یادداشت‌های ماه آسمان (292)

۱. توی یاد
          ۱. توی یادداشت هام گفته بودم از اونجایی که کتاب به شدت من رو به یاد فیلم های ژاپنی انداخت(اصلا انیمه علاقه ندارم، پس همون فیلم های ژاپنی به خصوص سامورایی ها و رونین و شوگان و اینا...) دوستش داشتم...
۲.از زاویه‌ی نگاه ۲ دوست فانتزی خوان که بهش نگاه کنم یکی میگه عالی یکی میگه بد، ولی هیچ کدومش نبود، یه کتاب خوب بود.
۳.اساسا مثل اکثر کتابها این مقصد و مبدا نیست که قراره نقش ایفا کنه تو داستان، اصل داستان مسیره، مسیری که قراره شخصیت ها رو به رشد و هدف برسونه(کاری ندارم هدف، هدف شوم یه شینیگامی بود، اینم یه مدله)
۴. مسیر داستان به شدت برام جذاب بود، روایت جنگ ها و ضد و خورد ها انقدر خوب نوشته شده بود که کاملا تصویر میشد(من شیفته‌ی توصیف هستم و این کتاب با وجود  این که توصیف های زیادی نداشت من رو راضی کرد)
۵.شخصیت های کتاب هم خوب بودند، ایتامی،ژیهائو، چن‌لی، بینگ‌‌وی‌ما همه در جغرافیای خودشون قابل درک و پذیرش بودند. ژیهائو شخصیت مورد علاقه ام بود.(اصولا نقش اصلی ها رو دوست ندارم).
ژیهائو شخصیتی بود که خودش رو میشناخت، با همه‌ی ابعاد خوب و بدش و این برای من خیلی جذاب بود، اما در عین حال به دنبال تقدیرش میرفت تا بفهمه کجای شناختش اشتباه بوده.
۶. یکی از ویژگی های جذابش همون بخش اخرش بود که آین به روی گفت چرا همین کار رو با «شمشمیر قرن» نکرد. آین گفت بعضی‌ها رو‌ نمیشه به راه خودت بکشی، اونها در هر حال راه خودشون رو میرن....
ما میتونیم در برابر وسوسه ها مثل شمشیر قرن باشیم،‌میتونیم انقدر قوی باشیم که کسی نتونه ما رو به راه دیگه‌ای بکشونه...
کتاب بهم یادآوری کرد هر چه قدر  بیشتر تو زندگی قوی‌تر باشم و پایبند به اصولی که برام مهم هستن‌، کمتر ممکنه به نابودی کشیده بشم...
اگر شینیگامی نماد شیطان باشه، نقاط ضعف ایتامی و بقیه، نقاط ضعف ادم ها هستن، شمشیر قرن انسان استواری که نمیشه بهش نفوذ کرد، روی آستارا کسی بود که خودش رو به شیطان فروخت...
در کل کتاب جذابی بود و جز یکی دو جا ازش لذت بردم......

        

26

 ماه آسمان

ماه آسمان

4 روز پیش

پایان...
خ
          پایان...
خب نمیدونم چی‌ بنویسم. چون خیلی یهو تموم شد.
کتاب اخر مجموعه کمی بار عاشقانه‌ی بیشتری  نسبت به دو تا کتاب قبلی داشت.
در مجموع از مسیر راضی بودم، قبلا هم گفتم ، یکی از حسن های مجموعه خودداری از توضیح و تفسیرهای اضافی بود، هر جایی هم که کند میشد با یه اتفاق جریان را تند میکرد و اجازه نمیداد از ضربآهنگ ماجرا کم‌بشه.
رفت و برگشت های زمانی و برش‌هایی که توی قصه گذاشته بود خیلی جذاب بود. مثل دیدن خودش تو‌ مدرسه، یادداشت بابابزرگ و ضربه‌ی سر گیدئون،(کلا بازی با زمان بدون این برش ها و رفت و برگشت ها نمیشه😁).
لزلی وااای لزلی من عاشق این دخترم، قشنگ‌ رفاقت و‌ دوستی رو معنا کرد(میگم می‌تونست از نوادگان فرقه فلورانتین‌  هم باشه هاا جذاب میشد...)
اما پایان بندی کتاب، چک آخر رو خوب نزد، یعنی نتونست هوش‌از سر بپرون باشه...
خیلی سریع اتفاق افتاد، سریع جمع شد، سریع رفت بعدا و سریع خوبی و‌خوشی و‌پایان شاد....
کاش پایان بهتری داشت، اون وقت با رضایت و دلخوش  ۴ ستاره میدادم نه این جوری با دودلی و شک....
تمام.
        

