ریحانه‌فلاح

ریحانه‌فلاح

@Reyhoonn

6 دنبال شده

42 دنبال کننده

                چشم بیدار بر این تلخی ایّام ببند
خواب‌هایی شکرین بهر تو دیده‌ست بهار
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        اگر بخواهم مثل همیشه یادداشت‌هایی که برای کتاب‌های کالین‌هوور نوشتم را شروع بکنم، خیلی تکراری می‌شود. پس اینبار اینطور شروع می‌کنم:
کادوی تولدم را باز کردم. یک کتاب و تعداد زیادی ستاره کاغذی، که به شکل یک دسته‌گل در آمده بود. این تقریبا بهترین کادوی دست‌سازی بود که دریافت کرده بودم.
و اما کتاب. کتاب «ما تمامش می‌کنیم» از نویسنده‌ی دوست‌داشتنی و محبوبم؛ کالین‌هوور. این اما از قبلی هم بهتر بود.
داستان کتاب، داستان دختری به نام لی‌لی است. داستان از یکی از پشت‌بام‌های بوستون آمریکا شروع می‌شود. جایی که لی‌لی و رایل، بعد از گذراندن یک روز بسیار سخت، برای اولین بار همدیگر را ملاقات می‌کنند. اما مشخص است که کالین‌هوور عزیز، داستان را تنها به همین دو شخصیت خلاصه نمی‌کند.
لی‌لی گذشته‌ای غم‌انگیز دارد. ما داستان‌های گذشته را، تقریبا از فصل هفتم ( از سی‌و‌شش‌ فصل )، از طریق یادداشت‌های گذشته‌ی لی‌لی می‌فهمیم. 
کتاب دو جلد دارد. جلد اول با نام «ما تمامش می‌کنیم» و جلد دوم با نام «ما شروعش می‌کنیم». اول، من هم فکر می‌کردم ما شروعش می‌کنیم جلد و اول و ما تمامش می‌کنیم جلد دوم این مجموعه است. اما اینطور نیست و دلیل این نامگذاری را، تا کتاب را نخوانید متوجه نخواهید شد.
تا اینجا یک ستاره برای نام‌گذاری.
و اما ستاره‌ی دوم. این ستاره متعلق به غیر قابل پیش‌بینی بودن داستان است. جاهایی از داستان، با دلایلی می‌گوییم اینگونه تمام می‌شود. اما صفحاتی بعد، حرفمان را پس خواهیم گرفت و نظری دیگر می‌دهیم. و این چرخه ادامه پیدا می‌کند تا زمانی که به آخر داستان می‌رسیم و غافلگیر می‌شویم.
ستاره‌ی سوم، مربوط به نوع نوشتن زمان گذشته و حال، در موازات یک‌دیگر است‌. اینکه از طریق چند یادداشت قدیمی، گذشته را تعریف می‌کرد، ایده‌ی جدید و خلاقانه‌ای بود.
ستاره‌ی چهارم. برای پایان دوست‌داشتنی‌اش. کتاب قبلی‌ای که از کالین‌هوور خواندم (اشک‌هایی که در سکوت جاری شدند)، پایان خوبی نداشت و من را نسبت به کتاب‌های کالین، دلسرد کرده بود. اما این پایان، من را واقعا شگفت‌زده کرد.
و اما ستاره‌ی پنجم. ستاره‌ی پنجم را نمی‌دم. به چند دلیل. اول آنکه داستان گاهی کند پیش می‌رفت. کلافه‌ کننده بود و اصلا دلم نمی‌خواست ادامه‌اش را بخوانم.
دوم تکراری بودن موضوع بود. کتاب‌های کالین‌هوور دارند برایم تکراری می‌شوند. چون تقریبا همگی یک ژانر و یک موضوع را دنبال می‌کنند. البته کتاب اگر حقیقت این باشد را فاکتور بگیرید. آن اثر واقعا ماندگار و بی‌نظیر بود.
و سوم، حاشیه‌پردازی اضافی داستان و گاهی یکنواخت بودن داستان است.
و درنهایت، این کتاب، چهار ستاره‌ی کامل را دریافت می‌کند. دوستش داشتم اما بعید بدانم به سراغ جلد دوم کتاب بروم. چون هم تعریف زیادی از آن نشنیدم و هم آنکه بنظرم کتاب اینجا واقعا تمام شد و نیازی به خواندن جلد دوم نیست.
      

