زهره دزیانی

تاریخ عضویت:

فروردین 1404

زهره دزیانی

@zohreh_deziyani

32 دنبال شده

29 دنبال کننده

                کارشناس ارشد مشاوره شغلی 👩🏻‍🎓 دانشگاه علامه طباطبایی 

یک مشاور علاقه‌مند به کتاب، ادبیات، فلسفه و ما بقی علوم انسانی...

و خب نور همیشه هست حتی شده به اندازه نور یک ستاره کوچک در ظلمات محض شب‌های زمستانی قطب✨️
              

یادداشت‌ها

زهره دزیانی

زهره دزیانی

7 روز پیش

16

        نوروز ۱۴۰۲ کتاب "سیلویا بیچ و نسل سرگشته" خوندم که زندگینامه سیلویا بیچ بود منتها به قلم زندگی‌نامه نویسش...
برام خیلی جذاب و پرهیجان بود تو دوره ای زندگی کنی که دوستات بشن همینگوی، جیمزجویس، لاربو، فارگو، دوآمل، فورد مکس فورد، فیتز جرالد، ازرا پاوند و خیلی‌های دیگه... به نظرم خیلی زندگی رویایی بود... مثلا بشینی با همینگوی درباره ادبیات داستانی حرف بزنی یا اولیس جیمز جویس چاپ کنی... 
فکر کنم یک سال قبل فیلم نیمه شب در پاریس وودی آلن دیدم توی اون فیلم کارکتر اصلی وارد دهه ۱۹۲۰ میشه بعد میبینه همه چیز از نگاه همینگوی معمولیه یا برای گروترود استاین همه چیز معمولیه و گاها حتی ملال آور... خیلی تعجب میکنه که چطور میشه تو همچین دوره‌ای زندگی کنی و همه چیز برات معمولی باشه... تازه وودی آلن پارو از این هم فراتر میزاره و میگه اون‌ها هم در حسرت زندگی در دوره دیگری بودن... در نهایت به این نتیجه میرسه که هر آدمی تو دوره خودش همه چیز براش معمولیه و فقط آدم باید کسایی که باهاش هم فکر و هم مسیرن پیدا کنه و اینطوری میشه نسل درخشانی رقم زد...
و این کتاب.... زندگی‌نامه خود نویس سیلویا بیچ... 
بعد از پایان جنگ جهانی دوم دوستان سیلویا بیچ از اون خواستن که دوباره شکسپیر و شرکارو بازگشایی کنه اما اون دیگه دل و دماغ این کار نداشت... اما تصمیم گرفت این کتاب بنویسه...
تو این کتاب از همینگوی، جویس، پاوند، استاین و خیلیا دیگه حرف میزنه... از چاپ اولیسه میگه... از جمعی که میشستن تو کتابفروشی و باهم کتاب میخوندن... و این بار قصه از زبون کسی خوندم که دقیقا وسط گود بود... و چقدر اون تصور ایده‌آل بیرون گود برای آدم شکسته میشه ... برای سیلویا بیچ واقعا همه چیز معمولی بود و حتی سخت... اون اصلا احساس نمیکرد دوستای خاصی داره... اون داشت خیلی معمولی و روتین تجربه میکرد... درواقع برای اون همینگوی یه آدم عجیب و دور و ایده آل نبود یک دوست معمولی بود... یا اینکه حس کرده بود باید اولیس چاپ کنه پس چاپ کرده بود... این مسیر برای سیلویا پر از رنج و سختی بود اما اون کاری رو که بهش باور داشت انجام میداد ولی خب در پایان کتاب احتمالا درک میکنید که چرا اون دیگه نخواست کتابفروشی دوباره باز کنه....این کتاب من به همون نتیجه ای رسوند که وودی آلن در پایان نیمه شب در پاریس بهش رسید... 
      

