‌ها و سطرهای نامه‌هایشان، چیزی میان عشق، دوستی، و نیاز به مونسی است که دنیای بیرون به آنها نداده است.  

داستایفسکی در بیچارگان، پیش از آنکه به ژرف‌کاوی‌های روانشناختیِ آثار بعدی‌اش برسد، با نگاهی سرشار از همدردی به زندگی مردم ساده و فرودست می‌پرد. او فقر را نه به عنوان موضوعی برای ترحم، که به عنوان واقعیتی تلخ و گاه ظالمانه به تصویر می‌کشد که آدم‌ها در دل آن، باز هم می‌خندند، امید می‌بندند، و گاه شکست می‌خورند. نامه‌های ماکار و واروارا، پر از جزئیاتی کوچک و به ظاهر پیش‌پاافتاده است، اما همین جزئیات است که زندگی آنها را می‌سازد؛ گاه با شور و شوقی کودکانه و گاه با یأسی که در سکوت فرو خورده می‌شود.  

زبان داستان، ساده و بی‌تکلف است، اما در همین سادگی، زیبایی‌ای شاعرانه نهفته؛ گویی هر نامه، نفس‌نفسی است که از دل تاریکی به سوی نور فرستاده می‌شود. داستایفسکی در این اثر، هنوز به اوج پختگی سبکی خود نرسیده، اما همان صدای منحصربه‌فردش، همان دغدغه‌ی انسان‌های گمنام و رنج‌کشیده، از همان آغاز در کارش شنیده می‌شود. 

خواندن این داستان پر سوز و گداز را به شما پیشنهاد می‌کنم.

در پناه خرد
        

5

          .
اعتراف
لف/لئو تالستوی
ترجمه آبتین گلکار

.

گویی همیشه آدم اثرپذیری بوده‌ام. اخیراً خواندنِ مقاله‌های آیزایا برلین مرا به این فکر انداخت که چرا تالستوی را "روباهی  خطاب‌ می‌کرد که می‌خواهد خارپشت باشد"—انسانِ چندوجهی‌ای که در پی یافتنِ حقیقتی یگانه است. شاید همین تضاد باشد که مرا به سمتِ اعتراف او کشانده؛ کتابی که نه توبه‌نامه‌ای مذهبی است، نه زندگینامه‌ای خودستایانه، بلکه روایتی است از جست‌وجوی بی‌امانِ مردی که یک‌باره همه‌چیز را زیر سؤال برد. 

تالستوی، همان کسی که ثروتش را نه در عیاشی، که در آموزشِ روستاییان و اصلاحاتِ اجتماعی صرف کرد، همانی که جنگ و صلح و آناکارنینا را نوشت، ناگهان در میانسالی، به نقل از وی، به تدریج و خرد خرد به سوی آشوب و دلهره‌ای فرو می‌غلتد و می‌پرسد: "چرا زندگی می‌کنم؟" این پرسش، آغازِ چرخشی است که او را از ادبیاتِ صرف به فلسفه‌ای شخصی و خشن می‌کشاند؛ فلسفه‌ای که در مرگ ایوان ایلیچ و رستاخیز و دیگر آثار متاخر او تجلی می‌یابد و در اعتراف بی‌پرده روایت می‌شود. 

در این کتاب، تالستوی از کودکی‌اش می‌گوید، از جوانیِ پرشور و گاه احمقانه‌اش، از نویسنده شدن و ازدواج، و از آن لحظه‌ی هولناک که همه‌ی اینها را پوچ می‌یابد. او با طنزی تلخ به خودش می‌خندد، گاه از بلاهت‌هایش شرمسار می‌شود، اما هرگز خود را قربانیِ نمایشِ گناه نمی‌کند. اینجا نه توبه است، نه ندامت—فقط حقیقت‌جوییِ بی‌رحمانه‌ای وجود دارد که برلین به آن اشاره می‌کند. 

خواندن آن به توصیفی برای من همچو مشاهده جراحی روح بود. قلم زیبنده تالستوی و نثر بی‌نظیرش این جستجو و سفر اکتشافی وی را، خواندنی کرده بود. این متن نیز از اثرپذیری‌ام نسبت به سخنان تالستوی نشأت و نشانه داشت. 
خواندن آثار تالستوی را به آنها که حقیقت‌جویی را محترم می‌شمارند پیشنهاد می‌کتم.

در پناه خرد
.
.
.

پی‌نوشت: گویا سنت اعتراف برای پاک شدن و رها شدن از هرآنچه آدمی پنهان می‌کند و یا به دیگر نوع آن را در میان دیگران بروز می‌داده، و یا واقع‌بینی نسبت به عملکرد و باورهای خود در سنت مسیحی و غربی بدعت بوده. در پیشگاه پدر و روحانی کلیسا و یا مخاطبان.

پی‌نوشت دوم: باید از چاپ و ویراست خوب نشر گمان و ترجمه نسبتا خوب آقای گلکار قدردانی کرد.
        

7

          آیا تا به حال به این اندیشیده‌اید که چگونه اندیشه‌های یک ملت می‌توانند در بزنگاه‌های تاریخی، سرنوشت یک جامعه را دگرگون کنند؟ 

.
آیزایا برلین، فیلسوف و مورخ برجسته قرن بیستم، با ذهن تیزبین و قلم توانمندش، ما را به سفری در دل تاریخ اندیشه‌های روسیه دعوت می‌کند. او که به خاطر تحلیل‌های عمیقش در باب آزادی و پلورالیسم شهره است، با نگاهی ژرف به پیچیدگی‌های فکری و فرهنگی، آثاری خلق کرده که همچنان الهام‌بخش اندیشمندان و خوانندگان در سراسر جهان است. کتاب «متفکران روس»، عصاره سی سال پژوهش بی‌وقفه برلین در تاریخ تحولات فکری، اجتماعی، سیاسی و ادبی روسیه، دریچه‌ای است به سوی فهم عمیق‌تر این سرزمین پهناور و پرتلاطم.
«متفکران روس» مجموعه‌ای از شش مقاله‌ است که هر یک به‌گونه‌ای استادانه، برشی از تاریخ پرفرازونشیب اندیشه در روسیه قرن نوزدهم را به تصویر می‌کشد. برلین با ظرافتی کم‌نظیر، خواننده را به سال 1848 می‌برد، جایی که شکست آرمان‌های لیبرال در فرانسه، امواجی از ناامیدی و بازاندیشی را در میان متفکران روس برانگیخت. او با نگاهی موشکافانه، اوضاع سیاسی و فکری این دوره را کالبدشکافی می‌کند و نشان می‌دهد چگونه این شکست، بذرهای تحولات فکری بعدی را در خاک روسیه کاشت. در مقاله‌ای دیگر، با عنوان «خارپشت و روباه»، برلین به سراغ لئو تالستوی می‌رود و با الهام از تمثیلی یونانی، دوگانگی‌های فلسفی این نویسنده بزرگ را با دقتی حیرت‌انگیز تحلیل می‌کند. این مقاله نه‌تنها نگاهی نو به تالستوی می‌اندازد، بلکه پرسش‌هایی بنیادین درباره ماهیت هنر و حقیقت را پیش روی خواننده قرار می‌دهد.
برلین در مقاله «یک دهه ممتاز»، به تولد طبقه روشنفکران روس می‌پردازد و تأثیر رومانتیسم آلمانی را بر اندیشه‌هایشان بررسی می‌کند. او با معرفی چهره‌هایی چون بلینسکی و هرتسن، نشان می‌دهد چگونه این متفکران در پی یافتن هویتی ملی و فکری برای روسیه بودند. این مقاله، با شرح چهار بخش منسجم، خواننده را به عمق بحث‌های پرشور آن دوران می‌برد و تأثیرات متقابل فرهنگ‌های اروپایی و روسی را به زیبایی ترسیم می‌کند. در ادامه، مقاله «جنبش مردمی و ناردونیک» به کاوش در ریشه‌های پوپولیسم روس و آرمان‌های ناردونیک‌ها می‌پردازد، جریانی که در پی پیوند با توده‌های روستایی، رویای جامعه‌ای عادلانه را در سر می‌پروراند. برلین با قلمی روان و گیرا، این جنبش را نه‌تنها به‌عنوان یک پدیده تاریخی، بلکه به‌مثابه نیرویی زنده و پویا معرفی می‌کند.
دو مقاله پایانی کتاب، «تالستوی و روشن‌اندیشی» و «پدران و فرزندان»، هر یک به‌نوبه خود شاهکارهایی در نقد ادبی و فکری‌اند. در اولی، برلین به کشمکش‌های درونی تالستوی با ایده‌های عصر روشنگری می‌پردازد و نشان می‌دهد چگونه این نویسنده بزرگ، میان عقل و احساس، در جست‌وجوی حقیقتی برتر بود. در مقاله دوم، با نقدی بر رمان «پدران و فرزندان» تورگنیف، برلین شکاف نسلی میان سنت‌گرایان و نوگرایان را با دقتی بی‌مانند بررسی می‌کند. این مقاله نه‌تنها اثری ادبی را تحلیل می‌کند، بلکه آیینه‌ای است در برابر جامعه‌ای که در آستانه تحولات عظیم قرار داشت.
آنچه «متفکران روس» را اثری بی‌بدیل می‌سازد، توانایی برلین در پیوند دادن اندیشه‌های فلسفی با واقعیت‌های تاریخی و ادبی است. او با زبانی شیوا و نثری که گاه شاعرانه و گاه طنزآمیز است، خواننده را به تأمل در پرسش‌های بزرگ بشری دعوت می‌کند: آزادی چیست؟ هویت ملی چگونه شکل می‌گیرد؟ و هنر چه نقشی در این میان ایفا می‌کند؟ این کتاب نه‌تنها برای علاقه‌مندان به تاریخ و ادبیات روسیه، بلکه برای هر که در پی فهم عمیق‌تر انسان و جامعه است، گنجینه‌ای است بی‌پایان.


ای کاش سال‌ها پیش از این، این کتاب را می‌خواندن تا به بسیاری افراد معرفی کنم و یا در فهم خود از ادبیات و جامعه روسیه می‌افزودم. هرچند در حال حاضر با خواندنش خرسند شدم.

در پناه خرد.
        

8

          رودین

نوشته ایوان تورگنیف
ترجمه محمد هادی شفیعی‌ها
.

[…همراه با ناتوانی در برابر حکومت استبداد و بلاهت و فساد، تخیل و احساس اخلاقی محبوس را در تنها مجرایی که سانسور هنوز آن را کاملاً نبسته بود – یعنی ادبیات و هنر – جاری می‌ساخت. این است دلیل آن حقیقت معروف که در روسیه متفکران اجتماعی و سیاسی شاعر و داستان‌نویس می‌شدند، و نویسندگان خلق غالباً به مسائل اجتماعی می‌پرداختند. در استبداد مطلق، هر اعتراضی برخلاف نهادهای موجود، قطع نظر از این که ریشه و غرض آن چه باشد، به‌خودی خود یک عمل سیاسی است. در نتیجه ادبیات به‌صورت نبردگاهی درآمد که دعواهای اجتماعی و سیاسی مهم در آن جریان می‌یافت. مسائل ادبی یا زیبایی‌شناسی که در زادگاه خود ـ فرانسه و آلمان ـ در محافل دانشگاهی و هنری محدود می‌ماند، در روسیه به مسائل شخصی و اجتماعی مبدل شد، و یک نسل تمام از جوانان درس خوانده‌ای که در وهله اول توجه خاصی به نقش ادبیات و هنر نداشتند، فکر و ذکرشان منحصر به این مسائل شد. 

نقل از  متفکران روس
آیزایا برلین
صفحه ۳۹۶

.
.

