وقتی از دویدن صحبت می کنم، در چه موردی صحبت می کنم ؟

وقتی از دویدن صحبت می کنم، در چه موردی صحبت می کنم ؟

وقتی از دویدن صحبت می کنم، در چه موردی صحبت می کنم ؟

هاروکی موراکامی و 1 نفر دیگر
3.7
152 نفر |
44 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

14

خوانده‌ام

259

خواهم خواند

94

اگه تا به حال یه رشته ورزشی رو مرتب و روی برنامه دنبال کرده باشید، میدونید لذت ورزش کردن به رقابت و برنده شدن نیست، بلکه تماما به چالشی که شما رو در برابر خودتون به مسابقه میذاره مربوط میشه. لذت مقاومت در برابر خستگی ها و تلاش برای رسیدن به هدفی که در ذهن دارید، از حس هایی هست که کمتر کتابی به اون توجه کرده و کسی که تا به حال این حس رو تجربه نکرده باشه، از وجودش بی خبره. اما هاروکی موراکامی در کتاب خودش به خوبی احساس و روند ذهنی یک دونده استقامت رو توصیف می کنه، به طوریکه در طول داستان متوجه میشیم که این عادت خوب روزانه چقدر روی ذهن و روحیه این شخص تاثیر گذاشته.آثار هاروکی موراکامی همیشه جزو محبوب ترین داستانهایی که روایت روان و جذابی دارند شناخته شدند. حالا این نکته رو با موضوع جذابی مثل تمرین ورزشی حرفه ای جمع کنید و نتیجه اش میشه کتابی که حسابی میتونه نظرتون رو جلب کنه و برای ورزش کردن بهتون انگیزه بده. این کتاب به خاطر حجم کمی هم که داره (160 صفحه)، امکان نداره که حوصله سر بر بشه و احتمالا خیلی زود میتونید تمومش کنید.کتاب “وقتی از دویدن صحبت می کنم در چه موردی صحبت می کنم”، به ترجمه ی علی حاجی قاسم رو انتشارات نگاه چاپ کرده.وقتی از دویدن صحبت می کنم، در چه موردی صحبت می کنم؟” خاطرات هاروکی موراکامی نویسندة ژاپنی است که برخی رمان ها و داستان های کوتاه او شهرتی جهانی دارند. موراکامی با اینکه مینی مالیست نیست، امّا به واسطة آشنایی و دوستی با ریموند کارور و نیز اُنس والفت با آثار همینگ وی، گونه ای تأثیرپذیری از مینی مالیست ها و نیز شیوة نگارش همینگ وی در آثارش دیده می شود. موراکامی عاشق دویدن است. وی بار ها در مسابقات دو شرکت کرده و رکورد خود را نیز دارد. او همچنین عاشق موسیقی جاز و گربه هاست. و بسیاری موراکامی را به سبب رمان “جنگل نروژی” که شباهت هایی به “ناطور دشت” دارد “سالینجر” ژاپن نامیده اند. ریموند کارور، داستان معروفی دارد به نام “وقتی از عشق حرف می زنیم، از چه حرف می زنیم” .موراکامی نام مجموعه خاطرات خود را با اجازة بیوة کارور، خانم “تِسی گالاگر” از عنوان این داستان و کتاب وام گرفته است…

یادداشت‌های مرتبط به وقتی از دویدن صحبت می کنم، در چه موردی صحبت می کنم ؟

          «به آسمان نگاه می کنم، در پی نشانه ای از رحمت، ولی نمی یابم. فقط ابرهای بی تفاوت تابستان را می بینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکت اند. آنها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کم حرف اند. شاید نباید به آنها نگاه کنم. آن چه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آن جا رحمتی یافت می شود؟ نه، هیچ چیز نمی بینم...»


