بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

س‌یّد م‌حمّدحسین م‌وسوی

@seyed_m_m

31 دنبال شده

29 دنبال کننده

                      عجالتاً  می‌نویسم
«دانشجوی آموزش زبان و ادبیات فارسی» 
تا بقیه‌ش رو خدا چی بخواد. 
                    

یادداشت‌ها

                دکتر شفیعی را دوست دارم چون صرفاً مصحح و شارح نیست. اگر برای اساتید ادبیات به دوگانهٔ محقق ادبی و متفکر ادبی قائل باشیم، نمی‌توان او را به یکی از این دو محدود کرد. آشنایی او با فرمالیسم از دیگر اساتید متمایزش می‌کند. جدای از این کتاب، در «زبان شعر در نثر صوفیه» و دیگر آثارش رد پای فرمالیسم را می‌توان دید. رستاخیز کلمات مدخل خوبی است برای آشنایی با فرمالیسم. شفیعی تلاش کرده این نظریه را با ادبیات فارسی تطبیق دهد و امتیاز برجستهٔ کتاب همین است. 
ترجمه‌های او برای اصطلاحات فرمالیسم در بین پژوهشگران جا افتاده، اصطلاحات دیگری مثل حس‌آمیزی را همو وضع کرده و در این نشانه‌‌ای است. او نوعی هژمونی در آکادمی ادبیات دارد.
بگذریم. صادقانه بگویم؛ بعضی فصول کتاب را نفهمیدم، مثلاً «تحلیل ساختار ادبی» که ترجمهٔ مقاله‌ای بود از امبرتو اکو. شاید چون نیاز به پیش‌زمینه داشت، یا چون خیلی نظری و کلی بود، یا حتی شاید مشکل ترجمه‌ای بودن مفهوم دخیل بود. با وجود این، همچنان رستاخیز کلمات ارزش خواندن دارد و فراتر از این، خواندنش برای دانشجوی ادبیات فارسی واجب است، مخصوصاً مقالهٔ «مقدمه‌ای کوتاه بر مباحث طویل بلاغت» که نگاهی است انتقادی به صنایع ادبی فارسی.
بعضی مقالات و مواضع کتاب فرهنگ و اجتماع را تحلیل و نقد می‌کند، مثل «ساختار ساختارها» و «جادوی مجاورت».
مؤلف شباهت‌هایی بین فرمالیسم با نظریات جرجانی و عرفا به دست می‌دهد اما تأکید می‌کند که قصد ندارد نسب فرمالیسم روسی را به ایران برساند. 
شفیعی با سبک هندی میانه‌ای ندارد. در این کتاب هر وقت فرصتی پیش آمده، انتقاداتش را نثار استعاره‌بازان هندی می‌کند. او اما به عصر طلایی یعنی قرن چهار و پنج خیلی علاقه دارد و همواره آن را می‌ستاید.
تمثیلی که او برای بیان کار نیما داشت، جالب بود برایم. در صفحهٔ ۱۵۱ بخوانیدش.
شیوهٔ معلمی شفیعی هم خاص است؛ بدون طرح درس و فقط از حافظه. بعضی آثارش من جمله همین کتاب در واقع تحریر و ویرایش درسگفتارهای اوست که احیاناً چند مقاله هم ضمیمه‌اش شده.
        
