بریدههای کتاب زینب گلستانی زینب گلستانی 1404/5/9 دختر شینا بهناز ضرابی زاده 4.2 150 صفحۀ 1 پدرم مریض بود. میگفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 اپلای نرجس شکوریان فرد 3.3 19 صفحۀ 1 من نه سنگ بودم و نه کاغذ و قلم! آدمم! انسانم! مَردَم! این را چرا نمیفهمد!؟ برشی از کتاب: اپلای / نرجس شکوریانفرد 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 جمجمه ات را قرض بده برادر مرتضا کربلایی لو 3.7 5 صفحۀ 1 _ برای چه موی دماغم میشوی رزمندهی جبهههای حق علیه باطل؟ هلال گفت:( حالا دیگر غریبهگی میکنی سلیم؟ دلم برات تنگ شده بود آقای مخالفخوان!)سلیم سلاح را پایین داد و صورت یکبری کرد. از اشمئزاز انگار. _ دیگر خوش ندارم ببینمتان. یادت هست چندتا وصیتنامه نوشتیم؟ چقدر شب عملیاتها سر روی شانهی همسنگریهایمان گذاشتیم و گلو پاره کردیم؟ هلال چند قدمی از میان صندلیهای سوخته پیش رفت. _ تو هنوز هم پابرهنه هستی؟ سلیم انگار یادش بیفتد پا دارد پاها را بالا آورد و جمع کرد زیرش. کلاش را انداخت کف سن، بغل مبل و کتاب را دست گرفت و نشان داد که سخت مشغول مطالعه است. هلال مدتی نگاه کرد. با خنده ای نرم در چهره. گفت: (چی میخوانی؟)سلیم همانطورکه سرش پایین بود گفت: (جزوهی رزمندگان است. دارم آماده میشوم برای امتحان. گور بابای جنگ! میخواهم همهچی را ول کنم بچسبم به درس.)هلال با پوزخندی دست به میلهی پشتی یک صندلی گرفت. _ (میخواهی مهندس بشوی؟ مثل آقامهدی؟)سلیم با غیظ گفت: مهندس یا دکتر، فرقی نمیکند. میخواهم غرق بشوم توی درس. میخواهم با سر بروم توی دل فرمولها. دنیا را اینطوری هم میشود سر کرد. هلال سقف را با نگاه سیر کرد و گفت: درست حدس زده بودم. کنکوریها هم باید بیایند توی آبادان. برای درس خواندن جای دنجی است. خالی از آدم و صدا. سلیم جزوه را بالا آورد.گفت: (در عرض دو روز ده صفحه خوانده ام. تشنهی درس شدهام. همه که نباید تشنهی شهادت باشند. )هلال بلند خندید. گفت: مهم همان تشنگی است. برشی از کتاب: جمجمهات را قرض بده برادر مرتضی کربلایی لو 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 من یک لاک پشتم علی علی بیگی 3.8 1 صفحۀ 1 《اولین چیزی که از پدر به ذهنم میآید این است که هیچ وقت خوب نخواهد شد. - میبینی حال و روز من رو؟ حرفش را میخورد.انگار بغضش گرفته.آه میکشد. - لااقل تو برو دَرست رو بخوون دلم برایش میسوزد. آلوچه میکنم و میخورم. باز چیزی نمیگویم. - دست و صورتت خوب شده؟ " آره خوبِ خوب شده! بهتر از این نمیشه. خودش میزنه؛ خودش هم میپرسه خوب شده؟" هیچکدام را نمیگویم. فقط میگویم: آره! می دانم تقصیری ندارد. بغضم میگیرد. کاش این سوال را نمیپرسید. - ایاز بابا ببخش! سرش را روی زانویش میگذارد و گریه میکند. نمیدانم چه کار کنم. چرا باید پدر، زیر پای من گریه بکند؟ از خودم بدم میآید...》 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 دعوت به ماوراء تورج زاهدی 3.8 0 صفحۀ 1 منِ کودک با این حرکت بیدار شدم و وحشت زده مرد را نگریستم؛ و به دیدن چهره ی پوشیده شده در نقاب سیاه پارچه ای اش، بیمناک تر شدم..... مرد که اصلا انتظار بیدار شدن مرا نداشت، ناگهان تصمیم گرفت که منِ کودک را، با فرو کردن دشنه در گلو، به قتل برساند. من که به دلیل ادراک غنی شده ام بی درنگ قصد او را خواندم، اگر چه می دانستم فاقد جسم هستم و جز یک حضور چیز دیگری نیستم، از پشت سر خودم را روی مرد انداختم. در کمال حیرت دیدم که مرد بر روی زمین افتاد، و چون کسی را در اطرافش ندید، آن قدر وحشت زده شد که کارد را در بالشِ من فرو کرد..... معنی این نگاهِ دو جانبه، این بود که من در دو مقطع مختلف از حیات، و در دو کالبد با دو عمر جداگانه؛ یکی منِ ده ساله و دیگری منِ سی و چند ساله، به هم خیره شده بودیم... 