15

فقط میتونم
          فقط میتونم بگم من آدم این کتاب نبودم.
آنک نام گل، که اسمش نمیدونم از کجا میاد، یه کتاب جنایی یا یه داستان مهیج نیست، بلکه یک روایت فلسفی‌ است که در لایه‌ای از جنایت پوشانده شده.
اصل کتاب بخش های فلسفی و فرقه‌ها و گروه‌های مختلف دین مسیحیت و افکار و عقاید اونهاست که اگر از کتاب کم بشه، تبدیل میشه به یک‌کتاب کم حجم و پر هیجان.
حقیقتش یه بخشی از مباحث مطرح شده برام جذاب بود اما نه انقدر که درگیرم کنه و توصیفات بیشتر از گیرا  بودن و تصویر سازی کردن، هنری و ادبی و زیبا بودن و  ابدا نمیتونستن فضا سازی خاصی برای پیش‌برد داستان انجام بدن.
گاهی  توصیف یه فضا یا بنا انقدر طولانی و کشدار میشد که اصل قصه از دست میرفت و گاهی بحث های فلسفی انقدر  به روایت داستان غلبه میکرد که بیشتر شبیه مقالات بود تا داستان و اغلب  نامنسجم و شبیه به واگویه های ذهنی تا گفت‌وگو.
شاید تنها نکته‌ی مثبت داستان، پایان متفاوت و غیر قابل پیش‌بینی‌اش بود و سرانجام افراد. چیزی که واقعا برام جذاب بود، نه کشف قاتل و روابط بین قتل‌ها و نه شیوه‌ی قتل بلکه پایان تکان دهنده‌ی قصه‌ی بود و آتشی که ریشه و بنیان یک تفکر رو سوزاند.
فقط میگم نه من آدم این داستان بودن نه این داستان برای آدمی مثل من.
        

11

          نمیخواستم این اعتراف رو بکنم، ارزشش رو داشت، ارزش صدها صفحه کتاب خوندن برای اینکه به این نقطه برسی، حالا فهمیدم چرا ازش لذت میبرن، چرا ازش تعریف میکنن، هنوز نمیتونم بگم سندرسون ‌چهارمین نویسنده‌ی محبوب منه، اما حسابی درگیر روایتش شدم.
دوست داشتم سر همون عقیده‌ی مضحک طولانی بودن کتاب و خسته شدن ازش می‌موندم و اینقدر تلخ اعتراف نمیکردم که فقط برای رسیدن به  یه نقطه این داستان ارزش خوندن داره. فقط برای یه لحظه که در داستان امده باید نشست و صدها صفحه خوند.
از همه‌ی اونایی که باعث شدن بخونمش، ممنون، باعث شدن انقدر شگفت زده بشم و حظ ببرم.
قطعا یک بار خوندنش هر چقدر هم عمیق ، کافی نیست و الان با پایانش میگم کتابیه که میخوام توی قفسه‌ام داشته باشمش.
کتاب رو بخونید، بله، اما به هر کسی توصیه نمیکنم، به نظرم خوندنش یه نوع بینش خاص به دنیای اطراف نیاز دارن، وگرنه ممکنه اعتقادات ادم به شدت تحت‌ تاثیرش قرار بگیره.
پایانش اصلا چیزی نبود که میخواستم، برای همین یک ستاره ازش کم کردم.
        