رودین، یکی از مهم‌ترین آثار ایوان تورگنیف در طی دهه ۱۸۵۰، رمانی است که همچون آینه‌ای شفاف، روح پرتلاطم روشنفکران روسیه‌ی قرن نوزدهم را بازمی‌تاباند.

رودین، روشنفکری سیّار و سخنوری جذّاب، در میانه‌ی مهمانی‌ای اشرافی در خانه‌ی ثروتمندی به نام داریا میخاییلونا ظاهر می‌شود. با نطق‌های آتشین و ایده‌های انقلابی‌اش، به سرعت توجه مهمانان—از جمله ناتالیا، دختر جوان و آرمان‌خواه خانه—را جلب می‌کند. 

 این اثر، که نخستین رمان بلند تورگنیف محسوب می‌شود، نه‌تنها از نظر سبکی نمونه‌ای درخشان از نثر روان و چندلایه‌ی اوست، بلکه از منظر تحلیل روان‌شناختی و اجتماعی نیز اثری ماندگار به شمار می‌آید. 

 تورگنیف، با ظرافتی کم‌نظیر، تضاد میان اندیشه و عمل را در شخصیت او به تصویر می‌کشد؛ 

 به‌قول فردوسی، دو صد گفته چون نیم کردار نیست. 

فضای حاکم بر رمان، همچون دیگر آثار تورگنیف و روسیه در دوران گذار از سنت به مدرنیته، آکنده از همان پرسش ازلی و ابدی وارثان زمین است: چه باید کرد؟—پرسشی که نسلی از روشنفکران روس را به تکاپو واداشته بود.

نویسنده در این رمان، بی‌آنکه به قضاوتی صریح دست بزند، جامعه‌ی روسیه را در آستانه‌ی تحولات بزرگ ترسیم می‌کند. رودین، با تمام جذبه‌ی فکری‌اش، در میانه‌ی میدان نبرد میان آرمان‌گرایی و واقع‌گرایی گرفتار است. 


زیبایی این رمان در همین است که—برخلاف برخی آثار هم‌عصرش—نه قهرمان را به‌کلی تقدیس می‌کند و نه یکسره محکوم. رودین، با تمام ضعف‌ها و نیروهایش، انسانی است زمینی، درگیر تناقض‌های جهان مدرن.


پرسش شخصی من این است: آیا مشکل از کم‌همتی بود یا از شخصیتی که هرگز به‌طور کامل شکل نگرفت؟ آیا می‌توان با هویتی متزلزل و چندپاره، اراده‌ای استوار ساخت؟



در فضای استبداد زده روسیه و زیر بار مصائب  
پی در پی، آیا شخصیت‌_ یا بهتر است بگوییم هویت_  
فرصت و امکان رشد می‌یابد؟  

شاید بتوان آهی کشید و به رنج‌های تسلی ناپذیر  
خویش از دور و با ترس نگریست، بی آنکه به آن‌ها  
نزدیک شویم. می‌توان خود را قربانی شرایط، تقدیر و  
جهان پنداشت و در میان طوفانی سهمگین، که همه‌ی  
ما کشتی‌شکستگان آنیم، گم‌گشته و شایسته‌ی ترحم  
باشیم. اما پایان داستان، افقی تازه بر کلیت اثر می‌گشاید.
و این نشان دهنده‌ی چیره‌دستی تورگنیف است که در  
درک مخاطب از داستان دخیل می‌شود. پاسخ تورگنیف چیست؟ او پاسخ را در پیوندهای انسانی و پناه‌آوردن  
به یکدیگر می‌جوید. پس راه‌گشایی هست و ناامیدی  
حاکم نیست؛ نه در این روایت، و نه در استغاثه‌ی 
حضرت حافظ به باد شرطه.  

در پناه خرد
        

7

          میشل فوکو در «مراقبت و تنبیه» ما را به سفری در دل تاریخ می‌برد؛ سفری که از میدان‌های اعدام قرن هجدهم با نمایش‌های خونین و خشونت‌بار آغاز می‌شود و به راهروهای سرد و منظم زندان‌های مدرن، مدارس و بیمارستان‌ها می‌رسد. این کتاب، که یکی از تأثیرگذارترین آثار فوکو است، نه‌تنها روایتی از تحول مجازات در غرب ارائه می‌دهد، بلکه با نگاهی تیزبین به ما نشان می‌دهد که چگونه قدرت در جامعه‌ی مدرن از شمشیر و دار به نظارت نامرئی و هنجارسازی روزمره تغییر شکل داده است. فوکو با قلمی گیرا و تحلیلی عمیق، از ما دعوت می‌کند تا پشت پرده‌ی نهادهای به‌ظاهر انسانی را ببینیم و بپرسیم: آیا این تغییرات ما را آزادتر کرده‌اند یا تنها زنجیرهایمان را نامرئی‌تر؟
فوکو داستانش را با تصاویری تکان‌دهنده از مجازات‌های عمومی در دوران پیشامدرن آغاز می‌کند؛ جایی که بدن مجرم صحنه‌ای برای نمایش قدرت حاکم بود. اما با ورود به قرن هجدهم و پس از انقلاب فرانسه، این صحنه‌های خونین جای خود را به چیزی پیچیده‌تر دادند: نظام‌های انضباطی که به‌جای تنبیه بدن، ذهن و روان افراد را هدف قرار می‌دادند. زندان‌ها، مدارس، بیمارستان‌ها و تیمارستان‌ها به ابزارهایی برای کنترل و شکل‌دادن به رفتارها تبدیل شدند. فوکو این فرآیند را «تمرکززدایی از مجازات» می‌نامد؛ قدرتی که دیگر در کاخ‌ها و میدان‌ها فریاد نمی‌زند، بلکه در سکوت و از طریق نظارت روزمره، در تاروپود زندگی ما نفوذ می‌کند. او مفهوم «قدرت انضباطی» را معرفی می‌کند، قدرتی که نه‌تنها سرکوب می‌کند، بلکه مولد است؛ هویت‌هایی مانند «مجرم» یا «دیوانه» را می‌سازد و از طریق دانش‌هایی مثل جرم‌شناسی و روانشناسی، مرزهای هنجار و غیرهنجار را ترسیم می‌کند. این ایده که حتی هویت‌های ما برساخته‌ی روابط قدرت هستند، خواننده را به فکر فرو می‌برد: آیا ما واقعاً خودمان هستیم یا محصول نظامی از هنجارها؟
آنچه «مراقبت و تنبیه» را از یک کتاب تاریخی متمایز می‌کند، پیوند عمیقی است که فوکو بین قدرت و دانش برقرار می‌سازد. او نشان می‌دهد که دانش‌هایی مانند روانپزشکی یا جرم‌شناسی نه‌فقط برای فهم جهان، بلکه برای کنترل آن به کار گرفته شده‌اند. برای مثال، مفهوم «جنایتکار» یا «دیوانه» در هر دوره به شکلی متفاوت تعریف شده، نه به‌خاطر پیشرفت علم، بلکه به‌خاطر نیازهای نظام‌های قدرت. فوکو استدلال می‌کند که زندان‌های مدرن، که قرار بود جایگزینی انسانی برای مجازات‌های بدنی باشند، در واقع به ماشین‌هایی برای تولید «سوژه‌های مطیع» تبدیل شدند. او این فرآیند را «تطبیق‌پذیری» می‌نامد؛ جایی که ما، اغلب ناخودآگاه، هنجارهای اجتماعی را درونی می‌کنیم و خود را با آن‌ها هماهنگ می‌سازیم. این نگاه فوکو به ما یادآوری می‌کند که حتی نهادهای به‌ظاهر خیرخواهانه می‌توانند ابزارهایی برای سلطه باشند، و این پرسش را در ذهنمان بیدار می‌کند که آیا اصلاح و پیشرفت همیشه به معنای آزادی است؟
فوکو اما فقط یک تاریخ‌نگار یا جامعه‌شناس نیست؛ او فیلسوفی است که زندگی شخصی‌اش به اندازه‌ی آثارش پرشور و پرتناقض بود. تجربیات او—از مبارزه با هنجارهای محافظه‌کارانه‌ی جامعه‌ای که گرایش‌هایش را نمی‌پذیرفت تا بحران‌های روحی در جوانی—در «مراقبت و تنبیه» بازتاب یافته‌اند. او که خود را پیرو نیچه می‌دانست، معتقد بود فلسفه از دل تجربیات شخصی زاده می‌شود. این نگاه شخصی، کتاب را از یک تحلیل خشک به اثری زنده و پراحساس تبدیل کرده است. فوکو در زندگی‌اش به «تجربه‌های مرزی» علاقه داشت؛ لحظاتی که فرد از هنجارهای تحمیلی فراتر می‌رود و به دنبال حقیقتی ورای محدودیت‌های جامعه می‌گردد. این جست‌وجو در «مراقبت و تنبیه» نیز دیده می‌شود، جایی که او ما را وادار می‌کند تا به ریشه‌های پنهان هنجارها و نهادهایمان شک کنیم.
با این حال، فوکو بدون نقص نبود. منتقدانی مانند مارک لیلا معتقدند که او گاهی در تحلیل‌هایش به اسطوره‌سازی تاریخی گرایش داشت. برای مثال، تمرکز افراطی او بر زندان‌ها به‌عنوان نماد کنترل اجتماعی، گاه نقش این نهادها را در پاسخ به بی‌عدالتی‌های گذشته نادیده می‌گیرد. برخی نیز می‌گویند نگاه او به قدرت، که آن را همه‌جاگیر و تقریباً غیرقابل مقاومت می‌بیند، به نوعی پارانویای جمعی دامن می‌زند. اما همین تناقض‌ها فوکو را انسانی‌تر می‌کنند. او در سال‌های پایانی عمرش، در آثاری مانند «تاریخ تمایلات جنسی»، از «زیباشناسی وجود» سخن گفت؛ ایده‌ای که در آن افراد می‌توانند با انتخاب‌های شخصی، خود را از چنگ هنجارها رها کنند. این چرخش برای بسیاری غیرمنتظره بود: چگونه فیلسوفی که قدرت را در همه‌چیز می‌دید، ناگهان به آزادی فردی باور آورد؟ این تغییر، شاید نشان‌دهنده‌ی عمق جست‌وجوی فوکو برای یافتن معنا در جهانی پر از تناقض بود.
«مراقبت و تنبیه» تنها یک کتاب نیست؛ آینه‌ای است که ما را با خودمان روبه‌رو می‌کند. فوکو با نثری که هم دقیق است و هم پرشور، ما را به چالش می‌کشد تا نظم‌های اجتماعی امروزمان را زیر سؤال ببریم. آیا فناوری‌های نظارتی، آموزش‌هایمان یا حتی مفاهیم به‌ظاهر بدیهی مانند «نرمال» و «غیرنرمال» ما را آزادتر کرده‌اند یا تنها شکل جدیدی از کنترل هستند؟ او ما را دعوت می‌کند تا به جای پذیرش کورکورانه‌ی روایت‌های مسلط، به تاریکی‌های قدرت نگاه کنیم و از خود بپرسیم: حقیقت کجاست؟ این کتاب، با ایده‌های تکان‌دهنده و پرسش‌های بی‌پایانش، نه‌تنها برای دانشجویان فلسفه و جامعه‌شناسی، بلکه برای هر کسی که به ماهیت جامعه‌ی مدرن کنجکاو است، اثری ضروری است. فوکو، با تمام پیچیدگی‌ها و تناقض‌هایش، ما را به مرزهای اندیشه می‌کشاند و نشان می‌دهد که گاهی حقیقت در همان مرزها، در دل شک و پرسش، یافت می‌شود.


