زهره دزیانی

زهره دزیانی

@zohreh_deziyani
عضویت

فروردین 1404

64 دنبال شده

60 دنبال کننده

                 دانش آموخته کارشناسی و کارشناسی ارشد مشاوره دانشگاه علامه طباطبائی 👩🏻‍🎓
همیشه در حال جستجو...👩🏻‍🏫
با دغدغه رشد و شکوفایی انسان...🌱

و خب نور همیشه هست حتی شده به اندازه نور یک ستاره کوچک در ظلمات محض شب‌های زمستانی قطب✨️
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
زهره دزیانی

زهره دزیانی

3 روز پیش

        دکتر یالوم برای نوشتن این کتاب ۲تا هدف ذکر میکنن یکی اینکه این کتاب تو ۷۵ سالگی نوشتن زمانی که خیلی از دوستان و اقوام و همکارانشون دیگه مرده بودن و خودشون دچار اضطراب مرگ شده بودن و نوشتن این کتاب یک جور تسلی محسوب میشده و دوم اینکه میبینن آموزش‌هایی برای مواجهه با مرگ در دانشگاه‌ها برای دانشجویان روانپزشکی وجود نداره و تصمیم میگیرن کتابی بنویسن که به دانشجویان و درمانگران یاد بدن که چطور باید با اضطراب مرگ مرگ مواجه شد. 
کتاب از ۷ فصل تشکیل شده در طول فصل‌های اول تا ششم دکتر یالوم به شرح این مسئله می‌پردازن که چطور میشه با اضطراب مرگ مواجه شد و فصل هفتم به صورت اختصاصی برای درمانگران نوشته شده تا به آنها یاد بده که چطور درمانجویانی را که اضطراب مرگ دارن درمان کنن. تمام محتوای کتاب برای من به عنوان یک مشاور آموزنده و کمک کننده بود. این کتاب خیلی خوب به درمانگران یاد میده که چطور افکار مرگ، رویاهای مرگ، اتفاقات مرتبط با مرگ شناسایی کنن چطور مواجه بشن و چطور درمان کنن. اما همه اینها کافی نبود. دکتر یالوم از جمله درمانگران اگزیستانسیالی محسوب میشن که معتقدن زندگی به خودی خود معنا نداره و این ما هستیم که معنا ایجاد میکنیم و به نظر من در طول کتاب این تلاش برای ایجاد معنا گاها شبیه دست و پا زدنه یادم میاد دکتر یالوم جایی گفته بودن که زندگی مثل دویدنه و مرگ مانند یک دیوار بتنی ناگهان جلوی فرد ظاهر میشه و فرد در حال دویدن محکم به دیوار برخورد میکنه این محکم به دیوار خوردن در تلاش‌های دکتر یالوم برای ایجاد معنا هم در این کتاب و هم در کتاب مسئله مرگ و زندگی کاملا به چشم میاد. این تلاش وقتی بیشتر به چشم میاد  که یالوم مرگ را پایان زندگی می‌دونه و یا همان دیوار بتنی که فرد محکم با آن برخورد می‌کنه و این بیشتر به او احساس بی‌معنایی زندگی را منتقل میکنه و او بیشتر تلاش می‌کند که بدون توجه به نقطه پایان معنایی ایجاد کنه.
به نظر من در مواجهه با مسئله‌ای مثل مرگ اعتقادات مذهبی فرد و اینکه آیا به زندگی بعد از مرگ معتقده یا نه خیلی مهمه یالوم تصور زندگی بعد از مرگ صرفا یک تسلی میدونه برای مواجهه با اضطراب مرگ اما اگر فرد به اون باور داشته باشه داستان متفاوت میشه چون دیگه قرار نیست محکم به دیوار بتنی برخورد کنه و حتی در مسئله معنا هم درمانگران اگزیستانسیالی مثل فرانکل و رولو می هستند که معتقدند زندگی‌به خودی خود معنا داره و انسان باید این معنارو کشف کنه و من به شخصه خودم با این نظر موافقترم. میتونم اینطور بگم که به نظر من مواجهه با اضطراب مرگ نمیتونه یک نسخه کلی داشته باشه و  اضطراب مرگ و مواجه شدن با اون در زمینه فرهنگی و اعتقادی اتفاق میوفته و هم خود افراد و هم درمانگران باید این مسئله کاملا در نظر بگیرن.
      