3

        من، دواقع همه‌ی ما، همه‌ی مایی که کتاب را خوانده‌ایم، پس از دیدن اسم کتاب، فکرمان رفته است سراغ مردن و مرگ و کشتن! اما آنقدرها هم اشتباه نکرده بودیم. کتاب واقعا بوی مرگ و خون می‌داد.
«راهنمای مردن با گیاهان دارویی » هم داستانی خاص دارد و ساختاری قابل تامل. داستان در مورد دختری‌ست که در پنج سالگی به دلایلی بینایی‌اش را از دست داده و حالا هفده سال است که نابینا است. با مادرش در دوازده‌دولت تهران زندگی می‌کنند و برای امرار معاش کاری را انجام می‌دهند که در ذاتشان است؛ ساختن دارو‌های گیاهی.
دخترک که هر روز در چرخه‌ای تکراری، سال‌های عمر خود را می‌گذراند، سعی دارد با دیگر حواسش خلاء و جای خالی بیناییش را جبران کند و نادیدنی‌هایش را توصیف کند.
نویسنده در بیان احساسات و تشخیص‌های شخصیت اصلی داستان،  بسیار قوی کار کرده است و بیان جالبی هم دارد. همچنین ذهن پرآشوب او هم به خوبی به تصویر کشیده شده که هم میل به آزادی و عشق دارد و گاهی نیز میل به خشونت. اما این دوگانگی، به خوبی و به صورت باورپذیر بیان شده است.
راهنمای مردن با گیاهان دارویی، یک رمان متفاوت و قصه‌گوست رمانی که در آن تنهایی یک مفهوم برآشوبنده است و رهایی از آن راه‌های عجیب و گاه خونینی دارد.
بیشک همه ما در کودکی، چشمان خود را می‌بستیم و در خانه قدم برمی‌داشتیم تا ببینیم اگر نابینا بودیم، چه می‌شد؟ چگونه قرار بود دنیا را ببینیم؟ این کتاب اما ما را نابینا می‌کند. چشم را می‌گیرد و در دستانمان چشمانی جدید جا می‌دهد. در گوش‌هایمان هم.
داشتن حس‌های ترس، تاریکی،‌ ناامیدی، انزجار، تنفر و کینه؛ یکی از صدها دلایلی بود که اجازه زمین گذاشتن کتاب را به من نمی‌داد و حت،ی وقتی به سراغ انجام کارهای روزمره‌ام هم می‌رفتم، باز در پس ذهنم، من را اسیر کرده بود و نمی‌توانستم فرار کنم.
مادرش که در جوانی، هست و نیستش را ابتدا به پای عشق به مردی و به واسطه آن، به پای عقیده و طرز فکرش ریخته است، در نهایت از هر کدام «هیچ» نصیبش شده است و اکنون تنها دنبال جاودانگی‌ست.
مادر دکوراسیون خانه را هرگز تغییر نمی‌دهد و در ظاهر دلیلش این است که دخترک، میان اسباب و وسایل گم نشود و بتواند آنچه می‌خواهد را بیابد. اما در حقیقت مادر از تغییرات متنفر است و از هر چیزی که خارج از روتین جاودانه‌ی او باشد دوری می‌کند.
دخترک را هم هرگز بیرون نمی‌برد (مگر یک بار) و نمی‌خواهد دخترک در سیلابی گرفتار شود و مانند او، هست و نیستش را به باد بدهد. مادر نیز مگر برای خرید مایحتاج، قدم به بیرون خانه نمی‌گذارد و مدام به دخترک می‌گوید: هر آنچه نیاز داری در این خانه است هر دنیایی که می‌خواهی ببینی در میان کتاب‌ها هست و تو نیازی به بودن و زیستن در بیرون خانه نداری.
روزها در این خانه می‌گذرد. سال‌ها رد می‌شود و دخترک چیزی از دنیای بیرون نمی‌داند. بیدار می‌شود، کار می‌کند و دوباره به خواب می‌رود. صدای کودکان را در کوچه و خیابان می‌شنود، جنب و جوش زندگی بیرون را احساس می‌کند، اما با این حال ناخن در گوشت خود فرو می‌برد و خون را در میان دندان‌هایش می‌مکد و دوباره به زیستگاه اجباری خود باز می‌گردد.
در میان کتاب‌های نوشته‌ای که هر روز راهی بازار می‌شوند، به جرات می‌توانم بگویم این اثر، حاصل تفکرات، برداشت‌ها، و ممارست بسیار از نویسنده نوپاست. 
عطیه عطارزاده با علاقه‌ای وافر که در سطور این کتاب نیز مشهود است، اثری جذاب خلق کرده است. در ابتدای داستان تاثیرات نویسندگان معاصری چون عباس معروفی و صادق هدایت را در قلم و شیوه نگارش اثر احساس کردم و بسیار خوشحالم که این کتاب نام و امضای خود را دارد و شاید از این اثر آغازی بر نسل جدیدی است نویسندگان بزرگ باشد.
+نمی‌دانم چه اصراری بود با ۱۱۵ یادداشتی که این کتاب داشت، من کوچک هم یادداشتی بنویسم. شما مرا ببخشایید. :)
      

46

        داشتم در بهخوان می‌گشتم که به نویسنده‌ای با فامیلی «فلاح»  برخوردم. از سر کنجکاوی وارد صفحه‌اش شدم و کتاب‌هایش را از نظر گذراندم. این کتاب، اولین کتابی بود که چشمم را گرفت.
ماند در خواهم خواندها تا بلاخره پیدایش کردم و خواندَمَش.
داستان این کتاب، داستان زال سپید مو و رودابه‌‌ی نسل ضَحاک است. روایت عاشق شدن و رسیدن این دو را در این کتاب، با قلم الهام فلاح خواهید خواند.
داستان زال و رودابه در شاهنامه نوشته شده است اما قطعا برای همگان قابل فهم نیست و هر نویسنده‌ای که بیاید آن داستان‌های زیبا را به فارسی امروز در بیاورد و قابل فهم روایتش کند، واقعا قابل تحسین است. زیرا همه باید از داستان‌هایی که درون بزرگ‌ترین گنجینه‌ی فارسی‌ست آگاه شوند و لذت کافی را ببرند.
نویسنده خودش به داستان شاخ و برگ داده و چیزهایی را از ذهن خودش_طوری که داستان عوض یا اشتباه نشود_به آن اضافه کرده است که‌خود زیبایی داستان را دوچندان می‌کند.
با توجه به این نکته، انتظار می‌رفت حاشیه پردازی داستان زیاد و آزاردهنده باشد، اما اصلا اینگونه نبود و حاشیه بپردازی‌ها کاملا درست و بجا بودند. 
به شخصه آنقدر شیفته‌ی جذابیت و زیبایی داستان و گیرایی قلم نویسنده شدم که کتاب را در یک نشست کوتاه تمام کردم. 
و اما نکته‌ای که گفتنتش خالی از لطف نیست؛ داستان راپونزل(گیسوکمند) برگرفته از همین داستان زال و رودابه‌ی شاهنامه است که رودابه در دیدار مخفیانه‌اش با زال، موهای بسیار بلندش را به پایین کوه می‌فرستد تا از آن بالا بیاید. 
چه کرده‌اند با داستان‌های کهن ما که این‌چنین، مانند مفسده‌ای به گوشه کنار زندگی اجتماعی مردم افتاده‌اند و هر طور که می‌خواهند، با همان تغییراتی که می‌خواهند به خورد مردممان می‌دهند؟
      

