بریده‌های کتاب زینب گلستانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

_ برای چه موی دماغم می‌شوی رزمنده‌ی جبهه‌های حق علیه باطل؟ هلال گفت:( حالا دیگر غریبه‌گی می‌کنی سلیم؟ دلم برات تنگ شده بود آقای مخالف‌خوان!)سلیم سلاح را پایین داد و صورت یک‌بری کرد. از اشمئزاز انگار. _ دیگر خوش ندارم ببینم‌تان. یادت هست چندتا وصیت‌نامه نوشتیم؟ چقدر شب عملیات‌ها سر روی شانه‌ی هم‌سنگری‌های‌مان گذاشتیم و گلو پاره کردیم؟ هلال چند قدمی از میان صندلی‌های سوخته پیش رفت. _ تو هنوز هم پابرهنه هستی؟ سلیم انگار یادش بیفتد پا دارد پاها را بالا آورد و جمع کرد زیرش. کلاش را انداخت کف سن، بغل مبل و کتاب را دست گرفت و نشان داد که سخت مشغول مطالعه است. هلال مدتی نگاه کرد. با خنده ای نرم در چهره. گفت: (چی می‌خوانی؟)سلیم همان‌طورکه سرش پایین بود گفت: (جزوه‌ی رزمندگان است. دارم آماده می‌شوم برای امتحان. گور بابای جنگ! می‌خواهم همه‌چی را ول کنم بچسبم به درس.)هلال با پوزخندی دست به میله‌ی پشتی یک صندلی گرفت. _ (می‌خواهی مهندس بشوی؟ مثل آقامهدی؟)سلیم با غیظ گفت: مهندس یا دکتر، فرقی نمی‌کند. می‌خواهم غرق بشوم توی درس. می‌خواهم با سر بروم توی دل فرمول‌ها. دنیا را این‌طوری هم می‌شود سر کرد. هلال سقف را با نگاه سیر کرد و گفت: درست حدس زده بودم. کنکوری‌ها هم باید بیایند توی آبادان. برای درس خواندن جای دنجی است. خالی از آدم و صدا. سلیم جزوه را بالا آورد.گفت: (در عرض دو روز ده صفحه خوانده ام. تشنه‌ی درس شده‌ام. همه که نباید تشنه‌ی شهادت باشند. )هلال بلند خندید. گفت: مهم همان تشنگی است. برشی از کتاب: جمجمه‌ات را قرض بده برادر مرتضی کربلایی لو

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

-: اصلا از این کار خسته شده ام. می خواهم بروم سراغ کاری دیگر... اقا می گوید: همین نانوایی خوب است؟ شاطری هم به ت می آید قیدار خان! فقط باید صبح ها زود از بستر بلند شوی. نان وایی سلسله ای دارد که می رسد به حضرت هابیل که اول کسی بود که گندم کاشت روی زمین! یا سلمانی چه طور؟ نسب سلمانی می رسد به حضرت جبرئیل که از عرش تیغ آورد و سر حضرت رسول ص را حلق کرد. سلسله ی قصاب و سلاخ می رسد به حضرت ابراهیم علیه السلام، صبح به صبح باید به اسم خلیل کرکره را بالا بکشد قصاب! قیدار سرتکان می دهد و می گوید: حکمت می فرمایید..عرض من هم همین است دیگر، کار ما نسب ندارد، اصل ندارد، گاراژداری کار جدیدی هاست! نبوده است که در میان انبیا و اولیا هیچ حضرت جرجیسی که اینترنشنال زیر پاش نبوده است! اقا با عصا راه قیدار را سد می کند. می ایستد و با طمانینه می گوید: نشد! نشد! جدیدی و قدیمی ندارد، هر کاری که رزق کسی را می دهد نسب دارد به اسم رزاق حق جل جلاله، کار شما گاراژداری ست، درست؟! یعنی بار مردم را از جایی به جایی می برید و تحویل صاحب بار می دهیدیعنی باید امانت دار بار و بنه ی مردم باشید. مومن! این همان کار حضرت رسول محمدامین ص است دیگر... کاروان داری بانوی بانوان خدیجه س..... قیدار لال می شود و در دل صلوات می فرستد و زیر لب حق، حق می گوید.

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

تو یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم که اگر ان شاالله بسلامتی برگرده، همین انگشتر رو بندازم تو ضریح امام رضا علیه السلام کاملا صحیح و سالم رسید خانه. جریان نذر را گفتم. خندیدو گفت: وقتی نذر می کنی برای جبهه نذرکن. حالا هم نمیخاد انگشترت رو ببری حرم بندازی. ..... توعملیات بعدی، بدجوری مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج! همان روز برادر خودم و برادر خودش راهی کرج شدند. فردای آن روز برادرم زنگ زد و گفت: حسین میگه اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی همین حالا برو حرم بندازش توی ضریح! ....... وقتی بیهوش بوده مدام اسم پنج تن ال عبا را زمزمه میکرده وقتی بهوش اومد اصرار کردن جریان را بگو. گفت: توی عالم بیهوشی دیدم پنج تن آل عبا تشریف اوردن بالای سرم احوالم را پرسیدن و باهام حرف زدن دست می کشیدن روی زخم هام و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته، آن شاالله زود خوب می شه. وقتی خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عینا انگشتر زنم را نشانم دادند با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشترتان در چه حاله؟ بگویید همان انگشتر را بیندازن توی ضریح...

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

‌توی دبیرستان زبان انگلیسی ام ضعیف بود. معلم زبانمان گفته بود باید یک انشای یکی دو صفحه ای درباره خانواده تان بنویسید و من عزا گرفته بودم. آذر گفت: حسین اقا دو سال آمریکا بوده، بده اون انشات رو بنویسه! گفتم: نخیر به اون نگو! همینطور که بزرگتر ها مشغول حرف زدن بودند، آذر گفت: حسین اقا، شما می تونید یه انشای انگلیسی برای منیژه بنویسید؟ ..... معلم اسم من را خواند. رفتم جلوی کلاس ایستادم. چند خط که خواندم معلم گفت: بسه دیگه لشگری، انشا رو بذار روی میز من و برو بشین! زنگ تفریح توی کلاس بمون، باید با هم صحبت کنیم! دلم شور افتاد! زنگ خورد و همه بچه ها رفتند بیرون. معلم پرسید: این انشا رو کی برات نوشته؟ گفتم: خواهرم خانوم گفت: دروغ میگی! بگو کی نوشته! سکوت کردم. خانم معلم ادامه داد: خواهرت می خواد از تو خواستگاری کنه؟ با شنیدن این حرف خشکم زد. -: به من راستش را بگو! دوست پسر داری؟ با صدای لرزان گفتم: به خدا خانوم دوست پسر ندارم. فقط خواستم انشای خوبی بنویسم و نمره خوبی بگیرم! خانم معلم که فهمیده بود معنی انشایی را که خوانده ام، واقعا نفهمیده ام گفت: دختر ساده! هر کسی که این انشا رو برات نوشته تو رو دوست داره. توی این انشا نوشته به زودی از تو خواستگاری می کنه...

1