بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

Mohammad Sadeq Alizadeh

@mhsadeq1414

56 دنبال شده

143 دنبال کننده

                      روزنامه‌نگار فرهنگ، علاقه‌مند به مسائل نظامی و هوانوردی
                    
mhsadeq1414.new

یادداشت‌ها

نمایش همه
                یک گزاره چهار کلمه‌ای مهیج! تمام حرف حساب کتاب یک گزاره چهار کلمه‌ای‌ست: «بهاییت یک سازمان است!» همین گزاره چهار کلمه‌ای که البته از یک سیر تاریخی مفصل روغن‌کشی شده این واقعیت را روشن می‌کند که این فرقه پیش و بیش از آنکه یک عقیده باشد یک فرقه یا سازمان سیاسی است همان‌گونه که سازمان مجاهدین خلق پیش و پس از انقلاب یک «سازمان سیاسی» بود یا آژانس یهود پیش و پس از تشکیل اسرائیل یا حتی حزبِ تودۀ پیش و پس از انقلاب! از این جهت بهاییت هم یک سازمان است و قائم به روابط سازمانی. این روابط اگر باشند کانسپت و مفهوم «بهاییت» هم هست و اگر نباشند این کانسپت هم نیست. 

تحلیل و نگاه کردن به بهاییت از این منظر باب دیگری در تحلیل این فرقه یا سازمان باز می‌کند. بابی که حالا خیلی از کنش‌های این فرقه نه فقط قبل از انقلاب با دستگاه پهلوی بلکه با آژانس یهود و دستگاه سیاسیِ قیمومیت بریتانیای کبیر در فلسطینِ پیش از تشکیل رژیم صهیونیستی هم قابل فهم و توجیه است. از همین منظر هم نفوذ این سازمان در دستگاه سیاسیِ و امنیتیِ پهلوی دوم به‌خصوص در دو دهۀ آخر عمر دستگاه پهلوی معنادارتر می‌شود به‌ویژه که یک چهرۀ بهایی(امیرعباس هویدا) از سال چهل‌وسه تا پنجاه‌وشش نخست‌وزیر ایران بوده. 

فارغ از بُعد فقهی و  اینکه فقه شیعه چه موضعی در برابر بابیت و بهاییت دارد اما فقط با نگاه سازمانی است که نفوذ دستگاه بهاییت در رأس دستگاه پهلوی قابل تحلیل و توجیه است. این دقیقا همان رفتاری‌ست که سازمان مجاهدین خلق و حزب توده هم در دستگاه پهلوی آن را انجام می‌دادند و هم بعد از پیروزی انقلاب با جمهوری اسلامی آن در پیش گرفتند. سازمان دانستن و سازمان تحلیل کردن بهاییت چشم‌اندازی واقعی به این جریان است که می‌خواهد خود و کنش‌هایش را پشت یک نقاب عقیدتی پنهان کند؛ درست نقطۀ مقابل سایر اقلیت‌های دینی و مذهبیِ موجود در ایران.

سازمان سیاسی بهاییت در جایزه جلال سال گذشته برگزیدهٔ بخش مستندنگاری شده. نقطهٔ شروع بهاییت هم جالب است بدانید که با تروریسم و ترور ناصرالدین شاه بوده و اصولا یک علت مهم سخت‌گیری دستگاه قاجار به بابیت و تداومش‌ بهاییت هم همین رفتار تروریستی بوده.
        
                بزنگاه‌های تاریخ دو وجه دارند؛ وجهی تراژیک و وجهی حماسی! زمین سوخته احمد محمود را اگر قائم بر وجه اول بدانیم، ایران‌شهر شهسواری روی شقۀ دوم است. حماسی هم نه آن تصور موهومی که توی ذهن داریم و تنه به تنۀ اسطوره می‌زند و تایش را شاهنامه می‌داند؛ نه! بل بدان معنا که نباء عظیمی که خودش را بر جمع انسانی تحمیل کرده، انسان‌ها را از تک و تای زندگی نینداخته! مرگ، فقدان و حتی جنگ در متن زندگی مردمان معمولی نه آنگونه‌ست که ذهن و زندگی را به هپروت بن‌بستِ انتلکتوئل‌مآبانه بکشاند و نه آنقدر عادی که انگار نه خانی آمده نه خانی رفته. 