                دیری‌ست که رغبتی برای خواندن متون نظم و نثر ندارم. در عوض، مشتاق مباحث نظری‌ام. برخلاف دیدگاهی که می‌گوید:«علیکم بالمتون لا بالحواشی!»، گمان می‌کنم باید برای خواندن متن ابتدا باید درک درستی از ادبیات و نظریه‌هایش داشت. چگونه وقتی هنوز تعریفی از شعر ندارم، به سراغ خواندنش بروم؟
کتاب بوطیقای کلاسیک تصور فلاسفهٔ اسلامی از شعر را توضیح می‌دهد؛ کسانی مثل فارابی، ابن‌سینا، ابن‌رشد، خواجه نصیر و دیگران. ناگزیر بحث کتاب بیشتر معطوف است به توسعهٔ نظریات یونانی‌(مشخصاً ارسطو) و تبیین شعر عربی‌. از ادبیات فارسی به ندرت اثری هست. البته فلسفه به کلیات می‌پردازد، یعنی از ادبیات بما هو ادبیات سخن می‌گوید، فارغ از عربی و یونانی و فارسی. این ویژگی باعث خشک شدن بحث هم شده؛ هیچ شعری در کتاب پیدا نمی‌کنید، فقط و فقط بحث نظری.
طولانی‌ترین فصل کتاب فصل محاکات بود. بعد از خواندن این فصل همچنان نمی‌توانم محاکات را برای دیگری به روشنی تعریف کنم. البته مشکل از کتاب نیست، شاید خود این مفهوم گنگ و پیچیده است. محاکات از نظر فلاسفه باید به ممکنات محدود باشد.(ص ۷۲) یادم به حکایت غضایری و عنصری افتاد؛ از سبک‌شناسی شعر دکتر شمیسا نقلش می‌کنم:
«غضایری رازی بر این بیت عنصری: 
هوا که بزم تو بیند برآیدش دندان
اجل که تیغ تو بیند بریزدش چنگال
انتقاد مضحکی دارد: 
مگر به شهر تو باشد، به شهر ما نبود
هوای با دندان و قضای با چنگال» 
بعضی مفاهیمی که در نقد ادبی جدید با آن‌ها روبه‌رو می‌شویم خیلی هم بکر نیست: 
- ابوالبرکات بغدادی از مفهومی مشابه استعارهٔ مرده سخن می‌گوید.(ص ۷٠)
- از مجموع نظرات اندیشمندان اسلامی می‌توان دریافت که آن‌ها فرم را از محتوا تفکیک می‌کردند و شعریت را وابسته به فرم می‌دانستند.
- آن‌ها دو ملاک برای استعاره وضع کرده بودند؛ اغراب و اعجاب. استاد زرقانی هوشمندانه این دو را به آشنایی‌زدایی و شگفتی‌سازی ترجمه می‌کند.(ص ۲٠۶)
- ابن‌طباطبا می‌گوید:«ضروری است نظام ابیات چنان باشد که اگر ابیات جابه‌جا شوند، ساختمان شعر دچار اختلال گردد.»(ص ۲۸٠) این تأکید بر محور عمودی از مباحث شعر معاصر هم هست. 
- وزنی را بازمی‌شناسند ویژهٔ نثر.(ص ۱۶۲) این می‌تواند مبنایی نظری برای شعر سپید فراهم کند.
- یکی از اساتید معاصر می‌گوید:«به اعتقاد من هیچ شعری نیست مگر اینکه در تحلیل نهایی یا هجو باشد یا مدح.» ابن‌رشد دقیقاً همین حرف را زده است.(ص ۲۸۶) 
- دیدگاهی در شعر وجود دارد که هر وزنی یک زمینهٔ عاطفی و معنایی دارد. من همیشه با این دید مشکل داشتم. در یک وزن واحد هم می‌توان مرثیه پیدا کرد هم حماسه هم طرب. این دیدگاه محصول سوءفهم فیلسوفان مسلمان از ارسطو است.(ص ۱۵۴)
به‌نظرم باید کتاب دیگری تألیف شود برای شناخت نظریهٔ شعر در نزد بلاغیون و ادبا. این گروه با فیلسوفان تفاوت‌های اساسی دارند. مثلاً از دید فلسفه استعاره شامل تشبیه بلیغ هم می‌شود. چون استعاره یعنی ادعای اینکه چیزی غیر از خودش است.(ص۱۹۸)
فلاسفه تنگ‌نظرانه به شعر می‌نگرند و برای شاعر شرط و شروط می‌گذارند. حال آنکه هنر قید و بند نمی‌پذیرد. رفتار و گفتار آن‌ها حاکی از این است که شعر و شاعری کسر شأن فضلاست.(جالب است که مولانا هم همین عقیده را داشت.) البته به این حساب نمی‌توان یکسره طردشان کرد. در روزگاری که شعر به موزون مقفا تعریف می‌شد، آن‌ها از محاکات و تخییل سخن می‌گفتند.
دو نکته هم دربارهٔ سبک استاد زرقانی بگویم و سخن کوتاه. یکی اینکه او در پیشانی هر فصل، متناسب با موضوع، بیت یا جملهٔ قصاری می‌نشاند و دیگر اینکه معمولاً با عینک ژانر به ادبیات می‌نگرد. امیدوارم به‌زودی کتاب‌های تاریخ ادبیاتش را نیز بخوانم.
        