14

        ویلت آخرین و پخته‌ترین اثر شارلوت برونته است که برای اولین بار در سال ۱۸۵۳ انتشار پیداکرد. این کتاب رمانی است اصیل  و نمونه کلاسیکی از آن چیزی ست که در نقد ادبی  به آشنایی زدایی معروف هست. 
شارلوت برونته این کتاب را در دوران سوگواری برای مرگ خواهران و برادرانش نوشته است این داستان جذاب به شکل غافلگیر کننده ای مدرن است و بینش‌های روان‌شناسانه شارلوت برونته و درک عمیق او از مفهوم تنهایی انسان درخشش خاصی به اثر بخشیده است. 
کتاب داستان دخترکی به نام لوسی اسنو ست که بسیار جسور و پرتلاش است با ناملایمات و سختی‌های زندگی مواجه می‌شود و برای عبور از این سختی‌ها تصمیمانی می‌گیرد و تسلیم آن‌ها نمی‌شود. او در تمام این راه به موازین اخلاقی پایبند است و آن‌هارا زیرپا نمی‌گذارد.
لوسی اسنو زندگی سخت خود در انگلستان را رها می‌کند و با امید و شجاعت سوار بر کشتی شده و به سمت آینده حرکت می‌کند در این مسیر زندگی جدیدی را در یک مدرسه شبانه‌روزی به عنوان یک معلم شروع می‌کند که بسیاری از این داستان متاثر از تجربه شارلوت برونته به عنوان یک معلم در اینگونه از مدارس است. 
حقیقتا از خواندن این کتاب لذت بردم و به جد خوندنش بهتون توصیه می‌کنم داستان کشش و گیرایی خاص و منحصر یه فردی داره و قلم شارلوت برونته در توصیف موقعیت‌ها، رویدادها و زوایای پنهان و درونی لوسی‌اسنو بسیار توانا عمل کرده. 

      

10

        داستان کتاب درباره زنی به نام استر نلسون هست که از تحصیلات بالا و جایگاه شغلی و اجتماعی خوبی برخورداره در جریان دعوت به یک سمینار و سخنرانی درباره یک هنرمند به نام هوگو رسک با اون آشنا میشه و کم‌کم بهش علاقه‌مند میشه و ادامه داستان....
به نظر من این داستان بر خلاف جمله ای که روی جلد کتاب نوشته به هیچ عنوان داستان عشق نیست بلکه داستان یک خواستن رویایی دختری که هرچقدر در بعد اجتماعی موفق اما در بعد عاطفی خام و ناپخته هست و به علاقه ای که نسبت به هوگو پیدا کرده بسیار رویایی فکرمیکنه. در واقع استر تلاش میکنه با قوانین خودش هوگو تصاحب کنه .حتی رهاکردنی که در آخر داستان اتفاق میوفته رهاکردن از سر رشدیافتگی و بالغ شدن نیست بلکه از سراجباره.
با توجه به اینکه این کتاب جایزه سال ادبیات سوئد به دست اورد و تعریف زیادی که ازش شنیده بودم انتظار داستان قوی‌تری داشتم  و به طور کل میتونم بگم خیلی انتظاراتم براورده نکرد البته بدهم نبود معمولی بود درواقع.
      

9

        خودم وقتی عنوان کتاب دیدم بیشتر انتظار داشتم که به مسئله تنهایی اگزیستانسیال یا همون تنهایی وجودی که فلسفی‌ترین نوع تنهایی انسان پرداخته باشه اما وقتی کتاب خوندم دیدم که اینطور نیست و شاید عنوان "پژوهشی در باب تنهایی بین فردی" عنوان بهتری برای این کتاب باشه. 
تنهایی بین فردی همون‌چیزی که عمدتا ما به عنوان مفهوم تنهایی می‌شناسیم شکلی از تنهایی که تو صحبت های روزانه‌مون میگیم میدونی من دوستای زیادی دارم اما تنهام، من خیلی مهمونی میرم اما احساس تنهایی میکنم، آدمای زیادی تو زندگیمن اما هیچکدوم درکم نمیکنن، چرا هیچکی منو نمیفهمه و...
 لارس انسونسن معتقده که فلسفه برای همه ی مردم هست نه یک گروه خاص و باید سعی کنیم هر مفهوم به ظاهر پیچیده سخت و فلسفی بسیار ساده و روان توضیح بدیم تا برای عموم افراد قابل درک باشه  کاربرد داشته باشه و با این هدف کتاب هایی نوشته و  در این کتاب هم در هشت فصل به این عناوین پرداخته:
🟣 جوهرتنهایی
🟣 احساس تنهایی
🟣 چه کسی احساس تنهایی می‌کند؟
🟣تنهایی و اعتماد
🟣 تنهایی دوستی و عشق
🟣فردگرایی و تنهایی
🟣خلوت گزینی
🟣احساس تنهایی و مسئولیت 
همونطور که در ابتدا گفتم این کتاب مبتنی بر پژوهش هایی هست که در مورد مسئله تنهایی بین فردی انجام شده و مطالب کاملا مستند هستند. و اطلاعات خوبی در این حوزه در اختیارتون قرار میده و میتونه بهتون کمک کنه که وضعیت تنهایی خودتون بهبود ببخشید. 