مرد عادی کوچه - به تعبیر جلال - این وضعیت را خوب فهم می‌کند. زندگی و حیات انسانی حتی با مرگ و فقدان و جنگ جاری‌ست که اصلا انسان حیء است و زنده و این خصلت را حضرت حق در او به ودیعه گذشته و اینجاست که زندگی فردی و جمعی بشر با همۀ فقدان‌ها جاری است و اینجا دقیقا همان‌ جایی‌ست که ایرانشهر ایستاده. از کار خوشمان بیاید یا نیاید اما به جایی که ایرانشهر ایستاده نمی‌توان ایراد گرفت. رئالیسم شهسواری در ایرانشهر توی ذوق نمی‌زند، مخاطب را در هپروت بی‌عملی رها نمی‌کند.

حماسۀ شهسواری حماسۀ مردمی معمولی‌ست که بعضا از فرط معمولی بودن ممکن است حتی به چشم هم نیایند.  هرچند نویسنده در مسیرِ معمولی‌نمایی مردم گاه به افراط هم افتاده و در پاره‌ای سطور به چاه عوام‌گرایی سقوط می‌‍کند اما کلیت روایتش از مردم جنگ‌زدۀ روزهای نخست قابل دفاع است. جهان‌بینی کاراکترهایش هم نه از لفاظی و شعار که از میان عمل‌شان بر می‌خیزد. هرچند عجله‌ نویسنده برای کشاندن ذهن مخاطب به معرکۀ پرریتم و تند جنگ مانع از آن شده که مخاطب را راهی باشد به جهان کاراکترها. 

اینجا همان جایی‌ست که عرفان علی بدخشان فهم نمی‌شود و دستگاه فکری پروفسور حسیب علیسان از سطرهای روی کاغذ بالاتر نمی‌آید و کاراکترها را – چه انقلابی چه چپ چه ملی‌گرا - از شخصیت به تیپ تنزل می‌دهد و از فهم پیچیدگی‌هایشان باز می‌دارد؛ حالا می‌خواهد کنتراست حسین و جمشید باشد در جنگ ظفار یا کاوۀ چپ‌گرا که مادر و خواهرش او را نجس می‌دانند یا علی و زهرایِ حزب‌اللهی. زمین سفت رمان هم لرزان است حداقل تا پایان جلد پنجم! خرمشهر اگر استعاره‌ از ایران باشد که قرار است تیپ‌های مختلف را گرد خود جمع کند پس باید خود کاراکتری باشد سنگین و ثقیل و لنگرگاه کار که حداقل تا پایان جلد پنجم چیزی جس نمی‌کنیم جز قربان صدقه‌ رفتن‌های نویسنده برای دست و پای بلوری و سابقِ شرکت نفتی #خرمشهر و #آبادان.

پ.ن: تصویر را از مجله الکترونیک واو برداشتم.
        
                حالا را نگاه نکنید که کرک و پر بریتانیای کبیر ریخته. تا حدود هفتاد سال قبل انگلیس ابرقدرت و امپراطور بلامنازع دنیا بود و حداقل یک‌چهارم کرۀ زمین را زیر ناخن داشته. از جنگ جهانی دوم هر قدر در تاریخ عقب‌ و عقب‌تر بروید، زور انگلیسی‌ها بیشتر و بیشتر بوده. لاجرم رد پا و حضورشان در بلاد جنوبی ایران و درگیری با امثال رئیس‌علی هم محدود به سال‌های 1295شمسی نیست که به حوالی 1236 شمسی بر می‌گردد. ایران برای شکستن گردن حاکم هرات که افسار پاره کرده و به تحریک انگلیسی‌ها عَلَم تجزیه‌طلبی برداشته بود به هرات در نیمۀ شمالی افغانستان لشکر کشیده بود. 

انگلیسی‌ها که همه‌کارۀ هندوستان بودند برای فشار به ایران ریختند توی جنوب و بوشهر را اشغال کردند. ناصرالدین‌شاه را تهدید کردند که اگر بی‌خیال هرات نشوی لاجرم باید بی‌خیال بوشهر شوی. ایرانی‌ها هم که زورشان نمی‌رسید بی‌خیال هرات شدند. این قضایا تقریبا سی سال قبل از به‌دنیا آمدن رئیس‌علی است. این شکلی بود پای انگلیس به بوشهر باز شد و هر وقت می‌خواست فشاری به ایران بیاورد یا امتیازی بگیرد در بوشهر نیرو پیاده می‌کرد. گذشت تا زمان جنگ جهانی اول(1294ش) و اوضاع شترگاوپلنگ کل ایران به‌طور عام و جنوب به‌‌طور خاص. 