                «در این حالت امام جلال‌الدین علی بن الحسن الرندی که مقدم و مقتدای سادات ماوراءالنهر بود و در زهد و ورع مشارالیه روی به امام عالم رکن‌الدین امام‌زاده که از افاضل علمای عالم بود _طیب الله مرقدهما_ آورد و گفت: مولانا چه حالت است؟ این که می‌بینم به بیداری‌ست یا رب یا به خواب؟
مولانا امام‌زاده گفت: خاموش باش که باد بی‌نیازی خداوند است که می‌وزد. سامان سخن گفتن نیست.» 
همیشه تصوف و زهد برایم یادآور این روایت جهانگشای جوینی است. در کدام حالت این گفت‌وگو رد و بدل شده؟ هنگامی که چنگیز با لشکرش به ایران تاخته بود و در بلخ «اوراق قرآن در میان قاذورات لگدکوب اقدام و قوایم گشته.»
و سیل ناسزا و فضیحت بود که به امامین بلخ روان می‌کردم از این حد انفعال و بی‌غیرتیشان. این است که ذهنیتم از تصوف تا حدودی منفی‌بین است. خواندن صفحاتی از زبان شعر در نثر صوفیه هم بر این منفی‌بینی افزوده.
این را بگویم و سراغ اصل مطلب برویم: نظری که دربارهٔ کتاب مرحوم سجادی و تصوف می‌نویسم، ناگزیر از این ذهنیت تراویده شده.

روش دکتر سجادی در این کتاب علمی نیست. به چند دلیل: 
-جانبدارانه با تصوف برخورد می‌کند. تو گویی که تصوف به ذات خود ندارد عیبی، هر عیب که هست از صوفی‌گری متصوفه‌ست. «عرفان و تصوف به طور کلی جنبهٔ فعال و مثبت و سازنده دارد.»(ص ۱۷) اگر هم خطایی از عارفی باشد، آن را از قافلهٔ تصوف و عرفان مستثنا می‌کند.«صوفیان و عارفان واقعی اعمال دین را ترک نمی‌کند.»(ص ۱۴)
-گزاره‌های غیرقابل‌اثبات فراوان دارد. «[سفیان ثوری] در ورع و تقوا به نهایت رسیده.»(ص۵۱) مگر ما دستگاه تقواسنج داریم؟ از اینگونه قضاوت‌های ارزش‌گذارانه در کتاب فراوان هست. 
-به گفته‌های تذکره‌نویسان اعتماد می‌کند، مثلاً در نقل دیدار بوعلی و بوسعید.(ص۹) یا اینکه حافظ عاشق دختری به نام شاخه نبات بوده و حضرت علی را در خواب دیده و الخ...(ص۱۹٠) مرحوم گاهی هم در دام شیعه‌تراشی‌های عصر صفوی افتاده. مثلاً شیعه دانستن عطار با ارجاع به قاضی نورالله شوشتری.(ص ۱۲۸) برای زندگی‌نامهٔ سعدی هم به حکایات بوستان و گلستان تکیه کرده است.(ص ۱۵۱)
چند ایراد محتوایی هم به نظرم رسید(البته در حد سواد کم خودم.): 
-«تصوف فقط منشأ اسلامی دارد.»(ص۶) این تأکید از احتیاط علمی به دور است و در همین کتاب خلافش ثابت شده:«... یکی از این عقاید افراطی وحدت وجود است که با عقیدهٔ فلوطین شباهت تام داشت و به قولی مقتبس از آن بود.»(ص۵۸)
-مؤلف از سرگذشت نجم رازی، صاحب مرصادالعباد و مرموزات اسدی، به‌شتاب می‌گذرد(ص۱۵۷) و به فرار بزدلانهٔ او از مقابل مغولان هیچ اشاره‌ای نمی‌کند.
- آیا سعدی و حافظ را باید صوفی به شمار آورد؟ گرایش‌های عارفانهٔ این‌دو را انکار نمی‌کنم، اما به‌نظرم این ادعا وصلهٔ ناجوری‌ست. حافظ که به وضوح منتقد تصوف است. اما مرحوم سجادی تلاش می‌کند برای پیر مغان او مصداق تاریخی پیدا کند و در نهایت حضرت علی (ع) را مستعارٌله پیر مغان معرفی می‌کند!
- استاد سجادی عرفان و تصوف را از هم جدا می‌کند(ص ۱ و ۸)، حال آنکه استاد شفیعی می‌گوید:«برای من عرفان و تصوف دو چیز نیست.»(زبان شعر در نثر صوفیه، ص۱۸) البته شاید بتوان نظر دو استاد را با هم جمع کرد.