      

8

        جلد اول کتاب "در جستجوی زمان از دست رفته" که تحت عنوان "طرف خانه سوان" چاپ شده یک شخصیت کلیدی داره "شارل سوان"... سوانی که در بخش اول همسایه خانه پدری راوی در کومبره هست... سوانی که در بخش دوم در سال‌هایی دور عاشق دختری زیبا به نام اودت شده... و سوانی که در بخش سوم پدر ژیلبرت اولین معشوقه سال‌های نوجوانی راوی داستانه... ظاهرا داستان بخش سوم در جلد دوم مجموعه تحت عنوان " در سایه دوشیزگان شکوفا" ادامه پیدا میکنه پس باید جلد دوم بخونم تا بدون داستان چطور پیش میره...
اما اگر بخوام از حس خوندن این جلد از کتاب بگم باید بگم که پروست عزیز به قدری خوب و جزئی موقعیت‌های داستان توصیف کرده بود که انگار داشتم سریال می‌دیدم. یک سریال با تصویرپردازی خوب به علاوه اینکه از افکار و احساسات درونی شخصیت‌هاهم آگاه هستم و می‌دونم توی سر و توی دلشون چی می‌گذره..‌. 
اما آیا این کتاب به همه پیشنهاد می‌کنم؟ مسلما نه... بر خلاف ظاهر راحت و روان داستان ممکنه خوندنش کار راحتی نباشه اگر شما عادت به خوندن داستان‌های طولانی‌‌‌‌ یا به طور کلی کتاب نداشته باشید. در واقع شما باید حداقل چندین‌چند جلد کتاب طولانی خونده باشید تا بتونید این کتاب بخونید چون داستان پر از توصیفات طولانیه که نیاز به حضور ذهن و تمرکز خوب داره...گاها چندین صفحه توصیف یک اتفاق یا صحنه می‌بینیم مثلا تو بخش سوم ۳صفحه توصیف درباره پاییز یک جنگل وجود داره که این میتونه برای فردی که عادت به خوندن چنین چیزی نداره خسته کننده باشه و یا باعث بشه سیر داستان از دست بده. تازه این از کوتاه‌ترین توصیفاتی که تو کتاب اومده در جای دیگه ای بیش از ۲۰صفحه توصیف حس ابتدایی راوی به ژیلبرت دختر سوان وجود داره... در واقع پروست در قالب همین توصیفات و توضیحات گسترده خیلی خوب تونسته محتوای عمیق، پیچیده و چند لایه از عمیقترین لایه‌های ذهن و روان و احساسات انسان  در قالب داستان بیاره که اگر نتونید به خوبی همراهی کنید داستان و محتوای اصلی کتاب از دست میدید. 
در همین کتاب اول مجموعه و در پایان بخش‌های اول و سوم که از زندگی راوی هست یک نقطه مشترک وجود داره (که البته این برداشت شخصی منه) پایان بخش اول راوی که حالا جوان شده به کومبره روستای روزهای کودکی برمی‌گرده و دیگه هیچی مثل قبل نیست و در پایان بخش سوم هم راوی که حالا پیر شده به خیابان‌هایی در پاریس برمی‌گرده و دیگه هیچی مثل قبل نیست (و همه چیز بی‌معناست)... ادبیات پروست علیه زواله و علیه ملال و بی‌معنایی... در واقع اون توصیفات معنایی هست که از دست رفته... زمانی که از دست رفته.... پروست در پشت همه اون توصیفات میخواد به خواننده بگه که هر لحظه از زندگی عمیقتر ببینه، لمس کنه، بشنوه، واقعی‌تر ادراک کنه و زندگی کنه و ممکنه توی طعم یک کلوچه... یک بوسه به پیشانی فرزند... یک موسیقی... یک رویا.... یک جمله که از دهان شخصی خاص خارج میشه... چیزهای بیشتری نهفته باشه چیزهایی که نقش پررنگی در زندگی خود فرد و یا اطرافیانی که با او در ارتباط هستند ایفا کنه ...پس اگر قراره این کتاب بخونید با تمام وجودتون براش وقت بزارید...

      