        

14

          .
رسالت زیگموند فروید
نوشته اریش(اریک) فروم
ترجمه فرید جواهر کلام
.
.
.
آیا فروید را میشناسید؟
زیگموند فروید را پدر روانکاوی میدانند. میتوان او را یکی از تاثیرگذاران تمدن و فرهنگ بشر، پس از قرن بیستم، به حساب آورد.
نظریات و ایده های او که در پی سال ها مطالعه و تحقیق پیرامون ذهن بشر، ضمیر ناآگاه انسان(ناخودآگاه)، لیبیدوی ذهنی و تأثیرات کودکی در شکل گیری شخصیت بزرگسالی را اولین بار او به رسمیت رساند. .
پس از یک قرن که از دوره طلایی ظهور روانکاوی و ایجاد مکتب روانکاوی توسط فروید گذشته است، عده ای او را فاسد و عیاش و ساده لوح میدانند و عده ای نیز برخلاف دسته اول، او را نابغه ای بی عیب و کاست و لایق ستایش تصور میکنند.
.
.
اینجاست که باید از خود بپرسیم به راستی فروید که بود؟
.
"به نظر فروید خِرد تنها استعداد آدمی است که میتواند معمای هستی را حل کند یا دست کم از رنج زندگی انسان بکاهد.فروید بر این باور بود که خرد تنها وسیله ای است که میتوان با کمک آن معنای زندگی را فهمید، از توهمات در امان ماند، از قید اسارت قدرت هایی که مارا به زنجیر کشیده اند رهایی یافت و استقلال و آزادی را به دست آورد." (نقل از کتاب)
.
.
فروید شیفته خرد و حقیقت بود هرچند که معایبی شخصیتی داشت.
او بر خلاف ایرادی که بر نظریه های جنسی اش میگیرند، و خودش را محکوم به انحراف جنسی میکنند، هیچگاه شور جنسی شدیدی نداشت.
حتی باورش بر آن بود که انسان نخبه با سرکوب امیال و غرایز میتواند به اوج تجلی ذهنی و عقلانی برسد و تعالی یابد.

پس ترس او از تنهای چه میشود؟ و یا ترس از دست دادن؟
و یا چرا بروئر و یونگ و دیگر دوستانش را تا از خود دور میکرد و به دشمنی با آنان برمیخواست؟
چگونه شجاعت بیان حقایقی را پیدا کرد که کسی به هزینه ترد شدن از جامعه توانایی آن را به راحتی کسب نمیکند؟
.
.
برای پاسخ به اصلی ترین پرسش که "فروید به راستی که بود؟" و شناخت اساسی شخصیت و زندگی اش، این کتاب را به شما توصیه میکنم.
اریک فروم که روان شناسی مطرح در سطح بین المللی است که در این کتاب سعی دارد چهره ای انسانی به فروید بدهد و او را به ما، جدا از چهره ای شیطانی و یا فرشته گون" معرفی کند.
.
.
.
در پناه خرد.
.
.
پی نوشت: چه حس لذت بخش و مطبوعی است که شاهد فرو ریختن دیوار های ذهنی و به پایین کشیدن بت های مقدسی باشی که از چهره ها ساخته ای.
        

6

          .
فلسفه ترس
لارس اسوندسن
ترجمه خشایار دیهیمی

.

لارس اسوندسن، فیلسوف نروژی و استاد دانشگاه برگن، در کتاب «فلسفه ترس» به کالبدشکافی یکی از بنیادی‌ترین تجربه‌های انسانی می‌پردازد: ترس. او با نگاهی میان‌رشته‌ای که فلسفه، روانشناسی، جامعه‌شناسی و حتی هنر را درمی‌نوردد، نشان می‌دهد چگونه ترس از یک پاسخ طبیعی به تهدیدهای بیرونی، به عنصری ساختاری در فرهنگ مدرن تبدیل شده است. اسوندسن با قلمی روشن و مثال‌هایی ملموس، از ترس‌های فردی تا ترس‌های جمعی را واکاوی می‌کند؛ از هراس‌های روزمره تا وحشت از تروریسم، از اضطراب‌های ناشی از فناوری تا ترس از آینده. 

این کتاب نه تنها به ریشه‌های ترس می‌پردازد، بلکه تأثیر آن را بر روابط انسانی، سیاست و حتی هنر بررسی می‌کند. اسوندسن استدلال می‌کند که ترس، وقتی به ابزاری برای کنترل اجتماعی تبدیل شود، آزادی و اعتماد را تحلیل می‌برد. او با اشاره به «محافظه‌کاری ترس»، نشان می‌دهد چگونه جوامع مدرن، با اغراق در خطرها، شهروندان را به موجوداتی منفعل و محتاط تبدیل می‌کنند. اما کتاب در نهایت، راه‌حلی امیدوارکننده پیش می‌گذارد: تقویت «خوشبینی انسانی» و اعتماد متأملانه به جای تسلیم در برابر فرهنگ وحشت. 

«فلسفه ترس» کتابی است برای عصر ما؛ عصری که در آن ترس‌ها گاه واقعی و گاه ساختگی، زندگی روزمره را تحت‌الشعاع قرار داده‌اند. اسوندسن با ترکیب دقت فلسفی و نثری روان، خواننده را به تأملی عمیق درباره ماهیت ترس و راه‌های غلبه بر آن دعوت می‌کند. این اثر نه تنها برای علاقه‌مندان به فلسفه، که برای هر کسی که دغدغه درک جهان پیچیده امروز را دارد، جذاب و الهام‌بخش خواهد بود. ترجمه روان خشایار دیهیمی نیز به فارسی‌زبانان امکان می‌دهد تا به‌راحتی با این اثر ارتباط برقرار کنند و از آن بهره ببرند.

اسوندسن، با مهارتی کم‌نظیر، نشان می‌دهد که چگونه ترس—از یک غریزه طبیعی برای بقا—تبدیل به ابزاری سیاسی، فرهنگی و حتی اقتصادی شده است؛ ابزاری که گاه ما را از درون می‌خورد و روابط انسانی را تخریب می‌کند. 

اما این کتاب فقط یک تحلیل خشک فلسفی نیست. اسوندسن، با مثال‌هایی از سینما، ادبیات و زندگی روزمره، به ما یادآوری می‌کند که ترس‌های ما چقدر با امید گره خورده‌اند. او از «خوشبینی انسانی» دفاع می‌کند؛ خوشبینی‌ای که نه ساده‌لوحانه، بلکه آگاهانه و مبتنی بر اعتماد است. این کتاب به ما می‌آموزد که چگونه در جهانی پر از خطرهای واقعی و ساختگی، راهی برای زیستن آزادانه و معنادار پیدا کنیم. 

در پناه خرد
        

3

          انقلاب یا اصلاح

هربرت مارکوزه (۱۸۹۸-۱۹۷۹)، از چهره‌های شاخص مکتب فرانکفورت و نظریه‌پرداز «چپ نو»، در کتاب‌هایی مانند «انسان تک‌بعدی» به نقد نظام سرمایه‌داری پرداخت. او با الهام از مارکس و فروید، معتقد بود جامعه صنعتی مدرن با ایجاد «آگاهی کاذب» و مصرفگرایی، انسان‌ها را به موجوداتی مطیع تبدیل کرده است. از دید مارکوزه، رهایی واقعی تنها از طریق انقلابی رادیکال علیه ساختارهای موجود ممکن است؛ انقلابی که نه فقط اقتصاد، که فرهنگ و روان‌شناسی جامعه را دگرگون کند. او در دهه ۱۹۶۰ به نماد جنبش‌های دانشجویی و اعتراضی تبدیل شد و اندیشه‌هایش در بستر جنگ سرد، بازتاب گسترده‌ای یافت.  

در مقابل، کارل پوپر (۱۹۰۲-۱۹۹۴)، فیلسوف لیبرال اتریشی-بریتانیایی، در کتاب «جامعه باز و دشمنان آن» از اصلاحات تدریجی در چارچوب دموکراسی پارلمانی دفاع کرد. پوپر که به «خردگرایی انتقادی» معتقد بود، هرگونه انقلاب را خطرناک می‌دانست؛ چرا که معتقد بود به دیکتاتوری و خشونت می‌انجامد. او با تأکید بر «مهندسی اجتماعی تکه‌تکه»، پیشنهاد می‌کرد تغییرات باید گام‌به‌گام و با آزمون‌وخطا انجام شود تا از پیامدهای ناخواسته جلوگیری شود. پوپر اگرچه در آلمان کمتر شناخته شده بود، اما در جهان انگلیسی‌زبان به عنوان یکی از مدافعان اصلی لیبرال‌دموکراسی مدرن مورد احترام بود.  

 
کتاب انقلاب یا اصلاح حاصل گفت‌وگوی غیرمستقیم این دو اندیشمند است که در سال ۱۹۶۹ توسط رادیو باواریا ترتیب داده شد. مارکوزه و پوپر هرگز به صورت رودررو باهم بحث نکردند، اما پاسخ‌های جداگانه آن‌ها به پرسش‌های مشترک، تقابل جذابی میان سوسیالیسم انقلابی و لیبرالیسم اصلاح‌طلب ایجاد کرد. این کتاب نه فقط مناظره‌ای فلسفی، که بازتابی از تنش‌های سیاسی دهه ۱۹۶۰ است؛ زمانی که جنبش‌های دانشجویی در اروپا و آمریکا خواستار تغییرات رادیکال بودند و جریان‌های محافظه‌کار بر ثبات و تدریجی‌گرایی تأکید داشتند.  

 
رادیو باواریا با ارسال نامه‌های متعدد به مارکوزه در کالیفرنیا و پوپر در انگلیس، آن‌ها را متقاعد کرد تا در این پروژه شرکت کنند. مارکوزه که در خانه‌ای ساده در «لا هویا» زندگی می‌کرد، با وجود سن بالا، به‌راحتی با رسانه ارتباط برقرار کرد، حال آنکه پوپر به دلیل بیماری، از حضور فیزیکی در استودیو اجتناب ورزید. کتاب حاضر، متن ویرایش‌شده این مصاحبه‌ها را همراه با مقدمه‌ای تحلیلی درباره زمینه‌های تاریخی این بحث ارائه می‌دهد. فصل‌های کتاب به موضوعاتی مانند «نقش خشونت در تغییر اجتماعی»، «آزادی در برابر عدالت»، و «نقش روشنفکران در سیاست» می‌پردازد و خواننده را به مقایسه دو دیدگاه وادار می‌کند.  
  
اگرچه این مناظره پنج دهه پیش انجام شد، پرسش‌های آن هنوز به‌قوت خود باقی است: آیا تغییرات بزرگ اجتماعی نیازمند شکستن ساختارهای موجود است؟ یا باید از مسیرهای مسالمت‌آمیز و قانونی عبور کرد؟ کتاب *انقلاب یا اصلاح* نه فقط برای علاقه‌مندان به فلسفه سیاسی، که برای تحلیلگران امروزی نیز آموزنده است؛ به ویژه در دورانی که جنبش‌هایی مانند «اشغال وال استریت» یا «اعتراضات آب و هوایی» بار دیگر این پرسش را مطرح می‌کنند که آیا نظام‌های موجود قابلیت اصلاح دارند یا باید از بنیاد دگرگون شوند. این اثر به ما یادآوری می‌کند که تقابل میان رادیکالیسم و اصلاح‌طلبی، یکی از اساسی‌ترین بحث‌های تاریخ اندیشه است.  

نثر کتاب به دلیل ماهیت گفت‌وگومحور، روان و همه‌فهم است. کتاب با وجود اختلاف نظرهای عمیق، فضایی محترمانه دارد و نمونه‌ای از مناظره‌های فکری بالغ را به نمایش می‌گذارد.  

 
انقلاب یا اصلاح کتابی است که خواننده را به چالش می‌کشد تا موضع خود را در قبال یکی از کهن‌ترین پرسش‌های فلسفه سیاسی مشخص کند: تغییر یا ثبات؟ تخریب یا احیا؟ این اثر نه فقط سندی تاریخی، که آینه‌ای برای بازتاب اندیشه‌های امروز ماست.
        