11

        نمی‌دانم چه باید بگویم. بگویم خوب بود یا بد بود؟ نمی‌دانم. صدتا دلیل برای خوب بودن دارد و صدتا دلیل برای بد بودن. 
کتاب «پاییزفصل‌آخر‌سال‌است» یکی دیگر از کتاب‌های نسیم مرعشی، روایت‌گر دغدغه‌های یک نسل است. روایت سه دختر به‌نام‌های لیلا، شَبانه و روجاست که هرکدام داستان و زندگی‌ خود را دارند. یکی پس از هفت سال زندگی مشترک با همسرش، شوهرش ولش کرده و مهاجرت کرده‌. دیگری درگیروبند جواب مثبت دادن به خواستگارش و پرستاری از برادر معلولش است. آن دیگری هم در شرف مهاجرت به فرانسه و درگیر فراز و نشیب‌های زندگی‌اش است. 
شاید داستان هرکدام به تنهایی می‌تواست کتاب جذاب‌تری را خلق کند. اما ارتباط این سه روایت جدا از هم‌دیگر، کمی پیچیده است. 
شخصیت پردازی داستان خیلی خوب بود و داستان زندگی هرکدام از دخترها به تنهایی، نمایشی از خلاقیت نویسنده بود.‌
تشبیه کردن کل کتاب به دو فصل تابستان و پاییز، مخصوصا پاییز ایده‌‌ی خلاقانه‌ای بود که واقعا دوستش داشتم. چون داستان در فصل دوم، یعنی پاییز اصلا ثبات نداشت و مانند پاییز دائم در تلاطم بود.
 ریتم کتاب ، خصوصا در فصل دوم پر از فراز و فرودهای عجیب و غریب بود. گاهی آنقدر همه‌چیز سریع اتفاق می‌افتاد که تا به خودت می‌آمدی ماجرا تمام شده بود و غصه‌هایشان را خورده بودند و شادی‌هایشان را کرده بودند و گاهی هم اصلا پیش نمی‌رفت. 
جذابیت داستان، تا اواسط به خوبی پیش رفت اما کم کم شوق خواندنش را از دست دادم و خواندش را به درازا کشیدم. 
در نهایت چه شد؟ دقیقا در کدام نقطه تمام شد؟ انگاری زندگی شخصیت‌ها رو هوا مانده بود. نه فهمیدیم لیلا چه شد؛ نه فهمیدیم شبانه جواب مثبت داد یا نه و حتی نفهمیدیم روجا رفتنی شد یا نه. 
میثاق و ارسلان و ماهان هم بدتر از آن‌ها. اینکه قبل از جمع بندی یک شخصیت، به سراغ روایت داستان دیگری می‌رفت و حتی در آخر هم تکلیفش را مشخص نکرد، واقعا عذاب آور بود. 
پرش زمانی کلافه کننده‌ای داشت. تشخیص اینکه نویسنده الان در حال تعریف کردن کدام زمان است و تفکیک زمان حال و گذشته، اصلا ساده نبود و واقعا آزارم داد.
در کل نویسنده موضوع جذابی را انتخاب کرده بود اما به درستی به آن نپرداخته بود. نتوانسته بود سر و تهش را جمع و جور کند.
چه شد که برنده‌ی جایزه‌ی جلال آل احمد شده است را خدا می‌داند.
      

34

        سال‌های بنفش» نوشته‌ی ابراهیم حسن بیگی، رمانی‌ست معما گونه و پر حادثه و سرشار از هیجانات ناب و پرنشاط.
این کتاب، دومین کتابی است که از آقای حسن بیگی خواندم. کتاب قبلی‌ای که از ایشان خواندم، «صوفی و چراغ‌جادو» بود که مخاطبش نوجوان بود. هیچ ذهنیتی از قلم ایشان در کتاب‌های بزرگسال نداشتم. انتخاب این کتاب هم بدون برنامه‌ریزی قبلی بود. 
وارد کتاب‌فروشی شدم، بین قلسه‌ها قدم برداشتم، به قفسه‌ی این‌ور آبی‌ها رسیدم، این کتاب را دیدم و پس از بررسی اولیه، پیامک کسر پول برایم آمد. :) 
داستان کتاب مربوط به سال‌های پیش از انقلاب و دوران مبارزه با رژیم محمدرضا شاه است. برخلاف موضوعش، اصلا خشک نیست و روایت داستان‌گونه‌ی تاریخ، کتاب را دوست‌داشتنی‌تر کرده است.
موضوع خوبی دارد. فضاسازی بکر داستان و خلق زنجیر وار حوادث ریز و درشت از ابتدا تا پایان کتاب، چنان خواننده را به مطالعه وارمی‌دارد، که دست کشیدن از آن سخت است. البته روند داستان فقط تا چند فصل آخر اینگونه بود! 
این رمان در دو بخش روایت می‌شود. بخش اول داستانی آرام و پر آرامش است و بخش دوم، داستانی نا آرام و پر تلاطم. در کنار هم قرار دادن این‌چند ویژگی‌، به داستان روح می‌بخشد و از خشکی موضوع دور می‌کند.
تعداد شخصیت‌ها زیاد بود وقتی مدتی از یک شخصیت خبری نبود، فراموش می‌شد و وارد کردن دوباره‌ی آن به روند داستان، خواننده را گیج می‌کرد. 
توصیفات خوبی به‌کار رفته شد بود و نشان‌دهنده‌ی تبحر نویسنده در نوشتن بود.
تصویر روی جلد واقعا جذاب بود و به راحتی می‌توانست از دلایل انتخاب آن کتاب باشد. اسم داستان اوایل گنگ و پیچیده بود. اما به مرور و با جلو رفتن داستان، قابل فهم شد.
تنها نکته پایان‌ش بود. جمع‌بندی و نتیجه‌گیری درستی نداشت و این باعث شد پنج ستاره‌ی کامل را نگیرد.
پ‌ن: بخشی از یادداشت، برگرفته از مطالب پشت کتاب است.
      

