زینب گلستانی

زینب گلستانی

@zeinabgoli
عضویت

بهمن 1402

13 دنبال شده

10 دنبال کننده

                نویسنده
کتاب‌های گروهی:
📚داستانک‌های عاشورایی ده جلد اول انتشارات سوره مهر

📚داستانک‌های عاشورایی ده جلد دوم انتشارات سوره مهر 

📚کلمات علیه کرونا انتشارات صاد 
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        مسافر جمعه
دیروز به دستم رسید! 
با توجه به نظرات برخی از دوستان، که گفته بودند اگر برای کلاس لازم نبود کتاب را مطالعه نمی کردند، با اکراه شروع به خواندنش کردم.
درباره اوایل داستان نظری نمی توانم بدهم چون با اکراه و از روی اجبار شروع کرده بودم 
اما
کم کم داستان جالب شد! گره ها یکی پس از دیگری ذهنم را مشغول می‌کرد. و سرعت مطالعه ام را بالاتر می برد تا ببینم بالاخره چه می شود! 
اول قتل! رسول کسی را کشت و بعد برای خواستگاری به قم رفت! 
جواب منفی حبیب! 
ماندن رسول در شهر! 
ماجرای یوسف! 
حبیب!
اخراج رسول از حجره! 
بی جا و مکان! 
کفاشی! 
حجره حاج سلیم! 
پسر بچه! 
کریم! 
محسن! 
فیضیه! 
زندان! 
رهایی....
بنظرم داستان مطلب اضافه و الکی نداشت و همه اش جالب بود! 
برخی داستان ها انگار آب داخلش ریختن و یا زیادی توضیح و تفسیر می دهند که البته من خوشم نمی آید! 
نکته جالب داستان انقلابی بودن آن است  ان هم بدون اینکه در تمام طول داستان بخواهد پررنگ به این قضیه اشاره کند و این نکته برای من بسیار جذاب بود. 
مثلا کتاب زنی با کفش های مردانه از همان اول در انقلاب و جنگ است و بعضی کتاب های دیگر
اما این کتاب به زیبایی به موضوع انقلاب و مدرسه فیضیه پرداخته بود. 
و در انتها 
بسیار بسیار بسیار لذت بردم از مطالعه این کتاب 😊
      

2

        #من‌پیش‌از‌تو
ویل
شخصیتی اکتیو، ماجراجو، شاد، ورزشکار، تحصیل کرده، به جاهای مختلف سفر کرده، انواع ورزش های سخت و پرهیجان را انجام داده، شغلی موفق، خانواده ای خوب، و در کل زندگی شاد و سالم و پرهیجان را دارد.
البته از نظر اعتقادات ما باید گفت با دختران بسیاری رابطه داشته که در یک قسمت کتاب پدرش خیلی کوتاه به این نکته اشاره میکنه که البته در فرهنگ آنها یک حُسن محسوب می‌شود. ( یک قسمت از کتاب خاطرات سفیر نیز به این رابطه ها در غرب پرداخته)
ویل نه بر حسب حادثه ای در حین ورزش! و نه در هنگام مسافرت ها و ماجراجویی هایش! بلکه یک روز بارانی وقتی کنار خیابان ایستاده بوده با یک موتور سوار تصادف میکنه و فلج می‌شود و تا اخر عمر باید روی صندلی چرخدار بشیند. فقط سرش کمی حرکت دارد و انگشتان دستش حرکت بسیار کند و اهسته ای دارند و دیگر هیچ!

لوئیزا
در یک خانواده کارگر زندگی می کند. هیچ وقت جای دیگری بجز شهر کوچک خودشان نرفته، زندگی ساده خطی و بی هیجانی دارد. و برای کمک به اقتصاد خانواده باید کار کند. از طرف مرکز کاریابی بعنوان پرستار به خانه ی ویل می رود. 
البته او دختر شاد، پرحرف و خنده رویی هست! لباس های رنگ و وارنگ و شاد و شاید کمی عجیب و غریب می پوشد و شاید همین نکته باعث می‌شود مادر ویل ازبین تمام پرستاران حرفه ای که تقاضای کار داده اند لوئیزا را انتخاب کند.

