تانیا شخصیت اصلی داستان اهل یوگسلاوی سابقه (شهر زاگرب) که بعد از جنگهای بالکان به ۵ کشور مستقل تقسیم شده، دکترای زبان و ادبیات صربوکرواتی داره و تو دوران جنگهای بالکان با همسرش گوران به آلمان مهاجرت میکنن بعد گوران جدا میشه و به توکیو میره و یک دوست به تانیا تدریس زبانهای صربوکرواتی در دانشگاه آمستردام برای دو ترمپیشنهاد میده. تانیا به آمستردام میره تا برای دوترم زبانهای صربوکرواتی به هموطنهاش که حالا خیلیاشون به واسطه تجزیه یوگسلاوی هموطن سابق محسوب میشن ادبیات زبانشون تدریس کنه و داستان شروع میشه...
اما اونچیزی که در طول داستان از اهمیت برخورداره روندی که توی ذهن تانیا اتفاق میوفته... تانیا که فکر میکنه هموطناش از دوران جنگ گذر نکردن و چیزی شبیه گروه درمانی در کلاسهاش شروع میکنه و شاگرداش مجبور میکنه که خاطراتشون به یاد بیارن و یا نسبت به یوگسلاوی سابق حس نوستالوژی تجربه کنن و فکر میکنه که این درستترین کاره ... اما بعد یک ترم زمانی که مدیر گروه بهش میگه دانشجوهاش اعتراض کردن که کلاس براشون مفید نیست اولش شوک میشه و بعد تغییر رویه میده وخیلی جدی شروع میکنه به تدریس زبانهای صربوکرواتی...
و اما واقعیت....
واقعیت دو جا تو صورت تانیا میخوره یکبار زمانی که بین دو ترم به زاگرب رفته بود در مسیر برگشت به آمستردام با مردی همصحبت میشه که به آمریکا مهاجرت کرده بود و اون مرد بهش میگه: وطن رو که ترک میکنی فقط فضاتو تغییر نمیدی زمانتو، زمان درونی خودتو هم تغییر میدی و زمان توی زاگرب زودتر از زمان درونی تو میگذره تو فکر میکنی هنوز جنگه اما برای کسی که تو زاگرب مونده جنگ تموم شده
و بار دوم زمانی بود که یکی از شاگرداش بعد یک ترم جدیت در تدریس زبانهای صربوکرواتی بهش گفت تو چیزی تدریس میکنی که تو جنگ نابود شده و اهمیتی نداره ولی تو میخوای نجاتش بدی و تو با واقعیت ارتباطی نداری انگار تو این دنیا زندگی نمیکنی و حتی زبان هلندی یاد نگرفتی... حتی بهش میگه تو با تراپی که تو ترم اول راه انداخته بودی بیشتر از بچه ها میخواستی حال خودتو خوب کنی و خودتو نجات بدی و داشتی به آدمایی که میخواستن گذشته لعنتیشون فراموش کنن ظلم میکردی...
آخر داستان اتفاقایی میوفته و در نهایت تانیا شروع میکنه زبان هلندی یاد گرفتن که در واقع نماد مواجهه با واقعیت و بریدن از یوگسلاوی و شروع زندگی جدیده... چون زبان همونطور که آبراهام مزلو تو نظریه اش میگه میتونه درواقع پاسخگویی به نیاز محبت و تعلق پذیری انسان باشه و نویسنده به خوبی با نشون دادن دکتری زبان صربوکروات و یادگیری زبان جدید احساس تعلق اصلی تانیا و شروع زندگی جدید و تعلق پذیری جدید به تصویر کشید (البته این تحلیل منه شاید قصد نویسنده این نبوده🙃)
و خب جدای از مسئله زبان آخرای داستان اتفاقاتی میوفته که میتونه شگفتزدهتون کنه....
نظر شخصی ام درباره کتاب اینه که به نظرم کلیت داستان خیلی خوب و قوی بود اما مشکلش این بود که تا یک جایی خیلی داستان شرح میداد یکهو یک فصل فقط درون ذهن تانیا بود انگار و آخرای کتاب روی دور تند جلو میرفت و یک جمع بندی سریع داشت... ولی به طور کلی میتونستم دنیای تانیا جهان ذهنی و احساساتشو درک کنم و خیلی جاها حتی باهاش همدردی کنم میتونم بگم کتاب دوست داشتم و ترغیب شدم بقیه آثار این نویسنده رو بخونم