فاطمه تبریزی

فاطمه تبریزی

@f_m_tbrizi

23 دنبال شده

15 دنبال کننده

            در حال مصرف اکسیژن کرهٔ زمین از ۱۳۷۵ تا کنون
در حال خواندن کتاب‌‌های کرهٔ زمین از‌ ‌۱۳۷۹ تا کنون
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        ۱. اومون را رمان کوتاه و کم‌حجمی بود، با این حال پر بود از خرده ماجراهای طولانی، کم عمق، بی‌هدف و بی‌ربط. این که چطور نویسنده در رمانی به این کوتاهی انقدر ماجراهای بی ربط به داستان رو طولانی شرح می‌داد واقعاً عجیب بود. 
برای مثال، جایی که میتیوک دوست شخصیت اصلی، ماجراهای واقعی و سورئال رو درهم می‌بافه، سیزده صفحه ست. تقریبا معادل یک بخش کامل از داستان. سیزده صفحه هذیون بی اهمیت شخصیتی که نه اطلاعات درستی ازش داریم و نه بهش نزدیک می‌شیم. 

۲. با معیار مقدار مطالعه‌ی روزانه‌ام، نباید بیشتر از دو روز ازم وقت می‌برد اما اونقدر روند داستان ملال آور و نچسب بود که رهاش می‌کردم و نهایتاً دو هفته طول کشید تا تمومش کنم.
 در نقدها ازش به عنوان satire یا هجویه‌ای درخشان تعریف شده، اما حتی یک‌بار هم لبخندی روی لبم شکل نگرفت در حین خوندنش. 
در کل شبیه یادآوری یک خواب آشفته نوشته شده بود متن داستان. پاره پاره، و غیرشفاف. در مورد درخشان بودنش هم واقعاً حرفی ندارم، جایی  در اواخر که نقطه عطف مهم داستان بود عملاً هیچ حسی نداشتم.

۳. احتمالش پایینه که این مقدار گنگی به علت  ترجمه از روی ترجمه بودن متن باشه چون هم مترجم دقیقه و هم در ابتدا گفته شد از روی دو کتاب بررسی شده متن. محتمل‌تر اینه که نویسنده بعد فروپاشی شوروی به سرعت می‌خواست داستانی بر علیه اون دوران سیاه منتشر کنه و فرصت کافی برای انسجام دادن بهش نداشته. متنی که می‌شد فیلمنامه‌ی یک فیلم کوتاه نسبتاً خوب باشه به جای رمان.
شاید اگر یک مترجم روسی ترجمه‌ای از متن اصلی ارائه بده دوباره نگاهی بهش انداختم‌. در غیر این‌صورت دوباره نمی‌خونمش.

۴. یک ستاره به خاطر چند خط به ندرت خوب در کل کتاب؛ مثل تصورات شخصیت اصلی در کودکی، و ماجرای ایوان قهرمان و هنری کیسینجر. البته در دادن همین یک ستاره هم شک داشتم.
به نظرم برای آشنایی با فضای فکری فرماندهان شوروی سابق، رمان‌های واقعاً بهتری برای مطالعه وجود دارند. این اثر رو به اعتماد نام مترجمش که از آثار قبلیش می‌شناختم خریده بودم و انتظار داشتم واقعاً داستان خوبی داشته باشه‌.
      

14

        ۱. داستان کتاب راجع به آلترناتیوهای تخیلی و دردناک و محتمل برای یک کشور/ملت ضعیف بعد یک زلزله مرگبار و یک بیماری اپیدمیک و کشنده هست. 
درست همون‌طور که میکروب‌های فرصت‌طلب  که برای سیستم ایمنی سالم بی‌خطر محسوب می‌شند، اما در یک بدن ضعیف باعث مرگ می‌شند، کشور/گروه‌های فرصت طلب هم چیزی جز جسد مرده‌ی کشور/ملت ضعیف رو بعد حضورشون به جا نمی‌گذارند.