22

        📚 معرفی کتاب از زبان کوندرا جان❤️:
داستان‌نویس در خدمت روایت تاریخ نیست. او به دنبال توضیح یا روایت تاریخ نیست، بلکه بدنبال کشف جنبه‌های ناشناخته‌ی بشریت است. اتفاقات بزرگ بشری برای او مثل پروژکتوری است که ناگهان زوایای تاریک را روشن می‌کند و ماسک آن‌ها را برمی‌دارد. در واقع، نوستالژی چیست اگر ما همه‌ی احساسات مربوط به این موضوع را بین پرانتز بگذاریم؟ آیا بجز این است که علاوه بر نوستالژی کشوری که ترک کرده‌اید، نوستالژی تبعید از دست رفته هم به شما فشار وارد می‌کند؟ و مسئله‌ی بازگشت؟ آیا می‌توان در دنیایی زندگی کرد که تاریخ به سرعت پیش می‌رود و چشم اندازهایی که قبلا ً برای خود ما بوده است هر روز تغییر می‌کند؟ خاطره چیست؟
هر دو کاراکتر رمان من که بعد از بیست سال به کشورشان بازگشته‌اند با این حقیقت تلخ روبرو می‌شوند: حقیقتی که دیگر به حالت گذشته نیست؛ نگهداری آن به حالت اول غیر ممکن است.” فراموشی گذشته را پاک می‌کند، خاطره آن‌را تغییر می‌دهد. همه‌ی ما در جهلی غوطه‌وریم که نباید از آن به عنوان نقص فرهنگی برداشت کرد بلکه یک حقیقت انکارناپذیر است.

یادداشت من:
ایرنا ۲۰ساله که به فرانسه مهاجرت کرده و ژوزف نیز به دانمارک ...
حال بعد از ۲۰ سال با فروپاشی شوروی درهای زادگاهشون چک به روی اون‌ها باز شده و به کشورشون برمی‌گردند. اما غمی مشترک دارند سال‌ها دوری از وطن و حالا که برگشتن پراگ به اون‌ها احساس غریبگی و یاس می‌ده به شکلی که دیگه دیدار شهر، دوستان و آشنایان براشون خوشایند نیست اون‌ها تغییر کردن و دیگه شبیه اهالی چک نیستن ...ازهمه چیز ناراحتند و گذشته خودشونو در بطن کوچه‌ها و خیابان‌ها به یاد نمییارن یا اینکه نمی‌خوان که به یاد بیارن... دیگه وطن، وطن نیست و تنها یک چیز می‌خوان بلیط بازگشت به جایی که بیست سال گذشته را در آن گذراندن.
کوندرا اولیس هومر در کنار آن‌ها قرار می‌ده که بعد ازده سال جنگ تروا به زادگاهش ایتکا برمیگرده و دیدگاه هومر درمورد نوستالوژی  مورد نقد قرار می‌ده.

پ.ن:اگر تجربه مهاجرت داشته باشید قطعا روح حاکم بر کتاب با گوشت و خونتون درک خواهید کرد.
      

1

        
قصه شکسپیروشرکا سال ۱۹۴۱ به پایان نمی‌رسه..‌.
ده سال بعد یعنی تو سال ۱۹۵۱ کتابفروشی مشابهی در ساحل چپ رود سن و در فاصله نه‌چندان دور ازمغازه قبلی باز می‌شه اما این بار صاحب مغازه جرج ویتمنِ حالا جرج ویتمن کیه؟ یه آمریکایی ایده‌آل‌گرای دیگه که عاشق کتابِ اول اسم کتابفروشی میزاره لومیسترال اما بعد تو سال ۱۹۶۳ بخاطر علاقه‌ای که به سیلویا بیچ داشته به شکسپیروشرکا تغییر میده. 
ویتمن از همون ابتدای کارش برای افرادی که نیاز به جای خواب داشتن تختی پشت مغازه گذاشته بود و همیشه برای افراد گرسنه سوپ داغ آماده نگه می‌داشت. اون کم‌کم با خرید واحدهای دیگه ساختمون کتاب‌فروشی بزرگ و بزرگتر کرد تا در نهایت سه طبقه از ساختمون دربرگرفت و هربار با بزرگتر شدن کتاب‌فروشی تخت‌های بیشتری اضافه کرد و به نویسنده‌ها شاعرای خانه به دوشی که به پاریس می‌رفتن و جایی برای موندن نداشتن سرپناه می‌داد. تا سال ۲۰۰۰ که جرمی مرسر وارد کتاب‌فروشی می‌شه طبق لیستی که در اختیار ویتمن بود ۴۰هزار نفر در کتاب‌فروشی خوابیده بودن ویتمن داستان زندگی همه این افراد به شکل مکتوب نگه داشته‌بود.
شکسپیتر و شرکا جرج ویتمن هم مثل نسخه سیلویابیچ پاتوق بسیاری از شاعران و نویسندگان آمریکایی و انگلیسی بود و خیلی از افراد علت شهرت اونو رفت آمد این افراد به اونجا میدونن اما به نظر من بعد از خوندن این کتاب متوجه میشید که پیش از هرچیزی عشقی که جرج به کتابفروشی خودش داشت و باور و منشش در زندگی بود که باعث دوام، گسترش و شهرت کتابفروشی شد. اون هرچیزی که داشت خرج شکسپیر و شرکا و ساکنین اون میکرد و تمام تلاشش کرد که این کتابفروشی مستقل بمونه پیشنهادهای مالی خوبی داشت برای پیوستن به سازمان ها و یا واگزاری کتابفروشی اما همه اونهارو رد کرد چون با شیوه و منشش در زندگی سازگار نبودند. 
جرمی مرسر در سال ۲۰۰۰ از کانادا فرار میکنه و به پاریس پناه میبره به صورت اتفاقی وارد کتابفروشی میشه و این کتاب داستان اقامتش در شکسپیروشرکا ست.
      