|چالش مستمر|

زندگی یک رقابت است؟ هدف معینی دارد؟ اصلا زندگی دارای معنایی است که بشود به آن اطمینان کرد؟
به نظرم همه این سوالها مهمند، باید برایشان در پی جواب بود و شاید بیراه نیست اگر عمر را بر سر یافتن این سوالات بگذاریم.
ولی اینجا از چیز دیگری حرف میزنیم، از نیاز. نیاز به معنا! از اینکه آیا میتوانیم بدون پذیرش یک معنا قابل قبول برای خودمان لحظه‌ای به زندگی دهیم؟ یا سوالم را کمی اصلاح کنم، لحظه‌ای بدون ترس ادامه‌ بدهیم؟
خب شاید بهتر باشد صحبت را همین جا تمام کنیم، چون قطعا جواب ها به این سوال یکسان نخواهد بود، ولی برای بیان آنچه باید بگویم علی الحساب با فرض جواب خودم پیش میروم.
اینکه نمی‌شود. و بعد اینکه من دوست دارم زندگی کنم! بدون ترس!-شاید هر آدم عاقلی هم اینطور فکر کند؛)-
چه کنم؟
معنای زندگیم را پیدا کنم؟ معنایی خلق کنم؟ یا اصلا موضوع را فراموش کنم، خوش و خرم! و یا اصلا ترکیبی از همه اینها.
خب جواب من پیش خودم محفوظ است و جای بیانش هم نیست. اما یادمان نرود اینجا از نوشته‌ی موراکامی حرف میزنیم که به نظر من جوابی مفصل برای همین سوالهاست.
به این شکل که؛
-راهی به معنای حقیقی نمی‌یابد و ناامیدانه دست به خلق معنا می‌زند، معنایی به نام رمان نویسی و در کنارش افیونی مفید و در خدمت معنا به نام دویدن.-
خب جالب است! نیست؟
مخصوصا با چنین افیون عجیب و چنین معنا خودساخته‌ی وجیهی، آن هم در کنار نثر دلنشین و صادقانه‌ی موراکامی و ترجمه قابل قبول آقای ویسی.
به نظر من که جالب است.
باید بیشتر درباره اش فکر کنم!
و شما هم، شاید بهتر باشد بخوانیدش:)


«...نه هیچ چیز نمی‌بینم، جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یک دنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است - همان که تا به مشکلی برمی خورد، می کوشد از دل آن وضعیت نکتهای طنز آمیز، یا کمابیش طنز آمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پر گردوغبار همواره با خود حمل کرده ام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابه جایی اش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آن که ظاهری افتضاح دارد و جای جایش پوسیده است. من آن را حمل می‌کنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار روز به روز بیشتر به آن خو گرفته ام؛ همان طور که شما می‌پندارید.»
        

4

رها

1400/12/2

          موراکامی رو دوست دارم، چون شبیه هیچ نویسنده ی دیگه ای نیست. شیوه ی نوشتنش، سبک زندگی کردنش و حتی طرز نگاهش به مشکلات و گذر زندگی، منحصر به فرد خودشه. این کتاب فرصت خوبی بود تا بهتر و بیشتر با این نویسنده ی دوست داشتنی آشنا بشم.
^^
---
گاهی اوقات بهترین راه برای فرار از این دنیای دلگیر و ملال انگیزی که گرفتارش شدیم، اینه که به انجام دادن کارهای لذت بخشی پناه ببریم که حالمون رو بهتر میکنن و روحیه مون رو بالاتر می برن. از اون دسته کارهایی که وقتی سرگرمشون میشی، دیگه حواست، نه به گذر زمان هست، نه به غصه ها و نگرانی هات، نه به بلاتکلیفی هات و نه حتی به گذشتن روزهای تکراری و ملال آوری که تبدیل شدن به جزئی تفکیک ناپذیر از وجودمون. این سرگرمی ها می تونن هر چیزی باشن... از کتاب خوندن و باغبونی و نقاشی کشیدن گوشه ی جزوه های دانشگاه گرفته^^ تا نوشتن یه شعر یا داستان کوتاه یا حتی دویدن و دوچرخه سواری و ورزش کردن و خلاصه هر چیزی که انجام دادنش، حالمون رو بهتر و عبورِ این روزهای طولانی رو، کوتاه تر و دلنشین تر می کنه.

یادمون باشه که فرق بزرگی هست بین زندگی کردن و فقط زنده بودن. اینکه "لذت" بردن، در کنار "رنج" کشیدن نقش بزرگی، در به تصویر کشیدن ما به عنوان انسانی بازی میکنه که "زندگی کردن" رو فقط به "زنده بودن" ترجیح داده.

طبیعتا" آدمی که واسه شرکت در مسابقه ی ماراتن، برای یک سال روزی چندین ساعت می دوه و به خودش این همه سختی میده، لزوما این کار رو فقط برای برنده شدن انجام نمی ده، انجامش میده چون از این کار لذت می بره و لذتی که از این "رنج "حاصل میشه درست همون چیزیه که می تونه خلاءِ درونمون رو پر کنه.

پس اگر از انجام کاری، که از نظر بعضی ها مثل ریختن آب داخل ظرفی سوراخ دار هست، لذت می برید، انجامش بدین، چون چیزی که اون وسط مهمه احساس شماست نه نظر و عقاید دیگران^^