براثر بی‌عرضگی حکومت مرکزی در صفحات و بلاد جنوبی ایران سگ سیلی می‌زد و گربه تپانچه. از زد و خورد خوانین محلی با یکدیگر گرفته تا همپیمان شدن با هم علیه دیگران و عوض شدن جبهه‌ها با تغییر منافع. این وسط بعضی هم به‌خاطر حضور انگلیسی‌ها با آنها وارد معاملات پشت پردۀ سیاسی شده بودند. کنسول و نیروهای نظامی انگلیس در بوشهر هم هر غلطی می‌خواستند می‎کردند از بازداشت افراد تا تبعیدشان به هندوستان و مصادره کردن اموال گمرک و الخ! این وسط یکی مثل رئیس‌علی، بزرگ ناحیۀ دلوار هر ازچندی پَرَش به پر انگلیسی‌ها می‌گرفت و زهر خودش را بهشان می‌ریخت. 

با تق و توق جنگ جهانی اول، انگلیسی‌ها در بوشهر نیرو پیاده کردند. اینجا بود که خون یکی مثل رئیس‌علی به جوش آمد و ادامۀ ماجرا. کتاب شرح خوبی از درگیری‌های خوانین محلی با هم و سابقه حضور انگلیسی‌ها و انتفاع آنها از این اختلافات دارد. خواندنش خون یکی مثل ما را هم جوش می‌آورد که صدوهشت سال بعد از آن وقایع داریم تاریخ می‌خوانیم. در نهایت بدانید خون رئیس‌علی به‌دست یک ایرانی روی زمین ریخت! یک ایرانی احمق که وسط درگیری رئیس‌علی با بیگانگان به احتمال زیاد به محبوبیت او رشک برد و خونش را بر زمین ریخت تا اسمش او را لای دالان تاریک تاریخ گم کند ولی خب در عمل اتفاق دیگری افتاد.
        
                راوی دارد روایت خودش را روی زمین جلو می‌برد. یک رئالیسم جذاب! پس عجیب نیست که اختلافات ریشه‌ای سپاه و ارتش در بطن جنگ در سرتاسر کتاب جاری است. برایند روایت «پسر آشیخ محمود» نشان می‌دهد فرماندهی سپاه از فرهنگ سازمانی و جنگیدن ارتش شاکی‌ست؛ حتی آن را مانعی برای اداره جنگ و پیشبرد اهداف جمهوری اسلامی می‌بیند. راوی تلاش کرده تا مصادیق متعدد این تفاوت فرهنگی و سازمانی را از ابتدای پیروزی انقلاب تا قطعنامه و پایان جنگ ذکر کند. انگاری که قرار نیست سایۀ این موضوع از جنگ کم شود. 

او در مقام نمایندۀ بخشی از فرماندهی سپاه معتقد است به‌دلیل ضعف ارتش در تامین و نگاهداری خطوط پدافندی، سپاه مجبور می‌شود بخشی از توان هجومی و آفندی خود را راکد نگاه داشته و پای خطوط پدافندی بکارد و همین هم باعث راکد ماندن جنگ در یک سال آخر شده و از آن طرف هم دشمن را جری کرد تا جایی هجوم‌های متعدد صدام در ماه‌های پایانی جنگ، سلسله شکست‌‎های ایران آغاز شد و مناطق متصرف شده یکی پس از دیگری از دست رفتند. این نگاه رئالیستی تلخ در مورد پایان جنگ هم به همین شکل تکرار می‌شود. از این جهت می‌توان روایت کتاب را تحلیل بخشی از نیروهای مسلح جمهوری اسلامی از جنگ دانست. 

راوی در صورت‌بندی نهایی خود از مدیریت جنگ در با عباراتی که البته خیلی صریح نیست و از لابلای وقایع و مصادیق ذکر شده می‌توان آن را حس کرد معتقد است مجموعه سپاه با همۀ محدودیت‌ها به‌دنبال ادامه جنگ و تامین رضایت و پیش‌برد پروژۀ امام خمینی(ره) بود؛ حتی نامه مشهور محسن رضایی به امام(ره) برای تامین احتیاجات برای انجام یک اقدام موثر در جنگ هم از همین خاستگاه نوشته شد هرچند در نهایت این نامه در خدمت پروژه سیاسی مرحوم هاشمی رفسنجانی در آمد. 