3

        
این کتاب روایت ۲۲سال از زندگی سیلویا بیچِ...از ۱۷ نوامبر ۱۹۱۹ تا پایان دسامبر ۱۹۴۱... و اما سیلویا بیچ کی بود؟
در سال ۱۹۱۹ کتاب‌خانه امانی و کتابفروشی  شکسپیر و شرکا در پاریس افتتاح کرد این کتابفروشی اولین کتابفروشی انگلیسی زبان پاریس بود و سعی می‌کرد آثار برجسته ادبیات انگلیسی به مخاطبین انگلیسی زبان ساکن پاریس و فرانسویان علاقه‌مند به ادبیات انگلیسی عرضه کنه.
سیلویا به واسطه دوستی با  آدرین مونیه با بسیاری از بزرگان ادبیات پاریس در اون روزگار دوست شد و از همون روزای اول پای بزرگانی چون لاربو، آندره ژید ، دوامل ، فارگو ، رومن و خیلی‌های دیگه به شکسپیروشرکا باز شد... 
حدود یک سال بعد سروکله ارنست همینگوی جوان پیدا شد که سودای نویسندگی داشت و بهش گفته بودن که پاریس جایی که میتونه نویسنده بشه و کمی بعد ملکم کاولی هم از راه رسید... 
تابستان ۱۹۲۰ جیمز جویس و  ازراپاند هم از انگلستان آمدند. سیلویا زنی بود که تمام عمر از نبوغ و استعداد جویس حمایت می‌کرد. زمانی که هیچکس حاضر نبود کتاب اولیس جویس که یک شاهکار ادبی بود، به این دلیل که محتواش غیراخلاقی تشخیص داده شده بود چاپ کنه این سیلویا بیچ بود که به عنوان اولین کتاب انتشارات شکسپیروشرکا اونو چاپ کرد. و بعد برای فروش کتاب به مخاطبان آمریکایی و انگلیسی اونو بین کتاب‌های شکسپیر بسته‌بندی می‌کرد و به انگلستان و امریکا می‌فرستاد. و تا ده سال بعدهم تنها ناشر اولیس بود.
در سال‌های بعد مک آلمن ، برایهر ، فورد مکس فورد ، فیتز جرالد ، پره وو ، تی‌ اس الیوت ، ساموئل بکت ، جرج انتایل ، بسکی سایه و خیلی‌های دیگر هم از راه رسیدند. و همه ی این‌ها در شکسپیر و شرکا به دور سیلویا بیچ جمع شدند و آثار درخشانی در ادبیات و هنر خلق کردند.
بسیاری از افراد اعتبار شکسپیر و شرکا به آدمایی می‌دونن که به اونجا رفت و آمد می‌کردند اما این کتاب به خوبی نشان دهنده جایگاه و نقش سیلویا بیچ به عنوان یک حامی و کنشگر فعال در ادبیات دهه بیست و سی نشون میده.
سیلویا تمام تلاششو کرد که تحت هر شرایطی شکسپیروشرکا باز نگه‌داره اما در نهایت ترس از مصادره کتاب‌ها توسط نازی‌ها باعث شد که در دو ساعت شکسپیر وشرکا برای همیشه تعطیل کنه بعدها بسیاری از دست نوشته‌ها ی کتاب‌ها،چاپ‌های اول، نامه‌ها و اسناد شکسپیر و شرکا به دانشگاه پرینستون داده شد و اونجا نگه‌داری می‌شه.