3

        (یادداشت من داستان کتاب را فاش نمی‌کند اما به جزییاتی از آن اشاره می‌کند.)
معمولا از کتاب‌های فانتزی به دور هستم و کمتر به سراغشان می‌روم. 
این کتاب‌ را هم به پیشنهاد یکی از دوستانم خواندم که معتقد بود با روحیه‌ی من هم خوانی دارد. که البته پس از اتمام کتاب، سرزنشی مفصل نصیبش شد. :)
داستان در مورد دختری‌ست به نام پنبه، که با پدرش در محله‌ی ماهی فروش‌ها زندگی می‌کنند. 
به زندگی عادی خود مشغولند تا روزی که همه‌چیز تغییر می‌کند. بهتر است اتفاقاتی که برای پنبه می‌افتد را خودش برایتان تعریف کند.
موضوع و خلاقیت نویسنده واقعا قابل ستایش بود و جزء معدود کتاب‌هایی با ژانر فانتزی بود که از آن خوشم آمد.
تصویرگری داستان فوق‌العاده بود. این را کسی به شما می‌گوید، که از عکس دار بودن کتاب‌ها متنفر است. چون معتقدم در کتاب‌ها، این خواننده است که باید شخصیت‌ها و موقعیت‌ها را تصور کند و تصویر این‌کار را خراب می‌کند. اما روی این تصویرگری، به هیچ عنوان نمی‌توانم عیبی بگذارم.
اسم و عنوان کتاب واقعا زیبا بود. اولین چیزی که یک خواننده از کتاب می‌بیند یا می‌شنود، اسم آن است. و من می‌گویم اسم خوب، یک برگه برنده‌ی خوب برای نویسنده است.
شخصیت پردازی تحسین برانگیز بود. ویژگی‌های آن‌ها، داستان زندگیشان و همه و همه آن‌ها را عالی کرده بود.
غافلگیری‌های داستان، لایق ایستاده تشویق کردن هستند. درست زمانی که انتظارش را ندارید، به سراغتان می‌آید و شما را شگفت‌زده می‌کند. طوری رکب می‌خورید که باورتان نمی‌شود.
تنها نکته پایان عجیب و غریبش بود.
خورد تو ذوقم انگار. حس کردم در سفینه‌ای هستم که تا نزدیکی‌های زمین آمده‌ و حالا بوم! یک‌هو منفجر می‌شود و تمام تلاشم رو هوا مانده! برای همین پنج ستاره‌ی کامل را نگرفت. وگرنه اصلا مگر می‌شد از این کتاب ایرادی هم پیدا کرد؟
      

21

        کالین‌هوور همیشه برایم یک نویسنده‌ی خیلی عالی بود. از همه نظر. « نهمین روز از ماه نوامبر» و « اگر حقیقت‌ این باشد» هم که از شاهکارهایش بود.
طبق روال همیشه، سری به صفحه‌ی کالین‌هوور در بهخوان زدم و لیست کتاب‌هایش را از نظر گذراندم. این کتاب توجهم را جلب کرد. از یادداشت‌ها و بریده‌ها دریافتم که ارزش خواندن دارد و خیلی زود هم خریدمش.
در اوقات فراغت تابستان، آنچنان تنبلی‌ای به سراغم آمد که اصلا سمت کتاب‌های نیمه خوانده و نخوانده‌ام هم نرفتم. کتاب در قفسه‌ی کتابخانه خاک خورد و خاک خورد.‌ در واپسین روز‌های تابستان به خودم آمدم و به سراغش رفتم. شروع کردم به خواندن و خیلی زود هم تمامش کردم.
«اشک‌هایی که در سکوت جاری شدند» داستان تاوان‌ سکوت‌های نابجاست. سکوت‌هایی که آتش به زندگی‌ها می‌زنند.
کوئین و گراهام، به طرز عجیبی باهم آشنا می‌شنود و ازدواج می‌کنند. زندگی خوبی دارند تا اینکه سکوت می‌کنند. از ناراحتی‌ها حرفی نمی‌زنند و سکوت می‌کنند. از عصبانی شدن‌ها حرفی نمی‌زنند و سکوت می‌کنند. از دلخوری‌ها حرفی نمی‌زنند و سکوت می‌کنند. 
هر دو سعی می‌کنند خود را خوب نشان دهند و وانمود می‌کنند برای استواری این زندگی می‌جنگند. شاید هم واقعا در حال مبارزه باشند. اما به اشتباه. آن‌ها با همدیگر می‌جنگند، نه برای همدیگر.
داستان به دو زمان گذشته و حال تقسیم می‌شود. زمان گذشته، ماجراهای قبل از آشنایی و دوران آشنایی آن‌ها را روایت می‌کند و زمان حال، در حال روایت ماجراهای زندگی آن‌ها، بعد از گذشت هفت‌سال زندگی مشترک است.
شنیدن همزمان این روایت‌ها، در اوایل کمی دشوار است و به مرور برای مخاطب جا می‌افتد.
موضوع داستان عالی بود. خلاقیت نویسنده، خیلی خوب بود. 
انشارات اسماءالزهرا، جلد بهتری برای کتاب در نظر گرفته بود. اما اصلا ترجمه‌ی خوبی نداشت. قواعد نگارشی رعایت نشده بود. مکالمه‌ها گاه نوشتاری و گاه عامیانه بود. جمله بندی‌ها ایراد داشت و اصلا درست نبود. کتاب فونت مناسبی نداشت. اوایل جذاب بود اما بعدها زننده شد.
کشش و طولانی کردن کتاب اصلا از کالین‌هوور انتظار نمی‌رفت.
این پایان یک‌هویی هم همینطور. من همیشه کالین‌هوور را بخاطر پایان‌های دوست‌داشتنی‌اش یاد می‌کردم اما این یکی، بر خلاف تمام کتاب‌های قبلی، اصلا خوب نبود.
خواندش را به کسانی پیشنهاد می‌کنم، که تازه می‌خواهند به سراغ کتاب‌های کالین‌هوور بروند.
      