احساس می شود ویل دیگر زندگی را تمام شده می بیند و هیچ انگیزه ای برای ادامه ندارد، افکارش! مغزش! همان ویل قبلی ست اما جسم‌ش؟؟؟
و همین توان ویل را کاهش می‌دهد و او دوست ندارد اینطوری زنده باشد
اما با این‌حال سعی می‌کند افکارش را به لوئیزا انتقال دهد؟ او را از زندگی ساکن و بی تحرک و یکنواختش خارج کند و با دنیای جدیدی آشنا کند.
لوییزا بخاطر اینکه ویل را به ادامه زندگی ترغیب کند با او همراه می شود فیلم می بیند کتاب می خواند کنسرت می رود که البته بعد از همه ی این تجربه ها خودش نیز کم کم علاقمند می شود
ویل نیز بخاطر اینکه به لوییزا انگیزه دهد با او همراه می شود به کنسرت می رود و ..... 
کم کم عشق در وجود هر دو متولد می شود.......
دیگه نمیشه همش را من تعریف کنم داستان را مطالعه کنید 😜
اما خب در انتها
قضاوت شاید سخت باشد. چون ما هرگز جای ویل نبوده ایم! 
تازه خانواده ویل پولدار بودند و همه ی کارهای ویل معلول را پرستار انجام میداده ولی فک کنیم در خانواده های ضعیف و متوسط! پدر یا مادر تازه باید به فرد معلول غذا بدهند! جایش را تمیز کنند! و ....
زندگی برای هر دو طرف سخت می شود 
و شاید فرد معلول بارها تقاصای مرگ کند! تا باری بر گردن کسی نباشد! 
و البته ما اعتقاد داریم زندگی هدیه الهی ست! و پایان آن لحظه ای ست که خدا بخواهد. 
اخرش را دوست نداشتم 
چه از نظر اعتقاداتم و چه از نظر احساسم 
ولی خب من نه ویل هستم و نه لوئیزا! 
و نکته پایانی
ویل توانست تفکرات‌ش را برای لوئیزا به ارث بگذارد! او گر چه زندگی خودش تمام شد اما زندگی جدیدی برای لوئیزا به ارمغان اورد!
اول داستان لوییزا می اید تا ویل را به زندگی برگرداند اما اخرش این لوئیزا ست که به زندگی واقعی پی می‌برد و متحول می‌شود.
      

5

          با خبر شهادت حسن تهرانی مقدم پدر موشکی ایران را شناختم، با وعده‌های صادق در مورد موشک و مخلفاتش علاقمند شدم و با دیدن فیلم خدای جنگ  آن هم در بهبوهه دفاع‌مقدس ۱۲روزه در مقابل اسراییل و آمریکا دیگر عزمم را جزم کردم بدانم شروع موشکی شدن ایران چگونه بوده
برای همین مطالعه کتاب صوتی خط مقدم را شروع کردم. 
کتاب به خوبی شرایط دفاع‌مقدس ۸ساله در مقابل عراق و قدم قدم موشکی شدن را توضیح می‌دهد. 
البته عراق تنها نبود فقط هم آمریکا و اروپا کمکش نبودند. در حقیقت اوف بر بعضی کشورهای منطقه!
که صد البته کیف کردم اونجا که موشک به مختصات پرتاب شده نخورد و رفت خورد وسط فتنه یکی از کشورهای منطقه آن زمانی که ایران از فتنه چیزی نمی‌دونست اما خدا می‌دانست. 
اوایل موشک خوردن عراق هم جالب بود ابتدا ادعا کرد بم دستی بوده، برای بعدی گفت خرابکاری بوده اما. بالاخره مجبور شد اعتراف کند انگار ایران موشک داره...