تاریخ خوانش : 2019/06/04
        

6

          چند روز از شروع دویدنِ کوتاه مدتم نگذشته بود که سراغ کتاب از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم رفتم که چند سالی بود در کتابخانه ام خاک می‌خورد. چندین سال پیش بی‌آن‌که حتی بدانم موضوعش چیست، به پیشنهاد عزیزی، خریدمش. دو سه سال بعدش بود که فهمیدم ناداستانی از جنس خاطره‌نگاری پیرامون دویدن است و خوب، من را چه به ورزش؟! فارغ از بحث ورزش، آن زمان علاقه‌ای به ناداستان خواندن هم نداشتم. 
وقتی تصمیم گرفتم با حداقلی‌ترین زمان ممکن دویدن را شروع کنم، برای جلوگیری از احساس پوچی و عبث بودنی که همیشه ورزش به من می‌داد دست به دامن این کتاب شدم، هرچند که در خوانشش خیلی وقفه افتاد و قریب به بیست روز طول کشید.
موراکامی این کتاب را با دلیلش برای شروع دویدن آغاز می‌کند. یک رمان‌نویس، به خاطر کار دائم نشستنی‌اش، باید فکری برای سلامتی‌اش کند، منم هم! چه به عنوان یک توسعه‌دهنده‌ی نرم‌افزار چه یک نویسنده - هرچند من در حال راه رفتن با گوشی هم می‌نویسم!- چرا دویدن را انتخاب کرده بود؟ چون کمترین ابزار و پیش نیازها را داشت. یک جفت کفش ورزشی و جایی برای دویدن! من علاوه بر کفش اندک علاقه‌ای هم به دویدن داشتم و به جای جایی برای دویدن، یک تردمیل کهنه و خاک‌گرفته. او در سنی کمتر از سن فعلی من شروع کرده بود و با زمانی بیشتر، من دیرتر و با زمانی کمتر -به خاطر اضافه وزن، ضعف ریه و ماهیچه‌های ضعیف‌ و متاسفانه ناتوانی‌ها خاص سن بالاتر!
با موراکامی در کتاب همراه شدم. علاقه‌ی موراکامی به دوی ماراتن - که بر پایه‌ی استقامت است- با علایق من جور بود. دوست داشتم بدانم انتهای دویدن چیست؟ بیست سال دونده بودنِ موراکامی، دورنمای جالبی از دویدن، خستگی، درد و موفقیت به من داد. احتمالا هرگز در هیچ ماراتنی شرکت نکنم - اگر موراکانی اهل رقابت نیست، من از رقابت بیزارم- اما شاید روزی یک ماراتن تک نفره را تجربه کنم.
موراکامی علاوه بر دویدن از تشابه رمان‌نویسی و دوندگی هم می‌گوید. رنج نوشتن و رنج دویدن. اگر دست به قلم هستید، این بخش‌ها جذابیت ویژه‌ای برایتان خواهد داشت.
در نهایت خوانش این کتاب، برای کسانی که به ادبیات روایی علاقه دارند تجربه‌ی جذابی است که کسب آن را توصیه می‌کنم.
        

10

          "...روزی اگر سنگ قبری داشته باشم و چیزی بر آن حک کنم، این را خواهم نوشت: هاروکی موراکامی (؟؟۲۰-۱۹۴۹)
نویسنده ( و دونده )
کسی که تا توانست راه نرفت..."

دیگر انتظار روایتی سورئال را نداشتم و برعکس آثار قبلی، خواندنش بیشتر ارزید. شاید برای این که توقعم در آخر، روایت معمول زندگی یک نویسنده بود که اتفاقا دونده هم هست. 
چند نکته جالب، توجه مرا جلب کرد:

۱. به بحث رابطه توان بدنی و توان نوشتار اشاره شده بود...اینکه با زوال تدریجی قوای بدن، توازن تخیل و جسم بر هم می‌ریزد و نویسنده می ‌ماند و یک مشت دستورالعمل و تکنیک. نهایتا هم ممکن است منجر به خودکشی نویسنده شود. این را از کس دیگری نشنیده و نخوانده بودم. 

۲. نکته دیگر، عدم توجه موراکامی در ماراتن، به نتیجه مسابقه است. در واقع نتیجه، رتبه یا رکورد جدید نیست...نتیجه همان تجربه چالش جدید و شرکت در رقابت طاقت فرسای ماراتن، فوق ماراتن و مسابقات سه گانه است. 

۳. موراکامی تصمیمات بزرگ را خیلی معمولی گرفته... روزی که تصمیم به نوشتن رمان گرفت یا روزی که تصمیم گرفت در رشته دو شرکت کند، انگار که یکی از خرده کارهای روزمره اش را توصیف می‌کند و تمام! نه خبری از اراده وعزم قوی است، نه خبری از تشویق همسر و اطرافیانش. جالب است که این مدل تصمیمات معمولا بهتر جواب می‌دهد. 

۴. وقتی درباره مسابقات فوق ماراتن صحبت کرد- مسابقاتی با میزان مسافت بیشتر از استاندارد ماراتن- از ورود به یک محدوده جدید صحبت کرد. این که شما در آن نقطه و تا مرز ماراتن معمولی، دیگر کشش ندارید اما به محض ورود فشار بیشتر و افزایش مسافت، گویی به چیز جدیدی رسیدید...دنیای قدیم پوست می‌اندازد و دنیای جدیدی ظاهر می‌شود.
        

39