      

3

        این کتاب روایت پاریس و پاریس‌نشینان در دهه ۱۹۳۰... روزهایی که از دوران اوج و شکوه ادبی دهه ۱۹۲۰ کمی فاصله گرفته (دهه ۱۹۲۰ در کتاب سیلویا بیچ و نسل سرگشته بخونید) اما هنوز هم شاعران، نویسندگان و هنرمندان بسیاری حضور دارند و می‌درخشند... 
روزهایی که سوررئالیسم اوج می‌گرفت، سالوادور دالی حضور داشت، مد و طراحی لباس پوست می‌انداخت و کوکوشنل رغیب‌های عجیب‌وغریبی پیدا می‌کرد. جیمز جویس با بیداری فینیگان‌ها می‌خواست اثری درخشانتر از اولیس خلق کنه که البته موفق هم نشد🙃 ولادیمر ناباکوف و بسیاری دیگه به پاریس مهاجرت کردن بعضی‌ها مثل ناباکوف از سر اجبار و بعضی ها مثل هنری میلر در سودای نویسندگی و نام‌وآوازه... و اما در نهایت جنگ جهانی دوم به همه ی این جوش وخروش‌ها پایان میده.
ویلیام وایزر یک نویسنده آمریکایی عاشق پاریسِ، دو کتاب سال‌های جنون و سال‌های افول در ارتباط با پاریس دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ نوشته متاسفانه کتاب اول به فارسی ترجمه نشده اما کتاب دوم بسیار خواندنیست. هر فصل این کتاب با تمرکز بر یک کارکتر محوری مثل هنری میلر؛ ولادینر ناباکوف؛ کوکو شنل؛ پیکاسو؛ جویس و.... ابعاد مختلف فضای ادبی و هنری پاریس در این دهه روایت کرده.
      

1

        سال ۱۹۲۱ همینگوی جوان به همراه همسرش هدلی وارد پاریس می‌شه... بعد از پایان جنگ جهانی اول به آمریکا بازگشته‌بود و سودای نویسندگی داشت بهش گفته بودن اگه میخوای نویسنده بشی به پاریس برو. پاریس در آن روزها به کانون شعر و ادب تبدیل شده بود و حالا همینگوی جوان هم اونجا بود... و توی این کتاب سعی می‌کنه از زیبایی‌ها، لذت‌ها، تلاش‌ها، امیدها، سختی‌ها و دویدن‌های اون روزها برای مخاطبینش حرف بزنه... همینگوی در پاریس با سیلویا بیچ؛ گرترود استاین؛ فیتز جرالد، جیمز جویس، آندره ژید و خیلی‌های دیگه دوست می‌شه. آثار بزرگی مثل خورشید همچنان می‌دمد می‌نویسه و حتی شخصیت‌های خیلی از آثار بعدیشو از دوستان پاریسی‌اش الهام می‌گیره.
زندگی همینگوی در پاریس خیلی فقیرانه بود اینطور که نقل می‌کنه سیلویا بیچ بهش می‌گفت؛《خیلی لاغری خوب غذا نمی‌خوری؟ ناهار چی خوردی؟》 و اون تو جواب می‌گفته میرم خونه با هدلی غذا بخورم و و وقتی به خونه می‌رفت به دروغ به هدلی می‌گفت که بیرون با دوستانش غذا خورده تا بتونه پول یک وعده غذایی سیو کنه. اما اون بسیار پرتلاش، امیدوار و باانگیزه بود و در نهایت می‌تونه به یک نویسنده بزرگ تبدیل بشه.
همینگوی نوشتن این کتاب از تابستان سال ۱۹۵۷ در کوبا شروع می‌کنه، در کچام، آیداهو و اسپانیا روی اون کار میکنه و بلاخره مجددا در کوبا اونو به پایان می‌رسونه ؛ روزها و سال‌هایی که ظاهرا مثل روزهای دهه ۱۹۲۰ پرامید و پرانرژی نبوده و این دقیقا یکی از همون دلایلی که می‌گن همینگوی تو خاطراتش از دهه بیست اغراق کرده و همه چیز اون‌قدرا که همینگوی تو این کتاب می‌گه قشنگ نبوده🙃 انگار می‌خواسته حال بدشو با خاطرات قشنگ روزای جوونی بهتر کنه... البته من نمی‌دونم چرا همچین نظری درباره این کتاب ارائه شده چون خاطراتی که همینگوی نقل می‌کنه منطبق بر خاطراتی هست که سیلویا بیچ، گرترود استاین و بقیه از اون دوره بیان می‌کنن.
همینگوی تا سال ۱۹۲۶ در پاریس زندگی می‌کرده و بعد از اون هم تا آغاز جنگ جهانی دوم تقریبا سالی چندماه در پاریس می‌گذرونده. اون جایی تو سال ۱۹۵۰ به یکی از دوستان خودش میگه:《 پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره هرکسی که در آن زیسته باشد با خاطره دیگری فرق دارد.اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی، باقی عمرت را، هر جا که بگذرانی، با تو خواهد بود؛ چون پاریس، جشنی است بیکران.》
      