14

18

        نوروز ۱۴۰۲ کتاب "سیلویا بیچ و نسل سرگشته" خوندم که زندگینامه سیلویا بیچ بود منتها به قلم زندگی‌نامه نویسش...
برام خیلی جذاب و پرهیجان بود تو دوره ای زندگی کنی که دوستات بشن همینگوی، جیمزجویس، لاربو، فارگو، دوآمل، فورد مکس فورد، فیتز جرالد، ازرا پاوند و خیلی‌های دیگه... به نظرم خیلی زندگی رویایی بود... مثلا بشینی با همینگوی درباره ادبیات داستانی حرف بزنی یا اولیس جیمز جویس چاپ کنی... 
فکر کنم یک سال قبل فیلم نیمه شب در پاریس وودی آلن دیدم توی اون فیلم کارکتر اصلی وارد دهه ۱۹۲۰ میشه بعد میبینه همه چیز از نگاه همینگوی معمولیه یا برای گروترود استاین همه چیز معمولیه و گاها حتی ملال آور... خیلی تعجب میکنه که چطور میشه تو همچین دوره‌ای زندگی کنی و همه چیز برات معمولی باشه... تازه وودی آلن پارو از این هم فراتر میزاره و میگه اون‌ها هم در حسرت زندگی در دوره دیگری بودن... در نهایت به این نتیجه میرسه که هر آدمی تو دوره خودش همه چیز براش معمولیه و فقط آدم باید کسایی که باهاش هم فکر و هم مسیرن پیدا کنه و اینطوری میشه نسل درخشانی رقم زد...
و این کتاب.... زندگی‌نامه خود نویس سیلویا بیچ... 
بعد از پایان جنگ جهانی دوم دوستان سیلویا بیچ از اون خواستن که دوباره شکسپیر و شرکارو بازگشایی کنه اما اون دیگه دل و دماغ این کار نداشت... اما تصمیم گرفت این کتاب بنویسه...
تو این کتاب از همینگوی، جویس، پاوند، استاین و خیلیا دیگه حرف میزنه... از چاپ اولیسه میگه... از جمعی که میشستن تو کتابفروشی و باهم کتاب میخوندن... و این بار قصه از زبون کسی خوندم که دقیقا وسط گود بود... و چقدر اون تصور ایده‌آل بیرون گود برای آدم شکسته میشه ... برای سیلویا بیچ واقعا همه چیز معمولی بود و حتی سخت... اون اصلا احساس نمیکرد دوستای خاصی داره... اون داشت خیلی معمولی و روتین تجربه میکرد... درواقع برای اون همینگوی یه آدم عجیب و دور و ایده آل نبود یک دوست معمولی بود... یا اینکه حس کرده بود باید اولیس چاپ کنه پس چاپ کرده بود... این مسیر برای سیلویا پر از رنج و سختی بود اما اون کاری رو که بهش باور داشت انجام میداد ولی خب در پایان کتاب احتمالا درک میکنید که چرا اون دیگه نخواست کتابفروشی دوباره باز کنه....این کتاب من به همون نتیجه ای رسوند که وودی آلن در پایان نیمه شب در پاریس بهش رسید... 
      

25

        📚 معرفی کتاب از زبان کوندرا جان❤️:
داستان‌نویس در خدمت روایت تاریخ نیست. او به دنبال توضیح یا روایت تاریخ نیست، بلکه بدنبال کشف جنبه‌های ناشناخته‌ی بشریت است. اتفاقات بزرگ بشری برای او مثل پروژکتوری است که ناگهان زوایای تاریک را روشن می‌کند و ماسک آن‌ها را برمی‌دارد. در واقع، نوستالژی چیست اگر ما همه‌ی احساسات مربوط به این موضوع را بین پرانتز بگذاریم؟ آیا بجز این است که علاوه بر نوستالژی کشوری که ترک کرده‌اید، نوستالژی تبعید از دست رفته هم به شما فشار وارد می‌کند؟ و مسئله‌ی بازگشت؟ آیا می‌توان در دنیایی زندگی کرد که تاریخ به سرعت پیش می‌رود و چشم اندازهایی که قبلا ً برای خود ما بوده است هر روز تغییر می‌کند؟ خاطره چیست؟
هر دو کاراکتر رمان من که بعد از بیست سال به کشورشان بازگشته‌اند با این حقیقت تلخ روبرو می‌شوند: حقیقتی که دیگر به حالت گذشته نیست؛ نگهداری آن به حالت اول غیر ممکن است.” فراموشی گذشته را پاک می‌کند، خاطره آن‌را تغییر می‌دهد. همه‌ی ما در جهلی غوطه‌وریم که نباید از آن به عنوان نقص فرهنگی برداشت کرد بلکه یک حقیقت انکارناپذیر است.

یادداشت من:
ایرنا ۲۰ساله که به فرانسه مهاجرت کرده و ژوزف نیز به دانمارک ...
حال بعد از ۲۰ سال با فروپاشی شوروی درهای زادگاهشون چک به روی اون‌ها باز شده و به کشورشون برمی‌گردند. اما غمی مشترک دارند سال‌ها دوری از وطن و حالا که برگشتن پراگ به اون‌ها احساس غریبگی و یاس می‌ده به شکلی که دیگه دیدار شهر، دوستان و آشنایان براشون خوشایند نیست اون‌ها تغییر کردن و دیگه شبیه اهالی چک نیستن ...ازهمه چیز ناراحتند و گذشته خودشونو در بطن کوچه‌ها و خیابان‌ها به یاد نمییارن یا اینکه نمی‌خوان که به یاد بیارن... دیگه وطن، وطن نیست و تنها یک چیز می‌خوان بلیط بازگشت به جایی که بیست سال گذشته را در آن گذراندن.
کوندرا اولیس هومر در کنار آن‌ها قرار می‌ده که بعد ازده سال جنگ تروا به زادگاهش ایتکا برمیگرده و دیدگاه هومر درمورد نوستالوژی  مورد نقد قرار می‌ده.