بعضی نکات و دیگرگفتنی‌ها: 
- تقسیم‌بندی‌ها و تعاریف کتب صوفیه دقیق به نظر نمی‌رسد. برای نمونه، زهد و ورع از جملهٔ مقامات هستند اما تمایز مشخصی ندارند.
- تصوف یک نوع روحیهٔ تسلیم و سرسپردگی دارد که من نمی‌پسندم. حکایت احمد مِه و احمد کِه(ص۷۷) مثال خوبی‌ست برای این مسئله.
- متحول شدن از عالم مدرسه‌ای به عارف ذوقی و از فاسق اهل فجور به صوفی اهل کرامت یک الگوی رایج در ذکر حال عرفاست.
- اوحدالدین کرمانی شیخی رباطش را با انتصاب خلیفه داشت.(ص ۱۳۲) شیخ و مرشد مگر منصوب‌کردنی‌ست؟ 
- ابونصر سراج همان پیرپالان‌دوز است که مقبره‌اش در اطراف حرم رضوی‌ست.(ص۸۷)
- نجم کبری در نبرد با مهاجمان مغول کشته شد.(ص ۱۲۴) حمیت او را قیاس کنید با انفعال امامین بلخ یا بزدلی نجم رازی.

جمله این گفتیم، لیکن به‌نظرم این کتاب به‌طور کلی برای آشنایی اجمالی با تصوف کتاب سودمندی‌ست. برای درک بهتر متونی که بهره‌ای از عرفان دارند، داشتن این قدر دانش ضروری می‌نماید. 

در پایان نوشتار روایتی نقل می‌کنم از ابوعلی دقاق(ص۸۱):
در آخر چندان درد در او پدید آمده بود که هر شبگاهی بر بام خانه شدی و روی به آفتاب کردی و گفتی: ای سرگردان مملکت! امروز چون بودی و چون گذشتی؟ هیچ‌جا از این اندوهگینی، از این حدیث و هیچ‌جا از زیر و زبرشدگان این واقعه خبر یافتی؟
        
                سمفونی مردگان صناعتمند بود. مدرنیسم ملایمی داشت. سَیَلان ذهن، تغییر راوی، روایت از منظر دیوانه، تکرارها، زمان غیرخطی و این‌ها باعث نمی‌شد خواننده از داستان عقب بیفتد. موومان یکم* دوپاره شده، پارهٔ اول ابتدای کتاب آمده و پارهٔ دوم پایان کتاب. وقتی به سر بخش دوم موومان یکم می‌رسی، باید برگردی بخش اولش را بخوانی تا چیزهایی که گفته بود برایت معنا بگیرد. البته شاید من که داستان را مقطع و با فواصل زمانی خواندم به این نیاز داشتم.
محتوای داستان برایم تازگی نداشت؛ تقابل سنت و تجدد. اگرچه این مسئله‌ای‌ست که هنوز حل نشده و حالا حالا هم نمی‌شود. 
آقای محمدرضا روزبه جلسهٔ نقدی بر این رمان داشت، صوت آن نشست هم برای فهم بیشتر داستان راهگشاست. هرچند کمی به نمادبارگی متمایل شده بود. 
در کل، سمفونی مردگان از بهترین رمان‌هایی بود که خواندم.(که البته رمان‌هایی که خواندم به تعداد انگشتان دو دست نمی‌رسد.) 

*واژهٔ موومان برای سمفونی به کار می‌رود. مشابه این کار (یعنی عنوان‌گذاری برای فصل‌ها به تناسب نام کتاب) را آذر بیگدلی در آتشکده‌اش انجام داده. 

خطر لو رفتن داستان: 
واقعاً وقتی به خبر خودسوزی آیدا رسیدم، یکه خوردم. همچنین وقتی در موومان سوم فهمیدم سورمه مرده. روایت این موومان جالب بود. _اگر در کاربرد اصطلاح اشتباه نکنم_ شخصیتی مرده «کانونی‌ساز» بود و از چشم او روایت را می‌خواندیم.
        