21

        این کتاب داستان یک زوج میانسال و عاشق به نام‌های شانتال و ژان‌مارک. اون‌ها که از تحولات روزگار و از اینکه ارزش‌های زندگی از بین رفته ناراضی هستند و عشقشون اون پناهگاهیه که از هیاهوی جهان بیرون بهش پناه می‌برن. و در واقع این شانتال که باعث می‌شه ژان‌مارک با جهان بیرون پیوند عاطفی برقرار کنه. یک روز شانتال بی‌مقدمه مطرح می‌کنه که:" دیگر مردها برای دیدن من سر برنمی‌گردانند." و قصه شروع می‌شه...
شخصیت‌های شانتال و ژان‌مارک در واقع چهره‌ای حقیقی از انسان مدرن در اجتماع امروز هستند که در فردیت اشتراکیشون بازتاب پیدا کرده و در تعامل با سرشت از پیش تعیین شده و اکتسابی‌ خود تلاش می‌کنن.
کوندرا ی عزیز در این رمان کوتاه در قالب روایت داستان این زوج به یکی از بزرگترین مسائل زندگی انسان می‌پردازه: هویت. کوندرا تو این رمان به ما نشون می‌ده که ما نتونیم دیگران به شکل کامل بشناسیم و فرق نداره که چقدر بهم نزدیک باشیم و یا عاشق هم باشیم جدایی و غربت در هر صورت مارو فراگرفته و مانع وحدت روح انسان‌ها می‌شه و فقط با صداقت محضه که میشه کمی از این تنهایی محض فاصله گرفت. 
به نظر من این رمان یه شاهکاره با پایانی غیرقابل پیش‌بینی و بسیار پرمعنا. پایان این رمان به معنی واقعی کلمه نبوغ و استعداد کوندرا در رمان نویسی نشون می‌ده.