0 2 زینب گلستانی 1404/5/9 رویای نیمه شب مظفر سالاری 4.1 305 صفحۀ 1 دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشم هایشان پیدا بود، وارد مغازه شدند. دقیقه ای به قفسه ها و جعبه های آینه نگاه کردند. از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشواره ها نگاه می کردند بهشان می آمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر..... ..... پدربزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده و ساخته بودم، اشاره کرد. = چه می گویی دخترم؟ دستش را باز کرد و دو دیناری را که در آن بود نشان داد. = شما مثل همیشه مهربانید، اما فکر می کنم این دو سکه به اندازه کافی گویا باشند. آهنگ صدایش آشنا، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ خندید و گفت: چه نکته سنج و حاضرجواب! از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است... در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم... 1 4 زینب گلستانی 1404/5/9 نامیرا صادق کرمیار 4.5 230 صفحۀ 1 《ربیع: اگر حسینبنعلی پاسخی به نامههای کوفیان ندهد؟! امربیع: اگر حتی یک پیرزن یهودی در آن سوی مرزهای اسلامی به حسین نامه بنویسد و از او داد بخواهد، حسین در یاری او لحظهای درنگ نخواهد کرد...》 0 4 زینب گلستانی 1404/5/9 پسرک فلافل فروش؛ زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم، طلبه شهید محمدهادی ذوالفقاری گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 4.5 58 صفحۀ 1 در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته! به سیدعلی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسجد. ----------------------------- سیدعلی: چی شد از این طرفا اومدی؟ گفت: داشتم از جلوی مسجد رد میشدم که دیدم مراسم دارید گفتم بیام ببینم چه خبره سیدعلی: پس شهدا تو رو دعوت کردن ----------------------------- بعد از مراسم شروع به جمع اوری وسایل کردیم. دوست جدیدما یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ برداشت و سرش گذاشت و گفت: بهم میاد! سیدعلی به شوخی گفت: دیگه تموم شد، شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند! ---------------------------- پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود ---------------------------- 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 او؛ یک زن چیستا یثربی 2.7 1 صفحۀ 1 لحظه ای نگاههایمان در هم گره خورد، چشمان زلالی داشت. حسودیم شد! مثل دو مرداب سبز، آدم را آرام داخل می کشیدند. گفتم: خدایا اخه به مَرد این چشما به چه دردش میخوره؟ میدادی به من، هزار تا در بسته روم وا میشد! . 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 داستان دو شهر چارلز دیکنز 4.1 50 صفحۀ 2 -: باید هر دو روی سکه را دید. تازه، خانم کرانچر هم هست که آنقدر خودش را تکان تکان می دهد و نفرین میکند که کاسبی کساد می شود...پاک کساد می شود! در حالیکه زن های دکترها هیچ وقت نفرین نمی کنند...تا حالا که کسی ندیده! اگر هم دعا کنند دعا می کنند که زیاد مریض شود، چهطور می توانید تنها به قاضی بروید؟ آقای لوری که به هرحال کمی نرم شده بود، گفت: آه! نمیخواهم ریختت را ببینم! ...... ....... مارکی پرسید: مرده؟ گفتم: هنوز نمرده اما فرقی با مرده ندارد. در حالیکه با کنجکاوی بیمار را نگاه میکرد، گفت: این مردم عادی عجب قدرتی دارند! جواب دادم: این نیروی حیرتانگیز اندوه و ناامیدی است. ...... ...... 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 قیدار رضا امیرخانی 4.0 144 صفحۀ 1 -: اصلا از این کار خسته شده ام. می خواهم بروم سراغ کاری دیگر... اقا می گوید: همین نانوایی خوب است؟ شاطری هم به ت می آید قیدار خان! فقط باید صبح ها زود از بستر بلند شوی. نان وایی سلسله ای دارد که می رسد به حضرت هابیل که اول کسی بود که گندم کاشت روی زمین! یا سلمانی چه طور؟ نسب سلمانی می رسد به حضرت جبرئیل که از عرش تیغ آورد و سر حضرت رسول ص را حلق کرد. سلسله ی قصاب و سلاخ می رسد به حضرت ابراهیم علیه السلام، صبح به صبح باید به اسم خلیل کرکره را بالا بکشد قصاب! قیدار سرتکان می دهد و می گوید: حکمت می فرمایید..عرض من هم همین است دیگر، کار ما نسب ندارد، اصل ندارد، گاراژداری کار جدیدی هاست! نبوده است که در میان انبیا و اولیا هیچ حضرت جرجیسی که اینترنشنال زیر پاش نبوده است! اقا با عصا راه قیدار را سد می کند. می ایستد و با طمانینه می گوید: نشد! نشد! جدیدی و قدیمی ندارد، هر کاری که رزق کسی را می دهد نسب دارد به اسم رزاق حق جل جلاله، کار شما گاراژداری ست، درست؟! یعنی بار مردم را از جایی به جایی می برید و تحویل صاحب بار می دهیدیعنی باید امانت دار بار و بنه ی مردم باشید. مومن! این همان کار حضرت رسول محمدامین ص است دیگر... کاروان داری بانوی بانوان خدیجه س..... قیدار لال می شود و در دل صلوات می فرستد و زیر لب حق، حق می گوید. 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 خاک های نرم کوشک سعید عاکف 4.4 82 صفحۀ 1 تو یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم که اگر ان شاالله بسلامتی برگرده، همین انگشتر رو بندازم تو ضریح امام رضا علیه السلام کاملا صحیح و سالم رسید خانه. جریان نذر را گفتم. خندیدو گفت: وقتی نذر می کنی برای جبهه نذرکن. حالا هم نمیخاد انگشترت رو ببری حرم بندازی. ..... توعملیات بعدی، بدجوری مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج! همان روز برادر خودم و برادر خودش راهی کرج شدند. فردای آن روز برادرم زنگ زد و گفت: حسین میگه اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی همین حالا برو حرم بندازش توی ضریح! ....... وقتی بیهوش بوده مدام اسم پنج تن ال عبا را زمزمه میکرده وقتی بهوش اومد اصرار کردن جریان را بگو. گفت: توی عالم بیهوشی دیدم پنج تن آل عبا تشریف اوردن بالای سرم احوالم را پرسیدن و باهام حرف زدن دست می کشیدن روی زخم هام و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته، آن شاالله زود خوب می شه. وقتی خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عینا انگشتر زنم را نشانم دادند با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشترتان در چه حاله؟ بگویید همان انگشتر را بیندازن توی ضریح... 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 67 صفحۀ 1 توی دبیرستان زبان انگلیسی ام ضعیف بود. معلم زبانمان گفته بود باید یک انشای یکی دو صفحه ای درباره خانواده تان بنویسید و من عزا گرفته بودم. آذر گفت: حسین اقا دو سال آمریکا بوده، بده اون انشات رو بنویسه! گفتم: نخیر به اون نگو! همینطور که بزرگتر ها مشغول حرف زدن بودند، آذر گفت: حسین اقا، شما می تونید یه انشای انگلیسی برای منیژه بنویسید؟ ..... معلم اسم من را خواند. رفتم جلوی کلاس ایستادم. چند خط که خواندم معلم گفت: بسه دیگه لشگری، انشا رو بذار روی میز من و برو بشین! زنگ تفریح توی کلاس بمون، باید با هم صحبت کنیم! دلم شور افتاد! زنگ خورد و همه بچه ها رفتند بیرون. معلم پرسید: این انشا رو کی برات نوشته؟ گفتم: خواهرم خانوم گفت: دروغ میگی! بگو کی نوشته! سکوت کردم. خانم معلم ادامه داد: خواهرت می خواد از تو خواستگاری کنه؟ با شنیدن این حرف خشکم زد. -: به من راستش را بگو! دوست پسر داری؟ با صدای لرزان گفتم: به خدا خانوم دوست پسر ندارم. فقط خواستم انشای خوبی بنویسم و نمره خوبی بگیرم! خانم معلم که فهمیده بود معنی انشایی را که خوانده ام، واقعا نفهمیده ام گفت: دختر ساده! هر کسی که این انشا رو برات نوشته تو رو دوست داره. توی این انشا نوشته به زودی از تو خواستگاری می کنه... 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 تن تن و سندباد محمد میرکیانی 4.0 80 صفحۀ 1 علاءالدین پرسید: «چطور از آسمان حمله کردهاند؟» پیرمرد آهی کشید و گفت: «میگویند با ماهواره. صنعت این قرن است. آنها اینبار از بالا به سرزمین قصههای مشرق زمین حمله کردهاند. میگویند قصد کردهاند با این دستگاه همه چیز ما را عوض کنند. میخواهند رنگِرو، زندگی، حرف زدن، راه رفتن، خورد و خوراک؛ پوشاک و همهچیز ما را به جانبی که خودشان صلاح میدانند ببرند.» 0 2 زینب گلستانی 1404/5/8 دومین سوگواره عاشورایی ده: مجموعه داستان های کوتاه کوتاه 0.0 صفحۀ 1 0 1 زینب گلستانی 1404/5/8 مجموعه داستانک های عاشورایی: دَه کانون بانوی فرهنگ 4.5 2 صفحۀ 1 0 4 زینب گلستانی 1404/5/8 یوما مریم راهی 4.0 23 صفحۀ 1 《 ام جمیل، خار بر دوش، فریاد می کشد: "اگر شهامتش را داری با صدای بلند سخن بگو، ای مُذَمَم! ... و صدا بی جهت نرم مساز؛ که در ما هیچ اثر نخواهد داشت... خارها نیز از برای آزار توست، ای مذمم!" هوا قدری روشن تر شده است و رسول خدا عزم رفتن سوی کعبه می کند که ام جمیل فریاد می کشد: " لااقل بمان و جواب ناسزاهایم را بده..." رسول خدا لحظه ای به پشت سر بر می گردد و با زبانی خوش تر: "نام من محمد است و شما ناسزا بر مذمم گفتید.... بمانید تا خودش بیاید و جواب تان را بدهد" ..... 》 0 1 زینب گلستانی 1404/5/8 یوما مریم راهی 4.0 23 صفحۀ 1 - مهربانبانو! تمام عمرم به بیحاصلی گذشته است جز ماهی که در رکاب محمدامین بودم و ملازمش.... - از چه روی؟ - در رفتار و کردار و نگاه و سکوتش جذبهای وجود داشت که مرا و تمام مردان دیگر را از مجوس و جهود و نصرانی و غیر به سوی خود میکشاند....کششی عظیم.... نفسی تازه میکند و باز: - تاجری از او خواست به لات و عزّی سوگند یاد کند، اما او برآشفت و گفت بتها برای من از پستترینها و مبغوضترینها هستند....شجاعتش بیمثال است امین.....کیسههایمان اکنون سرشار از زر است، اما زر، ثمنی ندارد در برابر آنچه من به چشم خویش از محمدامین دیدهام.... - محبت مرا به محمدامین دو چندان کردی... 0 1 زینب گلستانی 1404/5/8 ارتداد یامین پور 3.8 200 صفحۀ 1 - ولی تو هنوز مسلمانی، دریا، نه؟ دریا با صدایی آهستهتر و بیرمقتر و لحنی گلایهآمیز جواب میدهد: میبینی که، هنوز نماز میخوانم. - هنوز؟ - اسلام را اگر انقلابی باشد، نگه خواهم داشت. اول مهم است مبارزه کنیم، بعد مسلمان باشیم. -چرا بعد؟ این ترکیب مبارز و مسلمان چرا ترکیبی اضافی نباشد؟ چرا آنها را جدا کردهای دریا؟ - جدا نکردهام. اسلام انقلابی را میپذیرم. - اسلام انقلابی یا انقلاب اسلامی؟! 0 3 زینب گلستانی 1404/5/8 آب نبات پسته ای مهرداد صدقی 0.0 95 صفحۀ 1 - ببین پسرجان، باید بدانی اینجا بازاره. چشماتِ بازنکنی سرت کلاه رفته؛ اما اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دو سه تا مغازه دیگهیَم مِتانی بخری. - آقاجان، پس چرا توی این سی چهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟ - برو بیرون اصلا نمخواد کاسب بشی! مجبور شدم از ته دل و با خلوص نیت، یک " غلطکردم" الکی و ریاکارانه بگویم. فهمیدم اصل موفقیت در بازار و کل زندگی، مخالفت نکردن با آقاجان است و اگر دوباره وسط حرفهایش زباندرازی کنم، نهتنها کاسب نمیشوم، بلکه در آینده از مغازه هم سهمی نخواهم برد... 0 1
