معرفی کتاب I miss Chamran: narrated by his wife اثر حبیبه جعفریان

I miss Chamran: narrated by his wife

I miss Chamran: narrated by his wife

حبیبه جعفریان و 2 نفر دیگر
4.4
152 نفر |
37 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

291

خواهم خواند

81

شابک
0000000104802
تعداد صفحات
108
تاریخ انتشار
1399/7/15

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        سال‌ها از آرام گرفتن چمران می‌گذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخره‌ای پشت صخرۀ دیگر پریدن و پناه گرفتن و روزهای جنگ‌های سرنوشت‌ساز پایان یافته‌اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام، «غاده چمران» با لحنی شکسته داستانی روایت می‌کند؛ «داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمۀ عشق گفت و رفت به سوی کلمۀ بی‌نهایت.»

این داستان عجیبی است، شاید چون هنوز هم پس از گذشت این مدت نمی‌توان حیرت غاده را در اولین برخوردش با نقاش آن شمع و شاعر آن شعر، کوچک شمرد؛ «و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد شد.» آن حیرت هنوز هم به همان زندگی وجود دارد و این سؤال که «چمران کیست؟»، هرچند که این پرسش، پاسخ روشنی نخواهد داشت؛ هیچ ظرفی گنجایش کلمۀ بی‌نهایت را ندارد.

سال‌ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت، می‌گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می‌کند؛ داستان «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.»
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به I miss Chamran: narrated by his wife

نمایش همه

پست‌های مرتبط به I miss Chamran: narrated by his wife

یادداشت‌ها

اسب

اسب

1402/5/1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          راستش هیچ از این کتاب خاطرات شهدا و همسرانشان و دفاع مقدس و این حرفا خوشم نمیاد اما پستی خواندم چند روز پیش در همین بهخوان از حبیبه جعفریان و با کتاب «چمران به روایت غاده جابر همسر شهید» آشنا شدم. حجم کم کتاب و نویسنده‌ی آن مشوق خوبی برای خواندن بود. کتاب را برداشتم و در یک نشست خواندم. تمام شد و «نمی‌فهمیدم چرا مردم باید هم را بکشند. حتی نمی‌فهمیدم چه می‌شود کرد که اینطور نباشد. فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت. خانهٔ ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها که اسرائیل خرابش کرد. شب‌ها در این بالکن می‌نشستم، گریه می‌کردم  و می‌نوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می‌زدم. با ماهی‌ها، با آسمان. این‌ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می‌شد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشته‌ها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم، اما فقط همین. درباره‌‌اش هیچ چیز نمی‌دانستم. ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگجوی خشنی بود که شریک این جنگ است» من هم چنین تصوری داشتم. تصوری که حال با تجربه‌ی زندگی‌ای کوتاه با چمران در کنار غاده جابر شکل دیگری به خود گرفته است.
        

51

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          شب آخر با مصطفی واقعا عجیب بود. نمی‌دانم آن شب چی بود. صبح که مصطفی می‌خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه‌اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای توی راه. مصطفی این‌ها را گرفت و به من گفت «تو خیلی دختر خوبی هستی.» بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار سوخت. من فکر کردم «یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می‌شود، این شمع دیگر روشن نمی‌شود، نور نمی‌دهد.»
تازه داشتم متوجه می‌شدم چرا این‌قدر اصرار داشت و تاکید می‌کرد که امروز ظهر شهید می‌شود. مصطفی هرگز شوخی نمی‌کرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود دیگر برنمی‌گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هر چه فریاد می‌کردم که «می‌خواهم بروم دنبال مصطفی»، نمی‌گذاشتند. فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام، کلت دستم بود! به‌هرحال، مصطفی رفته بود و من نمی‌دانستم چکار کنم. در ستاد قدم می‌زدم، می‌رفتم بالا، می‌رفتم پایین و فکر می‌کردم چرا مصطفی این حرف‌ها را به من می‌زد. آیا می‌توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می‌کردم، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. با هم کار می‌کردیم. یک‌دفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم «خب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه.» مانتو شلوار قهوه‌ای سیری داشتم. آن را پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این‌که مصطفی امروز دیگر شهید می‌شود. او عصبانی شد، گفت «چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا این‌طور می‌گویی؟ چرا مدام می‌گویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست!» می‌گفتم «اما امروز ظهر دیگر تمام می‌شود.» هنوز خانه‌اش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم «برو بردار که می‌خواهند بگویند مصطفی تمام شد.» او گفت «حالا می‌بینی این‌طور نیست، تو داری تخیل می‌کنی.» گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش می‌دادم که چه می‌گوید و او فقط می‌گفت «نه، نه!» 
بعد بچه‌ها آمدند که ما را ببرند بیمارستان. گفتند «دکتر زخمی‌شده.» من بیمارستان را می‌شناختم، آن‌جا کار می‌کردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم سمت سردخانه. خودم می‌دانستم مصطفی شهید شده بود و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم «اللهم تقبل منا هذا القربان.» آن لحظه دیگر همه‌چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی ... نکند، نکند. او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به‌همین خون مصطفی، به‌همین جسد مصطفی_ که در آن‌جا تنها نبود، خیلی جسدها بود_ که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس می‌کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به‌خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.
.
به روایت سرکار خانم #غاده_جابر، از زندگی مشترک وی با #شهید_مصطفی_چمران در لبنان و ایران. زندگی پر از عشق، مهر، سختی و جهاد.