4

        سوگ؛ درآمدی فلسفی
مایکل چُلبی
ترجمه نصراله مرادیانی

.
احساسات صرفا حالات «عاری از شعور» نیستند که با واقعیت عمده‌تر خارج از ذهن ما ارتباطی نداشته باشند. احساسات در ایجاد و اصلاح داوری‌های عقلانی ما نقش محوری دارند.
صفحه ۱۱۷

مایکل چلبی در اثر عمیق خود، سوگ را نه به عنوان یک پدیدهٔ صرفاً روانشناختی، بلکه به مثابهٔ تجربه‌ای فلسفی و هستی‌شناختی می‌کند که ساختار هویت انسان را در هم می‌ریزد. او با استناد به سنت فلسفی غرب و با وام‌گیری از اندیشمندانی چون کامو، هومر، شکسپیر و گدار، استدلال می‌کند که سوگ صرفاً واکنشی به مرگ دیگری نیست، بلکه مواجهه‌ای بنیادین با «غیاب» است که فرد داغدار را وادار به بازتعریف «هویت عملی» خود در جهانی می‌کند که دیگران در آن غایب‌اند. چلبی با ظرافتی ادبی توصیف می‌کند که سوگ همچون توفانی است که «ساحل وجود» انسان را فرومی‌شوید و او را ناگزیر به بازسازی نقشهٔ درونی‌اش بر اساس جغرافیای جدیدی از فقدان می‌کند.
نویسنده با تحلیل رابطهٔ دیالکتیکی بین سوگ و خودشناسی، نشان می‌دهد که ویرانی‌های ناشی از سوگ، فضایی برای بازآفرینی هویت فراهم می‌آورد. او با ارجاع به کانت، استدلال می‌کند که سوگ—برخلاف تصور رایج—نه تنها تهدیدی برای «حبط نفس» نیست، بلکه فرصتی استثنایی برای رسیدن به «کمال اخلاقی» از طریق مواجههٔ صادقانه با خود است. به تعبیر چلبی، سوگ مانند آینه‌ای تیره‌وش است که در نهایت، تصویری واضح‌تر از «خود» را بازمی‌تاباند. این ایده با مثال‌هایی از ادبیات (مانند شخصیت مورسو در «بیگانه») تقویت می‌شود که نشان می‌دهند چگونه فقدان می‌تواند به کشف لایه‌های ناشناختهٔ هویت بینجامد.

یکی از محوری ترین مفاهیمی که چلبی معرفی می کند، "هویت عملی" است. از دیدگاه او، ما انسان ها هویت خود را تا حد زیادی در ارتباط با دیگران شکل می دهیم. وقتی فردی که بخشی از هویت عملی ما بوده از دنیا می رود، گویی بخشی از خود ما نیز می میرد. اینجاست که سوگ به تجربه ای تبدیل می شود که نه فقط درباره فقدان دیگری، بلکه درباره بحران در خودپنداره ماست. چلبی با استناد به کانت نشان می دهد که چگونه این بحران می تواند به فرصتی برای خودشناسی عمیق تر تبدیل شود.

چلبی با رویکردی دیالکتیکی، پارادوکس مرکزی سوگ را بررسی می‌کند: از یک سو، سوگ سیستم ایمنی عاطفی را تخریب می‌کند (با اشاره به یافته‌های عصب‌شناسی که آن را با تروما مقایسه می‌کنند)، و از سوی دیگر، همین فروپاشی، زمینه‌ساز «انعطاف‌پذیری اگزیستانسیل» می‌شود. او با نقد دیدگاه‌های طبی‌گرایانه که سوگ را صرفاً نیازمند درمان می‌دانند، استدلال می‌کند که درد سوگ—مانند درد زایمان—جزئی جدایی‌ناپذیر از فرآیند زایش معنای جدید است. این بخش با تحلیل نمایشی از اوفیلیای شکسپیر به اوج می‌رسد، جایی که دیوانگی ناشی از سوگ، نه نشانهٔ بیماری، بلکه اعتراضی هستی‌شناختی به جهانِ فاقد معنا تصویر می‌شود.

نویسنده به دقت بررسی می کند که چرا برخی از اشکال سوگ در فرهنگ ما پذیرفته شده و برخی دیگر نه. او با نگاهی انتقادی به صنعت روانشناسی معاصر نشان می دهد که چگونه مدل های استاندارد شده ای مانند "مراحل پنج گانه سوگ" الیزابت کوبلر-راس، به جای توصیف تجربه سوگ، به شکلی تجویزی عمل می کنند و در نتیجه، افرادی که سوگشان را خارج از این چارچوب ها تجربه می کنند، احساس بیگانگی می کنند. چلبی این پدیده را نمونه ای از "حلقه های تاثیر" می داند که در آن طبقه بندی های انسانی نه فقط توصیفی، بلکه سازنده واقعیت هستند.


در فصل‌های پایانی، چلبی با ترکیب دیدگاه‌های کانت و رالز، نظریه‌ای اخلاقی دربارهٔ سوگ ارائه می‌دهد: سوگ، فرد را از «وابستگی بیمارگونه» به متوفی رها نمی‌کند، اما به او می‌آموزد که چگونه در فقدان، «عزت نفس» خود را بازسازی کند. این بخش با نقدی ادبی بر جامعهٔ مصرف‌گرا پایان می‌یابد که سوگ را به «کالایی سریع‌التعالی» تبدیل کرده است. چلبی با لحنی شاعرانه هشدار می‌دهد که انکار سوگ، برابر است با انکار بخشی از شرایط انسانی که در آن، عشق و فقدان دو روی یک سکه‌اند.

یکی از نقاط قوت کتاب، نحوه برخورد چلبی با تناقضات سوگ است. از یک سو، سوگ ما را به گذشته و خاطرات متوفی پیوند می زند، از سوی دیگر، ما را به سمت آینده و بازتعریف خود بدون او سوق می دهد. سوگ هم فردی است و هم جمعی، هم خصوصی است و هم عمومی. این تناقضات نه به عنوان مشکلاتی برای حل، بلکه به عنوان ویژگی های ذاتی تجربه سوگ ارائه می شوند.
در نهایت، چلبی به ما یادآوری می کند که سوگ هرچند دردناک است، اما نشانه ای از ظرفیت ما برای دوست داشتن و اهمیت دادن است. جامعهای که در آن سوگی وجود ندارد، احتمالاً جامعهای است که در آن عشقی عمیق نیز وجود ندارد.

اثر چلبی نه کتابی خودیاری است و نه رساله ای خشک فلسفی. این کتاب نوعی تأمل ادبی-فلسفی است که با ترکیب تحلیل های دقیق فلسفی، مثال های ادبی غنی و بینش های روانشناختی عمیق، تصویری چندبعدی از سوگ به عنوان تجربه ای ارائه می دهد که در عین جهانی بودن، همواره شخصی و منحصر به فرد باقی می ماند. شاید بزرگترین دستاورد کتاب این باشد که به ما نشان می دهد چگونه مواجهه صادقانه با سوگ می تواند نه فقط به پذیرش مرگ دیگری، بلکه به درک عمیق تری از زندگی خودمان بینجامد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

52

          .
تراژدی مکبث
اثر ویلیام شکسپیر
ترجمه فرنگیس شادمان (نمازی)
.
.

تراژدی وسوسه، تباهی و پژواکِ وجدانِ خونآلود 

در تاریکترین زوایای ادبیات جهان، هیچ تراژدیی به حد مکبث، انسان را با چهرهٔ بی‌رحم خویشتنِ خویش روبرو نمی‌سازد. این نمایشنامه، فراسوی یک داستان ساده دربارهٔ جاه‌طلبی و سقوط، کاوشی است عمیق در آن لحظهٔ شکننده که یک فکرِ گذرا—یک وسوسهٔ ناگهانی—میتواند سرنوشت را به پرتگاه جنون و تباهی بکشاند. شکسپیر با چیره‌دستیِ بی‌مانند، لحظهٔ مواجههٔ مکبث با پیشگوییِ مبهم و دوپهلوی جادوگران را به تصویر میکشد؛ پیشگوییای که نه یک سرنوشتِ محتوم، که آیینه‌ای است برای تمایلاتِ نهانِ قهرمان. وقتی کلماتِ مهآلودِ جادوگران، این الهگان سرنوشت، زمزمه وسوسه آلودی می‌کنند، مانند زهرِ تدریجی، ذهنِ مکبث را میفریبند و او را به ژرفای تردیدها و خیالپردازیهای مرگبار میکشانند. 

اما مکبث تنها نیست. حضور لیدی مکبث، همچون سایه‌ای تسلی‌ناپذیر، این تراژدی را به یکی از پیچیده‌ترین روابطِ زناشویی در ادبیات بدل میکند. او که در آغاز با شهامتی بیرحمانه، تردیدهای شوهرش را به تیغِ اراده میبرد، خود نیز به تدریج در گردابِ گناهی که برانگیخته است، غرق میشود.

تردیدهای پیش از جنایت، صحنههایی از تقلای درونیِ مکبث را پیش چشم میگذارد که گویی شکسپیر با قلمی از آتش، روانِ انسان را بر صحنه نقش زده است. مکبث میداند که چه میکند، اما نمیتواند در برابر وسوسهٔ تاج مقاومت کند—وسوسهای که هرچه به آن نزدیکتر میشود، تهیتر و پوچتر مینماید. این همان تناقضِ ویرانگر است: او برای رسیدن به چیزی دست به جنایت میزند که در لحظهٔ دستیابی، دیگر هیچ ارزشی ندارد.



شکسپیر در این نمایشنامه از هیچ عنصری برای تشدید اضطراب درونی شخصیت‌ها فروگذار نکرده است: از گفتگوهای بریده‌بریده و ناتمام گرفته تا تصاویر تکراری خون و تاریکی، همه و همه فضایی از تشویش وجودی می‌آفرینند که تماشاگر را تا اعماق وحشت همراهی می‌کند. حتی طبیعت در این نمایشنامه بی‌طرف نیست: شب‌هایی که بی‌پایان مینمایند، جغدهایی که به مرگ نوحه‌سرایی می‌کنند، و جنگلی که به سوی دژ مکبث می‌خزد — همه نشانه‌هایی از آشفتگی کیهانی‌اند که در پی فروپاشی نظم اخلاقی رخ می‌نمایانند.  