47

          باید نسخه‌ی چاپی را داشت(اگر چه  ارزش این همه هزینه تو‌ این گرونی را نداره) بعد از هر فصل چهار تا جمله رو‌ قیچی کرد و چسبوند به هم،‌ میشه کل کتاب.
بعد هم بقیه اش را اول‌ چند بار کوبید به دیوار، چند بار از بالای پشت بام انداخت پایین و در نهایت به اتش کشید و تمام....
همین قدر مزخرف...(هیچ‌دلم نمیخواست از این لفظ استفاده کنم اما نمیشد)
اول ....مطالب فصل‌ها انسجام خاصی ندارن، آغاز فصل‌ها بیشتر درباره‌ی فیلسوف ها بود طوری که یادم میرفت موضوع اصلی چی بود.(البته صوتی بودن کتاب هم در حافظه‌ی من تاثیر داره،اما دیگه نه انقدر)
مثلا اینکه فیلسوف ها چی میخورن، چی میپوشن، اسم همسرش چیه، چه کتاب‌هایی خونده. تو فصل چهار از دفعات حمام رفتن یه قبیله و اینکه لخت مادرزاد میگردن و تمایلات جنسی یه نفر کلی سخنرانی کرد که نمیفهمم چه ربطی به فلسفه و تسلی بخشی داشت.یه بخش هایی صرفا یکسری جمله بود، یک سری گزاره که نمیدونم چرا جداجدا و در متن اصلی می‌آمدن.
ذره‌ای یادم نیست مباحثش چی بود و دقیقا چی‌ رو‌ میخواست تسلی بده!(برای نوشتن همین متن هم دنبال عناوین فصل ها گشتم) بعد چیزهایی که میگفت اساسا خیلی تسلی بخش نبود، یه جاهایی پرت‌و‌پلا بود، یه جاهایی چندش، یه جاهایی مزخرف، یه جاهایی بیش از ده‌ تا اسم یونانی میگفت که اصلا نمیدونستم کی هستن، چهار تا جمله‌ی خوب نه عالی، خوب هم احتمالا توش پیدا کنید.
صرفا باهاش خوب خوابیدم که اونم به خاطر این بود که به قدری ذهنم را خسته میکرد که نمیتونستم ادامه بدم و خوابم میگرفت....
حتی دلم راضی نمیشه به کسی بگم این رو خوندم....
اینم بگم یه ستاره‌اش برای آقای  آرمان سلطان زاده است .

        

6

آخرین یادد
          آخرین یادداشت امسالم را مینویسم.
پادشاه برگشته...
تمام شد، عجب سفر نفسگیر و‌جذاب و دلچسبی بود. دلتنگ همه‌ی شخصیت‌ها خواهم بود.
دلتنگ میناس تریت و برج های سفید گوندور، سواران رهان و تالار‌های زرین، دلتنگ پله‌نور، دلتنگ یه هابیت شجاع در لباس سیاه با نشان درخت نقره‌ای، دلتنگ ائوین، زنی که کاری کرد که در توان هیچ مردی نبود، دلتنگ مری و دست آسیب دیده‌اش، دلتنگ فارامیر که کلا افتاده بود تو رختخواب و حسرت حضورش موند روی دلم، دلتنگ اله‌سار و جواهر الفی و دستان شفابخش پادشاه، دلتنگ وراجی‌های سام تو دل خطر تو‌ موردور، دلتنگ گیملی و ترس هاش، دلتنگ لگولاس و رفاقتش، دلتنگ شایر زیبا و دوست داشتنی و گندالف سفید.
این کتاب بهمون نشون داد چه طور کوچکترین اقدام میتونه بخشی از یک موفقیت باشه، ادم اگر میخواد دنیاش را تغییر بده، باید چی کار کنه، اگر سختی از راه رسید، راحتترین راه پا پس کشیدنه و اگر جنگیدی، حتی وقتی امیدت اندکه، حتی وقتی شکست در نظرت حتمی باشه، میشه که ورق برگرده...
دروغ چرا استرایدر از اله‌سار دوست داشتنی تر بود! قبول دارین؟!
        