۲. حدوداً ۴۰ درصد ابتدایی کتاب، شرح گزارش‌های شاهدان فجایع هست و سخت‌خوانه. خوندنش زمان‌بر و دشوار بود. بقیه‌ی کتاب البته قابل تحمل‌تر بود. بخش‌های بسیار شیرین هم داشت که البته اسپویل نمی‌کنم. 

۳. فجایع اولیه با کنتراست بالایی توصیف شدند، بعد تموم شدن گزارش مربوط به فاجعه می‌دیدم انگشت‌های دست آزادم مشت شده و فکم در حالت انقباضه. صحنه ای که از اثرات بمب اتمی توصیف کرده نویسنده رو قبلا در انیمه‌ی barefoot gen دیده بودم و همون‌طور تکون‌دهنده بود توصیف‌ها. به علاوه دست پر نویسنده راجع به اطلاعات نظامی و تاریخی و سیاسی کمک کرده بود به پرداختن به جزییات‌.
 بنابراین با دیدن فرم گزارش گونه‌اش نباید دچار سوءتعبیر بشید که احساسات شما درگیر نخواهد شد یا ارتباط پرعمقی با شخصیت‌های داستان برقرار نخواهید کرد.

۴. یک جامعه‌ی تخیلی وجود داره در داستان، به نام «یکه‌بازمانده‌های میدان امام حسین علیه‌السلام»، که توصیفش با جامعه‌ی واقعی کودکانی که یک سال پیش برای اولین بار پزشکان آکرونیم WCNSF رو به طور اختصاصی برای نام بردن و محاسبه‌ی آمار اون‌ها در غزه‌ ایجاد کردند مو نمی‌زنه. حروف، مخفف «کودک زخمی بدون هیچ عضو بازمانده‌ای از خانواده» هستند. تخیلی که تصورش هم برای ما دشواره، واقعیت روزمره‌ی ده‌ها هزار کودک شده. به امید روز از راه رسیدن گردباد انتقام این نسل.
      

4

        ۱. فیلیپ پولمن، نویسنده‌ی سه‌گانه‌ی His dark materials، به‌عنوان یک آتئیست اومانیست شناخته می‌شه. پولمن در مصاحبه‌ای ادعا کرده که سه‌گانه‌‌اش رو در تقابل با ماجراهای نارنیای لوییس نوشته و لوییس کار ناپسندی کرده که با به‌کارگیری نمادپردازی دینی در قالب داستان (مثل تمثیل اصلان به حضرت مسیح علیه‌السلام)، مخاطبان کم سن و سالش رو ترغیب می‌کرد به داشتن ایمان به غیب و زندگی بر اساس قوانین دینی. 
نویسنده معتقده به تجربه‌گرایی، و باقی توهین هایی که به لوییس و مسیحیت کرده رو هم می‌تونید با جستجوی مصاحبه هاش پیدا کنید و بخونید.

۲. نکته‌ی قابل‌تأمل این‌جاست که پولمن زمان نوشتن این کتاب خودش هم راه مشابهی رو پیموده. 
من اولین بار در کتابخونه‌ی مدرسه خونده بودمش، زمانی بین ۱۲ تا ۱۴ سالگیم و هنوز خاطرم هست چقد به عنوان یک نوجوان داستانش برام خوندنی و پرکشش بود. قاعدتاً برای گروه سنی نوجوان باید هم جذاب می‌نوشت نویسنده. اتفاقات واقعاً حیرت‌انگیزی برای لایرا و ویل، دو نوجوون ۱۱ ساله که شخصیت‌های اصلی هستند رخ می‌ده و بعد ضربه‌ی اصلی از راه می‌رسه: به شکلی صریح به باورهای دینی میلیاردها مؤمن در روی کره زمین حمله می‌کنه و عقایدش رو‌ رسماً فریاد می‌زنه. 
 