در پناه خرد
        

3

          پی‌یر و لوسی
نوشته رومن رولان
ترجمه مینو مشیری
.
.
بخشی از متن کتاب :

"در هر نوجوان شانزده تا هجده ساله‌ای، اندکی از روح هملت یافت می‌شود. از او نخواهید که جنگ را درک کند! (این وظیفه بر عهده‌ی شما مردان روزگاردیده است!) برای او همین بس که زندگی را درک کند و بتواند خشم خود را از وجود آن فرو خورد. معمولاً او خود را در رؤیا و هنر مدفون می‌سازد، تا زمانی فرا رسد که به این زیستِ نو خو گرفته باشد - همچون نوزاد حشره‌ای که با مرارتی جانکاه از کرمینگی به حشره‌ای بالدار دگردیسی می‌یابد. و در این روزهای پرآشوب بهار بلوغ، او چه سخت نیازمند آرامش و تأمل است! اما آنها - آن نیروهای کور و حیوانی و کوبنده - در اعماق تاریکی به جستجویش برمی‌آیند، او را که هنوز در پوسته‌ی تازه‌اش ظریف و آسیب‌پذیر است می‌یابند، از پناهگاه تاریکی‌اش بیرون می‌کشند و به میان بشریتی بی‌رحم پرتابش می‌کنند؛ و از همان آغاز، از او انتظار دارند که حماقت‌ها و نفرت‌های آن را بی‌آنکه بفهمد تحمل کند و نه‌تنها تحمل کند، بلکه تاوان آنها را نیز بپردازد." صفحه ۱۷

.
رومن رولان، نویسنده‌ی فرانسوی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات، در رمان کوتاه پیر و لوسی (۱۹۲۰) داستانی عمیق و تکان‌دهنده از عشق و مرگ را در بستر جنگ جهانی اول روایت می‌کند. این اثر، که گاه به‌عنوان بخشی از مجموعه‌ی جان شیفته نیز شناخته می‌شود، با نگاهی انسانی و ضدجنگ، زوال امید و زیبایی را در برابر ویرانی‌های جنگ به تصویر می‌کشد. داستان در پاریسِ دوران جنگ جهانی اول می‌گذرد و ماجرای دو جوان به نام‌های پیر اوبری و لوسی مارشال را روایت می‌کند. پیر، دانشجویی حساس و درون‌گراست که درگیر تنش‌های خانوادگی و بحران‌های روحی است. لوسی، دختری روشن‌فکر و آزاده، با وجود فقر و مشکلات زندگی، شور هنر و عشق را در دل دارد. این دو به‌تدریج با یکدیگر آشنا می‌شوند و رابطه‌ی عاطفی عمیقی بینشان شکل می‌گیرد. عشق آن‌ها پناهگاهی در برابر وحشت جنگ می‌شود، اما تقدیر بیرحم، سایه‌ی مرگ را بر زندگی‌شان می‌اندازد.
.

رولان با تقابل عشق پیر و لوسی با خشونت جنگ، تضاد میان زندگی و مرگ را نشان می‌دهد. عشق آن‌ها نماد امید و زیبایی است، درحالی‌که جنگ، پوچی و نابودی را نمایندگی می‌کند. مانند تراژدی‌های کلاسیک، شخصیت‌ها علی‌رغم پاکی و عشق، قربانی نیروهای بزرگ‌تر (جنگ و سیاست) می‌شوند. رولان، که خود صلح‌طلبی معترض بود، با نمایش بی‌رحمانه‌ی تأثیر جنگ بر غیرنظامیان، بی‌معنایی خشونت را محکوم می‌کند. 
نویسنده در این اثر از نثری شاعرانه و روان‌کاوانه استفاده می‌کند و با توصیف جزئیات روحی شخصیت‌ها، خواننده را به درونیات آن‌ها نزدیک می‌سازد. ساختار داستان خطی اما فشرده است و پایان غافلگیرکننده‌اش بر شدت تراژدی می‌افزاید. پیر و لوسی روایتی است از شکنندگی زندگی و فردیت در برابر مصوبات جمعی. رولن با خلق این اثر، نه تنها به جنگ جهانی اول، بلکه به هرگونه خشونت سازمان‌یافته علیه انسانیت اعتراض می‌کند. تراژدی عاشقانه‌ی این دو جوان، یادآوری است از ارزش صلح و انسان‌اندیشی در جهانی که بارها تاریخ را تکرار کرده است.

رولان با بهره‌گیری از تکنیک‌های روایی مدرن و رویکردی تراژیک، تصویری انضمامی از وضعیت انسان معاصر در برابر مکانیسم‌های ویرانگر جنگ ارائه می‌دهد. این اثر کوتاه که توسط منتقدانی همچون ژرژ دوهامل نمونه‌ای بارز از «زمان ایده‌آلیستی ضدجنگ» خوانده شده، در سنت ادبیات اعتراضی پس از جنگ جهانی اول جای می‌گیرد و از منظر زیبایی‌شناسی ادبی، تلفیقی است از ناتورالیسم اجتماعی و رومانتیسیسم انقلابی.  

رولان با تکیه بر پیشینه‌ی موسیقایی خود (به عنوان محقق در زمینه‌ی بتهوون)، ساختاری سمفونیک به اثر بخشیده که در آن تم‌های اصلی عشق، مرگ و طغیان در برابر تقدیر، همچون لایت‌موتیف‌های واگنری در تقابلی دیالکتیکی گسترش می‌یابند. شخصیت‌پردازی اثر متکی بر روان‌کاوی فرویدی است؛ پیر با تضادهای ادیپی و لوسی با تعارضات زن مدرن در جامعه‌ای مردسالارانه ترسیم می‌شوند. این رویکرد که منتقدانی چون لوسین گلدمن آن را «رئالیسم دیالکتیکی» نامیده‌اند، از سویی به مکتب روان‌کاوی ژاک لاکان و از سوی دیگر به سنت تراژدی‌نویسی یونانی پیوند می‌خورد.  

از دیدگاه جامعه‌شناسی ادبیات (در سنت لوکاچ و آدورنو)، رولان در این اثر «فردیت سوزی مدرن» را در تقابل با «از خودبیگانگی زندگی» در جوامع صنعتی قرار می‌دهد. توصیفات او از فضای پاریس در جنگ، که یادآور تکنیک‌های امپرسیونیستی در نقاشی است، نه فقط گزارش واقع‌گرایانه که بازنمایی استعاری از فروپاشی تمدن اروپایی است. این جنبه از اثر آن را به متنی پیشرو در ادبیات مدرنیستی تبدیل کرده که بعدها در آثار نویسندگانی چون رمارک و همینگوی بازتاب یافت.  


استفاده‌ی رولان از صنایع ادبی همچون نمادگرایی (سمبولیسم)، کنایه‌های تاریخی و استعاره‌های اسطوره‌ای، این اثر کوتاه را به متنی چندلایه تبدیل کرده که در سنت هرمنوتیک ریکور، قابلیت تأویل‌های متعدد را داراست.
به گفته‌ی تئودور آدورنو در دیالکتیک روشنگری، رولن در این اثر نشان می‌دهد که چگونه «عقلانیت ابزاری» مدرن به ضد خود تبدیل می‌شود. این نگاه انتقادی که بعدها در مکتب فرانکفورت بسط یافت، متن را از سطح داستانی عاشقانه فراتر برده و به بیانیه‌ای فلسفی علیه جنگ تبدیل می‌کند.
زیبایی‌شناسی رولن در این اثر — که آمیزه‌ای است از فرمالیسم روسی و اگزیستانسیالیسم فرانسوی — الگویی پیشرو برای ادبیات متعهد قرن بیستم ارائه می‌دهد.
        

11

          در غرب خبری نیست
نوشته اریش ماریا رمارک
ترجمه سیروس تاجبخش

.
بخشی از رمان:

"یک فرمان نظامی این انسانهای ساکت و آرام را دشمن ما کرده است و فرمان دیگری می‌تواند آنها را دوست ما کند. بر سر میزی چند نفر که ما آنها را نمی‌شناسیم ورقه‌ای را امضا کردند و سالیان دراز آدمکشی و جنایت را برجسته‌ترین شغل و هدف زندگی ما ساختند. همان جنایتی که همۀ مردم دنیا محکومش می‌کردند و آن را مستحق شدیدترین مجازاتها می‌دانستند، ولی کیست که این انسانهای آرام و صورته‌ای بچگانه آنها را که ریشی چون حواریون عیسی دارند ببیند و کشتن آنها را جنایت نداند؟ هر گروهیانی در نظر سرباز و هر معلمی در نظر شاگرد دشمن‌تر از اینها در نظر ما هستند. با این وصف اگر اینها آزاد بودند به طرف ما و ما به طرف آنها تیراندازی می‌کردیم و یکدیگر را می‌کشتیم." صفحه ۱۷۱

.

اریش ماریا رمارک، با رمان جاودانه در جبهه غرب خبری نیست، نه تنها یکی از تأثیرگذارترین آثار ادبیات ضدجنگ را خلق کرد، بلکه تصویری عریان و فراموش‌نشدنی از وحشت‌های جنگ جهانی اول ارائه داد. این رمان، با نثری ساده اما پرصلابت، زندگی سربازان جوانی را روایت می‌کند که با شور وطن‌پرستی به جبهه می‌روند، اما به زودی در گرداب خون و رنج، تمام آرمان‌هایشان به پوچی می‌گراید. رمارک با تمرکز بر شخصیت‌های معمول و عادی، نشان می‌دهد که جنگ چگونه انسانیت را می‌بلعد و چگونه حتی بازماندگان آن، هرگز به زندگی عادی بازنمی‌گردند. صحنه‌های وهمناک و توصیف‌های بی‌پرده او از مرگ، ترس و تنهایی، چنان زنده و ملموس هستند که خواننده را تا اعماق وجود می‌لرزاند. 

این اثر نه تنها به دلیل قدرت ادبی‌اش، بلکه به خاطر صدای رسای ضدجنگش مورد تحسین جهانی قرار گرفته است. منتقدان ادبی آن را هم‌تراز با شاهکارهایی مانند وداع با اسلحه اثر همینگوی و می‌دانند. رمارک در این رمان، بی‌آنکه به شعارزدگی یا احساسات‌گرایی سقوط کند، با روایتی صادقانه و بی‌پرده، پوچی و بی‌معنایی جنگ را عریان می‌کند. تأثیر این کتاب چنان عمیق بود که به سرعت به ده‌ها زبان ترجمه شد و به نمادی از ادبیات اعتراضی قرن بیستم تبدیل گشت. 

اریش ماریا رمارک (۱۸۹۸-۱۹۷۰)، نویسنده آلمانی، خود تجربه مستقیمی از جنگ جهانی اول داشت و این رمان را در سال ۱۹۲۹ منتشر کرد. او با قلمی روان و تأثیرگذار، توانست درد نسل گم‌شده‌ای را که در جنگ نابود شد، به تصویر بکشد. 

در غرب خبری نیست نه فقط یک رمان بلکه فریادی است علیه خشونت و بی‌عدالتی، اثری است که تا امروز تازگی و قدرت خود را حفظ کرده و هر خواننده‌ای را به تفکر وامیدارد.

در پناه خرد.
        

6

          تریستان و ایزوت
به جمع آوری و به اهتمام ژوزف بدیه
ترجمه پرویز ناتل خانلری

.

بخشی از کتاب:
"ای سروران، داستان سرایان پیشین، برول و توماس و جناب ایلهارت و استاد گوتفرید این داستان را برای دلدادگان گفته‌اند، نه برای دیگران. با واسطه من از شما درود می‌خواهند. ایشان به همه اندیشناکان و خوشبختان، به همه آرزومندان و ناخرسندان، به همه کسانی که دلشاد یا پریشان‌اند، یعنی به همه دلدادگان درود می‌فرستند. امید است که عاشقان از بی‌وفایی و بیداد و ناکامی و رنج و همه دردهای عشق در این کتاب مایه دلداری بیابند."

ص ۱۳۰-۱۳۱

.
تریستان و ایزوت حماسه‌ای عاشقانه و برخاسته از قرن ۱۲ میلادی است. حماسه‌ای قرن‌ها از قدمت و شرح و آواز و ترانه آن می‌گذرد و همچنان خواندنی است.
در سرزمینی اساطیری، جوانی دلیر به نام تریستان که از کودکی سرنوشتی پرفراز و نشیب را در پیش دارد، پرورده‌ی دربار پادشاه مارک، با مأموریتی سرنوشت‌ساز روبرو می‌شود: همراهی شاهزاده‌خانم ایزوت از سرزمینی دوردست به عنوان عروس آینده‌ی پادشاه. اما تقدیر، خط‌سیر دیگری برای این دو رقم زده بود.
در کشتی‌ای که آنان را به سرزمین مارک می‌برد، اتفاقی شگفت رخ می‌دهد: نوشیدن معجونی جادویی و پر اسرار که قرار نبود برای این دو باشد.

