بریده‌ای از کتاب پسرک فلافل فروش؛ زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم، طلبه شهید محمدهادی ذوالفقاری اثر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته! به سیدعلی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسجد. ----------------------------- سیدعلی: چی شد از این طرفا اومدی؟ گفت: داشتم از جلوی مسجد رد می‌شدم که دیدم مراسم دارید گفتم بیام ببینم چه خبره سیدعلی: پس شهدا تو رو دعوت کردن ----------------------------- بعد از مراسم شروع به جمع اوری وسایل کردیم. دوست جدیدما یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ برداشت و سرش گذاشت و گفت: بهم میاد! سیدعلی به شوخی گفت: دیگه تموم شد، شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند! ---------------------------- پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود ----------------------------

در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته! به سیدعلی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسجد. ----------------------------- سیدعلی: چی شد از این طرفا اومدی؟ گفت: داشتم از جلوی مسجد رد می‌شدم که دیدم مراسم دارید گفتم بیام ببینم چه خبره سیدعلی: پس شهدا تو رو دعوت کردن ----------------------------- بعد از مراسم شروع به جمع اوری وسایل کردیم. دوست جدیدما یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ برداشت و سرش گذاشت و گفت: بهم میاد! سیدعلی به شوخی گفت: دیگه تموم شد، شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند! ---------------------------- پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود ----------------------------

2

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.