معرفی کتاب آتش، بدون دود: واقعیت های پر خون اثر نادر ابراهیمی
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
3
خواندهام
160
خواهم خواند
33
نسخههای دیگر
توضیحات
کتاب آتش، بدون دود: واقعیت های پر خون، نویسنده نادر ابراهیمی.
بریدۀ کتابهای مرتبط به آتش، بدون دود: واقعیت های پر خون
نمایش همهلیستهای مرتبط به آتش، بدون دود: واقعیت های پر خون
1402/5/30
یادداشتها
1401/4/6
1400/11/17
1403/2/3
1401/3/19
1400/11/17
1403/9/5
1403/4/22
1404/2/12
اگه قسمتهایی از داستان رو اشتباه برداشت کردم یا حتی اشتباه یادم بود من رو ببخشید ولی این یادداشت بیشتر برای منه؛ فقط یک لحظه یاد یاشا افتادم و خواستم این رو بنویسم کتاب چهارم نه دربارهی گالان اوجا و سولمازه نه خیلی دربارهی آلنی نه آلنی-مارال کتاب چهارم از هر جلد دیگهای بیشتر دربارهی یاشاست اولین بیمار آلنی، اولین کسی که آلنی اونو نجات داد، بهتر بگم، اولین همقبیلهای آلنی، که نباید میذاشت این پسربچه هم جلوی چشمانش نابود بشه و نذاشت.... نذاشت؟... اگه بخوام به این فکر کنم که آلنی واقعا یاشا رو نجات داد یا نه، خیالم من رو به راههای دوری میبره که، اصل حرفم نبود فقط یک لحظه یاد یاشا افتادم نمیدونم توی این یک هفته چی گذشت و چی شد و چه کارای عجیبی انجام دادم، فقط من، من رو یاد یاشا انداخت یاد این (به قول خانم معلم) جوگیری که یهو بهم دست داده بود؟ به اینکه تو این یک هفته بیشتر از هر وقت احساس کردم دارم چیزهایی رو از دست میدم و باید دو دستی و محکم بچسبمشون یا از جاهای دیگهای جای خالیشون رو پر کنم فکر نکنم، ناراحت نباشم از از دست دادن و تا میتونم «جای خالی» شب و روز ادبیات خوندن و آروم بودن و نترسیدن و امن بودن رو پر کنم چیزی یاشا هم داشت بزرگ میشد و باهاش دستوپنجه نرم میکرد ادبیات که تا دنیا دنیاست هست و تموم نمیشه، آلنی هم تموم نشد، علم هم برای یاشا تموم نشد یاشا فقط مریض شد، فقط دید چیزی رو داره از دست میده و این درد سنگینی بود برای یه نوجوون که چیزی که عاشقش هست رو از دست بده و یاشا تا تونست جای خالی چیزی رو (آلنی رو؟ امنیت رو؟ آرامش رو؟ صحرا رو؟...) با یادگرفتن پر کرد یاشا نمیخواست فکر کنه، خسته بود، خیلی خسته یاشا هنوز تازه داشت راه میرفت و میترسید و این اشکالی نداشت اگه انقدر به خودش سخت نمیگرفت (من کوچک فکر میکنم!) با خودم فکر میکردم تقصیر آلنی بود؟ یا اصلا تقصیر خودش بود که انقدر ضعیف بود و میخواست کارای بالاتر از توانش رو انجام بده؟ هنوز نمیدونم ولی فکر میکنم، شاید هم، هیچکدوم؛ بهتر بگم، هر دو! فکر میکنم اگه در مقابل این کوه ترس آروم میگرفت، اینطور نمیشد و حالا فکر میکنم میفهمم، بعضی وقتا انقدر توی شرایط دردناکی هستیم که راه نفسمون بسته میشه، خودمونو از پا نمیاندازیم، میدویم، چون چیزیمون نیست یا نباید چیزیمون باشه، باید نفس بکشیم، به خودمون میگیم حتی باید تو شرایط سخت هم نفس بکشی، مهم نیست کرونا گرفتی و ریههات داغون شدن؛ نفش بکش، بدو! اگه یاشا به ترسش و غمش اجازه میداد خودش رو از تو تاریکی ترسناک داخل کمد نشون بده، یک لحظه بهشون اجازه میداد که حرف بزنن یک لحظه مینشست یک لحظه آروم میشد اینطور نمیشد. (من کوچک، فکر میکنم!) و به من ناتوان نگاه میکنم که باید آروم باشه و چقدر راه داره برای بزرگ شدن. «روزگار، خردشدنیها را خرد میکند، شکستنیها را میشکند، و بطلان پذیرها را باطل میکند. جِنست را عوض کن یاشا، بعد به جنگ با روزگار برو!»
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/1/12