یه تشکر ویژه باید داشته باشیم از سوریه و حافظ اسد که در آن شرایط تنهایمان نگذاشت و نیروهای ما را آموزش موشکی داد. البته سوریه یک صعف اساسی دارد برای مقابله با اسرائیل به جای اتکا به قدرت ایمان و نیزوهایش! به شوروی متکی بود. و چون موشک از اونا می‌گرفت و شوروی آمار تمام موشک ها را داشت نمی‌تونست به ایران موشک بده، آما آموزش را با کمال میل انجام داد البته فقط آموزش پرتاب موشک! و گرنه  تعمیر و یه سری مسائل موشکی را نیروهای شوروی انجام می‌دادند و هیچ وقت به سوری‌ها یاد ندادند و سوری‌ها هم تلاشی برای یاد گرفتنش نکردند. 
قذافی و لیبی را هم فراموش نمی‌کنیم که اولین موشک‌ها را به ایران داد. البته به شرطی که ایران وسط آن شلوغی عربستان را بزند ولی وقتی نیروهای پرتاب موشک لیبی در ایران متوجه شدن ایرا ن قصد ندارد به عربستان حمله کند، البته ظاهرا مذاکره‌ی فریبنده آمریکا با قذافی هم در پشت پرده بوده،  نیروهایش کارشکنی و خرابکاری در موشک ها کردند اما غافل از اینکه ایرانی نه باخت میده و نه کم میاره، و از همانجا بود که تیم موشکی ایران با قدرت ایمان و اراده قوی خودجوش شروع به تعمیر و رفع عیب و پرتاب موشک کرد و تا امروز که همه را حیرت زده کرده، 
یادی هم کنیم از کره شمالی که از انقلاب اسلامی و قدرت دین خوشش آمده بود. 

انجاهایی از کتاب که اسم سردار حاجی‌زاده می‌آید قند در دلم آب می‌شود و وقتی یادت شهادتش می‌افتم...

باید اعتراف کنم از محسن رضایی در گفت‌وگو های ویزه خبری دفاع‌مقدس ۱۲روزه خوشم آمده بود اما تاکتیک ها یش در دفاع‌مقدس ۸ساله هم قابل تامل است و باید گفت آقا محسن دمت‌گرم.

البته به نطر من کتاب نقطه ضعف هم داشت قسمت های الهام همسر حسن تهرانی مقدم،  احتمالا نویسنده می‌خواسته عشق را به تصویر بکشد اما نه تنها موفق نبوده بلکه از نظر من شده نقطه ضعف کتاب که حذفش کتاب را قوی تر میکند.
کتاب را مطالعه کنید و در تمام مراحل زندگی مثل قدرت ایمان و اراده بچه‌های موشکی عمل کنید 
و من الله توفیق
      

2

        یادداشتی بر کتاب صوتی دختر ماه 

نویسنده: سارا عرفانی

کتابی که جذاب و شنیدنی و فشرده، و البته شمرده گوشه‌ای از تاریخ را روایت می‌کند. شاید بهتر است بگویم فصلی از تاریخ را از دل خانه‌ای پر از صفای زنانه، بوی نان تازه، عطر مهربانی و شیرین زبانی‌های کودکانه، روایت می‌کند. 
گوینده کتاب صدایی دارد که مهربان می‌شود به وقت سخن گفتن فاطمه‌ای معصوم و با صلابت می‌شود به وقت سخن گفتن پسران موسی و مثل قند در دل آب می‌شود به وقت شیرین زبانی‌های محمد بن علی دو ساله.
اگر همیشه تاریخ را مردانه خواندید، شاید هم گاهی کمی زنانه، پیشنهاد می‌دهم این‌بار خواهرانه بخوانید. 
آن هم چه خواهری، دختر موسی بن جعفر، خواهر علی بن موسی، عمه‌ محمد بن علی. 
و چه زیباست که برادری امام، دست‌های کوچک خواهرش فاطمه را در میان دست‌های مردانه‌اش بگیرد و او را معصومه بخواند. قند در دل همه آب می‌شود، حتی در دل ما خوانندگان کتاب.
و شاعران گواهی می‌دهند آن هنگام که چشم چهره‌شناسان به چهره گندمگون محمد بن علی افتاد، گندم برکت پیدا کرد و نام جواد شایسته تک فرزند علی بن موسی شد.
صدای گوینده دلنشین حکایت می‌کند:
برادر که به اجبار به طوس می‌رود، خواهر می‌شود معلم بانوان مشتاق دانستن، این است عزت یک زن، که بداند و به دیگران نیز بیاموزد حتی در واپسین لحظات تب‌دار زندگی در قم. 
زینب گلستانی 






      

