یادداشت زهره دزیانی
1404/4/7
نوروز ۱۴۰۲ کتاب "سیلویا بیچ و نسل سرگشته" خوندم که زندگینامه سیلویا بیچ بود منتها به قلم زندگینامه نویسش... برام خیلی جذاب و پرهیجان بود تو دوره ای زندگی کنی که دوستات بشن همینگوی، جیمزجویس، لاربو، فارگو، دوآمل، فورد مکس فورد، فیتز جرالد، ازرا پاوند و خیلیهای دیگه... به نظرم خیلی زندگی رویایی بود... مثلا بشینی با همینگوی درباره ادبیات داستانی حرف بزنی یا اولیس جیمز جویس چاپ کنی... فکر کنم یک سال قبل فیلم نیمه شب در پاریس وودی آلن دیدم توی اون فیلم کارکتر اصلی وارد دهه ۱۹۲۰ میشه بعد میبینه همه چیز از نگاه همینگوی معمولیه یا برای گروترود استاین همه چیز معمولیه و گاها حتی ملال آور... خیلی تعجب میکنه که چطور میشه تو همچین دورهای زندگی کنی و همه چیز برات معمولی باشه... تازه وودی آلن پارو از این هم فراتر میزاره و میگه اونها هم در حسرت زندگی در دوره دیگری بودن... در نهایت به این نتیجه میرسه که هر آدمی تو دوره خودش همه چیز براش معمولیه و فقط آدم باید کسایی که باهاش هم فکر و هم مسیرن پیدا کنه و اینطوری میشه نسل درخشانی رقم زد... و این کتاب.... زندگینامه خود نویس سیلویا بیچ... بعد از پایان جنگ جهانی دوم دوستان سیلویا بیچ از اون خواستن که دوباره شکسپیر و شرکارو بازگشایی کنه اما اون دیگه دل و دماغ این کار نداشت... اما تصمیم گرفت این کتاب بنویسه... تو این کتاب از همینگوی، جویس، پاوند، استاین و خیلیا دیگه حرف میزنه... از چاپ اولیسه میگه... از جمعی که میشستن تو کتابفروشی و باهم کتاب میخوندن... و این بار قصه از زبون کسی خوندم که دقیقا وسط گود بود... و چقدر اون تصور ایدهآل بیرون گود برای آدم شکسته میشه ... برای سیلویا بیچ واقعا همه چیز معمولی بود و حتی سخت... اون اصلا احساس نمیکرد دوستای خاصی داره... اون داشت خیلی معمولی و روتین تجربه میکرد... درواقع برای اون همینگوی یه آدم عجیب و دور و ایده آل نبود یک دوست معمولی بود... یا اینکه حس کرده بود باید اولیس چاپ کنه پس چاپ کرده بود... این مسیر برای سیلویا پر از رنج و سختی بود اما اون کاری رو که بهش باور داشت انجام میداد ولی خب در پایان کتاب احتمالا درک میکنید که چرا اون دیگه نخواست کتابفروشی دوباره باز کنه....این کتاب من به همون نتیجه ای رسوند که وودی آلن در پایان نیمه شب در پاریس بهش رسید...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.