      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

زهره دزیانی

زهره دزیانی

5 روز پیش

سبکی تحمل ناپذیر هستیدورماندگیزندگی جای دیگری است

میلان کوندرا

6 کتاب

نویسنده‌ای که معتقد باید آثارشو بشناسید... آخرین باری که با تلویزیون مصاحبه کرد سال ۱۹۸۴ بود و آخرین صحبتش با مطبوعات هم به ۱۹۸۶ برمی‌گرده. در رمان جاودانگی ملاقاتی خیالی بین همینگوی وگوته در آن دنیا شکل میده و صحبت این دو درباره جاودانگیه. همینگوی شاکیه که بعد از مرگش همه ترجیح می‌دن که زندگی خصوصی‌اش از خلال زندگینامه‌هایی که درباره‌اش نوشته می‌شه بخونن تا اینکه خود آثارشو. گوته هم پاسخ می‌ده که کسی تقصیر نداره جز خودش، چون در زمان حیاتش برای رسیدن به جاودانگی هر کاری کرده بود. و این کوندرا که از زبان همینگوی می‌گه: "اشتباه می‌کنی، من کتاب‌ نوشتم، همین. هرچند هرگز مخالفتی با اینکه کتاب‌هایم جاودانه باشند ندارم. من آنها را به گونه‌ای نوشته‌ام که نمی‌توان کلمه‌ای را تغییر داد. همه تلاشم برای مقاوم کردن آنها در برابر حوادث بود. اما به عنوان یک انسان، به عنوان ارنست همینگوی، جاودانگی برایم ارزشی ندارد." اما با این وجود اون خودشو تو رمان‌هاش معرفی میکنه و در رمان سبکی‌تحمل‌ناپذیر هستی می‌گه:《 شخصیت‌ها در رمان‌های من امکانات غیرواقعی خودم هستند. به همین دلیل است که به همان اندازه که دوستشان دارم از آن‌ها ترس هم دارم. هرکدام از آن‌ها مرزی را ترسیم می‌کند که خودم ترسیم کرده‌ام. زیرا آن سوی مرزها رازی آغاز می‌شود که رمان در پی آن است. رمان اعتراف نویسنده نیست، بررسی زندگی انسانی در تله ی دنیاست.》 کوندرا در کتاب‌هایش در پی قهرمان‌سازی نیست، بلکه برای شناختن همه انسان‌ها و جسم و روح آن‌ها رمان می‌نوشت البته با اینکه بگن کتاباش روانشناختیه مخالف بود و در کتاب هنر رمان اینطور می‌گه:رمان‌های من روان‌شناختی نیستند. "به طور دقیق تر: آنها خارج از زیبایی شناسی رمانی هستند که معمولاً روانشناختی نامیده می شود."«همه رمان‌ها، در هر عصری، با معمای خود سروکار دارند... اگر من خودم را خارج از رمان به اصطلاح روان‌شناختی قرار دهم، به این معنا نیست که می‌خواهم شخصیت‌هایم را از زندگی درونی محروم کنم. فقط به این معنی است که معماهای دیگری وجود دارد، سؤالات دیگری که رمان های من در درجه اول به دنبال آن هستند... درک خود در رمان هایم به معنای درک اصل مسئله وجودی آن است. برای درک رمز وجودی آن." و در جای دیگه در توضیح در مورد رمان دورماندگی می‌گه :"داستان‌نویس در خدمت روایت تاریخ نیست. او به دنبال توضیح یا روایت تاریخ نیست، بلکه بدنبال کشف جنبه‌های ناشناخته‌ی بشریت است. اتفاقات بزرگ بشری برای او مثل پروژکتوری است که ناگهان زوایای تاریک را روشن می‌کند و ماسک آن‌ها را برمی‌دارد." آثار کوندرا معمولا در ترجمه با سانسور زیادی مواجه میشه چون کوندرا به تجارب بدن مندی انسان در تجربه فردی و بین فردی اهمیت زیادی میده. اما در این لیست سعی کردم ترجمه‌هایی معرفی کنم که از سانسور کمتری برخوردار هستند و یا سانسور آسیب کمتری به روایت داستان وارد کرده. لیست به روز میشه. برای هر کتاب سعی کردم یادداشت مناسبی قرار بدم.