بریدههای کتاب زینب گلستانی زینب گلستانی 1404/5/9 دختر شینا بهناز ضرابی زاده 4.2 150 صفحۀ 1 پدرم مریض بود. میگفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 اپلای نرجس شکوریان فرد 3.3 19 صفحۀ 1 من نه سنگ بودم و نه کاغذ و قلم! آدمم! انسانم! مَردَم! این را چرا نمیفهمد!؟ برشی از کتاب: اپلای / نرجس شکوریانفرد 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 جمجمه ات را قرض بده برادر مرتضا کربلایی لو 3.7 5 صفحۀ 1 _ برای چه موی دماغم میشوی رزمندهی جبهههای حق علیه باطل؟ هلال گفت:( حالا دیگر غریبهگی میکنی سلیم؟ دلم برات تنگ شده بود آقای مخالفخوان!)سلیم سلاح را پایین داد و صورت یکبری کرد. از اشمئزاز انگار. _ دیگر خوش ندارم ببینمتان. یادت هست چندتا وصیتنامه نوشتیم؟ چقدر شب عملیاتها سر روی شانهی همسنگریهایمان گذاشتیم و گلو پاره کردیم؟ هلال چند قدمی از میان صندلیهای سوخته پیش رفت. _ تو هنوز هم پابرهنه هستی؟ سلیم انگار یادش بیفتد پا دارد پاها را بالا آورد و جمع کرد زیرش. کلاش را انداخت کف سن، بغل مبل و کتاب را دست گرفت و نشان داد که سخت مشغول مطالعه است. هلال مدتی نگاه کرد. با خنده ای نرم در چهره. گفت: (چی میخوانی؟)سلیم همانطورکه سرش پایین بود گفت: (جزوهی رزمندگان است. دارم آماده میشوم برای امتحان. گور بابای جنگ! میخواهم همهچی را ول کنم بچسبم به درس.)هلال با پوزخندی دست به میلهی پشتی یک صندلی گرفت. _ (میخواهی مهندس بشوی؟ مثل آقامهدی؟)سلیم با غیظ گفت: مهندس یا دکتر، فرقی نمیکند. میخواهم غرق بشوم توی درس. میخواهم با سر بروم توی دل فرمولها. دنیا را اینطوری هم میشود سر کرد. هلال سقف را با نگاه سیر کرد و گفت: درست حدس زده بودم. کنکوریها هم باید بیایند توی آبادان. برای درس خواندن جای دنجی است. خالی از آدم و صدا. سلیم جزوه را بالا آورد.گفت: (در عرض دو روز ده صفحه خوانده ام. تشنهی درس شدهام. همه که نباید تشنهی شهادت باشند. )هلال بلند خندید. گفت: مهم همان تشنگی است. برشی از کتاب: جمجمهات را قرض بده برادر مرتضی کربلایی لو 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 من یک لاک پشتم علی علی بیگی 3.8 1 صفحۀ 1 《اولین چیزی که از پدر به ذهنم میآید این است که هیچ وقت خوب نخواهد شد. - میبینی حال و روز من رو؟ حرفش را میخورد.انگار بغضش گرفته.آه میکشد. - لااقل تو برو دَرست رو بخوون دلم برایش میسوزد. آلوچه میکنم و میخورم. باز چیزی نمیگویم. - دست و صورتت خوب شده؟ " آره خوبِ خوب شده! بهتر از این نمیشه. خودش میزنه؛ خودش هم میپرسه خوب شده؟" هیچکدام را نمیگویم. فقط میگویم: آره! می دانم تقصیری ندارد. بغضم میگیرد. کاش این سوال را نمیپرسید. - ایاز بابا ببخش! سرش را روی زانویش میگذارد و گریه میکند. نمیدانم چه کار کنم. چرا باید پدر، زیر پای من گریه بکند؟ از خودم بدم میآید...》 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 دعوت به ماوراء تورج زاهدی 3.8 0 صفحۀ 1 منِ کودک با این حرکت بیدار شدم و وحشت زده مرد را نگریستم؛ و به دیدن چهره ی پوشیده شده در نقاب سیاه پارچه ای اش، بیمناک تر شدم..... مرد که اصلا انتظار بیدار شدن مرا نداشت، ناگهان تصمیم گرفت که منِ کودک را، با فرو کردن دشنه در گلو، به قتل برساند. من که به دلیل ادراک غنی شده ام بی درنگ قصد او را خواندم، اگر چه می دانستم فاقد جسم هستم و جز یک حضور چیز دیگری نیستم، از پشت سر خودم را روی مرد انداختم. در کمال حیرت دیدم که مرد بر روی زمین افتاد، و چون کسی را در اطرافش ندید، آن قدر وحشت زده شد که کارد را در بالشِ من فرو کرد..... معنی این نگاهِ دو جانبه، این بود که من در دو مقطع مختلف از حیات، و در دو کالبد با دو عمر جداگانه؛ یکی منِ ده ساله و دیگری منِ سی و چند ساله، به هم خیره شده بودیم... 