45

          چهره‌ی یک‌غریبه تجربه‌ی جذاب و‌عجیبی بود، ما همپای کاراگاه کشف میکردیم، نه‌تنها حقیقت قتل رو که حقیقت وجودی خود کاراگاه داستان رو...
با این که پرداخت شخصیت‌ها صد نبود و حتی پایان کارشون مشخص نشد، (می‌شه با نشانه‌گذاری ها کاملا حدس زد اما چرا گفته نشد تو خود داستان، قشنگ یک فصل دیگه جا داشت) اما روایت داستان به هم نخورد و چیزی کم یا زیاد نبود.
البته بخش حضور هستر در عمارت شلبورن را دوست نداشتم و برای پیش برد قصه هم به نظرم ضرورتی نداشت.
خلاصه با یک‌کتاب تر و تمیز که نه زیادی احساسات برانگیز و نه زیادی سرد و یکنواخته، طرف هستید. پایان بندی خوبی داره، و عنصر غافلگیری رو‌ به جا استفاده کرده.
این خوره که قاتل آقای م. بوده و خواننده مدام میپرسه چه طوری بعد میفهمه که اشتباه کرده باعث میشه ۳۰ درصد پایانی داستان به شدت جذاب بشه، طوری که من ۲ ساعت بیدار موندم و تمومش کردم.
در مجموع خوش گذشت، لذت بردم...
کتاب عجیب و خاصی نبود اما به شدت دوست داشتنی بود، مونک تو‌خاطرم میمونه مخصوصا به خاطر خوابوندن مچ رانکورن...
        

18

          مومو، غریبه‌ای آشنا.
روزگاری که وقت ها در آن آلوده‌اند. 
با این که کتاب تمام شده هنوز نمیدانم چه حسی دارم، هم یک داستان کودکانه بود که می‌شد شب برای کودکی‌ خواند، هم داستانی بسیار عمیق و فلسفی. نگاهی حقیقی و بی پرده به امروز و واقعیت زندگی.
البته بی درنگ‌ نسخه‌ی  الکترونیک کتاب را خریدم، چندین جمله‌ی زیبا و ناب بود که میخواستم منتشرشان کنم، اما چون نسخه صوتی بود، برایم دشوار بود.
نسخه‌ی صوتی بسیار زیبا ، روان و شیرین بود، داستان به همین شکل، روان، شیرین و زیبا(در حال بدی کتاب را شنیدم، این سادگی و حلاوت باعث میشد ادامه بدهم و خسته نشوم).
با این وجود مانده ام  که آیا کتاب را عمیقا و از منتهای وجودم دوست دارم یا نه؟ آیا این کتاب یک کتاب معمولی‌ است یا یک شاهکار؟ داستان ساده اش را نقد کنم یا بستایم؟
روایت کتاب، روایت امروز ماست، تصویری بدون روتوش از جامعه‌ی بشری، تصویری شفاف از کسالت، افسرگی، بی‌حوصلگی مرگ‌آور، سقوط بشر تا اعماق تونل های سردی که وقت‌ها در حال مردن هستند.
بله وقت‌ها در حال مرگ‌ هستند، وقت‌های ما آلوده اند، ما همه مردانی هستیم خاکستری پوشیده، سرد چون شب‌های بی ابر زمستانی، با کلاه‌هایی شق‌و‌رق، دائما در تکاپو برای ربودن ته سیگارهایی که زنده‌ نگاهمان دارد، مرده‌ایم و از وقت‌های مرده‌ سر برآورده‌ایم، قلب‌هامان مرده، گلبرگی نمانده، مو‌مویی هست که نجاتمان دهد؟ خداوندگار عالم انتظار دارد بشر خودش به داد خودش برسد....ولی کار از کار گذشته....
بنشینیم شاید یک منجی هم برای یاری ما بیاید، شاید زنده شویم، شاید‌ روحی دوباره در ما دمیده شود.
من امید به آینده را در صفحات کتاب دیدم، حال خراب امروزمان را، امید به منجی و نجات یافتن، آخرین قدمی که خالق یک هستی برمیدارد تا ما را به سوی خودش بازگرداند اما هنوز نمی‌دانم چه احساسی به کتاب دارم، فقط میدانم امیدوارم و شاید همین کافی باشد....
        

42