.
.
☀️☀️☀️☀️
در دل ادبیات قرون وسطی، حماسه‌ای رخ می‌نماید که از سینه‌ی افسانه‌های سلتیک برخاسته و در قامت یکی از تراژیک‌ترین داستان‌های عاشقانه‌ی بشریت قد برافراشته است. «تریستان و ایزوت»، این روایت شورانگیز، نه تنها آیینه‌ی تمام‌نمای عشق و تقدیر است، بلکه حلقه‌ی اتصال ادبیات شفاهی برتانیایی[از قول استاد خانلری در مقدمه اثر.] به ادبیات مکتوب فرانسه در سده‌ی دوازدهم میلادی به شمار می‌رود.  

این روایت سترگ، در گذر سده‌ها، به یکی از ستون‌های ادبیات عاشقانه جهان بدل شد. ژرژ دومزیل اشاره می‌کند که چگونه این داستان، بازتابی از کهن‌الگوی «عشق محکوم» در فرهنگ‌های باستانی است. این اثر به نقل از استاد خانلری شباهت‌هایی با ویس و رامین دارد. همچنین جزئیات داستانی اساطیری در شاهنامه فردوسی نیز با این حماسه عاشقانه مشابه است.

ژوزف بدیه، همچون صیادی چیره‌دست، مرواریدهای پراکندهٔ این روایت را از ژرفای متون کهن صید کرد و به گردنبندی بدیع تبدیل نمود.
رولان بارت نیز در «جزئیات عاشقانه» این اثر را نمونه‌ای بارز از «گفتمان عاشقانه» می‌داند.



---  

  
این داستان ریشه در کهن‌الگوهای ایرلندی همچون «دیدار مید و گراین» دارد که نخستین بار **ماری دو فرانس** در سدهی دوازدهم آن را به ادبیات فرانسوی وارد کرد.  
برخلاف روایت‌های عاشقانه متداول قرون وسطی که بر پایه‌ی «عشق نجیبانه» (amour courtois) استوار بودند، تریستان و ایزوت با ارائهی تصویری زمینی و غریزی از عشق، سنت را شکل می‌دهد.  
در سده‌های میانه‌ سده‌ی بیستم، ژوزف بدیه با تلفیق روایت‌های پراکنده‌ی قرون وسطایی، نسخه‌ای منسجم از این داستان خلق کرد که هم وفادار به متن کهن بود و هم برای خوانندهی مدرن جذاب. او در مقدمه‌ی اثرش می‌نویسد: «این داستان، مانند جامی زرین است که نسل‌ها آن را از دستی به دستی سپرده‌اند و من تنها گرد و غبار قرون را از آن زدوده‌ام».  
ترجمه‌ی استاد خانلری زیبا و ستودنی بود و شیرین.  

در پناه خرد

پینوشت: واگنر نیز از روی این اثر، قطعه‌ای هنری نواخته.

---
        

22

          .
بینوایان
ویکتور هوگو
ترجمه محمدرضا پارسایار 

.
در گستره ادبیات جهان، کمتر اثری را می‌توان یافت که همچون بینوایان ویکتور هوگو، توانسته باشد در همآمیختگی عمیقِ تاریخ، فلسفه و عواطف انسانی به چنین کمالی دست یابد. این رمان عظیم، که در سال ۱۸۶۲ برای نخستین بار منتشر شد، نه تنها روایتی حماسی از فرانسه قرن نوزدهم است، بلکه آیینه‌ای است تمام‌نما از تنازعات ابدی بشری: کشمکش خیر و شر، تقابل قانون و اخلاق، و نبرد فقر و ثروت. هوگو در این اثر سترگ، با بهره‌گیری از سبک منحصر به فرد رئالیسم رمانتیک، از یک سو واقعیت‌های تلخ جامعه صنعتی‌شده اروپا را عریان می‌کند و از سوی دیگر، با نگاهی سرشار از امید و انسان‌دوستی، به واکاوی مفاهیمی چون بخشش، فداکاری و رستگاری می‌پردازد.
داستان در بستر تحولات سیاسی فرانسه، از دوران پس از ناپلئون (۱۸۱۵) تا قیام ژوئن ۱۸۳۲، به پیش می‌رود. هوگو با ظرافتی کم‌نظیر، شخصیت‌های ماندگاری خلق کرده است که هر یک نماد مفاهیمی ژرف هستند: ژان والژان، زندانی سابقی که به برکت بخشش یک کشیش، مسیر زندگی‌اش دگرگون می‌شود و تبدیل به نماد راستین مهربانی و از خودگذشتگی می‌گردد؛ ژاور، مأمور پلیسی که در تنگنای میان تعصب به قانون و بیداری وجدان دست و پا می‌زند؛ فانتین، زن بی‌پناهی که قربانی بی‌عدالتی‌های اجتماعی می‌شود؛ و کوزت، کودک معصومی که مظهر امید و رهایی است.
سه صحنه کلیدی این رمان، که همچون نقاشی‌ای پرجزئیات در ذهن خواننده حک می‌شوند، گواهی بر توانایی هوگو در آمیختن تاریخ و تخیل هستند: نبرد واترلو که با توصیفی استادانه، همزمان نقطه پایان امپراتوری ناپلئون و سرآغاز تحولات بعدی است؛ قیام ژوئن ۱۸۳۲ که در آن، گروهی از جوانان آرمان‌گرا با شعار آزادی و برابری به مقابله با نظام حاکم برمی‌خیزند؛ و عبور ژان والژان از فاضلاب‌های پاریس که استعاری است نیرومند از گذر از تاریکی‌های وجود به سوی نور رستگاری.
ویکتور هوگو (۱۸۸۵-۱۸۰۲)، این نابغه ادبیات فرانسه، در بینوایان تنها به روایت یک داستان بسنده نکرده است. او با بینشی پیشگویانه، به نقد ساختارهای ناعادلانه جامعه پرداخته و پرسش‌هایی ماندگار را پیش روی خواننده می‌نهد: آیا قانون همیشه عادلانه است؟ آیا می‌توان با محبت، دنیایی بهتر ساخت؟ و آیا رستگاری واقعی، در گرو خدمت به همنوع است؟ این اثر، که برخی آن را کتاب مقدس سکولار نامیده‌اند، پس از گذشت بیش از یک‌ونیم قرن، همچنان تازه و تأثیرگذار است.

بینوایان اثر ویکتور هوگو، که نخستین بار در سال ۱۸۶۲ توسط انتشارات پاگنر در پاریس منتشر شد، نه تنها یک شاهکار ادبی، بلکه پژوهشی عمیق در جامعه‌شناسی و فلسفه اخلاق است. پروفسور دیوید بل در کتاب ویکتور هوگو و انقلاب ادبی (انتشارات هاروارد، ۲۰۱۸) این اثر را "کتاب مقدس مدرنیته" نامیده است.
این رمان سترگ در بستر تحولات سیاسی فرانسه از سقوط ناپلئون در واترلو (۱۸۱۵) تا شورش ژوئن ۱۸۳۲ در پاریس روایت می‌شود. هوگو با تلفیق سبک رئالیسم اجتماعی و رمانتیسیسم - آنچه پروفسور آنتونیو ساچز در مکاتب ادبی اروپا (آکسفورد، ۲۰۲۰) "رئالیسم شاعرانه" می‌نامد - تصویری زنده از جامعه آن روز فرانسه ترسیم می‌کند.

این متفکر، شاعر، نویسنده، دولت‌مرد و فیلسوف اجتماعی در این رمان اشارات بسیاری به حماسه‌های جاودان بشری از جمله ایلیاد و ادیسه، انه‌اید، کمدی الهی و ... داشته و همچنین تضمین‌های مکرری که از آثار ادبی و تابلوهای نقاشی در این روایت توسط نویسنده نقش زده شده، شباهت بسیاری با اثر مارسل پروست دارد. 

این اثر سرشار از فراز و نشیب‌های سرنوشت، سیه روزی و رنج و خوشبختی و شگفتی و حیرت و سقوط و تزلزل و ایمان است.

هرکه این اثر را بخواند و اشک‌هایش، به نقل از آقای هوگو این مروارید‌های جان آدمی، فرو نریزد، با ژرفای حیات بشر و عظمت شفقت و مهربانی بیگانه است.

در پناه خرد
        

20

          
دل تاریکی
نوشته جوزف کنراد
ترجمه صالح حسینی


.
بخشی از متن کتاب:

«همه چیز به او تعلق داشت – اما این که چیزی نبود.
مهم این بود که آدم بداند خود او به چه تعلق دارد و چند تا از قدرت‌های تاریکی دعوی مالکیت او را دارند.»
۱۱۳ص

«آدمی نمی‌تواند برای هیچ‌چیز به آن دل ببندد، جز رسیدن به معرفتی اندک دربارۀ خودش – که آن هم دیر به دست می‌آید – و بارِ حسرت‌هایی که آتشِ آن خاموش نمی‌شود.»
۱۵۰ص

«بدیهی است است که کنراد و جیمز قطعاً پیچیدگی فنی جدیدی را در ادبیات داستانی رواج دادند و هنرشان حاصل کاربرد شیوه‌هایی حساب‌شده و ساختارمند است. مارک شورر اظهار داشته است که حسن رمان‌نویسان مدرن – از جیمز و کنراد به بعد – این است که «نه فقط به ابزار بیان‌شان بسیار توجه نشان می‌دهند، بلکه همچنین به سبب همین توجه، موضوعی دیگر و مهم‌تر را نیز کشف می‌کنند». [^1] نتیجه نوشته‌ای است که او، با تغییری گیرا، «صناعت به منزله‌ی کشف» می‌نامد. از نظر شورر، صناعت عبارت است از «هرگونه گزینش، ساختار یا تغییر شکل یا ضرباهنگی که بر دنیای وقایع داستان تحمیل می‌شود» و درک ما از آن وقایع را غنی یا تجدید می‌کند.»

بخشی از مقاله «رمان درونگرا» از جان فلچر و مالکوم برادبری.
ترجمه حسن پاینده.
کتاب مدرنیسم و پسامدرنیسم در رمان.

درباره رمان:

دل تاریکی روایتگر سفر چارلی/چارلز مارلو، ملوانی انگلیسی، به اعماق جنگل‌های کنگو در دوران استعمار آفریقاست. او بر عرشه یک کشتی بر روی رود تیمز لندن، برای ملوانان همراهش روایتی را از مأموریت یافتن کورتز، تاجر عاج اروپاییِ مرموز و پرنفوذی را که در میان بومیان به «پیامبر» تبدیل شده، شرح می‌دهد. اما این سفر جغرافیایی، به سفری نمادین به تاریک‌ترین زوایای روانِ بشر بدل می‌شود. مارلو در طول رودخانه‌ای پرپیچ‌وخم با وحشی‌گریِ استعمارگرانِ به ظاهر متمدن، ریاکاریِ مذهبیون، و در نهایت با کورتز—که خود را به جای خدایی خون‌آشام نشانده—مواجه می‌شود. کشفِ مارلو این است: شر، نه در «وحشی‌گریِ» آفریقا، بلکه در قلبِ تمدنِ اروپایی و نفسِ انسان ریشه دارد.

.


دل تاریکی: حماسه‌ای مدرن در چرخهٔ رستگاری و تباهی  
.

سرآغاز روایت: در آستانهٔ سفر  
.