2

        زیاد اسم‌ش را شنیده بودم. اسم جذابی داشت. مدام با خود می‌گفتم یعنی در مورد چی صحبت می‌کنه! چطور ادبیات نرم و لطیف را به آهن‌های سخت و فولادی گره می‌زنه. تا این‌که بالاخره با تخفیف ویژه از اپلیکیشن فراکتاب دانلودش کردم. کتاب را می‌گویم. کتاب "برای میل‌گردها سعدی بخوان". خاطره سفر متفاوت ۵ نویسنده به معدن چادرملو یزد.
بوی ماه مهر که از خواب ناز بیدارم کرد، تصمیم گرفتم با مطالعه کتاب " برای میل‌گردها سعدی بخوان " به استقبال پاییز بروم. کتاب با دیدار مادری نویسنده با سه فرزندش شروع می‌شود که از مادرشان سوغاتی می‌خواهند و مادر در می‌ماند که باید از سفر فشرده دو روزه به معدن چه سوغات می‌آورده!!!!!!
کنجکاو می‌شوم سریعتر کتاب را بخوانم ببینم این سختی کار معدن که می‌گویند یعنی چی!
ظاهرا فاطمه خانم یکی از نویسندگان این کتاب هم به همین فکر می‌کرده که می‌نویسد : 
《 صدای آژیر بلندی بین کوه‌ها پیچید.  ما ســـر و گوش جنباندیم ببینیم چه خبر اســـت. مدیر معدن گفت «اولیه  هنوز» و حرف‌هایش را ادامه داد: اینکه تا حالا چقدر از این ذخایر استخراج  شـــده و چقـــدرش مانده اســـت و کجـــا دارند اکتشـــاف جدیـــد می‌کنند و  برنامه‌شـــان برای آینده چیست.  ما که به پرســـیدن سؤالات بی‌ربط عادت  کرده بودیم، بی‌مقدمه پرســـیدیم:  «می‌گن کار توی معدن ســـخت‌ترین کار 
دنیاســـت. راســـته؟» تمام ژســـت مدیریتی و جملات قلمبه ســـلمبۀ آقای  مدیر با همین یک جمله بخار شـــد. برگشـــت و با عشـــقی بـــه معدن نگاه  کرد، شبیه نگاه کشاورز به محصولاتش و هنرمند به اثرش. بعد گفت: «من  سی ســـاله تـــوی این معدنم. طوری از بـــودن توی اینجا لـــذت می‌برم که دو  روز می‌رم شهر، احساس خفگی بهم دست می‌ده و با همه دعوام می‌شه.  نه تنها من، که همۀ کارگرها از بودن توی این معدن لذت می‌برن. می‌تونین  از خودشـــون بپرســـین!  با اینکه این‌جا نمی‌تونن خانواده‌هاشـــون رو بیارن و تنها مشـــکل، شـــاید فقط همیـــن دوری از خانواده باشـــه؛ وگرنه چه جایی  بهتر از معدن برای کارکردن!»  بـــه اینجا کـــه رســـیدیم، برای دومیـــن بار، صـــدای آژیری را شـــنیدیم که  بی‌اختیار، دلهره می‌انداخت در وجودمان. 》

انگار دلهره به جان من هم می‌افتد. چنان غرق خواندن کتاب شده‌ام که قابلمه روی اجاق سر می‌رود...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        یادداشتی بر کتاب صوتی نیم دانگ پیونگ یانگ
نویسنده: رضا امیرخانی 