                آقای پورنامدریان را با «خانه‌ام ابریست» شناختم. کتاب فوق‌العاده‌ای بود؛ مفید و منسجم. هر کس بپرسد چه کتابی برای شناخت نیما می‌شناسی، بی‌بروبرگرد همین اثر را پیشنهاد می‌کنم. 
بعد مدتی خبردار شدم که آقای پورنامدریان کتابی دارد دربارهٔ شاملو. مشتاق شدم بخوانمش. به هوای قلم پورنامدریان از این کتابفروشی به آن یکی و بعد آن یکی دیگر رفتم. امّا یافت نشد. تا اینکه در کتابخانهٔ دانشگاه چشمم به کتاب افتاد و امروز که این سطور را می‌نویسم خواندن کتاب را به انجام رسانده‌ام. البته مطالعهٔ کتاب مستمر و منسجم نبود. امتحانات ترم وقفه انداخت در خواندنم. به ترتیب فصل‌ها هم پیش نرفتم. درهرحال با هر چند و چونی که بود، کتاب خوانده شد.

همیشه نگاهم به شاملو با بی‌میلی همراه بوده. برعکس اخوان که به شخصیتش علاقه دارم، شخصیت شاملو جذبم نمی‌کرد. همین باعث شد کمتر از او بخوانم. برای من که با وزن عروضی انس گرفته بودم، منثور بودن بعضی اشعار شاملو هم دافعهٔ دیگری بود. 
امّا سفر در مه دیدگاهم را تعدیل کرد. باعث شد از دریچهٔ دیگری به شاملو نگاه کنم و با شعرش ارتباط بگیرم. توجهم به کلیدهای تأویل و شگردهای بلاغی و موسیقایی شعرش جلب شد. از همه مهم‌تر از شعرش لذت بردم. البته هنوز از شخصیت شاملو خوشم نمی‌آید. :) 

پیشگفتار کتاب دربارهٔ نقد ادبی و زبان‌شناسی و تعریف شعر در ادبیات فارسی بحث می‌کند تا می‌رسد به تحول نیما و سپس شعر شاملو. فصل بعد به تجربه‌های پیش از هوای تازه می‌پردازد. تجربه‌هایی که چیزی به ارزش هنری شاملو نمی‌افزاید. پس از این، کتاب به شعر شاملو از هوای تازه تا دشنه در دیس اختصاص دارد. نخست از عاطفه و اندیشهٔ شعر وی می‌گوید و در ضمن آن چندشعر را تحلیل می‌کند. سپس تخیل، زبان، بلاغت و موسیقی شعر شاملو را بازمی‌نمایاند. در پایان کتاب نیز تأویل و تحلیل چند شعر دیگر شاملو جای گرفته است. 

قبل از این کتاب، مقدمه و موخرهٔ محمد حقوقی در برگزیدهٔ اشعار شاملو(مجموعهٔ شعر زمان ما از انتشارات نگاه) را خوانده بودم. سفر در مه در مجموع از نوشتهٔ حقوقی بهتر است. اما به نظرم یک ویژگی کتاب گاهی باعث ملال‌ می‌شود؛ اینکه پورنامداریان چندین صفحه را اختصاص می‌دهد به شاهدآوردن غیرمفید. مثلا تمام کلمات امروزی‌ای که شاملو به کاربرده را ردیف می‌کند. با وجود این، کتاب هنوز ارزش خواندن را دارد. 

در پایان این نوشتار، دو موضع از کتاب را نقل می‌کنم(از چاپ چهارم، سال۱۳۹٠)؛ 

برخورد عنادآمیز با فرهنگ گذشته یکی از اسباب جلب‌نظر بسیاری از مخاطبان شعر شاملو و نیز یکی دیگر از جنبه‌های خلاف عادت اوست. ص ۷۷

در شعر نو فارسی به طور اعم و شعر شاملو به طور اخص محور عمودی خیال بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. در شعر شاملو، عاطفه در یک یا چند بیت تمام نمی‌شود و هر جزء شعر برای خود مستقل از سایر قسمت‌ها نیست؛ کل شعر است که احساس و عاطفهٔ شاعر را بیان و منتقل می‌کند. شاملو حتی وزن شعر را که برجسته‌ترین عنصر در شعر قدیم است از آن سبب کنار می‌گذارد که عقیده دارد جریان خود به خودی شعر و زایش طبیعی آن را به هم می‌زند. ص ۳٠۵
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

            داستان یک استاد منزوی و الکلی ادبیات(فرانک)و زنی سرزنده و عامی(ریتا) که مشتاقانه به دنبال اینه که "همه‌چیز "رو یاد بگیره.
نمایشنامهٔ ۷۲ صفحه‌ای که بعد از مدت‌ها باعث شد موقع خوندنش اصلا حواسم پرت نشه و خودم رو تو اتاق کار فرانک حس کنم و در کنارش با کلی کتاب و نمایشنامه دیگه آشنا بشم.