۳. در داستان، قدرت برتر جهان یک موجود ضعیف و بی‌اعتنا معرفی می‌شه که حتی خالق این دنیا هم نیست و حتی فرشتگانش هم به اون خیانت کرده‌اند. آزادی انسان‌ها و سایر موجودات تنها از طریق شورش علیه این قدرت حاصل می‌شه. بهشت و جهنم و حساب و کتاب هم که هیچ.

۴. پولمن با الهام از داستان آدم و حوا و ممنوعیت نزدیکی به درخت دانش در کتاب عهد قدیم، شخصیت‌های اصلی داستانش رو به حضرت آدم و حوا تمثیل کرده که همون‌طور که اون دو از سمت خالق از خوردن میوه‌ی درخت دانایی منع شدند، دو شخصیت اصلی نوجوان هم توسط کلیسای کاتولیک حاکم بر جهان، از پیدا کردن و به کاربردن ذره/dust منع می‌شند، ذره در داستان نمادی از دانایی مطلق هست و اونها با درکش به بلوغ می‌رسند.

۵. در داستان، کلیسای کاتولیک یا magisterium در تلاش برای نابودی ذره ست و اون رو همون «گناه آغازین» می‌دونه ( اشاره به اعتقاد نادرست «گناه نخستین آدم و حوا» در دیدگاه یهودیت و مسیحیت).
نسخه‌ی سریالی این داستان، موهن‌تر و رادیکال‌تر هست نسبت به کتاب.

۶. برام جالب بود که پولمنِ بی خدا، نام سه‌گانه‌اش رو از تکه‌ای از شعر شاعری مومن و مسیحی گرفته که عقایدی داشته نزدیک به باورهای مسلمان‌ها؛ از جمله اعتقاد به خدای یگانه و مقتدر.

۷. و در نهایت، «خداوند پاکا که اوست به دور است از هر توصیف ( چه خوب و چه بد) که از او می‌کنند، مگر توصیف بندگان خالص شده‌ی ناب ازو (که سزاوار و درست است). » ۳۷ : ۱۵۹ و ۳۷ : ۱۶۰، قرآن کریم.
      

0

        ۱. اتفاقات به حدی پرسرعت هستند در کتاب که یک روزه می‌شه مطالعه‌اش رو تموم کرد. داستان جذاب، هولناک و دیوانه‌واری داره که خوب توصیف شده.

۲ در دنیای بی‌خدای قمارباز، شانس تنها قدرت برتر مقدس یا جادویی هست که اتفاقات رو رقم می‌زنه، افراد در‌ برابرش مطاع و تسلیمند، درست انگار شانس بتی هست که با هارمونی دقیقش رحمتش رو به کسی می‌ده که با ریسک در مسیر انتخاب‌های درست قرار می‌گیره. نَش، شخصیت اصلی بهش اعتقادی نداره، ولی دوستش پازی و اون دو برنده‌ٔ لاتاری، چند بار به این باوری که دارند اشاره می‌کنند.

۳ شخصیت اصلی، یک نوازندهٔ ماهر، خوش صدا و مسلط به پیانو و هارپسیکورده، به صدای کاست نوازنده‌ها وقت رانندگی گوش می‌سپاره، قطعات آهنگ‌سازهای قرن‌های مختلف رو می‌شناسه و از اون‌ها اسم می‌بره تا حس موقعیت‌ها رو توصیف کنه. موسیقی اضطراب‌آور Les barricades mystérieuses که برای توصیف حس «دیوار» نام می‌بره مثالی از این دسته.
عنوان موسیقی شانس برای کتاب ممکنه به این اشاره کنه؛ نویسنده شانس‌هایی که پشت‌سرهم اتفاق میفتند و زندگی قمارباز رو شکل می‌دند رو تشبیه کرده به نت‌هایی که تصادفی پشت هم میان و موسیقی آهنگ‌ساز رو شکل می‌دند.
 
۴ نَش نگاهی پوچ‌گرایانه به زندگی داره، بعد رهاکردن کار و خونه و فرزندش و رسیدن به بی‌معنایی و سردرگمی مطلق، با آشنا شدن با کسی به نام پازی، دست به انتخابی می‌زنه که بعدش مسئولانه عواقبش رو قبول می‌کنه. مسئولیت‌پذیری عجیبی که قبل اون اتفاق تو زندگیش به کلی از دست داده بود.