0 2 زینب گلستانی 1404/5/9 رویای نیمه شب مظفر سالاری 4.1 305 صفحۀ 1 دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشم هایشان پیدا بود، وارد مغازه شدند. دقیقه ای به قفسه ها و جعبه های آینه نگاه کردند. از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشواره ها نگاه می کردند بهشان می آمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر..... ..... پدربزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده و ساخته بودم، اشاره کرد. = چه می گویی دخترم؟ دستش را باز کرد و دو دیناری را که در آن بود نشان داد. = شما مثل همیشه مهربانید، اما فکر می کنم این دو سکه به اندازه کافی گویا باشند. آهنگ صدایش آشنا، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ خندید و گفت: چه نکته سنج و حاضرجواب! از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است... در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم... 1 4 زینب گلستانی 1404/5/9 نامیرا صادق کرمیار 4.5 230 صفحۀ 1 《ربیع: اگر حسینبنعلی پاسخی به نامههای کوفیان ندهد؟! امربیع: اگر حتی یک پیرزن یهودی در آن سوی مرزهای اسلامی به حسین نامه بنویسد و از او داد بخواهد، حسین در یاری او لحظهای درنگ نخواهد کرد...》 0 4 زینب گلستانی 1404/5/9 پسرک فلافل فروش؛ زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم، طلبه شهید محمدهادی ذوالفقاری گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 4.5 58 صفحۀ 1 در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته! به سیدعلی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسجد. ----------------------------- سیدعلی: چی شد از این طرفا اومدی؟ گفت: داشتم از جلوی مسجد رد میشدم که دیدم مراسم دارید گفتم بیام ببینم چه خبره سیدعلی: پس شهدا تو رو دعوت کردن ----------------------------- بعد از مراسم شروع به جمع اوری وسایل کردیم. دوست جدیدما یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ برداشت و سرش گذاشت و گفت: بهم میاد! سیدعلی به شوخی گفت: دیگه تموم شد، شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند! ---------------------------- پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود ---------------------------- 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 او؛ یک زن چیستا یثربی 2.7 1 صفحۀ 1 لحظه ای نگاههایمان در هم گره خورد، چشمان زلالی داشت. حسودیم شد! مثل دو مرداب سبز، آدم را آرام داخل می کشیدند. گفتم: خدایا اخه به مَرد این چشما به چه دردش میخوره؟ میدادی به من، هزار تا در بسته روم وا میشد! . 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 داستان دو شهر چارلز دیکنز 4.1 50 صفحۀ 2 -: باید هر دو روی سکه را دید. تازه، خانم کرانچر هم هست که آنقدر خودش را تکان تکان می دهد و نفرین میکند که کاسبی کساد می شود...پاک کساد می شود! در حالیکه زن های دکترها هیچ وقت نفرین نمی کنند...تا حالا که کسی ندیده! اگر هم دعا کنند دعا می کنند که زیاد مریض شود، چهطور می توانید تنها به قاضی بروید؟ آقای لوری که به هرحال کمی نرم شده بود، گفت: آه! نمیخواهم ریختت را ببینم! ...... ....... مارکی پرسید: مرده؟ گفتم: هنوز نمرده اما فرقی با مرده ندارد. در حالیکه با کنجکاوی بیمار را نگاه میکرد، گفت: این مردم عادی عجب قدرتی دارند! جواب دادم: این نیروی حیرتانگیز اندوه و ناامیدی است. ...... ...... 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 قیدار رضا امیرخانی 4.0 144 صفحۀ 1 -: اصلا از این کار خسته شده ام. می خواهم بروم سراغ کاری دیگر... اقا می گوید: همین نانوایی خوب است؟ شاطری هم به ت می آید قیدار خان! فقط باید صبح ها زود از بستر بلند شوی. نان وایی سلسله ای دارد که می رسد به حضرت هابیل که اول کسی بود که گندم کاشت روی زمین! یا سلمانی چه طور؟ نسب سلمانی می رسد به حضرت جبرئیل که از عرش تیغ آورد و سر حضرت رسول ص را حلق کرد. سلسله ی قصاب و سلاخ می رسد به حضرت ابراهیم علیه السلام، صبح به صبح باید به اسم خلیل کرکره را بالا بکشد قصاب! قیدار سرتکان می دهد و می گوید: حکمت می فرمایید..عرض من هم همین است دیگر، کار ما نسب ندارد، اصل ندارد، گاراژداری کار جدیدی هاست! نبوده است که در میان انبیا و اولیا هیچ حضرت جرجیسی که اینترنشنال زیر پاش نبوده است! اقا با عصا راه قیدار را سد می کند. می ایستد و با طمانینه می گوید: نشد! نشد! جدیدی و قدیمی ندارد، هر کاری که رزق کسی را می دهد نسب دارد به اسم رزاق حق جل جلاله، کار شما گاراژداری ست، درست؟! یعنی بار مردم را از جایی به جایی می برید و تحویل صاحب بار می دهیدیعنی باید امانت دار بار و بنه ی مردم باشید. مومن! این همان کار حضرت رسول محمدامین ص است دیگر... کاروان داری بانوی بانوان خدیجه س..... قیدار لال می شود و در دل صلوات می فرستد و زیر لب حق، حق می گوید. 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 خاک های نرم کوشک سعید عاکف 4.4 82 صفحۀ 1 تو یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم که اگر ان شاالله بسلامتی برگرده، همین انگشتر رو بندازم تو ضریح امام رضا علیه السلام کاملا صحیح و سالم رسید خانه. جریان نذر را گفتم. خندیدو گفت: وقتی نذر می کنی برای جبهه نذرکن. حالا هم نمیخاد انگشترت رو ببری حرم بندازی. ..... توعملیات بعدی، بدجوری مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج! همان روز برادر خودم و برادر خودش راهی کرج شدند. فردای آن روز برادرم زنگ زد و گفت: حسین میگه اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی همین حالا برو حرم بندازش توی ضریح! ....... وقتی بیهوش بوده مدام اسم پنج تن ال عبا را زمزمه میکرده وقتی بهوش اومد اصرار کردن جریان را بگو. گفت: توی عالم بیهوشی دیدم پنج تن آل عبا تشریف اوردن بالای سرم احوالم را پرسیدن و باهام حرف زدن دست می کشیدن روی زخم هام و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته، آن شاالله زود خوب می شه. وقتی خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عینا انگشتر زنم را نشانم دادند با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشترتان در چه حاله؟ بگویید همان انگشتر را بیندازن توی ضریح... 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 روزهای بی آینه: خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری گلستان جعفریان 4.1 67 صفحۀ 1 توی دبیرستان زبان انگلیسی ام ضعیف بود. معلم زبانمان گفته بود باید یک انشای یکی دو صفحه ای درباره خانواده تان بنویسید و من عزا گرفته بودم. آذر گفت: حسین اقا دو سال آمریکا بوده، بده اون انشات رو بنویسه! گفتم: نخیر به اون نگو! همینطور که بزرگتر ها مشغول حرف زدن بودند، آذر گفت: حسین اقا، شما می تونید یه انشای انگلیسی برای منیژه بنویسید؟ ..... معلم اسم من را خواند. رفتم جلوی کلاس ایستادم. چند خط که خواندم معلم گفت: بسه دیگه لشگری، انشا رو بذار روی میز من و برو بشین! زنگ تفریح توی کلاس بمون، باید با هم صحبت کنیم! دلم شور افتاد! زنگ خورد و همه بچه ها رفتند بیرون. معلم پرسید: این انشا رو کی برات نوشته؟ گفتم: خواهرم خانوم گفت: دروغ میگی! بگو کی نوشته! سکوت کردم. خانم معلم ادامه داد: خواهرت می خواد از تو خواستگاری کنه؟ با شنیدن این حرف خشکم زد. -: به من راستش را بگو! دوست پسر داری؟ با صدای لرزان گفتم: به خدا خانوم دوست پسر ندارم. فقط خواستم انشای خوبی بنویسم و نمره خوبی بگیرم! خانم معلم که فهمیده بود معنی انشایی را که خوانده ام، واقعا نفهمیده ام گفت: دختر ساده! هر کسی که این انشا رو برات نوشته تو رو دوست داره. توی این انشا نوشته به زودی از تو خواستگاری می کنه... 0 1 زینب گلستانی 1404/5/9 تن تن و سندباد محمد میرکیانی 4.0 80 صفحۀ 1 علاءالدین پرسید: «چطور از آسمان حمله کردهاند؟» پیرمرد آهی کشید و گفت: «میگویند با ماهواره. صنعت این قرن است. آنها اینبار از بالا به سرزمین قصههای مشرق زمین حمله کردهاند. میگویند قصد کردهاند با این دستگاه همه چیز ما را عوض کنند. میخواهند رنگِرو، زندگی، حرف زدن، راه رفتن، خورد و خوراک؛ پوشاک و همهچیز ما را به جانبی که خودشان صلاح میدانند ببرند.» 0 2 زینب گلستانی 1404/5/8 دومین سوگواره عاشورایی ده: مجموعه داستان های کوتاه کوتاه 0.0 صفحۀ 1 0 1 زینب گلستانی 1404/5/8 مجموعه داستانک های عاشورایی: دَه کانون بانوی فرهنگ 4.5 2 صفحۀ 1 0 4 زینب گلستانی 1404/5/8 یوما مریم راهی 4.0 23 صفحۀ 1 《 ام جمیل، خار بر دوش، فریاد می کشد: "اگر شهامتش را داری با صدای بلند سخن بگو، ای مُذَمَم! ... و صدا بی جهت نرم مساز؛ که در ما هیچ اثر نخواهد داشت... خارها نیز از برای آزار توست، ای مذمم!" هوا قدری روشن تر شده است و رسول خدا عزم رفتن سوی کعبه می کند که ام جمیل فریاد می کشد: " لااقل بمان و جواب ناسزاهایم را بده..." رسول خدا لحظه ای به پشت سر بر می گردد و با زبانی خوش تر: "نام من محمد است و شما ناسزا بر مذمم گفتید.... بمانید تا خودش بیاید و جواب تان را بدهد" ..... 》 0 1 زینب گلستانی 1404/5/8 یوما مریم راهی 4.0 23 صفحۀ 1 - مهربانبانو! تمام عمرم به بیحاصلی گذشته است جز ماهی که در رکاب محمدامین بودم و ملازمش.... - از چه روی؟ - در رفتار و کردار و نگاه و سکوتش جذبهای وجود داشت که مرا و تمام مردان دیگر را از مجوس و جهود و نصرانی و غیر به سوی خود میکشاند....کششی عظیم.... نفسی تازه میکند و باز: - تاجری از او خواست به لات و عزّی سوگند یاد کند، اما او برآشفت و گفت بتها برای من از پستترینها و مبغوضترینها هستند....شجاعتش بیمثال است امین.....کیسههایمان اکنون سرشار از زر است، اما زر، ثمنی ندارد در برابر آنچه من به چشم خویش از محمدامین دیدهام.... - محبت مرا به محمدامین دو چندان کردی... 0 1 زینب گلستانی 1404/5/8 ارتداد یامین پور 3.8 200 صفحۀ 1 - ولی تو هنوز مسلمانی، دریا، نه؟ دریا با صدایی آهستهتر و بیرمقتر و لحنی گلایهآمیز جواب میدهد: میبینی که، هنوز نماز میخوانم. - هنوز؟ - اسلام را اگر انقلابی باشد، نگه خواهم داشت. اول مهم است مبارزه کنیم، بعد مسلمان باشیم. -چرا بعد؟ این ترکیب مبارز و مسلمان چرا ترکیبی اضافی نباشد؟ چرا آنها را جدا کردهای دریا؟ - جدا نکردهام. اسلام انقلابی را میپذیرم. - اسلام انقلابی یا انقلاب اسلامی؟! 0 3 زینب گلستانی 1404/5/8 آب نبات پسته ای مهرداد صدقی 0.0 95 صفحۀ 1 - ببین پسرجان، باید بدانی اینجا بازاره. چشماتِ بازنکنی سرت کلاه رفته؛ اما اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دو سه تا مغازه دیگهیَم مِتانی بخری. - آقاجان، پس چرا توی این سی چهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟ - برو بیرون اصلا نمخواد کاسب بشی! مجبور شدم از ته دل و با خلوص نیت، یک " غلطکردم" الکی و ریاکارانه بگویم. فهمیدم اصل موفقیت در بازار و کل زندگی، مخالفت نکردن با آقاجان است و اگر دوباره وسط حرفهایش زباندرازی کنم، نهتنها کاسب نمیشوم، بلکه در آینده از مغازه هم سهمی نخواهم برد... 0 1