معرفی کتاب شکسپیر و شرکا اثر جرمی مرسر مترجم پویه میثاقی

شکسپیر و شرکا

شکسپیر و شرکا

جرمی مرسر و 1 نفر دیگر
3.7
59 نفر |
26 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

85

خواهم خواند

141

شابک
9789643056063
تعداد صفحات
372
تاریخ انتشار
1398/11/15

توضیحات

        
ممکن است ناپدید شوم بدون این که مال و منالی از خود باقی بگذارم فقط چند جفت جوراب کهنه و نامه های عاشقانه و پنجره های رو به نوتردامم را برای همه ی شما میگذارم تا لذتش را ببرید و مغازه ی خنزر پنزری عزیز تر از جانم را که شمارش این است با غریبه ها نامهربان نباشید مبادا فرشتگانی باشند در لباس مبدل ممکن است بدون برجا گذاشتن نشانی ای از خود م ناپدید شوم اما همین قدر بدانید که ممکن است در سرگردانی ام به دور دنیا هیجان مشغول راه رفتن در میان شما باشم 
کلمات بالا از جرج و یتمن صاحب کتابفروشی شکسپیر و شرکا است...

      

لیست‌های مرتبط به شکسپیر و شرکا

نمایش همه

پست‌های مرتبط به شکسپیر و شرکا

یادداشت‌ها

          جرمی، خبرنگار بخش جنایی روزنامه ای در شهری نه چندان بزرگ در کانادا، دل زده از کثافت و فشار کار، در پی تلفنی تهدیدآمیز، کانادا را به مقصد پاریس ترک می کند. بعد از حدود یک ماه پرسه زدن بی هدف در شهر، یک شنبه ای زمستانی و ملال آور پا به کتابفروشی شکسپیر و شرکاء می گذارد و به مهمانی چای دعوت می شود: دیداری غیرمعمول و خوشایند.
در شکسپیر و شرکاء همه جا مملو از کتاب است: اتاق ها، راهروها، ... و حتی دستشویی. بیشتر آدم ها عجیب و غیرعادی هستند. عده ای در حال آشپزی هستند و تخت خواب ها... همه جا تخت خواب است... شکسپیر و شرکاء یک سرپناه است. جرجِ 86 ساله، صاحب کتابفروشی به آدم ها اجازه می دهد مجانی در کتابفروشی زندگی کنند. جرمی که یک ماه بی هدف دور خودش چرخیده و پولش ته کشیده، ساکن کتابفروشی می شود. 
در کتابفروشی همه چیز آشفته و به هم ریخته است و مغازه با کم ترین میزان سازماندهی کار می کند. ساعات رسمی کار مغازه از ظهر تا نیمه شب است، اما بیشتر روزها جرج زودتر مغازه را باز می کند تا جمعیت مشتاق داخل بیایند. ساکنان مغازه می بایست صبح ها قبل از اینکه مشتریان از راه برسند از تخت بیرون بیایند تا کارتن های کتاب را برای نمایش در پیاده رو بیرون ببرند و زمین ها را جارو بزنند. به غیر از آن، جرج می خواست همه روزی یک ساعت در کارها کمک کنند، چه این کمک مرتب کردن کتاب ها باشد، چه شستن بشقاب ها، چه انجام کارهای نجاری کوچک. همچنین جرج در حرکتی ایده آلیستی از تک تک ساکنان مغازه خواسته بود روزی یک کتاب از کتابخانه ی شکسپیر و شرکاء بخوانند. 
جرج یک پیرمرد 86 ساله است، با رفتارهای مقتصدانه ی افراطی. مثلاً چوب و قفسه های آشغال های همسایه ها را بازیافت می کند یا به استفاده از مواد پاک کننده ای که در سوپرمارکت ها پیدا می شود تن نمی دهد و در عوض از آب سرد و روزنامه های کهنه استفاده می کند. وضعیت بهداشتی کتابفروشی به شدت ناخوشایند است. علاوه بر این، جرج همیشه عادت دارد فرانک ها را دسته دسته بین کتاب ها بچپاند یا آن ها را زیر بالشش قایم کند. یک بار مخفی گاه مورد علاقه اش را در حالی پیدا می کند که موش ها اشغالش کرده اند. آن ها دسته های اسکناس های دویست فرانکی را ریز ریز کرده بودند تا لانه ای بسازند که بیش از سه هزار دلار می ارزید. جرج شانه بالا می اندازد و می گوید خوب است که کتاب ها را نخورده اند. سرقت نیز یکی از مشکلات دایمی کتابفروشی است، چون بی دقتی جرج در پول نگه داشتن باعث شهرت قابل توجه جرج در بین مجرمان محلی شده است. اما انگار جرج با تکه کلام "ببخش آن چه را می توانی، بگیر آن چه را لازم داری" از این هرج و مرج نگران نیست. تنها چیزی که جرج را نگران می کند این است که اگر اتفاقی برایش بیفتد، زنش کتابفروشی را به ارث می برد و در عرض یک ثانیه می فروشدش -زنی که در 68 سالگی با او ازدواج کرده- با در نظر گرفتن خاطرات بد زنش از کتابفروشی، جرج مطمئن است احتمالا تنها کاری که او می کند، فروختن کتابفروشی به کسی است که بالاترین پیشنهاد را می دهد. در واقع ممکن است شکسپیر و شرکاء به یک هتل لوکس تبدیل شود...

