یادداشت آریانا سلطانی
1404/5/26
ویلیام شکسپیر، نمایشنامهنویس و شاعر انگلیسی سدهٔ شانزدهم و هفدهم، از برجستهترین چهرههای ادبیات جهان است که آثارش مرز زمان و مکان را درنوردیدهاند. در میان تراژدیهای سترگ او، شاه لیر جایگاهی ویژه دارد؛ نمایشی که با کاوشی ژرف در روان آدمی، رابطهٔ قدرت، عشق، وفاداری و خیانت را در تار و پود داستانی تلخ و پرصلابت به تصویر میکشد. این اثر، که نخستینبار در اوایل قرن هفدهم بر صحنه آمد، نه تنها روایتی از سقوط یک پادشاه کهنسال است، بلکه آیینهای از شکنندگی اعتماد و سرشت متناقض انسان را پیش روی ما میگذارد. شاه لیر، شاه مسن بریتانیا، پس از سالها حکومت، تصمیمی عجولانه و سرشار از خودبزرگبینی میگیرد: تقسیم کشور میان سه دخترش بر پایهٔ نوع و میزان ابراز عشق آنها. در این تقسیم، دو دختر بزرگتر—گونریل و رگان—با لفاظیهای اغراقآمیز و تملّقآمیز، جایی برای خود باز میکنند؛ اما کوچکتر، کردلیا، با صداقت و خلوص سرشار لب به سخن میگشاید: > “Nothing, my lord.” > “I love your majesty / According to my bond; no more nor less.” این صداقت، نه عشقی کمتر، بلکه عشقی برخاسته از پیوند واقعی است—و لیر، در تعصب و غرور پیرانهسالش، آن را بهعنوان بیوفایی میانگارد و کوردلیا را از پادشاهی میراند. «شاه لیر»، از بزرگترین تراژدیهای شکسپیر، آینهای است که هم شکوه قدرت را مینمایاند و هم فرسودگی و ویرانی آن را. این اثر، نه تنها روایتی از یک پادشاه کهنسال است، بلکه کاوشی ژرف در ماهیت انسانی، پیوندهای خانوادگی و شکنندگی اعتماد است. شکسپیر، با زبانی سرشار از وزن و آهنگ، جهانی میآفریند که در آن مرز میان محبت و منفعت، حقیقت و فریب، چنان باریک است که گاه تنها یک کلمه، یک نگاه یا یک سکوت، همه چیز را دگرگون میسازد. در فضای این نمایش، قدرت همچون باری سنگین بر دوش شخصیتهاست؛ باری که هم میآفریند و هم ویران میکند. شکسپیر، بیهیچ اغراق، نشان میدهد که چگونه تصمیمهای بزرگ میتوانند از اعماق عاطفه برخیزند و با این حال، در طوفان غرور و سوءتفاهم، سرنوشتی تلخ رقم زنند. نمادهای پررنگ این اثر—چون طوفانهای بیرونی و درونی، و کورسویی که در برابر تاریکی میجنگد—نه تنها بر صحنه، که در جان خواننده طنین میاندازند. «شاه لیر» سرشار از تضادهای انسانی است: عشق و خیانت، قدرت و ضعف، بینایی و نابینایی—نه فقط در معنای جسمانی، بلکه در توان یا ناتوانی برای دیدن حقیقت. این نابینایی، که گاه داوطلبانه و گاه ناخواسته است، بهسان زخمی پنهان، تمام مسیر تراژدی را شکل میدهد. شخصیتها، هر یک در تلاش برای یافتن جایگاه خویش، به سوی تقدیری گام برمیدارند که از پیش در لایههای ناپیدای رفتارشان نهفته است. این تراژدی، ریشه در روایتهای کهن دارد، اما شکسپیر با افزودن ژرفای روانی و لحن انسانی، آن را به اثری جهانشمول بدل کرده است. او نه تنها حکایتی از یک پادشاه، بلکه تصویری از انسان در مواجهه با حقیقتِ گذر زمان و شکنندگی پیوندها را خلق میکند—تصویری که حتی قرنها بعد نیز تازه و برانگیزاننده است. تأثیر این شاهکار، از ادبیات فراتر رفته و هنرمندان بسیاری را به بازآفرینی آن واداشته است. یکی از درخشانترین نمونهها، فیلم «آشوب» (Ran) ساخته آکیرا کوروساوا است. کوروساوا، با جابهجایی داستان به ژاپن قرون وسطی، به جای سه دختر، سه پسر را محور روایت میگذارد، اما جوهره تراژدی را حفظ میکند: زوال اقتدار، گسستن پیوندهای خانوادگی، و فرو رفتن جهان در هرجومرجی که از دل تصمیمهای انسانی برمیخیزد. در «آشوب»، رنگ، سکوت و خشونت، زبان تازهای مییابند تا همان اندوه و عظمت «شاه لیر» را در سیمای سرزمینی دیگر بازگو کنند. «شاه لیر» و «آشوب»، هر یک به زبان خویش، یادآور میشوند که فروپاشی، تنها پایان یک پادشاهی نیست؛ گاه، آغاز نگاهی تازه است به ماهیت انسان، و به پرسشی کهنه: وقتی همه چیز از دست میرود، چه چیزی از ما باقی میماند؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.