یادداشت ریحانهفلاح
18 ساعت پیش
بعضی از کتابها من را وادار میکنند، بیخیال ادبیات بشوم و به سراغ کارگردانی بروم. داستان، داستان سفر و ماجراجویی است. شش مسافر که تصمیم میگیرند سفری را آغاز کنند که تقریبا میدانند مرگبار است. اما آنها سختجان تر از این حرفها هستند. دختران بیپروا؛ عنوانی جذاب برای کتابی که بیپروایی را جور دیگری بیان میکند. هاوکینز، انتقام، جنون و وحشت را به کابوسی هوشمندانه تبدیل میکند. بخش جنایی کتاب، تقریبا از شصت صفحهی آخر کتاب آغاز میشود. اما در طول داستان، آنقدر. مجذوب شخصیتها و دنیایشان شده بودم که اگر کتاب هیچ بخش جناییای نداشت هم، باز عاشقش میشدم. کتاب، مانند «اگر حقیقت این باشد» طوفانی و جنایی شروع نمیشود. نویسنده صبر میکند، صبر میکند و جایی که لازم است، فندک را روشن میکند و داستان را به آتش میکشد. شماهم قرار است در این آتش بسوزید... . نویسنده هوشمندانه سرنخها را در اختیار خواننده میگذارد. به قدری با شخصیتها و داستانشان ارتباط گرفتم، که گاهی خودم را میان آنها میدیدم. در خوشحالی و مهمانیهایشان، در غمها و گریههایشان، در ترسها و اظطرابشان، در بحثها و جدالهایشان، من هم شریک بودم و داستان را از نزدیک میدیدم و من هم در آن نقش داشتم. ارزشش را دارد که کل شب را بیدار بمانید و این تریلر جذاب را تماشا کنید. در کتاب، چند فصل به گذشتهی شخصیتها اختصاص داده شده است. چیزی که این اتفاق را هیجانانگیز میکند این است که در این فصلها، راوی خود نویسنده است و این باعث میشود تمام احساسات درونی شخصیتها را هم بفهمیم و ماجرا بیطرف بیان شود. این کتاب روحتان را از جسمتان جدا میکرد. جسمتان داستان را از زبان لاکس-شخصیت اصلی داستان- میشنید و روحتان، داستان را به تصویر ریچل هاوکینز میدید. تنها ایرادش فمینیستی بازیهای الکی داستان بود. همان موقع که اسمش را خواندم، احساس کردم ممکن است اینطور باشد. اما دروغ چرا؛ داستان به خودی خود آنقدر جذابیت داشت که چشم پوشی کنم و از این کتاب، به عنوان یک کتاب فوقالعاده یاد کنم. قرار است مدتها این کتاب را در ذهنم مرور کنم هر بار برایش ذوق کنم. وااقعا دوست داشتنی بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.