بریده‌ای از کتاب دعوت به ماوراء اثر تورج زاهدی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

منِ کودک با این حرکت بیدار شدم و وحشت زده مرد را نگریستم؛ و به دیدن چهره ی پوشیده شده در نقاب سیاه پارچه ای اش، بیمناک تر شدم..... مرد که اصلا انتظار بیدار شدن مرا نداشت، ناگهان تصمیم گرفت که منِ کودک را، با فرو کردن دشنه در گلو، به قتل برساند. من که به دلیل ادراک غنی شده ام بی درنگ قصد او را خواندم، اگر چه می دانستم فاقد جسم هستم و جز یک حضور چیز دیگری نیستم، از پشت سر خودم را روی مرد انداختم. در کمال حیرت دیدم که مرد بر روی زمین افتاد، و چون کسی را در اطرافش ندید، آن قدر وحشت زده شد که کارد را در بالشِ من فرو کرد..... معنی این نگاهِ دو جانبه، این بود که من در دو مقطع مختلف از حیات، و در دو کالبد با دو عمر جداگانه؛ یکی منِ ده ساله و دیگری منِ سی و چند ساله، به هم خیره شده بودیم...

منِ کودک با این حرکت بیدار شدم و وحشت زده مرد را نگریستم؛ و به دیدن چهره ی پوشیده شده در نقاب سیاه پارچه ای اش، بیمناک تر شدم..... مرد که اصلا انتظار بیدار شدن مرا نداشت، ناگهان تصمیم گرفت که منِ کودک را، با فرو کردن دشنه در گلو، به قتل برساند. من که به دلیل ادراک غنی شده ام بی درنگ قصد او را خواندم، اگر چه می دانستم فاقد جسم هستم و جز یک حضور چیز دیگری نیستم، از پشت سر خودم را روی مرد انداختم. در کمال حیرت دیدم که مرد بر روی زمین افتاد، و چون کسی را در اطرافش ندید، آن قدر وحشت زده شد که کارد را در بالشِ من فرو کرد..... معنی این نگاهِ دو جانبه، این بود که من در دو مقطع مختلف از حیات، و در دو کالبد با دو عمر جداگانه؛ یکی منِ ده ساله و دیگری منِ سی و چند ساله، به هم خیره شده بودیم...

24

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.