پ.ن:اگر تجربه مهاجرت داشته باشید قطعا روح حاکم بر کتاب با گوشت و خونتون درک خواهید کرد.
      

1

        
قصه شکسپیروشرکا سال ۱۹۴۱ به پایان نمی‌رسه..‌.
ده سال بعد یعنی تو سال ۱۹۵۱ کتابفروشی مشابهی در ساحل چپ رود سن و در فاصله نه‌چندان دور ازمغازه قبلی باز می‌شه اما این بار صاحب مغازه جرج ویتمنِ حالا جرج ویتمن کیه؟ یه آمریکایی ایده‌آل‌گرای دیگه که عاشق کتابِ اول اسم کتابفروشی میزاره لومیسترال اما بعد تو سال ۱۹۶۳ بخاطر علاقه‌ای که به سیلویا بیچ داشته به شکسپیروشرکا تغییر میده. 
ویتمن از همون ابتدای کارش برای افرادی که نیاز به جای خواب داشتن تختی پشت مغازه گذاشته بود و همیشه برای افراد گرسنه سوپ داغ آماده نگه می‌داشت. اون کم‌کم با خرید واحدهای دیگه ساختمون کتاب‌فروشی بزرگ و بزرگتر کرد تا در نهایت سه طبقه از ساختمون دربرگرفت و هربار با بزرگتر شدن کتاب‌فروشی تخت‌های بیشتری اضافه کرد و به نویسنده‌ها شاعرای خانه به دوشی که به پاریس می‌رفتن و جایی برای موندن نداشتن سرپناه می‌داد. تا سال ۲۰۰۰ که جرمی مرسر وارد کتاب‌فروشی می‌شه طبق لیستی که در اختیار ویتمن بود ۴۰هزار نفر در کتاب‌فروشی خوابیده بودن ویتمن داستان زندگی همه این افراد به شکل مکتوب نگه داشته‌بود.
شکسپیتر و شرکا جرج ویتمن هم مثل نسخه سیلویابیچ پاتوق بسیاری از شاعران و نویسندگان آمریکایی و انگلیسی بود و خیلی از افراد علت شهرت اونو رفت آمد این افراد به اونجا میدونن اما به نظر من بعد از خوندن این کتاب متوجه میشید که پیش از هرچیزی عشقی که جرج به کتابفروشی خودش داشت و باور و منشش در زندگی بود که باعث دوام، گسترش و شهرت کتابفروشی شد. اون هرچیزی که داشت خرج شکسپیر و شرکا و ساکنین اون میکرد و تمام تلاشش کرد که این کتابفروشی مستقل بمونه پیشنهادهای مالی خوبی داشت برای پیوستن به سازمان ها و یا واگزاری کتابفروشی اما همه اونهارو رد کرد چون با شیوه و منشش در زندگی سازگار نبودند. 
جرمی مرسر در سال ۲۰۰۰ از کانادا فرار میکنه و به پاریس پناه میبره به صورت اتفاقی وارد کتابفروشی میشه و این کتاب داستان اقامتش در شکسپیروشرکا ست.
      