البته راوی با تشریح وجوه مختلف مجموعۀ کشور از مردم و دولت تا وضعیت اقتصاد و نیروهای مسلح به این نتیجه می‌‎رسد که کشور کشش ادامۀ جنگ را نداشت. او برای اثبات این ادعای خود به مقایسۀ توان نظامی، اقتصادی و لجستیکی ایران و عراق در دو مقطع قبل از جنگ و سال‌های پایان جنگ می‌پردازد. تقریبا در همۀ موارد، توان ایران نه تنها در برابر دشمن خارجی بلکه حتی نسبت به سال‌های 58 و 59 و تلاطم‌های سال‌‎های اول انقلاب هم به‌شدت کاهش یافته بود.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

خب بحث توی این فضا نیست اصلا. این عبارت هم ناظر به یک مشکل بیرونی و روانی انسان خلق شده. مشکلی که کار رو از احتیاط گذرونده و به وسواس و نشخوار فکری و روانی تبدیل میکنه جوری که حتی زندگی فردی و شخصی انسان رو هم مختل میکنه. به همون دلیل که وسواس مذموم هست و حتی توی متون دینی هم مورد مذمت قرار گرفته این هم مذمومه. حالا من روی اسمش بحثی ندارم که کمالگراییه یا هر چیز دیگه. بحث روی ذات و اصل اون واقعیتِ بیرونیه و اینکه چطور درمان میشه. این حالت چون همه چیز رو کامل و نامبر وان میخواد اسمشو گذاشتم کمالگرایی. توی کانتکست خودش باید دید و تحلیلش کرد. @A.t
کامل گرایی؟! منظورتون رو متوجه نمیشم. کمالگرایی توی این کتابها یه مفهومی هست که از شدت احتیاط و وسواس برای صد بودن ، فرد رو دچار وسواس روانی میکنه جوری که در عمل هیچ کاری انجام نمیده و هیچ خروجی نداره و در مقام صفر باقی می مونه. این کتابها برای درمان این عارضه حرف دارن که یک عارضه روانیِ اذیت کننده است و باعث قفل شدن کارها میشه. حالا اینکه منظور شما از کامل گرایی چیه رو نمیدونم.
چگونه کمال‌گرا نباشیم از انتشارات شمساد. در مورد راهکارها و اینا خب شبیه این کتابهای روانشناسی نیست که بخوای سه سوته مشکل رو حل کنی. مساله رو برات تشریح میکنه و اون عارضه روانی و روحی که باعث کمالگرایی میشه رو توضیح میده. اشاراتی هم به راهکارهای درمانی ش داره که خب معمولا زمان‌بر هستن و به تلاش و تمرین نیاز دارن.
            به نام او

ما کتابهای زیادی در کتابخانه داریم که هنوز نخوانده‌ایم، یکی از آن‌هایی که من نخوانده‌ام و هروقت می‌بینمش حسرت زیادی بر دلم می‌ماند مجموعه آثار آنتون چخوف با ترجمه زبردستانه و استادانه مرحوم سروژ استپانیان است، هرچند تعدادی از نمایشنامه‌ها و تقریبا یک چهارم از داستان‌ها را خوانده‌ام ولی هنوز نتوانسته‌‌ام این ده جلد کتاب را از نویسنده محبوبم بخوانم. 

از آنجایی که سنگ بزرگ نشانه نزدن است؛ اگر منتظر می‌ماندم که زمانی مهیا شود که کل آثار را بخوانم هیچ‌وقت نمی‌توانستم از این دریای ناپیداکران لذت ببرم، ضمن اینکه چخوف جزو اولین نویسندگانی بود که من را با ادبیات داستانی آشنا کرد، به‌همین‌خاطر هرمجموعه خوبی از او را که ترجمه دلنشینی داشته باشد، می‌خرم و می‌خوانم. یکی‌اش همین کتابِ "درباره عشق" که تمام داستان‌هایش خوب بود و بعضی از آنها شاهکار بود مثلا داستانِ "بانو و سگ کوچکش" که برای دومین بار می‌خواندمش. داستان‌ها مضمونی یکسان داشتند همگی آنها درباره عشق بودند. ترجمه کتاب هم واقعا خوب بود.

بعد از خواندن بعضی داستان‌ها مثلا همین "بانو و سگ کوچکش" با خودم می‌گفتم چرا چخوف چنین مضمونی را در قالب رمان پیاده نکرده؟ بعد با خودم گفتم رمان ننوشتن چخوف از سر ناتوانی نبوده بلکه او آنقدر توانا بوده که شاهکارهایش را در دل داستان‌ها و داستان‌های کوتاه می‌گنجانده است. و از این حیث تعداد شاهکارهایی که آفریده از دیگر بزرگان ادبیات داستاتی بیشتر است. 

امیدوارم امسال بتوانم لااقل تمام داستان‌های چخوف را با ترجمه استپانیان بخوانم.