۵ آخرش هم مثل بخش‌های دیگه‌ٔ داستان شبیه یک کابوس بود. البته پل آستر در فیلم ساخته شده از این کتاب، پایان هولناک داستان رو تغییر داده، که هنوز ندیدم که آیا بدتر شده یا بهتر.

۶ پیشنهاد می‌کنم حتماً، یه thriller معمایی و پر تعلیقه. 
شاید بشه گفت کمی هم نمادگرایانه باشه،  با توجه به بدهی‌های ناتمام کارگرها  و توصیف برندهٔ لاتاری با عنوان آمریکایی واقعی. شاید یک متخصص اقتصاد بتونه مطلب خوبی در این‌مورد بنویسه.
      

20

        بعد خوندن حدود نیمی از‌ کتاب‌، از مقدار ارتباط گرفتنم با متن راضی نبودم، به صرافت این افتادم یکی از فصل‌های کتاب رو با نسخهٔ اصلیش مقایسه کنم. در کمال تأسف، مترجم چند پاراگراف اون فصل رو حذف، و چند پاراگراف رو خلاصه کرده بود، به علاوه در متن خلاصه شده ایراد ترجمه‌ای هم وجود داشت (بخش ۱۸ ). 
در جاهای دیگه هم این اشتباهات به چشم می‌خوره؛ ساده ترینش اینه که نام شخصیت اصلی آمال هست نه امل (چندبار میگه پدرم اسمم رو با مصوت بلند صدا می‌کرد) و مادرش نامش دالیاست، نه دلیله. 
جایی در بخش ۴ اومده «انگلیسی ها در ارنوکا و حتانا و استرن گنگ به آنها می گفتند تروریست.» 
نویسنده چی می‌گه؟ « ایرگون، هاگانا، و گروه اشترن. بریتانیایی‌ها آن‌ها را با عنوان'تروریست' خطاب می‌کردند. عرب‌ها ... » 
و قس علی هذا...
عجیب‌تر کجاست؟ چنین متنی ویراستار داشته و ۶ بار تجدید چاپ شده.
کتاب توصیف‌های ادبی زیادی داره و حیف شده به نظرم.‌ جدا از بی اندازه دردناک بودن موضوع اصلی، این کتاب واقعاً داستان گیرا و خوش‌خوانی داره. عادی هست که چنین کتاب‌های پرفروشی معمولاً چندبار ترجمه شده باشند توسط افراد مختلف. 
برام سوال‌ بود چرا ترجمه‌های دیگه‌ای ازش موجود نیست که اینجا دیدم یک ترجمهٔ دیگه‌ هم داره از نشر روزگار. شاید اون نسخه ترجمه‌ٔ بهتری باشه. هرچند که در حال حاضر ترجیحم ادامه‌ از روی نسخهٔ اصلی هست.
      

0

        «یادداشتی در مورد ترجمه‌ی این کتاب»
بیشتر از ده سال بود که خریده بودمش اما سراغش نمی‌رفتم. خاطره‌ی بدی از خوندن متن محاوره‌ای‌این ترجمه  در  شروع کتاب-که همراه بود با غلط نگارشی- داشتم و فکر می‌کردم تماماً کتاب بی‌ارزشی هست. توجیه مترجم در ابتدای کتاب برای انتخاب این نوع نگارش هم قانعم نکرده بود برای ادامه دادن مطالعه‌ی کتاب.
جدیداً نسخه‌ی الکترونیکی این کتاب با چند ترجمه‌ی متفاوت رو مقایسه کردم:

۱. ترجمه‌ی آقای متین کریمی از نشر جامی، که راجع بهش اشاره کردم در اول یادداشت
۲. ترجمه‌ی خانم سالومه خدابخشی از نشر  ماهابه
۳. ترجمه‌ی آقای ترک تتاری از نشر چشمه