کتاب *دل تاریکی* جوزف کنراد، همچون موجودی چندوجهی، در مرزِ رمانس، تراژدی، حماسه و حتی کمدی ایستاده است. این اثر، مانند آیینه‌ای شکسته، تصویری از انسان مدرن را نشان می‌دهد که همزمان والا و پست، قهرمان و ضدقهرمان، و ناجی و نابودگر خویش است. منتقدان بزرگی چون برت ایوانز این رمان را با «دوزخ» دانته مقایسه کرده‌اند—جایی که شخصیت اصلی، سفرش را به اعماق آفریقا با عنوان «Inferno» (با «I» بزرگ) توصیف می‌کند. از سوی دیگر، لیلیان فدر آن را هم‌تراز «انه‌ئید» ویرژیل می‌داند؛ حماسه‌ای که نه یک سفر جغرافیایی، بلکه فرورفتن به تاریکی‌های ناخودآگاه بشر است. اما آنچه این اثر را جاودانه می‌کند، پیوند آن با سنت کهنِ حماسه‌های هومری است: جدایی، تشرف، و بازگشتِ قهرمان. از همان آغاز، مارلو—راوی داستان—ما را به سفری پرپیچ‌وخم دعوت می‌کند؛ سفری که ظاهراً برای تجارت آغاز می‌شود، اما در واقع، جست‌وجوی نور در دلِ تاریکی مطلق است.  
.


 

تحلیل ساختار و روایت :

کنراد با استفاده از روایت چارچوب‌دار (راهیاب-راوی)، روایتی غیرمستقیم و ذهنی ارائه می‌دهد که بر پایهٔ نظریه‌های "زاویهٔ دید" مارک شرر (در مقالهٔ *Technique as Discovery*) شکل گرفته است. این تکنیک، ابهامی عمدی ایجاد می‌کند و خواننده را به درک سوبژکتیو از واقعیت وامیدارد. همچنین، ساختار سفر به مثابهٔ "حرکت از روشنایی به تاریکی" (برگرفته از تحلیل ادوارد سعید در *شرق‌شناسی*) استعاره‌ای از پس‌رفت اخلاقی استعمارگران اروپایی است.  


تلمیح‌ها و نمادپردازی‌ها:
.

این سفر با دو تلمیحِ عمیقاً نمادین همراه است که هر یک، لایه‌ای از معنا را به روایت می‌افزایند:  
۱. اشاره به انجیل متی (باب ۲۳، گورهای سفید‌شده): کنراد با ظرافتی تلخ، صحنه‌هایی از داستان را به این تصویر انجیلی پیوند می‌زند—«گورهایی که از بیرون سفید و آراسته‌اند، ولی درونشان پر از استخوان‌های پوسیده و پلیدی است». این نماد، ریاکاری استعمارگران را عیان می‌کند؛ کسانی که به نام تمدن و مذهب، چهره‌ای فریبنده از خود نشان می‌دهند، حال آنکه در باطن، حریص و خون‌آشام‌وار به تخریب مشغول‌اند.  
.

۲. میزگردِ رئیس قرارگاه: در صحنه‌ای تأمل‌برانگیز، میزی گرد می‌بینیم که بی‌اختیار «میزگرد شاه آرتور» و افسانهٔ جویندگان جام مقدس را به ذهن متبادر می‌کند. در اسطوره‌های آرتوری، جامِ مسیح نماد حقیقت، پاکی، و فیض الهی است، و تنها شوالیه‌ای پرهیزکار می‌تواند به آن دست یابد. اما در این روایت، راوی—برخلاف آن شوالیه‌های آرمانی—با صداقتی ویرانگر، به «سیاهی دل» و «پستی درون» خود اعتراف می‌کند.

این تقابل، خدشه‌دار شدنِ آرمان‌های باستانی در جهان مدرن را فریاد می‌زند.  

زیارتی به قلب تاریکی:  
.

نکتهٔ عمیق‌تر آنکه، این سفر با زبانِ زیارت توصیف می‌شود—چوب‌دستیِ انجیلی که در متن اصلی به‌کار رفته، و همچنین همسانیِ نگهبانانِ منطقه با رسولان مسیح، همگی بر این تشبیه تأکید دارند. اما این «زیارت»، نه به سوی نور، که به عمقِ تاریکی است. گویی کنراد می‌خواهد نشان دهد که چگونه استعمار بلژیک در کنگو، تحتِ پوشش «رسالت مسیحی»، نه‌تنها انسانیت، که خودِ آیین مسیح را نیز به تباهی کشاند—کشتارها، حرصِ سیری‌ناپذیر به عاج و طلا، و وحشیگری‌های نظام‌مند، همه‌چیز را—حتی مقدس‌ترین نمادها—را آلوده ساخته است.  




.
مارلو: روایتی بوداییوار در دل تاریکی  
.

در آغاز داستان، مارلو—راوی اصلی—خود را در هیئت قصه‌گویی تصادفی می‌نشاند که تنها برای گذران وقتِ چند ملوان، روایتی را آغاز می‌کند. اما این ظاهر ساده، به‌سرعت به تمثیلی عمیق از یک «بودای آگاه‌شده» بدل می‌شود؛ پیرمردی زردپوست و خسته، اما بینا، که چون پرگاری نمادین، آغاز و پایان داستان را در حلقه‌ای از آگاهی فرا می‌گیرد. این تصویر، بی‌اختیار آموزه‌های بودایی را یادآور می‌شود: رنجِ ناشی از مواجهه با حقیقتِ تاریکِ وجود، و ضرورتِ گذر از آن برای رسیدن به «روشن‌شدگی». در آیین بودا، لرزشِ وجود (ترومای ناشی از دیدنِ ذاتِ رنج‌بار جهان) تنها با خردورزی و تسلط بر نفس به شکوفایی نهایی می‌انجامد. مارلو نیز، همچون مرتاضی که از دلِ ظلمت عبور می‌کند، به‌ظاهر برای روایتی تفننی می‌نشیند، اما در واقع، زیارتی به قلبِ شرِ ذاتی بشر را بازگو می‌کند.  

.
.
کشفِ دوگانهٔ مارلو: شرِ نخستین و میان‌تهی بودن قدرت.
.

مارلو در این سفر، دو حقیقتِ هولناک را عریان می‌کند:  
.

۱. شرِ نخستینِ انسان: او نه برای کشف سرزمین‌های ناشناخته، که برای ملاقات با ذاتِ شومِ انسان به اعماقِ تاریکی می‌رود. آنچه می‌یابد، موجودی است با استعدادی خدایگونه برای شقاوت—کورتز، که نمادِ اوجِ تباهیِ بشری است. اما این شرارت، حتی در اوجِ خود، توخالی است. کورتز تنها یک چیز را «کشف» کرده است: آیینی ساختگی که به او اجازه می‌دهد تحتِ نامِ تمدن یا مذهب، سلطه‌گری و ترور را تا حدِّ یک کیشِ شخصی تقدیس کند. ساکنانِ منطقه نیز—در نمایشی تلخ از «رضایتِ استعماری»—خود را تسلیمِ این آیینِ شیطانی کرده‌اند.  
.

   - با این حال، کنراد هرگز توصیفی مستقیم از کورتز ارائه نمی‌دهد. تمامِ هولِ او در سکوت‌ها و ایماژهای پراکنده نهفته است. حتی مارلو، که برای نجاتِ جانِ این «شاهزادهٔ جهنم» از بیماری، قایقش را بر رودِ استیکس‌وارِ جنگل به پیش می‌راند، در نهایت تنها سایه‌ای از او را می‌بیند. اما همین مواجههٔ کوتاه، کافی است تا مارلو—با مقایسهٔ خود و کورتز—به شهودی تراژیک دست یابد: تمامیِ انسان‌ها ظرفیتِ تبدیل شدن به این هیولا را دارند. اینجاست که ساختارِ بازگشتِ قهرمان (براساسِ الگوی هومری یا نظریهٔ «قهرمانِ هزارچهره»ٔ جوزف کمپبل) تکمیل می‌شود: مارلو، چون اودیسه‌ای مدرن، از دلِ تاریکی بازمی‌گردد تا دانشِ تلخِ خود را به نسل‌های بعد منتقل کند.  
.


۲. فریادِ نهاییِ کورتز: «وحشت! وحشت!»  
.

   - این جملهٔ کوتاه، مانندِ تیری سمی به قلبِ تمِ داستان می‌نشیند. اگر مسیح بر صلیب، رنجِ رستگاری‌بخش را با فریادِ «خدای من، چرا مرا به خود واگذاشتی؟» تجربه کرد، کورتز—ضدمسیحِ این روایت—در لحظهٔ مرگ، وحشتِ رستگاری‌ناپذیر را فریاد می‌زند. او که خود خدایِ جهنمِ ساخته‌اش بود، اکنون در آستانهٔ مرگ، از هیولای خلق‌شده به دستِ خودش می‌هراسد. این، نقطهٔ اوجِ تباهیِ استعمار است: نظامی که نه‌تنها قربانیان، که حتی آفرینندگانش را نیز می‌بلعد.  

پیوندِ نهایی: مسیحیتِ مخدوش، بودیسمِ مکاشفه‌گر ؛


کنراد با ظرافتی ویرانگر، تناقضِ مسیحیتِ استعماری را نشان می‌دهد: مبلغانی که صلیب را به دست می‌گیرند تا طمع را مقدس کنند، و در همین راه، همه‌چیز—حتى نمادهای مقدس—را به پوچی می‌کشانند. اما در مقابل، مارلو—آن بودای ناخواسته—حتی در دلِ این تاریکی، به‌سوی نوعی روشن‌شدگیِ تراژیک پیش می‌رود: او می‌آموزد که شر، امری بیرونی نیست، بلکه در ژرفنایِ نفسِ انسان لانه دارد—و این، همان حقیقتی است که باید به نسل‌های بعد سپرد.  



دل تاریکی با ترکیب صناعت ادبی (تکنیک‌های روایی) و پرسش‌های فلسفی، آینه‌ای از هراس‌های قرن بیستم است. کنراد نه‌تنها استعمار را محکوم می‌کند، بلکه از خواننده می‌پرسد: "آیا تاریکی، جزیی از ذات ماست؟" این اثر تا امروز به‌عنوان متنی کلیدی در نظریهٔ پسااستعماری و نقد مدرنیسم مطرح است.  

---  
منابع :  
- Achebe, Chinua. *An Image of Africa: Racism in Conrad’s Heart of Darkness*.  
- Jameson, Fredric. *The Political Unconscious: Narrative as a Socially Symbolic Act*.  
- Said, Edward.

*Culture and Imperialism*.


نقد ادبی و میراث فرهنگی  
- تئودور آدورنو این رمان را نمونه‌ای از "هنر والای مدرن" می‌داند که با شکستن فرم‌های کلاسیک، فضایی پارانویاک خلق می‌کند.  
- منتقدان فمینیست مانند ژیلبرت و گوبار (*کابوس سفیدپوستان*) استدلال می‌کنند که کنراد زنان را به حاشیه رانده و تاریکی را "زنانه" تصویر کرده است.  
- اقتباس سینمایی *اینک آخرالزمان* (۱۹۷۹) اثر کاپولا، تأثیر این رمان را بر ادبیات پست‌استعماری نشان می‌دهد.
        

3

          .
برلین، الکساندرپلاتس 
نوشته آلفرد دوبلین
ترجمه علی‌اصغر حداد

بخش‌هایی از کتاب:

"و من سر برگرداندم و تمام ستم را دیدم، ستمی که در زیر آفتاب رخ می‌داد، و بنگر، اشک‌ها همه از آن کسانی بود که بر آن‌ها ستم می‌رفت و تسلاده‌نده‌ای نداشتند، و آنان که ستم روا می‌داشتند، پس قدرتمند بودند. آنگاه مردگانی را ستودم که پیش‌تر مرده بودند.