سبک و روشی که داستان پیش می‌ره کاملا مکالمه‌محوره و اگه «سه‌شنبه‌ها با موری» رو خونده باشید دقیقا مثل اون، در ملاقات‌های متعدد روایت می‌شه.
بحثای ادبی و دو شخصیت داستان، هر دو به گونه‌ٔ خودشون جالب بودن. نقطه نظرات یک استاد نقد ادبی در تقابل با نگاه شخصی و احساساتی دختر و به تعادل رسیدن این دو دیدگاه...
و چیزی که خیلی دوسش داشتم اون چند صفحه‌ای بود که به جوگیری کسایی که یه‌کم از ادبیات و هنر سر درمیارن اشاره کرده بود :) 
"فرانک" نگاه کشاورز به یک گیاه رو به شاگردش داشت و نه یک صنعتگر. استادی بود که قدم‌به‌قدم تا قله کوه همراهی‌ت می‌کرد تا اینکه‌ از بالای قله روش رسیدنو برات دیکته کنه.چیزی که همیشه ازش بیم داشت این بود که در فرایند حرفه‌ای شدنِ "ریتا"، روحیه خاص اون دختر رو تغییر بده و شکل *همه* بشه. 
          
            دکتر شفیعی را دوست دارم چون صرفاً مصحح و شارح نیست. اگر برای اساتید ادبیات به دوگانهٔ محقق ادبی و متفکر ادبی قائل باشیم، نمی‌توان او را به یکی از این دو محدود کرد. آشنایی او با فرمالیسم از دیگر اساتید متمایزش می‌کند. جدای از این کتاب، در «زبان شعر در نثر صوفیه» و دیگر آثارش رد پای فرمالیسم را می‌توان دید. رستاخیز کلمات مدخل خوبی است برای آشنایی با فرمالیسم. شفیعی تلاش کرده این نظریه را با ادبیات فارسی تطبیق دهد و امتیاز برجستهٔ کتاب همین است. 
ترجمه‌های او برای اصطلاحات فرمالیسم در بین پژوهشگران جا افتاده، اصطلاحات دیگری مثل حس‌آمیزی را همو وضع کرده و در این نشانه‌‌ای است. او نوعی هژمونی در آکادمی ادبیات دارد.
بگذریم. صادقانه بگویم؛ بعضی فصول کتاب را نفهمیدم، مثلاً «تحلیل ساختار ادبی» که ترجمهٔ مقاله‌ای بود از امبرتو اکو. شاید چون نیاز به پیش‌زمینه داشت، یا چون خیلی نظری و کلی بود، یا حتی شاید مشکل ترجمه‌ای بودن مفهوم دخیل بود. با وجود این، همچنان رستاخیز کلمات ارزش خواندن دارد و فراتر از این، خواندنش برای دانشجوی ادبیات فارسی واجب است، مخصوصاً مقالهٔ «مقدمه‌ای کوتاه بر مباحث طویل بلاغت» که نگاهی است انتقادی به صنایع ادبی فارسی.
بعضی مقالات و مواضع کتاب فرهنگ و اجتماع را تحلیل و نقد می‌کند، مثل «ساختار ساختارها» و «جادوی مجاورت».
مؤلف شباهت‌هایی بین فرمالیسم با نظریات جرجانی و عرفا به دست می‌دهد اما تأکید می‌کند که قصد ندارد نسب فرمالیسم روسی را به ایران برساند. 
شفیعی با سبک هندی میانه‌ای ندارد. در این کتاب هر وقت فرصتی پیش آمده، انتقاداتش را نثار استعاره‌بازان هندی می‌کند. او اما به عصر طلایی یعنی قرن چهار و پنج خیلی علاقه دارد و همواره آن را می‌ستاید.
تمثیلی که او برای بیان کار نیما داشت، جالب بود برایم. در صفحهٔ ۱۵۱ بخوانیدش.
شیوهٔ معلمی شفیعی هم خاص است؛ بدون طرح درس و فقط از حافظه. بعضی آثارش من جمله همین کتاب در واقع تحریر و ویرایش درسگفتارهای اوست که احیاناً چند مقاله هم ضمیمه‌اش شده.
          