تفاوت ترجمه‌ها چشم گیره، مورد اول و دوم کمتر، و مورد سوم خیلی بیشتر.
در مقایسه‌ی ترجمه‌ی  ۱ و ۲، مترجم ها در ده صفحه اول کاملا از جملات مختلفی برای تعابیر نویسنده استفاده کرده بودند، متن ترجمه‌ی ۳-ترجمه‌ی آقای ترک تتاری- اما تکه های اضافه‌تری هم داشت که در دو مورد اول اصلا ترجمه نشده بودند. به علاوه لحن محاوره‌ای-گفتاری آزاردهنده‌ی دو ترجمه.ی ذکر شده رو هم نداشت.
برای همین در حال حاضر، با اجحاف در حق چشم‌هام، در عین لطف در حق مغزم،‌ کتاب چاپیم‌ با ترجمه‌ی آقای متین کریمی رو کنار گذاشتم، و مشغول مطالعه‌ی نسخه‌ی الکترونیکی با ترجمه‌ی آقای ترک تتاری هستم. به نظرم ترجمه‌ی خوبی اومد. وقتی تموم شد نظرم رو در مورد خود کتاب اضافه می‌کنم. ان شاءا... .
      

2

        روزنامهٔ Daily mirror در توصیف یوناسون گفته بود بهترین رمان نویسِ طنز ِعصر ماست. به نظرم این وصف حقیقت داره، هر کتاب این نویسنده یک کلاس درس نوشتن رمان طنز هست، رمانی با چاشنی‌ تاریخ، علوم اجتماعی و علوم سیاسی. 
یوناسون ۶۳ ساله به علت داشتن سابقه‌ٔ خبرنگاری و کار در شرکت رسانه ای اطلاعات زیادی داره و دستش در استفاده از انواع چاشنی‌ بازه. نباید با پیش‌فرض یک رمان طنز ساده سمت خوندن قلمش رفت، چون متنش تقریباً نیمه‌سنگین محسوب می‌شه.
این کتاب خیلی خوندنی هست و پر هست از داستان ‌های گره خورده به هم با طنز فوق‌العاده‌ای که هوشمندی نویسنده رو نشون می‌ده. از شدت جذابیتش تونستم پنج روزه تمومش کنم.موضوع کتاب حول یک داستان تخیلی از رویارویی اتفاقی یک پیرمرد سوئدی با سیاستمدارهای معروف و سفیرها و نیرو‌های امنیتی دولت‌ها می‌چرخه. 
در جلد یک (پیرمرد صدساله ای که از پنجره پرید) نویسنده شخصیت اصلی رو با سیاستمدارهای قرن بیستم روبرو کرد و در این کتاب که جلد دوم محسوب می‌شه زمان داستان در دورهٔ اول ریاست جمهوری ترامپ و صدراعظمی مرکل می‌گذره. 
کتاب در 2018 نوشته شده، و خیلی واضح سوگیری به نفع دموکرات‌های اروپا و آمریکا در لحن متنش دیده می‌شه. در بخش‌هایی هم خیلی شعار زده می‌شه قلم یوناسون، اتفاقی که تو جلد یک کمتر اتفاق افتاده بود.
به این کتاب ۵ ستارهٔ کامل می‌دادم اگر نویسنده بعد گفتن تلاشش برای بهتر شدن جهان در مقدمهٔ کتاب، در داستان چندباری اشاره نکرده بود که اتحادیه اروپا یا مرکل می‌تونند مسئولیت این بهتر شدن رو برعهده بگیرند. یوناسون حتی دو بار در اواخر داستان ماجرای بمباران شیمیایی سوریه توسط اسد در کتاب رو پیش می‌کشه، خبر بدون مدرک و سندی که بعد یک دهه تکرار بالاخره دروغ بودنش افشا شد و مسئول اصلی جنایت مشخص شد؛ داعش، و البته که هم‌دست‌هاش. 
ضمن اینکه تاریخ دهه‌ٔ قبل انقدرها قدیمی نیست که شخصیت واقعی خانم مرکل به کلی از خاطر رفته باشه. کسی که در ۲۰۱۴ و سال‌های دیگه از نسل‌کشی صهیونیست‌ها در غزه دفاع کرد‌ و سالیان متوالی از هیچ کمکی به اون‌ها دریغ نکرد، کسی که در ماجرای برجام هیچ قدمی در راستای وعده‌هاش برنداشت و مدام اتهام‌ به ایران وارد کرد. طراح گرافیک روی جلد نوشته «کتاب همه خوان»، برعکس، به نظرم این کتاب مناسب همه نیست، کسی که سال‌ها پیگیر اخبار جهان، روابط کشورها و تاریخ نبوده اگر مستقیم سراغ چنین کتاب هایی بره ذهنش حتماً در تحلیل اتفاقات دچار سوگیری شناختی می‌شه، البته اگر در مرحله اول حوصله‌اش بکشه که کتاب رو بخونه.
 