مردگان را ستودم. هر چیز به زمان خود، دوختن و ازهم‌دریدن، نگهداشتن و دورانداختن. مردگانی را ستودم که زیر درخت‌ها خفته‌اند، مردگانی که خوابیده‌اند." صفحه ۴۰۶


"می‌خواهم او را در آخرین جنب‌وجوش‌اش نشان بدهیم. او را تا آخرین لحظه مثل سنگ سفت‌وستخت خواهید دید، این زندگی به‌دور از هرگونه تحولی به راه خود می‌رود، ـ در حالی که فراتنس بیرگف سر خم می‌کند و سرانجام مثل عنصری که اشعه‌ی خاصی به آن بیابد، به عنصر دیگری بدل می‌شود. ولی، گفتن‌اش آسان است: ما همه بشریم. اگر خدایی هست ـ ما در برابرش فقط به‌واسطه‌ی نیکی‌ها و بدی‌هامان متفاوت نیستیم، ما هر یک طبیعتی دیگر و زندگی دیگری داریم، از لحاظ نوع، مبدأ و مقصد، با هم متفاوتیم." صفحه ۴۶۳

 .
📚 برلین الکساندر پلاتس: شاهدی بر آشوب شهر مدرن 🏙


رمان «برلین الکساندر پلاتس» نوشته آلفرد دوبلین، یکی از مهم‌ترین آثار ادبیات مدرن آلمان است که در سال ۱۹۲۹ منتشر شد. این رمان، داستان فرانتس بیبرکوف، کارگر ساده‌ای است که پس از آزادی از زندان، در شهری پرتلاطم و پرازدحام به دنبال جایگاهی برای خود می‌گردد. اما برلینِ دهه ۱۹۲۰، شهری است که هرگز به او آرامش نمی‌دهد.

بیبرکوف، ضدقهرمانی مدرن است که می‌خواهد خوب باشد، اما در این تلاطم ساختن و مضمحل شدن زندگی، سه بار شکست می‌خورد تا اینکه دچار تحولی عمیق در دیدگاهش به زندگی می‌شود. داستان او، زندگی تبهکاران و فرودستان جامعه را به تصویر می‌کشد و با وجود تلخی‌هایش، جوهره‌ای انسانی دارد که خواننده را تا آخر با خود همراه می‌کند.

دوبلین با استفاده از تکنیک‌های نوآورانه‌ای مانند جریان سیال ذهن، تکه‌تکه‌نویسی و بینامتنیت، تصویری زنده و پرجنب‌وجوش از زندگی شهری خلق می‌کند. او با ترکیب عناصر مختلفی مانند روزنامه‌ها، آگهی‌ها، ترانه‌ها و حتی متون مذهبی، اثری خلق کرده که نه تنها داستان یک فرد، بلکه داستان یک شهر و یک دوره تاریخی است.


شباهت به اولیس جیمز جویس؟
بسیاری از منتقدان، برلین الکساندر پلاتس را با اولیس جیمز جویس مقایسه می‌کنند. هر دو رمان از تکنیک‌های مشابهی مانند جریان سیال ذهن و چندصدایی استفاده می‌کنند و هر دو شهری مدرن (دوبلین و برلین) را به عنوان شخصیت اصلی داستان خود به تصویر می‌کشند. اما در حالی که اولیس بیشتر بر ذهنیت فردی تمرکز دارد، دوبلین به جمعیت و جامعه شهری می‌پردازد.
.
.

🎭 آلفرد دوبلین: صدای آشوب‌های قرن بیستم
آلفرد دوبلین (۱۸۷۸-۱۹۵۷) نه تنها یک نویسنده، بلکه یک پزشک، فیلسوف و روشنفکر بود که عمیقاً تحت تأثیر تحولات سیاسی و اجتماعی زمانه خود قرار داشت. او که از یهودیان آلمانی بود، در سال ۱۹۳۳ و با به قدرت رسیدن نازی‌ها مجبور به ترک وطن شد و سال‌ها در تبعید زندگی کرد. دوبلین با نگاهی تیزبین و انتقادی، در آثارش به مسائلی مانند فقر، خشونت و بحران‌های اخلاقی جامعه مدرن پرداخت.
وی در این رمان مشهور و مطرح خود نه تنها ناقوس هشداری برای آرمان‌های مدرنیته بود، بلکه به دور از کل نگری و یا دیدگاه‌هایی ماورایی، غوطه‌ور شدن توده مردمان در مغاک جنون جنگ جهانی دیگری را پیش‌بینی کرد. دوبلین پس از جنگ جهانی نخست آینه‌ای تمام‌نما از آلمان شکست خورده، مغلوب در تورم و سرشکستی را به تصویر می‌کشد که آبستن حوادث آینده است.
.
.

برلین الکساندر پلاتس نه تنها یک رمان، بلکه یک تجربه ادبی مهیج و تلخ است که خواننده را به قلب آشوب‌های قرن بیستم می‌برد. اگر به ادبیات مدرن و داستان‌های شهری علاقه دارید، این اثر قطعاً باید در لیست خواندنی‌های شما باشد.
.
.

دوبلین از زبان محاوره برلینی در اثر بهره برده که مترجم محترم به نیکی از پس ترجمه برآمده. خواندن اثری بسیار شگفت در ادبیات مدرن آلمان را با ترجمه‌ای مستطاب خدمت شما پیشنهاد می‌کنم.  

شخصا هیچگاه ملوس (امیلی/سونیا) و فرانتس و راینهولد را فراموش نمی‌کنم. بیچاره ملوس.

در پناه خرد


📖 پی نوشت:
دوبلین با این رمان ثابت کرد که ادبیات می‌تواند نه تنها بازتاب‌دهنده واقعیت، بلکه خود واقعیتی زنده و پویا باشد. او با قلم قدرتمندش، برلین را به یکی از شخصیت‌های ماندگار ادبیات جهان تبدیل کرد.
.
.


        

25

          .
آلیور تویست
نوشته چارلز دیکنز
ترجمه احد علیقلیان
.
بخشی از کتاب:
«دریغا! از چهره‌های دست‌ساخت طبیعت که ما را با زیبایشان شادکند چه اندک باقی مانده است! دغدغه‌ها و غم‌ها و تمناهای دنیا این چهره‌ها را دگرگون می‌کند، همان‌طور که دل‌ها را دگرگون می‌کند، و فقط هنگامی‌که آن شورها به خواب می‌رود و تأثیر خود را تا ابد از دست داده است ابرهای آشفته می‌گذرد و آسمان صاف می‌شود.» ص۲۴۰

.
«الیور تویست» اثر چارلز دیکنز، داستان پسری یتیم است که در دنیایی پر از فقر، فساد و بی‌عدالتی بزرگ می‌شود. این رمان نه تنها یک ماجراجویی جذاب است، بلکه آیینه‌ای تمام‌نما از جامعه قرن نوزدهم انگلستان است. دیکنز با قلمی توانمند و نگاهی تیزبین، فقر، بی‌عدالتی و فساد اجتماعی را به تصویر می‌کشد و از طنز به عنوان ابزاری قدرتمند برای انتقاد از جامعه استفاده می‌کند.

شخصیت‌هایی مانند فیگین، نانسی، و بیل سایکس، تصویری واقعی از تبهکاران و افراد پست جامعه را نشان می‌دهند. دیکنز با خلق این شخصیت‌ها، نه تنها داستانی جذاب خلق کرده، بلکه خواننده را به فکر وامیدارد و وجدان جامعه را بیدار می‌کند. 

طنز انتقادی دیکنز در این اثر، شخصیت‌هایی مانند فیگین یا مسئولان بی‌عاطفه پرورشگاه‌ها را به گونه‌ای ترسیم می‌کند که هم خنده‌دار هستند و هم تلخ. این طنز، نه تنها داستان را جذاب‌تر می‌کند، بلکه تضاد بین ثروتمندان و فقرا، بی‌عدالتی‌های سیستم قضایی و فساد اخلاقی را به چالش می‌کشد.

چارلز دیکنز را می‌توان یکی از پیشگامان ادبیات اجتماعی دانست. او در دورانی که ادبیات بیشتر به سراغ اشراف و زندگی مرفهان می‌رفت، به سراغ مردم عادی، فقرا و محرومان رفت.

تأثیر دیکنز تنها به انگلستان محدود نشد؛ او در سراسر جهان تأثیر عمیقی بر ادبیات گذاشت. فیودور داستایفسکی، نویسنده بزرگ روس، از جمله کسانی بود که تحت تأثیر دیکنز قرار گرفت. داستایفسکی در آثار خود، مانند «جنایت و مکافات»، به موضوعاتی مشابه دیکنز پرداخت: فقر، گناه و رستگاری. شخصیت‌های داستایفسکی، مانند راسکولنیکف، گاهی یادآور شخصیت‌های دیکنزی هستند که درگیر مبارزه با شرایط سخت زندگی‌اند. هر دو نویسنده با نگاهی عمیق به روان انسان و جامعه، آثاری خلق کردند که تا امروز خواندنی و تأمل‌برانگیز هستند.

این رمان به دلیل پرداختن به موضوعاتی مانند فقر، عدالت و امید، هنوز هم تازه و مرتبط است. دیکنز با خلق شخصیت‌هایی به یاد ماندنی و داستانی پرکشش، اثری خلق کرده است که هم سرگرم‌کننده بوده و هم عمیقاً انسانی می‌باشد.

در پناه خرد

پی‌نوشت: رمان دومین اثر دیکنز بوده که در سن ۲۶‌ سالگی‌ نوشت.
        

5

          .
خسیس
مولیر
ترجمه محمدعلی جمال زاده
.
.
« با بعضی اشخاص باید از بیراهه وارد شد و بازه ای طبایع
و مزاجها با حفالفت و استقامت دشمنند و بعضی مذاقهای سرکش
از حقیقت رم میکنند ودر مقابل عقل سلیم وطبع مستقیم بنای طغیان وکج تازی را میگذارند. برای اینکه آنها را درراهی که مقصودمان است بیندازیم باید سرشان را بیچانیم . شما هم خوب است چنان وانمود کنید که فکر ونقشه اش را می پذیرید و مطمئن باشید که از این راه زودتر بمقصود خود خواهید رسید.» صفحه ۷۳

.

.
احتمال کمی دارد که ادبیات قرن‌های اخیر فرانسه و روسیه را خوانده و از مولیر و راسین اشاره‌ای به چشم نخورده باشد.
مولیر را بسیاری از ادبا و بزرگان ادبیات دنیا ستوده‌اند و مبدع یا شروع کننده کمدی در فرانسه می‌دانند.  وی از نمایشنامه نویسانی بود که از مردمان کوی و برزن و معمول می‌نوشت و تصویری غیر مغرضانه و همراه با احترام از عموم مردم ارائه می‌داد.

 
نمایشنامه «خسیس» در سال ۱۶۶۸ میلادی نوشته و برای اولین بار در همان سال منتشر شد. این نمایشنامه یکی از مشهورترین آثار مولیر است که به موضوع طمع و خست انسان می‌پردازد.  این اثر نه تنها یک کمدی سرگرم‌کننده است، بلکه با شخصیت‌پردازی‌های بی‌نظیر و دیالوگ‌های نافذ، مخاطب را به تفکر وامیدارد. با وجود گذر قرن‌ها و فاصله‌ای چند صد ساله، جاودانه ماندن این اثر گواهی است بر جایگاهش.
شخصیت اصلی نمایش، «هارپاگون»، مردی ثروتمند اما خسیس، چنان در بند مال و ثروت خود است که حتی روابط خانوادگی و عاطفی‌اش را قربانی این حرص بی‌پایان می‌کند. مولیر با مهارت تمام، این شخصیت را به تصویر می‌کشد و از طریق موقعیت‌های خنده‌دار و گاه دردناک، مخاطب را با پیامدهای ویران‌گر طمع آشنا می‌کند.


پی‌نوشت: 
خیلی جالب بود که‌ مرا به یاد رمان برادران کارامازوف(پدرکشی) و نمایشنامه سؤتفاهم کامو انداخت.

در پناه خرد
        

5