بریده‌ای از کتاب رویای نیمه شب اثر مظفر سالاری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشم هایشان پیدا بود، وارد مغازه شدند. دقیقه ای به قفسه ها و جعبه های آینه نگاه کردند. از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشواره ها نگاه می کردند بهشان می آمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر.‌.... ..... پدربزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده و ساخته بودم، اشاره کرد. = چه می گویی دخترم؟ دستش را باز کرد و دو دیناری را که در آن بود نشان داد. = شما مثل همیشه مهربانید، اما فکر می کنم این دو سکه به اندازه کافی گویا باشند. آهنگ صدایش آشنا، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ خندید و گفت: چه نکته سنج و حاضرجواب! از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است... در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم...

دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشم هایشان پیدا بود، وارد مغازه شدند. دقیقه ای به قفسه ها و جعبه های آینه نگاه کردند. از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشواره ها نگاه می کردند بهشان می آمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر.‌.... ..... پدربزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده و ساخته بودم، اشاره کرد. = چه می گویی دخترم؟ دستش را باز کرد و دو دیناری را که در آن بود نشان داد. = شما مثل همیشه مهربانید، اما فکر می کنم این دو سکه به اندازه کافی گویا باشند. آهنگ صدایش آشنا، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ خندید و گفت: چه نکته سنج و حاضرجواب! از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است... در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم...

36

4

(0/1000)

نظرات

یادش بخیر

0