+ به گفته ی نویسنده کتاب تا جایی که فعلا امکان دارد به حقیقت نزدیک است. 

++ پیشنهاد می کنم بخوانید.

+++ عجیب ترین قسمت کتاب اینجاست:
"در آن دوران کیف های لویی ویتون به شکلی غیرقابل درک در کشورهایی مثل کره و ژاپن محبوبیت پیدا کرده بود. به علاوه در این کشورها قیمت کیف ها چند برابر قیمت فرانسه بود و میزان عرضه ی آن ها هم محدود. برای گردشگرهای آسیایی بسیاری که به پاریس آمده بودند این موضوع مساوی بود با سر زدن به مغازه ی لویی ویتون برای خریدن کیف به قیمتی یک چندم قیمت آن در کشور خودشان، یعنی فقط چهار یا پنج هزار فرانک برای یک کیف با اندازه ی معمولی. پیچیدگی قضیه این جا بود که ظاهرا لویی ویتون تمایل چندانی به فروختن کیف هایش به آسیایی های پاریس نداشت. نظریه ی من این بود که کمپانی لویی ویتون نمی خواست تصویر خود را به عنوان یک مارک لوکس اروپایی خدشه دار کند، برای همین به دست آوردن محصولاتش را برای بعضی مشتری ها سخت می کرد. هر روز بعدازظهر، در مقابل تمام بوتیک های لویی ویتون، صف طولانی مردم دیده می شد که منتظر بودند به آن ها اجازه دهند وارد مغازه شوند و بیش تر این افراد اصل و نسب ژاپنی یا چینی داشتند. نه تنها آن ها را مجبور می کردند ساعت ها بیرون مغازه منتظر شوند، بلکه دیده بودم که وقتی داخل می روند، فروشندگان با آن ها مثل ویروس برخورد می کنند، از لهجه هایشان گله می کنند و به آن ها اجازه می دهند تنها دو چیز بخرند، یک کیف دستی و یک کیف پول.
و این در حالی بود که وقتی اروپایی های خیلی پولدار می خواستند از لویی ویتون خرید کنند برایشان وقت ملاقات خصوصی تعیین می کردند، و اگر سفیدپوست و به اندازه ی کافی شیک پوش بودی، می توانستی صف را رد کنی و هر چه که می خواهی بخری. در نتیجه ی این تبعیض، بازار سیاه آشفته ای پدید آمده بود. واسطه ها به کسانی مثل من پول می دادند تا به بوتیک ها نفوذ کنیم و برای مشتریان شان کیف های لویی ویتون بخریم..." 