      

0

        ۱. هم با زبان اصلی خوندمش و هم با ترجمه نیک گرگین، ترجمه خیلی بهتر از ترجمه های دیگه بود اما ایرادات جزئی هم داشت. اگر واقعا خواستید بخونیدش پیشنهادم خوندن کتاب به زبان اصلیه.
۲.نویسنده معتقد هست به تجربه گرایی و مثل همه‌ی تجربه‌گراهای تاریخ، روشی جز scientific method رو  برای استفاده در شیوۀ بیان وقایع تاریخی قبول نداره. تخیل کردن و گمانه زدن در این روش برای نوشتن استنتاج و نتیجه‌گیری مطلقا ممنوعه و محقق باید صرفا بر مبنای شواهد تجربی و عینی صحبت کنه، در موارد متعدد طبق این روش پیش نرفته هراری، گاهی یک جمله از مقاله‌ای که رفرنس داده گفته و چند پاراگراف بعدش از گمانه زنی‌های خودش. شاید اگر فرصتی شد این نظر رو آپدیت کنم و همه تناقضات علمی نویسنده با اعتقادات خودش در این کتاب رو لیست کنم.
۳. شوربختانه در حال حاضر جوی وجود داره که یا باید معتقد به تکامل(فرگشت) انسان باشی یا بی‌سوادی، مرحوم داروین هم خودش نمی‌دونست زمانی که یک فرضیه رو مطرح می‌کنه باهاش مثل قوانین علمی برخورد میشه نه فرضیه...
۴. این همه تعریف و تمجید ازش واقعا نگران کننده‌ست و یک دلیل دیگه بهم می‌ده که برای انتخاب قدیمیم که نرفتن سمت پر فروش های بازار بود به خودم آفرین بگم. دوستی که گفته بودی با خوندنش بصیرت پیدا کردی و مسیر زندگیت عوض شده، نگرانتم، و امیدوارم تا الان در صحت و سلامت کامل باشی.
      

2

        ۱. کتاب پر هست از اسامی، تاریخ‌ها و اتفاقات که در طول کل کتاب تکرار می‌شند، برای خوندنش باید حتما یک کاغذ و مداد کنار شما باشه و هر اسم و رخداد و تاریخش رو یادداشت کنید تا اگر وقفه بین خوندن شما افتاد راحت ادامه بدید، من اولش نمی‌دونستم و چون فاصله افتاد بین خوندن فصل های کتاب، چند باری از اول شروع کردم:) 
بهتره ناشر در چاپ بعدی کتاب یک همچین ضمیمه‌ی فهرست‌واری رو اضافه کنه تا خوندن کتاب آسون‌تر بشه برای مخاطب.
۲. چه بهتر بود اگر اسم کتاب همون اسمی که خود آقای علیانی انتخاب کرده بودند براش می‌موند (اسرائیل، یک روایت) تا طیف وسیع تری از سلیقه های فکری ترغیب بشند به خوندنش. اسم کنونیش هرچند یک واقعیته اما به عنوان تیتر یک کتاب تاریخی که دونستن وقایعش برای هر انسانی واجبه  خیلی هوشمندانه انتخاب نشده.
۳. قلم نویسنده خیلی جذاب و دل‌نشینه برای روایت‌ کردن تاریخ. همچنین برای رفرنس‌های جنایات تماما از منابع خبری اسرائیلی استفاده کرده و از تحلیل های شعار زده پرهیز کرده.
پیشنهاد می‌کنم در اولین فرصت بخونیدش.
      