1

پاریس فرانسهسال های افول‬‏‫: پاریس دهه ی 1930پاریس: جشن بیکران

شکسپیر و شرکا

6 کتاب

بین جهنگ جهانی اول و دوم پاریس به یک کانون ادبی تبدیل شده بود و بسیاری از نویسندگان و شاعران و منتقدان بزرگ ادبی و هنری در پاریس جمع شده بودن. افرادی همچون جیمز جویس، ازرا پاوند، همینگوی، آندره ژید، گرترود استاین، فیتز جرالد، فارگو، لاربو، دوآمل و خیلی‌های دیگه... شکسپیر و شرکا اولین کتابفروشی انگلیسی زبان پاریس بود که سال ۱۹۱۹ به دستان سیلویا بیچ که زنی آمریکایی بود آغاز به کار کرد. و خیلی زود تبدیل شد به یک کانون ادبی که خیلی از افراد این نسل طلایی دهه ۲۰ اونجا جمع میشدن. خیلی‌ها معتقدند که شهرت این کتابفروشی بخاطر آدمایی که اونجا رفت و آمد میکردن اما واقعیت اینه که شهرت این کتابفروشی به خاطر تلاش‌های مالک اون یعنی سیلویا بیچه و خیلی از اون افراد بخشی از رشد و موفقیتشون مدیون سیلویا بیچ و شکسپیر و شرکا بودن. این لیست به کتاب‌هایی میپردازه که مرتبط با دوران طلایی دهه ۱۹۲۰ و ۳۰ پاریس و کتابفروشی شکسپیر و شرکاست. این لیست به روز میشه😇

90

بریده‌های کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 158

درست است که آدم‌های آنها (کتاب ها) ، آنگونه که فرانسواز می‌گفت، ((واقعی)) نبودند. اما همه ی احساس‌هایی که خوشی یا بدبختی یک آدم واقعی در ما برمی‌انگیزد فقط به واسطه تصویری از آن خوشی یا بدبختی است؛ نبوغ نخستین رمان‌نویس در درک این نکته بوده‌است که چون در دستگاه عواطف ما تصویر تنها عنصر اساسی است، می‌توان خیلی ساده و آسان شخصیت‌های واقعی را حذف کرد و با این ساده‌سازی به کمالی بسیار مهم رسید. یک موجود واقعی‌را هر اندازه که دوستی‌مان با او ژرف باشد، بیشتر به وسیله احساس‌هایمان درک می‌کنیم، یعنی که برای ما حالتی مات دارد، وزنه بیجانی است که حساسیت ما نمی‌تواند آن را بلند کند. اگر اتفاقی برایش پیش بیاید، تنها در بخش کوچکی از برداشت کلی که از او داریم ممکن است دستخوش اندوه شویم؛ از این هم بیشتر خود او هم تنها در بخشی از برداشت کلی که از خودش دارد می‌تواند احساس غصه کند. ابتکار رمان‌نویس این بوده است که به جای چنین بخش‌هایی که روان ما نمی‌توان آنجا نفوذ کند، به اندازه مساوی بخش‌های غیر عادی بنشاند، یعنی آنچه روان ما می‌تواند دریابد. در این صورت دیگر چه اشکالی دارد که کارها و احساس‌های این انسان‌های نوع تازه در نظر ما واقعی جلوه کند، چون ما آنان را از خودمان کرده‌ایم، چون در درون ماست که پدید می‌آیند و در حالی‌ که بی‌تابانه کتاب را ورق می‌زنیم آهنگ نفس زدن ما و چگونگی نگاه کردنمان را تعیین می‌کنند؟ و همین که رمان نویس ما را در این حالت قرار می‌دهد که مانند همه ی حالت‌های صرفا درونی هر احساسی را ده برابر می‌کند، و کتاب‌هایش همانند یک رویا اما رویایی روشن‌تر از آنهایی که در خواب می‌بینیم ما را بر می‌انگیزد و یادش دیرتر می‌پاید، در طول یک ساعت توفانی از همه خوشی‌ها و بلاهای شدنی در درون ما برپا می‌شود که در زندگی عادی سال‌های سال طول خواهد کشید تا برخی‌شان را ببینیم، و شدیدترین آنها را هیچگاه نخواهیم شناخت زیرا کندی پدید آمدنشان ما را از درک آنها باز می‌دارد ( بدین گونه در زندگی دل ما با زمان دگرگون می‌شود و این بدترین درد است؛ اما این را تنها در کتاب، در تخیل می‌بینیم: در واقعیت تغییر آن مانند گونه‌گون شدن برخی پدیده‌های طبیعی چنان کند است که گرچه حالت‌های پیاپی دگرگون آن را می‌بینیم از دریافت خود حس تغییر معافیم.)

2

1

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.