18

        وقتی کتاب «هرگز دروغ نگو»ی مک‌فادن را خواندم، و البته با نقدهایی که از کتاب‌های قبلی‌اش شنیده بودم، متوجه شدم که کتاب‌های مک‌فادن را تا زمانی که به آخرین خط کتاب نرسیده‌اید، نباید پیش‌بینی کنید. توانایی و استعداد فریدا مک‌فادن دقیقا در همین است. او کاملا در غیر قابل پیش‌بینی کردن داستان‌هایش مهارت دارد. شما همه را متهم ردیف اول می‌دانید، به‌جز آنکه باید و شاید. اگر باز بخواهم به سراغ کتاب‌های این نویسنده بروم، قطعا همه را متهم می‌دانم، مگر آنکه خلافش ثابت شود.
کتاب درِ قفل شده، داستان یک جراح بلندآوازه‌ است، که گذشته‌اش، آنطور که ادعا می‌کند نیست و همین گذشته‌ی پنهان، آینده‌‌اش را هم دست‌خوش تغییراتی ترسناک‌ می‌کند. داستان از بیست‌و‌ششمین سالگرد تغییر مسیر زندگی نورا آغاز می‌شود.
خلاقیت و قوه‌ی تخیل نویسنده، واقعا ستودنی‌ست. 
با خواندن کتاب‌ قبلی از فریدا مک‌فادن، متوجه شدم تمام تمرکز او، روی غافلگیر کردن مخاطب در صفحاتی پایانی‌ست. این موضوع در این کتاب‌ هم دیده شد، اما نه به بسیاری دفعه‌ی قبل. 
با توجه به اینکه با قلم این نویسنده، آشنا هستم؛ باید بگویم منطق این کتاب، از کتاب‌های دیگر  او بیشتر و درست‌تر بود. موضوع این است که بعد از گذشت ساعاتی از اتمام مطالعه، وقتی اتفاقات افتاده را مرور می‌کنید، همه‌چیز با عقل جور در می‌آید. درواقع در به وجد آوردن خواننده، زیاده‌روی و اقرار نشده بود.
اما فقط این‌ها نیست که این کتاب را، یک کتاب خوب کرده‌است. 
شاید هرکس دیگری جای من بود، می‌گفت خیلی به حاشیه می‌رفت. اما من می‌گویم کاملا درست و به‌جا بود. چون محوریت و موضوع کتاب، این حاشیه رفتن‌ها را خواستار بود. ما باید از اتفاقات روز نورا باخبر می‌شدیم تا می‌توانستیم قطعات پازل را کنار هم بگذاریم و اندکی، فقط اندکی، به حل معماها نزدیک شویم.
توی تمام مدتی که داشتم، صد صفحه‌ی پایانی را می‌خواندم، به راحتی می‌توانستم عرق کردن کف دست‌هایم، نامرتب بودن ضربان قلبم و تلاطم درون معده‌ام را احساس کنم. هیجانش واقعا بالا بود و با هر ورقی که می‌زدید، ضربان قلبتان بالا و پایین می شود.
 تنها نکته اینکه آدم‌ها معمولا کتاب‌هارا از مقدمه شروع نمی‌کنند و یک‌راست به سراغ فصل اول می‌روند. اما در این کتاب، حرف‌های مهمی در مقدمه گفته شده بود و خواندش تقریبا واجب بود. همین. هیچ ایراد دیگری نمی‌توانم از کتاب بگیرم. واقعا عالی بود.
      

26

        فریدا مک‌فادن، یکی دیگر از آن نویسنده‌هایی‌ست که آخر کتاب‌هایش غیر قابل پیش‌بینی است. با اینکه این موضوع، در اکثر کتاب‌ها، به عنوان یک نکته‌ی مثبت یاد می‌شود، ولی در این کتاب آنقد‌ر‌ها هم نمی‌توان گفت یک‌نکته‌ی مثبت است. 
داستان درمورد یک زوج جوان است، که تنها شش ماه از آشنایی آن‌ها می‌گذرد. هردو در تلاشند تا همدیگر را بهتر بشناسند و رابطه‌ی استوار تری را خلق کنند. در گیر و بند پیدا کردن خانه‌ی جدید هستند که با یک خانه‌ی راز آلود مواجه می‌شوند. اما همه‌چیز آنطور که فکر می‌کنند، پیش نمی‌رود.
فضا سازی، ترجمه و توصیفات قابل قبولی داشت. البته که جای بهتر شدن هم بود.
در حین خواندن کتاب، ریتم ضربان قلبتان اصلا منظم نیست. هیجان کتاب خیلی بالاست. و این یکی از آن نکات مثبت واقعی و دلچسب بود. 
کشش داستان خیلی خوب بود. اگر می‌شد، حتما با یک نشست، کتاب را به اتمام می‌رساندم. هر دفعه که کتاب را باز می‌کنید، اگر حداقل ده صفحه نخوانید، نمی‌توانید از جایتان بلند شوید.
بیان زمان حال و گذشته، توسط دو شخصیت متفاوت، کتاب را یک سر و گردن از بقیه‌ی کتاب‌هایی که در آن دو زمان گذشته و حال روایت می‌شوند، بالا تر برده بود. 
با اینکه از کتاب‌های روانشناسی خیلی خوشم نمی‌آید، ولی این کتاب چون فقط روانشناسی نبود و ژانر جنایی هم با آن ترکیب شده بود، خیلی دوستش داشتم.
به چند فصل آخر که می‌رسید، رازهایی برملا می‌شود، که از تعجب و حیرت، شب خوابتان نمی‌برد. ولی بعدها که مفصل به کتاب و پایانش فکر می‌کنید، می‌بینید که آخرش، با اوایل و اواسط کتاب، هیچ هم‌خوانی‌ای ندارد. حتی ممکن است به این نتیجه برسید که در به هیجان آوردن خواننده، زیاده روی هم شده است. 
تا به اواخر کتاب نرسید، نمی‌فهمید تصویر روی جلد چه می‌گوید. باید صبر کنید و صبر کنید، تا بفهمید که دقیقا هدف طراح جلد چه بوده. شاید اگر به جزئیات تصویر روی جلد، کمی بیشتر پرداخته می‌شد، بعد از لو رفتن راز جلد، خواننده غافلگیر تر می‌شد.
 