24

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

2

          تابوت سرگردان؛ عشقی سرگردان‌تر
چندین قرن قبل، شاعران بلندآوازه‌ای که رعیت و دربار به سخن‌دانی می‌شناختندشان، قبل شروع قصه‌‌شان در یک کلام پایانش را لو می‌دادند و چنان هنرمندانه این کار را می‌کردند که مخاطبان پرشمارشان بی‌اعتراض و سراپاگوش تا انتهای داستان پابه‌پایشان می‌آمدند. فردوسی و مولوی و نظامی تمام مضمون را توی چند جمله به گوش مخاطب می‌ریختند و خیالش را راحت می‌کردند. فردوسی اول رستم و سهراب آب پاکی را می‌ریزد روی دست مخاطبش که: «اگر تندبادی برآید ز کنج» به صغیر و کبیر رحم نمی‌کند و قس‌علی هذا. در لیلی و مجنون، نظامی پیش از آنکه لیلی را بکشد، در توصیف پاییز می‌گوید: «شرط است که وقت برگریزان، خـونابه شـود ز برگ، ریزان...» و بعد شمشیر آخته را می‌برد زیر گلوی لیلی.
این سنت سن‌دار ادبیات ماست که از همان ابتدا با چشاندن چند قاشق از اثرت مخاطبت را برای تلخی و شوری و شیرینی‌اش آماده کنی. شاه‌آبادی هم تابوت سرگردان را از روی دست بزرگ‌ترها با همین تکنیک شروع می‌کند. از شناسنامه‌ی اثر که عبور می‌کنید، همان ابتدای کتاب با یک جمله مواجه می‌شوید: «عشق از اینها بسیار کرده است و کند.» و این یک جمله‌ی شورانگیز، تمام حرفی است که کتاب می‌خواسته بزند. بعد هم همان اول قصه، تعریف می‌کند که یکی ببری را نگه می‌داشته و از همان بچگی فقط سبزیجات به خوردش می‌داده و دستش را می‌کرده در دهن ببر و بی‌دریده‌شدن بیرون می‌آورده. یکبار که دستش زخمی می‌شود و ببر بوی خون می‌شنود، غریزه‌اش بالا می‌گیرد و صاحبش را درسته می‌بلعد. و بعد هم تأکید می‌کند که «ذات» چیزی نیست که به‌راحتی بشود عوضش کرد. آن جمله‌ی ابتدایی و مضمون این حکایت، همه‌ی حرف رمان تازه‌ی شاه‌آبادی است. 
"تابوت سرگردان"، هم سفری ماجراجویانه و وهم‌انگیز در دل ایران قاجار است و  هم سفری به عمیق‌ترین لایه‌های شخصیتی صمد، شخصیت اصلی کتاب. صمد جوان، مأمور می‌شود که تابوتی چوبی را از تهران به تبریز ببرد و این سفر آغاز کشمکش‌های زیادی برای اوست. 
نویسنده با توصیف‌های دقیق و زنده، خواننده را به دل کوچه‌های تاریک و خانه‌های قدیمی تهران می‌برد. استفاده از زبان عامیانه و اصطلاحات قدیمی، به تقویت فضای تاریخی داستان کمک کرده است. با این حال، گاهی اوقات این توصیفات طولانی و جزئی‌نگر می‌شوند و ممکن است ریتم داستان را کند کنند.