5

        
این کتاب روایت ۲۲سال از زندگی سیلویا بیچِ...از ۱۷ نوامبر ۱۹۱۹ تا پایان دسامبر ۱۹۴۱... و اما سیلویا بیچ کی بود؟
در سال ۱۹۱۹ کتاب‌خانه امانی و کتابفروشی  شکسپیر و شرکا در پاریس افتتاح کرد این کتابفروشی اولین کتابفروشی انگلیسی زبان پاریس بود و سعی می‌کرد آثار برجسته ادبیات انگلیسی به مخاطبین انگلیسی زبان ساکن پاریس و فرانسویان علاقه‌مند به ادبیات انگلیسی عرضه کنه.
سیلویا به واسطه دوستی با  آدرین مونیه با بسیاری از بزرگان ادبیات پاریس در اون روزگار دوست شد و از همون روزای اول پای بزرگانی چون لاربو، آندره ژید ، دوامل ، فارگو ، رومن و خیلی‌های دیگه به شکسپیروشرکا باز شد... 
حدود یک سال بعد سروکله ارنست همینگوی جوان پیدا شد که سودای نویسندگی داشت و بهش گفته بودن که پاریس جایی که میتونه نویسنده بشه و کمی بعد ملکم کاولی هم از راه رسید... 
تابستان ۱۹۲۰ جیمز جویس و  ازراپاند هم از انگلستان آمدند. سیلویا زنی بود که تمام عمر از نبوغ و استعداد جویس حمایت می‌کرد. زمانی که هیچکس حاضر نبود کتاب اولیس جویس که یک شاهکار ادبی بود، به این دلیل که محتواش غیراخلاقی تشخیص داده شده بود چاپ کنه این سیلویا بیچ بود که به عنوان اولین کتاب انتشارات شکسپیروشرکا اونو چاپ کرد. و بعد برای فروش کتاب به مخاطبان آمریکایی و انگلیسی اونو بین کتاب‌های شکسپیر بسته‌بندی می‌کرد و به انگلستان و امریکا می‌فرستاد. و تا ده سال بعدهم تنها ناشر اولیس بود.
در سال‌های بعد مک آلمن ، برایهر ، فورد مکس فورد ، فیتز جرالد ، پره وو ، تی‌ اس الیوت ، ساموئل بکت ، جرج انتایل ، بسکی سایه و خیلی‌های دیگر هم از راه رسیدند. و همه ی این‌ها در شکسپیر و شرکا به دور سیلویا بیچ جمع شدند و آثار درخشانی در ادبیات و هنر خلق کردند.
بسیاری از افراد اعتبار شکسپیر و شرکا به آدمایی می‌دونن که به اونجا رفت و آمد می‌کردند اما این کتاب به خوبی نشان دهنده جایگاه و نقش سیلویا بیچ به عنوان یک حامی و کنشگر فعال در ادبیات دهه بیست و سی نشون میده.
سیلویا تمام تلاششو کرد که تحت هر شرایطی شکسپیروشرکا باز نگه‌داره اما در نهایت ترس از مصادره کتاب‌ها توسط نازی‌ها باعث شد که در دو ساعت شکسپیر وشرکا برای همیشه تعطیل کنه بعدها بسیاری از دست نوشته‌ها ی کتاب‌ها،چاپ‌های اول، نامه‌ها و اسناد شکسپیر و شرکا به دانشگاه پرینستون داده شد و اونجا نگه‌داری می‌شه.

      

4

        این کتاب روایت پاریس و پاریس‌نشینان در دهه ۱۹۳۰... روزهایی که از دوران اوج و شکوه ادبی دهه ۱۹۲۰ کمی فاصله گرفته (دهه ۱۹۲۰ در کتاب سیلویا بیچ و نسل سرگشته بخونید) اما هنوز هم شاعران، نویسندگان و هنرمندان بسیاری حضور دارند و می‌درخشند... 
روزهایی که سوررئالیسم اوج می‌گرفت، سالوادور دالی حضور داشت، مد و طراحی لباس پوست می‌انداخت و کوکوشنل رغیب‌های عجیب‌وغریبی پیدا می‌کرد. جیمز جویس با بیداری فینیگان‌ها می‌خواست اثری درخشانتر از اولیس خلق کنه که البته موفق هم نشد🙃 ولادیمر ناباکوف و بسیاری دیگه به پاریس مهاجرت کردن بعضی‌ها مثل ناباکوف از سر اجبار و بعضی ها مثل هنری میلر در سودای نویسندگی و نام‌وآوازه... و اما در نهایت جنگ جهانی دوم به همه ی این جوش وخروش‌ها پایان میده.
ویلیام وایزر یک نویسنده آمریکایی عاشق پاریسِ، دو کتاب سال‌های جنون و سال‌های افول در ارتباط با پاریس دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ نوشته متاسفانه کتاب اول به فارسی ترجمه نشده اما کتاب دوم بسیار خواندنیست. هر فصل این کتاب با تمرکز بر یک کارکتر محوری مثل هنری میلر؛ ولادینر ناباکوف؛ کوکو شنل؛ پیکاسو؛ جویس و.... ابعاد مختلف فضای ادبی و هنری پاریس در این دهه روایت کرده.
      