ولی در کل کتاب خوبی‌ست، و بنظرم با اینکه ضعف‌هایی هم داشت، ولی ارزش خواندن دارد.

      

37

        اولین تجربه‌ام از آقای ابراهیم حسن بیگی بود. خیلی هم اتفاقی دیدمش.‌ وقتی می‌خریدَمَش، اصلا نمی‌دانستم قرار است چگونه باشد و فقط یک ذهنیت کلی از کتاب و موضوعش داشتم. مدت‌ها در قفسه‌ی کتاب‌هایم خاک خورد و خاک خورد تا امتحانات تمام شد. بلاخره رفتم سراغش. جذابیتش_حتی در همین صفحات اول هم_ چشم‌گیر بود. دعا دعا می‌کردم همین‌گونه پیش‌برود و توی ذوقم نزند. همین شد و تا آخر، جذاب و خواندنی پیش‌رفت. 
داستان روایت یک آرزو بود. آرزوی پسر نوجوانی به نام صوفی، که آرزوی سوارکار شدن را در سر می‌پروراند. راه سخت و پر فراز و نشیبی در پیش دارد. در این راه گاه می‌خندد. گاه می‌ترسد. گاه‌ می‌گرید. گاه نا امید می‌شود. گاه تسلیم می‌شود و گاه با انگیزه ادامه می‌دهد. 
خیلی خوب به جزئیات توجه شده و این باعث یک فضا سازی خیلی خوب شده بود. شاید مخاطب توجهی به آن جزئیات نمی‌کرد و خیلی زود از آن‌ها می‌گذشت، ولی حضورشان داستان را پرکشش می‌کرد. 
طرح روی جلد کاملاً مناسب بود. به موضوع مربوط بود، ولی داستان را لو نمی‌داد. 
افزودن چاشنی طنز به داستانی که در اصل کاملا جدی بود، کار خلاقانه‌ای بود. تلفیق تخیل و واقعیت با هم دیگر، به داستان روح داده بود. با اینکه ماجرای رسیدن به یک آرزو و هدف را روایت می‌کرد، ولی از کلیشه‌ها به دور بود و شعار‌های غیر واقعی نمی‌داد. نشان داد که اگر بخواهیم، می‌شود.
 با اینکه از عبارت چراغ جادو استفاده شده بود ولی این چراغ جادو، با بقیه‌‌ی چراغ‌هایی که در فیلم‌ها و قصه‌ها شنیده بودیم فرق داشت. این چراغ آرزو برآورده نمی‌کرد. در اصل راه رسیدن به آرزو‌ها و اهداف را نشان می‌داد.  
حاشیه‌پردازی خیلی خوبی داشت. نه کم بود نه زیاد. روان و ساده هم بیان می‌شد. 
نوشتن معنای بعضی اصطلاحات در پاورقی، کار اشتباهی بود. اگر در پایان کتاب می‌نوشت خیلی بهتر بود. چون گاهی فراموش می‌شد که چه کلمه‌ای چه معنایی دارد.
به نظر من کتاب‌هایی که در یک موقعیت خاص در حال روایت شدن هستند، اگر لهجه بکار ببرند، جذاب‌تر و شیرین‌تر خواهند شد. این کتاب هم چون در بندر ترکمن و اطراف آن روایت می‌شد، اگر از لهجه‌ی آنجا هم استفاده می‌کرد، شاید از این هم جذاب‌تر می‌شد.
انتظاراتی مانند حاشیه‌پردازی، روان بودن متن، کشش موضوع و... را که از یک کتاب خوب دارم، برآورده کرده بود. تنها نکته اینکه، انگار نویسنده خیلی خنثی بود. برای اتفاقات ناخوشایند، ناراحتی نمی‌کرد و برای اتفاقات خوب هم، آنطور که باید و شاید، خوشحالی نمی‌کرد. این گاهی باعث اعصاب خوردی می‌شد. ولی در کل کتاب خوبی بود.
      

2

        پس از خواندن اثر ماندگار «نهمین روز از ماه نوامبر» از کالین‌هوور، تصمیم گرفتم تا بیشتر با دنیای این نویسنده‌ی ارزشی‌ساز آشنا بشوم. به سراغ کتاب‌هایش که رفتم، کتاب «اگر حقیقت این باشد» به طرز عجیبی توجه‌ام را به سمت خود جلب کرد. بریده‌ها و یادداشت‌های موجود را که خواندم، با خودم گفتم هر طور که شده است این را می‌خرم و می‌خوانم. 
گذشت و این کتاب تا مدت‌ها در قفسه‌ی خواهم خواندها خاک خورد، تا اینکه بلاخره در نمایشگاه کتاب یافتمش. خیلی خیلی ذوقش را داشتم. آنقدر سریع خواندمش که متوجه گذر زمان نمی‌شدم. واقعا کتاب فوق‌العاده‌ای بود. زیبا و به‌یاد ماندنی.
داستان درباره‌ی یک نویسنده‌ی نوپا و جوان است که قرار است مسئولیت ادامه دادن جلدهای بعدی کتاب‌های یک نویسنده‌ی معروف و محبوب را بر عهده بگیرد. اما داستان به همینجا ختم نمی‌شود و... .
شروع طوفانی؛ این یکی از تردستی‌هایی است که نویسنده‌ها در ابتدای داستان بکار می‌برند تا مخاطب برای رسیدن به سوالاتش مجبور به خواندن ادامه‌ی کتاب شود. این شروع زیرکانه، از طوفان‌ هم گذشته بود و آنقدر کنجکاوتان می‌کرد که اگر کار دیگری نداشتید، همان‌جا و فقط در چند ساعت متوالی، کتاب را به اتمام می‌رساندید‌. از خود داستان بخواهم بگویم، باید در یک جمله گفت عالی. واقعا هم عالی. نکات ظریفی داشت که باید ایستاده برایش دست زد. 
عجب فضاسازی دلچسبی. گاهی حتی نقش خود را به عنوان یک خواننده فراموش می‌کردم و انگار من یک نقشی در بین شخصیت‌ها داشتم.  
چقدر همه‌چیز به‌جا و درست بود! انگار همه‌چیز سرجای خودش بود، بدون هیچ نقصی. این یعنی یک روند پیش‌بردِ ایده‌آل.
اما همه‌چیز به اینجا ختم نمی‌شود. حبس شدن نفس در سینه و عرق کردن کف دست در پایان داستان، شاهکاری بی عیب و ایراد بود‌.  به اواخر داستان که می‌رسید، انگار خواننده می‌گفت، دیگر کافی‌ست. احتمالا همه چیز ختم بخیر می‌شود و مثل خیلی از کتاب‌ها شاهد یک پایان قابل پیش‌بینی هستیم. اما اصلا ایگونه نبود‌. نویسنده یک شگفتانه‌‌ی منحصربفرد برایتان در نظر گرفته است. انگار در یک روز زمستانی سرد، از یک روز کاری سخت و طولانی به خانه بازگشتید و تصور می‌کنید مثل همیشه همه‌ی اعضای خانواده خوابند و یک غذای یخ کرده روی میز است تا گرمش کنید و بخورید. اما فراموش کرده‌اید امروز تولدتان است و به محض باز کردن در، صدای ترکیدن بادکنک و بارشی از کاغذ رنگی و برف شادی را روی سرتان  می‌بینید. خیلی هیجان انگیز است. مگر نه؟ پایان این کتاب هم دقیقا همینطور بود. شما خسته از پایان‌های قابل پیش‌بینی، به سراغ این یکی پایان می‌روید. ولی  فراموش کردید نویسنده‌ی این داستان کالین‌هوور است و او برایتان یک جشن تولد بی‌نظیر گرفته است.
این کتاب تمام انتظاراتی را که از یک کتاب ایده‌آل داشتم را برآورده کرده بود. خیلی وقت بود کتابی به این زیبایی نخوانده بودم.
      