همان اول اسم کتاب نظرم را جلب کرد، خیلی سخت خواندمش: نیم‌دانگ‌پیونگ‌یانگ! اما همین‌که می‌بینم نویسنده‌اش رضا امیرخانی ست عزمم را برای مطالعه‌اش جزم می‌کنم. هنوز طعم شیرین کتاب "من‌او" زیر زبانم هست. 
موضوع کتاب: سفر به کره شمالی! لامصب همین هم جذاب است. کسی توانسته به کره برود آن هم شمالی؟ سریع چمدانم را می‌بندم. یک سفر خارجی بدون ویزا و پاسپورت، مفت و مجانی، مگر می شود از دستش داد. 
آقا رضا با یک هیئت ایرانی راهی کره شمالی می‌شود. و یک هیئت کره‌ای تمام مدت ان‌ها را با برنامه‌های از قبل تعیین شده هدایت می‌کند حتی اجازه خروج از هتل هم ندارند. ولی مگر ایرانی باخت می‌دهد! 
چقدر جذاب و نفس گیر بود صحنه فرار از هتل و رفتن به سطح شهر. و چقدر جذاب‌تر که مردم کره شمالی با دیدن غریبه‌ها فرار می‌کردند یا آن سلمانی که در را قفل کرد. دیگر نه می‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم و نه تعجبم! البته لحظه شیرین هم دارد مثل بازدید از زایشگاه. 
لحظه ترسناک هم دارد مثل رفتن به طبقات ممنوعه هتل و احتمال شلیک گلوله! آنجا هم که می‌فهمند ناهار نخوردنشان  زیر سر بچه خیابان ظفر سوریه است هم بامزه‌ست.
کم کم اسم کتاب را متوجه می‌شوم "پیونگ یانگ" که اسم شهرشان است. نیم‌دانگ هم اولش کمی غریبه بود اما همان یک دونگ و دو دونگ و سه دونگ خودمان است ولی کمتر. یه چیزی شبیه نصف جهان خودمان. 
یکی از صحنه‌های جذاب دیدار اتفاقی هیئت ایرانی با دو خبرنگاران غربی در هتل و کشیدن پک سیگار افتخاري ‌ست. آقا رضا سعی می‌کند خبرنگار غربی را شناسایی کند می گوید: لهجه آمریکایی داری ولی احتمالا اروپایی هستی، خبرنگار غربی خیلی گرم می زند پشت کمر آقا رضا  و می‌گوید: باختی، من اسراییلی‌ام. 
احتمالا شما هم اینجا نفس در سینه‌تان حبس شده است و کنجکاو بقیه ماجرا هستید. برای دانستن بقیه ماجرا باید چمدان‌هایتان را ببندید و بدون نیاز به ویزا و پاسپورت  با خرید کتاب به سفر کره شمالی بروید، راستی یادتان باشد نسخه صوتی‌اش جذاب‌تره. 

زینب گلستانی 


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

_ برای چه موی دماغم می‌شوی رزمنده‌ی جبهه‌های حق علیه باطل؟ هلال گفت:( حالا دیگر غریبه‌گی می‌کنی سلیم؟ دلم برات تنگ شده بود آقای مخالف‌خوان!)سلیم سلاح را پایین داد و صورت یک‌بری کرد. از اشمئزاز انگار. _ دیگر خوش ندارم ببینم‌تان. یادت هست چندتا وصیت‌نامه نوشتیم؟ چقدر شب عملیات‌ها سر روی شانه‌ی هم‌سنگری‌های‌مان گذاشتیم و گلو پاره کردیم؟ هلال چند قدمی از میان صندلی‌های سوخته پیش رفت. _ تو هنوز هم پابرهنه هستی؟ سلیم انگار یادش بیفتد پا دارد پاها را بالا آورد و جمع کرد زیرش. کلاش را انداخت کف سن، بغل مبل و کتاب را دست گرفت و نشان داد که سخت مشغول مطالعه است. هلال مدتی نگاه کرد. با خنده ای نرم در چهره. گفت: (چی می‌خوانی؟)سلیم همان‌طورکه سرش پایین بود گفت: (جزوه‌ی رزمندگان است. دارم آماده می‌شوم برای امتحان. گور بابای جنگ! می‌خواهم همه‌چی را ول کنم بچسبم به درس.)هلال با پوزخندی دست به میله‌ی پشتی یک صندلی گرفت. _ (می‌خواهی مهندس بشوی؟ مثل آقامهدی؟)سلیم با غیظ گفت: مهندس یا دکتر، فرقی نمی‌کند. می‌خواهم غرق بشوم توی درس. می‌خواهم با سر بروم توی دل فرمول‌ها. دنیا را این‌طوری هم می‌شود سر کرد. هلال سقف را با نگاه سیر کرد و گفت: درست حدس زده بودم. کنکوری‌ها هم باید بیایند توی آبادان. برای درس خواندن جای دنجی است. خالی از آدم و صدا. سلیم جزوه را بالا آورد.گفت: (در عرض دو روز ده صفحه خوانده ام. تشنه‌ی درس شده‌ام. همه که نباید تشنه‌ی شهادت باشند. )هلال بلند خندید. گفت: مهم همان تشنگی است. برشی از کتاب: جمجمه‌ات را قرض بده برادر مرتضی کربلایی لو

1

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.