یادداشت زینب گلستانی

        #من‌پیش‌از‌تو
ویل
شخصیتی اکتیو، ماجراجو، شاد، ورزشکار، تحصیل کرده، به جاهای مختلف سفر کرده، انواع ورزش های سخت و پرهیجان را انجام داده، شغلی موفق، خانواده ای خوب، و در کل زندگی شاد و سالم و پرهیجان را دارد.
البته از نظر اعتقادات ما باید گفت با دختران بسیاری رابطه داشته که در یک قسمت کتاب پدرش خیلی کوتاه به این نکته اشاره میکنه که البته در فرهنگ آنها یک حُسن محسوب می‌شود. ( یک قسمت از کتاب خاطرات سفیر نیز به این رابطه ها در غرب پرداخته)
ویل نه بر حسب حادثه ای در حین ورزش! و نه در هنگام مسافرت ها و ماجراجویی هایش! بلکه یک روز بارانی وقتی کنار خیابان ایستاده بوده با یک موتور سوار تصادف میکنه و فلج می‌شود و تا اخر عمر باید روی صندلی چرخدار بشیند. فقط سرش کمی حرکت دارد و انگشتان دستش حرکت بسیار کند و اهسته ای دارند و دیگر هیچ!

لوئیزا
در یک خانواده کارگر زندگی می کند. هیچ وقت جای دیگری بجز شهر کوچک خودشان نرفته، زندگی ساده خطی و بی هیجانی دارد. و برای کمک به اقتصاد خانواده باید کار کند. از طرف مرکز کاریابی بعنوان پرستار به خانه ی ویل می رود. 
البته او دختر شاد، پرحرف و خنده رویی هست! لباس های رنگ و وارنگ و شاد و شاید کمی عجیب و غریب می پوشد و شاید همین نکته باعث می‌شود مادر ویل ازبین تمام پرستاران حرفه ای که تقاضای کار داده اند لوئیزا را انتخاب کند.

احساس می شود ویل دیگر زندگی را تمام شده می بیند و هیچ انگیزه ای برای ادامه ندارد، افکارش! مغزش! همان ویل قبلی ست اما جسم‌ش؟؟؟
و همین توان ویل را کاهش می‌دهد و او دوست ندارد اینطوری زنده باشد
اما با این‌حال سعی می‌کند افکارش را به لوئیزا انتقال دهد؟ او را از زندگی ساکن و بی تحرک و یکنواختش خارج کند و با دنیای جدیدی آشنا کند.
لوییزا بخاطر اینکه ویل را به ادامه زندگی ترغیب کند با او همراه می شود فیلم می بیند کتاب می خواند کنسرت می رود که البته بعد از همه ی این تجربه ها خودش نیز کم کم علاقمند می شود
ویل نیز بخاطر اینکه به لوییزا انگیزه دهد با او همراه می شود به کنسرت می رود و ..... 
کم کم عشق در وجود هر دو متولد می شود.......
دیگه نمیشه همش را من تعریف کنم داستان را مطالعه کنید 😜
اما خب در انتها
قضاوت شاید سخت باشد. چون ما هرگز جای ویل نبوده ایم! 
تازه خانواده ویل پولدار بودند و همه ی کارهای ویل معلول را پرستار انجام میداده ولی فک کنیم در خانواده های ضعیف و متوسط! پدر یا مادر تازه باید به فرد معلول غذا بدهند! جایش را تمیز کنند! و ....
زندگی برای هر دو طرف سخت می شود 
و شاید فرد معلول بارها تقاصای مرگ کند! تا باری بر گردن کسی نباشد! 
و البته ما اعتقاد داریم زندگی هدیه الهی ست! و پایان آن لحظه ای ست که خدا بخواهد. 
اخرش را دوست نداشتم 
چه از نظر اعتقاداتم و چه از نظر احساسم 
ولی خب من نه ویل هستم و نه لوئیزا! 
و نکته پایانی
ویل توانست تفکرات‌ش را برای لوئیزا به ارث بگذارد! او گر چه زندگی خودش تمام شد اما زندگی جدیدی برای لوئیزا به ارمغان اورد!
اول داستان لوییزا می اید تا ویل را به زندگی برگرداند اما اخرش این لوئیزا ست که به زندگی واقعی پی می‌برد و متحول می‌شود.
      
13

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.