27

        برخی از داستان‌ها و فیلم‌هایی که در این چند وقت نوشته می‌شوند و ساخته می‌شنود، همگی روایت‌گر معضلات اجتماعی هستد.
ویولون زن روی پل هم از موضوع مستثنا نبود. این کتاب روایت سفری از ظلمت به نور بود. داستان خسرو باباخانی‌ای معتاد، که طی اتفاقاتی با دکتر میرلوحی آشنا می‌شود و شروع می‌کند به گفتن سفر خود، از ظلمت به نور.
خواندن این کتاب واقعا پر دردسر و طولانی بود. با اینکه سعی می‌کردم همه‌جا کتاب را با خودم ببرم، ولی واقعا وقت خواندن نبود.
وقتی معلم علوم فرجه‌ای می‌داد تا ذهنمان اندکی از قلب انسان خالی شود، وقتی در مطب دکتر منتظر نوبت بودم و... این کتاب را می‌خواندم ولی تمام نمی‌شد.
موضوع خیلی خوبی داشت. ( من حس می‌کنم داستان کاملا واقعی و شرح حال خود نویسنده در سال‌های هفتاد تا نود و نه باشد. )
شاهد حاشیه پردازی خوبی بودیم  که واقعا عالی بود. 
اینکه گاه‌گاهی نویسنده، داستان را_به خصوص در اواخر کتاب_ انگیزشی‌وار هم می‌کرد، دوست داشتی بود. اینگونه نه یک داستان خشک بود، نه یک کتاب انگیزشی کلیشه‌ای.
اما از مشکلات کتاب اول اینکه چقدر غلط نگارشی داشت. جاگذاری نادرست ویرگول و نقطه خیلی آزار دهنده بود.
و دوم اینکه گاهی اوقات بعضی از بخش‌ها زیادی کشش داده شده بود. می‌توانست خیلی زود تر بخش یا فصل‌ها را تمام کند‌.
پایان خیلی خوبی داشت. حکایت همه را از اول تا آخر گفته بود و هیچ شبهه‌ای به جا نگذاشته بود. فقط کاش جور دیگه‌ای تمام می‌شد تا یک‌هو بعد از تمام شدن، توی ذوقمان نزد. :)
      

2

        داستان‌هایی که ماجراهایش، در پیرامون جنگ می‌گذرد، یک چاشنی غم خاصی دارند. کتاب‌هایی مثل هستی، آهنگی برای چهارشنبه‌ها و... .
«عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی» هم از این موضوع، مستثنا نبود. یک غم غریبی داشت که انگار تا اتمام داستان، شما را دنبال می‌کرد و در پایان، یک‌هو خفتتان می‌کند و دیگر کاری از دستتان برنمی‌آمد.
پی‌رنگ داستان آنقدر قوی بود، که انگار سارا کنارتان نشسته بود و شروع می‌کرد به تعریف کردن خاطراتش. هرچند وقت یک‌بار می‌رفت و برایتان چای می‌آورد و دوباره به خاطره گفتش ادامه می‌داد.
داستان به سه فصل تقسیم شده بود و هر فصل به سمفونی‌ای تشبیه شده بود که از این تشبیه بهتر نمی‌توانید پیدا کنید.
هر فصل با یک اتفاق شروع می‌شد و به دو زمان تقسیم می‌شد و این دو زمان، مثل دو خط موازی، باهم تا انتها حرکت می‌کردند و درنهایت، به مقصد می‌رسیدند. اگر ماجرای یک فصل، مرگ یکی از شخصیت‌ها بود، یک زمان، ماجرای قبل آن مرگ را می‌گفت و یک زمان، در موازات قبلی، ماجراهای بعد از آن مرگ را می‌گفت. اوایل کمی گیج کننده بود، ولی به مرور تحسین برانگیز شد.
آقای جمشید خانیان، یک نمایش‌نامه نویس زبده و حرفه‌ای هستند. این کتاب‌هم طوری به قلم کشیده شده بود که انگار یک نمایش‌نامه‌ست. آنقدرها هم آزار دهنده نبود، ولی خب، اگر این مشکل را نداشت، شاید پنج ستاره‌های کامل را می‌گرفت.
چقدر ماجرای ترک کوکو طولانی شد. آن اضافه کاری‌ها و لج‌ولجبازی‌ها دیگر الکی طولانی شده بودند. 
حاشیه‌ی پردازی رفتن‌ها به‌جا و درست بود. کاملا در جای دقیق به حاشیه پرداخته می‌شد.
من هنوز نتوانستم ماجرای تصویر روی جلد را بفهمم. کاش چیز بهتری برایش در نظر می‌گرفتند.
ولی عجب فضاسازی بی‌نظری! همه‌چیز را با جزئیات برایتان می‌گفت و روح‌تان را از جسمتان جدا می‌کرد. جسمتان داستان را از زبان سارا می‌شنید و روحتان، داستان را به تصویر جمشید خانیان می‌دید.
چقدر عذاب‌آور تمام شد. واقعا ناراحت‌کننده بود. کاش از حس و حال سارا کمی بیشتر می‌گفت تا حداقل از تلخی پایان کم می‌شد.