1

        سال ۱۹۲۱ همینگوی جوان به همراه همسرش هدلی وارد پاریس می‌شه... بعد از پایان جنگ جهانی اول به آمریکا بازگشته‌بود و سودای نویسندگی داشت بهش گفته بودن اگه میخوای نویسنده بشی به پاریس برو. پاریس در آن روزها به کانون شعر و ادب تبدیل شده بود و حالا همینگوی جوان هم اونجا بود... و توی این کتاب سعی می‌کنه از زیبایی‌ها، لذت‌ها، تلاش‌ها، امیدها، سختی‌ها و دویدن‌های اون روزها برای مخاطبینش حرف بزنه... همینگوی در پاریس با سیلویا بیچ؛ گرترود استاین؛ فیتز جرالد، جیمز جویس، آندره ژید و خیلی‌های دیگه دوست می‌شه. آثار بزرگی مثل خورشید همچنان می‌دمد می‌نویسه و حتی شخصیت‌های خیلی از آثار بعدیشو از دوستان پاریسی‌اش الهام می‌گیره.
زندگی همینگوی در پاریس خیلی فقیرانه بود اینطور که نقل می‌کنه سیلویا بیچ بهش می‌گفت؛《خیلی لاغری خوب غذا نمی‌خوری؟ ناهار چی خوردی؟》 و اون تو جواب می‌گفته میرم خونه با هدلی غذا بخورم و و وقتی به خونه می‌رفت به دروغ به هدلی می‌گفت که بیرون با دوستانش غذا خورده تا بتونه پول یک وعده غذایی سیو کنه. اما اون بسیار پرتلاش، امیدوار و باانگیزه بود و در نهایت می‌تونه به یک نویسنده بزرگ تبدیل بشه.
همینگوی نوشتن این کتاب از تابستان سال ۱۹۵۷ در کوبا شروع می‌کنه، در کچام، آیداهو و اسپانیا روی اون کار میکنه و بلاخره مجددا در کوبا اونو به پایان می‌رسونه ؛ روزها و سال‌هایی که ظاهرا مثل روزهای دهه ۱۹۲۰ پرامید و پرانرژی نبوده و این دقیقا یکی از همون دلایلی که می‌گن همینگوی تو خاطراتش از دهه بیست اغراق کرده و همه چیز اون‌قدرا که همینگوی تو این کتاب می‌گه قشنگ نبوده🙃 انگار می‌خواسته حال بدشو با خاطرات قشنگ روزای جوونی بهتر کنه... البته من نمی‌دونم چرا همچین نظری درباره این کتاب ارائه شده چون خاطراتی که همینگوی نقل می‌کنه منطبق بر خاطراتی هست که سیلویا بیچ، گرترود استاین و بقیه از اون دوره بیان می‌کنن.
همینگوی تا سال ۱۹۲۶ در پاریس زندگی می‌کرده و بعد از اون هم تا آغاز جنگ جهانی دوم تقریبا سالی چندماه در پاریس می‌گذرونده. اون جایی تو سال ۱۹۵۰ به یکی از دوستان خودش میگه:《 پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره هرکسی که در آن زیسته باشد با خاطره دیگری فرق دارد.اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی، باقی عمرت را، هر جا که بگذرانی، با تو خواهد بود؛ چون پاریس، جشنی است بیکران.》
      

23

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

سبکی تحمل ناپذیر هستیدورماندگیزندگی جای دیگری است

میلان کوندرا

6 کتاب

نویسنده‌ای که معتقد باید آثارشو بشناسید... آخرین باری که با تلویزیون مصاحبه کرد سال ۱۹۸۴ بود و آخرین صحبتش با مطبوعات هم به ۱۹۸۶ برمی‌گرده. در رمان جاودانگی ملاقاتی خیالی بین همینگوی وگوته در آن دنیا شکل میده و صحبت این دو درباره جاودانگیه. همینگوی شاکیه که بعد از مرگش همه ترجیح می‌دن که زندگی خصوصی‌اش از خلال زندگینامه‌هایی که درباره‌اش نوشته می‌شه بخونن تا اینکه خود آثارشو. گوته هم پاسخ می‌ده که کسی تقصیر نداره جز خودش، چون در زمان حیاتش برای رسیدن به جاودانگی هر کاری کرده بود. و این کوندرا که از زبان همینگوی می‌گه: "اشتباه می‌کنی، من کتاب‌ نوشتم، همین. هرچند هرگز مخالفتی با اینکه کتاب‌هایم جاودانه باشند ندارم. من آنها را به گونه‌ای نوشته‌ام که نمی‌توان کلمه‌ای را تغییر داد. همه تلاشم برای مقاوم کردن آنها در برابر حوادث بود. اما به عنوان یک انسان، به عنوان ارنست همینگوی، جاودانگی برایم ارزشی ندارد." اما با این وجود اون خودشو تو رمان‌هاش معرفی میکنه و در رمان سبکی‌تحمل‌ناپذیر هستی می‌گه:《 شخصیت‌ها در رمان‌های من امکانات غیرواقعی خودم هستند. به همین دلیل است که به همان اندازه که دوستشان دارم از آن‌ها ترس هم دارم. هرکدام از آن‌ها مرزی را ترسیم می‌کند که خودم ترسیم کرده‌ام. زیرا آن سوی مرزها رازی آغاز می‌شود که رمان در پی آن است. رمان اعتراف نویسنده نیست، بررسی زندگی انسانی در تله ی دنیاست.》 کوندرا در کتاب‌هایش در پی قهرمان‌سازی نیست، بلکه برای شناختن همه انسان‌ها و جسم و روح آن‌ها رمان می‌نوشت البته با اینکه بگن کتاباش روانشناختیه مخالف بود و در کتاب هنر رمان اینطور می‌گه:رمان‌های من روان‌شناختی نیستند. "به طور دقیق تر: آنها خارج از زیبایی شناسی رمانی هستند که معمولاً روانشناختی نامیده می شود."«همه رمان‌ها، در هر عصری، با معمای خود سروکار دارند... اگر من خودم را خارج از رمان به اصطلاح روان‌شناختی قرار دهم، به این معنا نیست که می‌خواهم شخصیت‌هایم را از زندگی درونی محروم کنم. فقط به این معنی است که معماهای دیگری وجود دارد، سؤالات دیگری که رمان های من در درجه اول به دنبال آن هستند... درک خود در رمان هایم به معنای درک اصل مسئله وجودی آن است. برای درک رمز وجودی آن." و در جای دیگه در توضیح در مورد رمان دورماندگی می‌گه :"داستان‌نویس در خدمت روایت تاریخ نیست. او به دنبال توضیح یا روایت تاریخ نیست، بلکه بدنبال کشف جنبه‌های ناشناخته‌ی بشریت است. اتفاقات بزرگ بشری برای او مثل پروژکتوری است که ناگهان زوایای تاریک را روشن می‌کند و ماسک آن‌ها را برمی‌دارد." آثار کوندرا معمولا در ترجمه با سانسور زیادی مواجه میشه چون کوندرا به تجارب بدن مندی انسان در تجربه فردی و بین فردی اهمیت زیادی میده. اما در این لیست سعی کردم ترجمه‌هایی معرفی کنم که از سانسور کمتری برخوردار هستند و یا سانسور آسیب کمتری به روایت داستان وارد کرده. لیست به روز میشه. برای هر کتاب سعی کردم یادداشت مناسبی قرار بدم.