        

3

نبات

نبات

1403/9/29

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        کتاب کوتاهی بود و به نظرم اونقدر چیز خاصی در مورد شهید چمران نمی گفت.خیلی کلی گفته شده بود.به نظرم کتاب هایی در مورد این اشخاص مهم شد باید خیلی زیبا و کامل تر نوشته بشن.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

82

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

«او مثل یک
          «او مثل یک نسیم از آسمان روح آمد، و در گوش (غاده) کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی نهایت» 
تاریکی بی انتهایی را تصور کنید، تاریکی ای که هیچ مرز و نشانه ای ندارد، گویی هیچ چیز وجود ندارد... حال حتی اگر یک شمع کوچک هم روشن شود تاثیر بسزایی در تشخیص نور و تاریکی، وجود و عدم و حق و باطل دارد....

این تصویر و تصور، آغاز عشقی است فراتر از عشق های معمول این روزگار. عشق بین غاده جابر، دختری شاعر و خبرنگار از خانواده مرفه لبنانی و مصطفی چمران فیزیکدانی مبارز، هنرمند و مومن.

در این کتاب پرتویی از شمع نورانی وجود شهید چمران را میبینیم، پرتویی که بر جان و دل غاده نشست و مسیر زندگی او را کاملا عوض کرد... چمران گام به گام دست غاده را گرفت و از پیچاپیچ زندگی مادی و تجملاتی او را عبور داد تا به معنویتی والا برساند.

اما گمان نکنید این مسیر آسان بود.... «بزرگترین سعادت ها، بزرگترین رنج ها را هم در خودشان دارند»

ما آنقدر در بند مادیات اسیر شده ایم و در نظرمان بزرگ جلوه میکنند که با خواندن هر روایت از زندگی ایشان، میگفتم مگر ممکن است!! غاده چطور راضی به ازدواج با او شد! او که انگار ساده ترین امکانات را برای شروع زندگی مشترک نداشت!! اما بعد به این میرسیدم که: چطور ممکن است شخصی اینقدر هیچ چیز نداشته باشد و همه چیز داشته باشد!! 

چقدر یک نفر میتواند محترم باشد و حرمت انسان ها را پاس بدارد... چقدر می تواند از تعلقات دنیوی رها باشد... چطور در هر چیز—حتی در رنج—زیبایی می دید؟ گویی فقط خدا را می دید، و عشق غاده نیز پنجره ای بود برای دیدن بهترِ ذات بیکران او.  برای غاده دعا می کرد تا در زندگی و کمال پیش برود، بالا و بالاتر

غاده از لبنان به کردستان، اهواز و تهران رفت و ماجراها دید... سختی ها کشید... تفاوت های فرهنگ و آداب و رسوم گاه برایش دشوار بود.... اما به قول خود او: آنچه مصطفی به او داد یک دنیاست
.........
بیشتر بخش های کتاب از زبان غاده نوشته شده و گاهی هم توضیحات نویسنده در لابه لای متون می آمد... تشخیص تفاوت راوی بعضا دیر برایم مشخص میشد.  بشدت کتاب و ترتیب روایت وقایع را دوست داشتم.

        

17

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0