++++ آقای اولد فشن فوق العاده -علیرضا امکچی- در وبلاگش یک سری پست (عکس) داشت از شکسپیر و شرکاء. از همان موقع در مورد این کتابفروشی کنجکاو بودم. دخترخاله ها که راهی پاریس شدند، تنها درخواستم عکس یادگاری با شکسپیر و شرکاء بود :)
image: <img src="http://i65.tinypic.com/2isidfr.jpg" width="400" height="300" alt="description"/>
        

6

Parisaaa

Parisaaa

1403/12/8

و داستان ا
          و داستان این کتاب! 
همیشه شنیده بودم که کتاب فروشی شکسپیر و شرکا خیلی معروف و خفنه و محل تجمع خیلی از متفکران  مهم و باحال تاریخ بوده. تنها چیزی که میدونستم این بود که همینگوی یک کتاب توی این کتاب فروشی نوشته. خلاصه منه عاشق کتاب فروشی و خنزر پنزر فروشی گذارم به پاریس افتاد و له له میزدم که برم این کتاب فروشی رو ببینم. حوالی کریسمس و پاریس شلوغ  نگذاشت که من به آرزوم برای دیدن این کتاب فروشی برسم. هر بار که میرفتم شکسپیر فقط و فقط با صف های طولانی و یه مشت آدم که دارن جلوش سلفی میگیرن مواجه میشدم. من از توی صف وایستادن منتفرم و دیگه ناچار شدم  از دیدن شکسپیر صرف نظر کنم و به جاش چشمم به این کتاب افتاد و بلافاصله خریدمش چونکه که حالا که نمیتونم برم کتاب فروشی حداقل میتونم با این داستان چند هفته ای توی کتاب فروشی زندگی کنم! 
همون اول کتاب متوجه شدم که ای بابا این شکسپیر اون شکسپیر اصلی نیست و اگر دنبال شکسپیر اصلی ای میگردین که همینگوی توش پرسه میزده برید کتاب شکسپیر سیلویا بیچ رو بخونید. خلاصه از طرفی خورد توی ذوقم و از طرفی هم خوشحال شدم که نرفتم مثل جوگیرها به یاد همینگوی و رفیقاش از خودم سلفی بگیرم، بگذریم!
 
داستان کتاب اینطوری شروع میشه که یک خبرنگار جنایی کانادایی از کار و بار زندگی فلاکت بارش در کانادا جمع میکنه یه بیلیت میخره میره پاریس و به طرز جالبی به این کتاب فروشی برخورد میکنه و همون جا کنگر میخوره و لنگر میندازه. این کتاب فروشی فقط یک کتاب فروشی نیست بلکه پناهگاهی برای نویسنده ها، شاعر ها و هنرمند های فلاکت زده و بیخانمان هم هست که هر کدوم داستان های عجیب غریب خودشون رو دارن. این کتاب یک شرح حال واقعی از دوران زندگی جرمی مرسر  در این کتاب فروشی هست. 
خلاصه اگر دلتون میخواد کوله پشتی تون رو جمع کنید یکی دو دست لباس ساده بردارید و چند هفته درویشی، حال و هوای زندگی واقعی رو توی پاریس تجربه کنید، پیشنهاد میکنم حتما این کتاب رو بخونید قطعا لذت میبرید. 
اما گاهی هم وسط های کتاب هی حوصله ام سر میرفت اما دوباره بر میگشتم  به دل داستان درست مثل خود جرمی مرسر در کتاب فروشی با اون وضع اما در کل لذت بردم. جالبی داستان اینکه من ۲۰ صفحه مونده بود کتابم تموم شه کتابم رو در اتوبوس جا گذاشتم و فکر کنم هیچ وقت ندونم که آخرش چی میشه و این خیلی اعصابم رو خورد میکنه چون تازه داشتم عاشق جرج صاحب کتاب فروشی میشدم. این کتاب برام یه پایان بازه و من رو دوباره جور دیگری به پاریس بر میگردونه. اما اینجا دیگه پرونده اش رو میبندم امیدوارم این کتاب رو جایی دوباره پیدا کنم که اون ۲۰ صفحه ی آخر لعنتی اش رو بخونم.🥲

۳ روز بعد: به طرز غیر قابل انتظاری ایمیلی دریافت کردم که کتابم پیدا شده و آخرش رو خوندم. و چقدرررررر لذت بردم تنها ۵۰ صفحه ی آخر کتاب نیم امتیاز به این کتاب اضافه میکنه. من عاشق  فلسفه ی زندگی جرج (صاحب کتاب فروشی) شدم!
        

51