2

پاریس فرانسهسال های افول‬‏‫: پاریس دهه ی 1930پاریس: جشن بیکران

شکسپیر و شرکا

6 کتاب

پس ازپایان جنگ جهانی اول و از حدود سال ۱۹۲۰ تا ۱۹۴۰ و آغاز جنگ جهانی دوم پاریس به یک کانون ادبی بزرگ در اروپا تبدیل شده بود. علاوه بر شاعران و نویسندگان فرانسوی بسیاری از شاعران و نویسندگان و منتقدان ادبی و هنری بزرگ اروپایی و آمریکایی نیز در پاریس حضور یافتند.... سال ۱۹۱۹ و کمی قبل از به اوج رسیدن این جریان ادبی بزرگ سلویا بیچ که زنی آمریکایی بود تصمیم گرفت برای ادامه زندگی در پاریس بماند و با کمک‌های دوستش آدرین مونیه اولین کتابفروشی انگلیسی زبان پاریس را افتتاح کرد؛ کتابفروشی شکسپیر و شرکا... سیلویا به واسطه دوستی با آدرین مونیه با بسیاری از بزرگان ادبیات پاریس در اون روزگار دوست شد و از همان روزهای اول پای بزرگانی چون لاربو، آندره ژید ، دوامل ، فارگو ، رومن و خیلی‌های دیگر به شکسپیروشرکا باز شد... حدود یک سال بعد سروکله ارنست همینگوی جوان نیز پیدا شد و کمی بعد ملکم کاولی هم از راه رسید... تابستان ۱۹۲۰ جیمز جویس و ازرا پاند هم از انگلستان آمدند. در سال‌های بعد مک آلمن ، برایهر ، فورد مکس فورد ، فیتز جرالد ، پره وو ، تی‌ اس الیوت ، ساموئل بکت ، جرج انتایل ، بسکی سایه و خیلی‌های دیگر هم از راه رسیدند. و همه ی این‌ها در شکسپیر و شرکا به دور سیلویا بیچ جمع شدند و آثار درخشانی در ادبیات و هنر خلق کردند. بسیاری از افراد شهرت شکسپیر و شرکا را به دلیل حضور این نویسندگان بزرگ می‌دانند اما حقیقت برعکس این داستان است... این سیلویا بود که محفل و پناهگاهی امن برای حضور این نویسندگان و شاعران در شکسپیر و شرکا ایجاد کرد، او بدون هیچ چشم داشتی از هر استعدادی که احساس میکرد ارزشمند است حمایت می‌کرد و بسیاری از این نویسندگان و شاعران مدیون تلاش‌های سیلویا بیچ هستند همچون جیمز جویس که دقیقا زمانی که هیچکس حاضر نبود کتاب اولیس او را که یک شاهکار ادبی محسوب می‌شد، به این دلیل که محتوایش غیراخلاقی تشخیص داده شده بود چاپ کند، این سیلویا بیچ بود که به عنوان اولین کتاب انتشارات شکسپیروشرکا این کتاب را چاپ کرد. و بعد آنرا بین کتاب‌های شکسپیر بسته‌بندی می‌کرد و به انگلستان و امریکا می‌فرستاد. و تا ده سال بعدهم تنها ناشر اولیس بود. و یا همینگوی که بعد از همه ی حمایت‌های سیلویا حتی زمانی که یک نویسنده اسم و رسم دار شد باز این سیلویا بود که اولین آثار اورا ترجمه و در فرانسه و اروپا به فروش رساند.... این لیست متشکل از کتاب‌هایی است که به همان روزهای طلایی دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ پاریس می‌پردازد... این لیست به روز خواهد شد...

91

بریده‌های کتاب

نمایش همه

8

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.