            خب. الان دیگه تقریباً دو هفته از تموم کردن کتاب می‌گذره و حالا می‌تونم بگم «کوچهٔ ابرهای گمشده» از شاهکارهای تکرارنشدنی ادبیات فارسیه و «کورش اسدی» از نابغه‌ترین نویسنده‌های فارسی.

سراسر کتاب فضای وهمی فوق‌العاده عجیبی داره. اما عجیب‌تر از همهٔ این‌ها مجوز گرفتنشه و من هنوز هم باورم نمی‌شه که کتابی با چنین محتوایی و چنین صحنه‌سازی‌هایی و چنین انتقادهای صریح و سختی تو ایران چاپ شده. درسته که ده سال چاپ نشد و موفق به گرفتن مجوز نشد. اما همین‌که بعد ده سال بالاخره چاپ شده و الان هم سانسور نمی‌شه واقعاً عجیبه. :))))

اما از اون که بگذریم، قطعاً از لحاظ تکنیکال این اثر از بهترین رمان‌های فارسیه. شاید این رو حتی وقتی کتاب رو تموم می‌کنید هم متوجهش نشید. اما نکته اینجاست که بعد از تموم شدن کتاب، اکثر مسائل براتون حل‌نشده باقی می‌مونن و همینه که باعث می‌شه بعد از کنار گذاشتنش دائماً بهش فکر کنید. با یک بار خوندن کتاب و کنار گذاشتنش، احتمالاً نیمی از نکات رو متوجه نخواهید شد و لازمه که کتاب رو دوباره و حتی سه‌باره بخونید. درباره‌ش هم بخونید، بلکه بعضی مسائل روشن بشن. هرچند به‌نظرم منتقدها و تحلیل‌گر‌های کتاب هم خییییییلی از چیزها رو نگفتن. اصلاً همینه که باعث قشنگی کتاب می‌شه. خودت باید کشفش کنی.

تا اواسط کتاب همه‌چی گنگ و بی‌ربط به‌نظر می‌رسه اما چندباره خوندنش و هرلحظه فکر کردن بهش، بهتون نشون می‌ده که هیچ‌چیز بی‌دلیل بیان نشده و درهای جدیدی رو به روتون باز می‌کنه. ممکنه چیزهایی رو بفهمید که تا حالا هیچ منتقد و خواننده‌ای نفهمیده.

یه نکتهٔ خفن دیگه اینه که کورش اسدی مانیفست ادبی خودش هم لابه‌لای داستان می‌گه. از «استعاره» و «وهم» و «تاریخ» می‌گه بدون اینکه از جذابیت جریان داستان کم بشه یا توقفی ایجاد بشه.

این هم نظر یکی از کاربرای گودریدزه که کاملاً باهاش موافقم و با یکم تغییر کوچولو اینجا بیانش می‌کنم:
«شروع کتاب خیلی خوبه. نویسنده تمهیدی در نظر گرفته که شخصیت اصلی نامطمئن باشه و راوی هم دیدش محدود به شخصیت اصلیه پس با حجمی از پرت‌گویی روبه‌رو می‌شیم که به شدت جذابه. یکی دیگه از جذابیت‌های کتاب روند تاریخی هست که در دل روایت مطرح می‌شه ولی تمام این جذابیت‌ها تا قبل از ورود شخصیتی به اسم شیده‌ست. از اونجا به بعد نویسنده از مونولوگ ۶۰ صفحه‌ای این شخصیت کمک می‌گیره که داستان رمزگشایی بشه که اصلاً به بقیهٔ داستان نمی‌خوره و البته تا یه جایی انگار شخصیت اصلی و خواننده دارن پابه‌پای هم جلو می‌رن ولی در صد صفحهٔ آخر، خواننده از شخصیت جلو می‌زنه و رمزگشایی‌های صفحات پایانی کتاب بی‌معنی می‌شه و اون شروع خوب به پایان ضعیف ختم می‌شه.»

و در آخر، کاش گلشیری بود و این رمان رو می‌خوند. :)