      

26

        خیلی اتفاقی با این کتاب آشنا شدم و خیلی اتفاقی خریدمش و خیلی اتفاقی شروع به خواندنش کردم. ولی اگر بخواهم روراست باشم، عجب کتاب ناب و دلچسبی.
موضوع جدید و تازه‌ای بود. مخلوط کردن چاشنی طنز و تخیل هم کار را بی‌نظیر کرده بود. خلاقیت نویسنده، قابل ستایش بود.
داستان درباره‌ی نگار، دانشجوی مترجمی زبان است که در تهران، به همراه عمه‌اش زندگی می‌کند. دختری عجیب و غریب پا به زندگی قاطی پاتی نگار می‌گذارد و اتفاقات عجیب و غریب‌تری در انتظار آن‌هاست.
حاشیه پردازی خوب و درست و به جایی هم داشت. محاوره‌ای بودن متن و این صمیمت، گاهی دوست‌‌داشتی و گاهی هم آزاردهنده می‌شد. 
سرعت و روند پیش‌برد داستان، گاهی آهسته آهسته و گاهی هول‌هولکی می‌شد. برای کسل کننده نبودن و بهبود تجربه‌ی مخاطب، از خواندن کتاب، سرعت روند داستان باید به‌جا و تنظیم شده باشد که خب ما خلاف این را در کتاب می‌دیدیم. ندادن ستاره‌ی پنجم هم، دلیلش همین خورده‌کاری‌ها بود.
پایان دوست‌داشتی‌ای داشت. خیلی خوب بود.
شخصیت پردازیِ خیلی خوبی داشت و تا آخر هم حفظش کرده بود. تعداد کم شخصیت‌ها و اینکه داستان فقط محدود به همان چند شخصیت بود، خیلی خوب بود. لقب‌های بامزه‌ای که نگار، روی همسایه‌هایشان می‌گذاشت، با نمک و دوست‌داشتی بود.
ماجرای زوج روحی، به داستان طعمِ خوشِ خیال را داده بود و این بر خوبی‌های داستان می‌افزود. عمه، واقعا گوگولی بود و رفتار‌های یک مامان‌بزرگ را داشت. :) خواندن این کتاب، تجربه‌ی خیلی خوبی بود و خوشحالم که تحربه‌اش کردم. 
ممنون بانو حدادی. عالی بود.
      

28

        از کتاب‌هایی که به صورت نامه نگاری، یادداشت‌های روزانه، و درکل دوم شخص هستند، واقعا خوشم‌ می‌آد.
داستان درباره‌ی یک پسرِ احتمالا ۱۶ ۱۷ ساله‌ست به نام لی‌باتس که از جمله علایقش نویسندگی‌ست و دارد تلاش می‌کند، تا با وجود تمام مشکلات خانوادگی، از جمله طلاق پدر مادرش، تبدیل به یک نویسنده‌ی مشهور و بلند‌آوازه شود. 
ما در طول داستان، اتفاقاتی که برای لی‌باتس می‌افتد را از طریق نامه‌هایی که برای نویسنده‌ی مردعلاقه‌اش، آقای هنشاو، می‌نویسد و یادداشت‌های روزانه‌اش، که به توصیه‌ی آقای هنشاو می‌نویسد می‌فهمیم. اگر غیر این بود، یعنی نامه نگاری‌ای و یادداشت‌های روزانه‌ای در کار نبود، به این‌همه حاشیه پردازی قطعا ایراد می‌گرفتم. ولی خب موضوع و سبک داستان، این حاشیه رفتن‌هارا می‌طلبید. پس ایرادی وارد نیست.
ترجمه‌ی خیلی خوبی هم داشت. بسیار روان و گویا بود.
تصویر جلد هم خیلی خوب بود. کاملا مرتبط به داستان و این موضوع خلاقانه.
از جلد‌هایی که ادامه دارند و درواقع نشانگر کتاب هستند، واقعا خوشم می‌آید. انگار ناشرها، دغدغه‌ی خواننده که گم کردن صفحه‌ست را خوب می‌فهمند و برایش راه حل خوبی هم ارائه داده‌اند.
یکی دیگر از خوبی‌هایش، مصاحبه‌ی آخر کتاب، با نویسنده بود. قطعا کتاب‌هایی که آخرشان مصاحبه با نوسنده‌ دارند، یک سر و گردن از بقیه‌ی کتاب‌ها بالاترند. چون به پرسش‌های جذابی که در آخر، از خواندن کتاب در ذهن خواننده رخ می‌دهد، پاسخ خوب و جامعی می‌دهد.
فارغ از این‌ها، نویسنده عجب ایده‌ی خوب و جذابی برای کتاب داشت. واقعا عالی بود.
تنها نکته، کوتاه بودن و جای بدی که تمام شد بود. خورد تو ذوقم انگار. حس کردم در سفینه‌ای هستم که تا نزدیکی‌های زمین آمده‌ و حالا بوم! یک‌هو منفجر می‌شود و تمام تلاشم رو هوا مانده! برای همین پنج ستاره‌ی کامل را نگرفت. وگرنه اصلا مگر می‌شد از این کتاب ایرادی هم پیدا کرد؟
      

30

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.