معمولا همهی آدمها، مخصوصا در سنین جوانی، وقتی به گذشته خود نگاه میکنند، خاطراتی به یاد می آورند. هرچند کم و غیر واضح. حالا فرض کنید شخصیتی در کتاب داریم که خاطرات قبل از دوران دبستان را به یاد نمیآورد و هروقت به آن زمان فکر میکند، چیزی جز تاریکی نمیبیند. این، داستان سایاکاست. دختری بیست و چند ساله که حدود یک سالی میشود که پدرش فوت شده است. سایاکا به دیدار دوست دوران دبیرستانش میرود تا از او کمک بخواهد تا بتواند خاطراتش را بازیابی کند یا دست کم بفهمد چرا هیچچیزی از آن دوران یادش نمیآید. او یک نقشهی دست نویس و کلید دارد و فکر میکند آن کلید، متعلق به همان خانهی درون نقشهست. سایاکا معتقد است رفتن به آن خانه میتواند کمک بزرگی دربارهی خاطرات از دست رفتهاش به او بکند.
موضوع داستان، واقعا یک موضوع فوقالعاده بود. پیدا کردن گمشدهای عجیب، ماجراجویی، خواندن خاطرات و ... همگی در کنار هم، یک کتاب بینظیر را خلق کردند. چند صفحهی اول داستان، مقدمهایست برای پیدایش یک ماجراجویی فوقالعاده. هیچ کدام از ما، از آن چند صفحهی اول انتظار چنین داستانی را نداشتیم و واقعا غافلگیر شدیم.
یکی از نکات جالب و مثبت این کتاب، این بود که کتاب، حول محور داستان سایاکا بود اما راوی، سایاکا نبود. ما کتاب را از زبان همان دوست دوران دبیرستان سایاکا میخوانیم. از همان صفحهی اول، راوی دوست سایاکاست نه خود او. این ایدهی خیلی خوبی بود.
نکتهی بعدی، سر نخهای هوشمندانهای بود که نویسنده، آرام آرام در اختیار خواننده میگذاشت و او را به سمت حقیقت اصلی سوق میداد. نویسنده از همهی اطلاعاتی که به خواننده میداد استفاده کرد. حتی از کوچک ترینها. حتی از اینکه طلوع آفتاب از پنجرهی اتاق معلوم هست یا نه. و این یعنی ما شاهد یک روند منطقی و فکر شده در کتاب بودیم.
و اما پایان داستان، یک پایان بی عیب نقض. به تمام سوالات خواننده پاسخ داده شد، تمام سرنخها به درستی به نتیجه رسید و از همه مهمتر، خواننده را غافلگیر کرد.
حاشیه پردازی، ترجمه، عکس روی جلد و حتی اسم داستان هم همگی عالی بودند.
"مدتها بود چنین کتاب خوب و کوتاهی در ژانر پلیسیـمعمایی نخونده بودم و واقعا تبدیل شد به یکی از مورد علاقههام."