شخصیت‌پردازی در این رمان قابل قبول است و الگوی سفر قهرمان در کتاب درخور توجه است. صمد، با تمام ترس‌ها و تردیدهایش، شخصیتی باورپذیر و همدل است، اما شخصیت‌های فرعی داستان، به اندازه کافی پرداخت نشده‌اند و می‌توانستند پیچیده‌تر و جذاب‌تر باشند. مثلاً شخصیت زینت (دختر صاحب کاروانسرای بین راه) می‌توانست پرداخت بهتری داشته باشد. تکنیک جالب شاه‌آبادی در پرداخت شخصیت هم جالب است. او به‌جای تدوین پرونده‌‌های قطور از شخصیت‌ها، ماکت هوشمندانه‌ای از شخصیت می‌سازد و با توصیف یک صحنه، شخصیت را در ذهن خواننده ملموس و باورپذیر می‌کند. مثلاً صحنه‌ی کوتاه برخورد اسدبیگ با غلامش در کالسکه به‌خوبی شخصیت اسدبیگ را در زهن می‌آورد.
"تابوت سرگردان" را هم می‌شود رمان ژانر وحشت دانست و هم نه. از طرفی در صحنه‌های بسیاری (مثلاً حمله‌ی موش‌ها آدم‌خوار) هیجان و ترس بسیاری را تجربه می‌کنیم ولی در بعضی صحنه‌های دیگر نویسنده به عمد شخصیتش را از صحنه با فاصل نگه داشته و از بیان جزئیات صحنه سر باز می‌زند که وحشت فضا را کنترل کند. مثلاً در صحنه‌ی گم‌شدن جسد و توهم صمد، شخصیت از فضای وحشت‌آور دور ایستاده و صحنه کاملاً در پرده توصیف می‌شود.  
استفاده از اصطلاحات عامیانه و تعابیر قاجاری در کتاب هنرمندانه و به‌قاعده است و در فرایند آشنا‌کردن نوجوان با واژه‌ها، از خط داستان دورش نمی‌کند و باعث‌ حواس‌پرتی نمی‌شود. «عدل پنبه»، «کوزه‌انداختن»، «سربینه» همه اصطلاحاتی هستند که در متن آمده‌ و به‌خوبی در داستان نشسته‌اند. اشاره‌اش به دسته‌ی ممد قناد و کتاب کابوس‌های خنده‌دار هم برای خواننده‌ای که کتاب قبلی نویسنده را خوانده لذت‌بخش است که من پیشتر چنین ارجاعاتی در آثار شاه‌آبادی ندیده بودم. 
همچنین تکنیک فاصله‌گذاری و وارد‌کردن خواننده از فضایی به فضای دیگر (از تاریخی به فانتزی و ترسناک به عاشقانه) در این اثر دیده می‌شود. شیوه‌ی روایت هم غیر خطی است و ما با فلش‌بک‌های متعدد روبه‌روییم که منظم‌اند و مادامی که داستان اصلی به زمان حال می‌رسد، فلش‌بک‌ها هم تمام می‌شوند و به همان نقطه می‌رسند. البته این نوع روایت بعضاً به ‌کارکرد ژانر که ایجاد وحشت است، آسیب رسانده و مانع غوطه‌خوردن مخاطب در روایت شده است.
روی‌هم‌رفته من تابوت سرگردان را خواندنی دیدم و در ارزیابی شخصی از کتاب قبلی نویسنده، بیشتر دوستش داشتم. یادداشتم را با یک دیالوگ از کتاب تمام می‌کنم:

بالابردن صندوق چوبی سخت بود. حمال‌های گاری‌خانه غر می‌زدند و می‌گفتند: «چی توی این گذاشتی که انقدر سنگینه؟»
و وقتی جواب دادم «کتاب»، یکی‌شان گفت: «مگه چی توش نوشته‌ن که انقدر سنگینه؟»

قصه کوتاه، تابوت سرگردن را بلند کنید، بخوانید و مطمئن باشید پشیمانتان نمی‌کند.
        

34