یادداشت س‌یّد م‌حمّدحسین م‌وسوی

مفلس کیمیافروش: نقد و تحلیل شعر انوری
هنوز مقدمه
        هنوز مقدمه‌ها را بیشتر از متن می‌پسندم. شاید چون دیگر کمتر از شعر به شگفت می‌آیم، یا چون خواندن متون کهن زمان‌بر است و به دقت و جزئی‌نگری نیاز دارد. از این گذشته، ما در دنیای متون کهن غریبه‌ایم. آن‌ها را برای ما نگفته‌اند. نمی‌توانیم دنیا را آن‌گونه ببینیم که آن‌ها می‌بینند، هرچقدر هم که تلاش بکنیم. تصویرسازی از بنفشه و لاله و نرگس چگونه باید برای من معنا بدهد؟ منی که در شهر قرن چهاردم زندگی می‌کنم و طبیعت حضور پررنگی در زندگی من ندارد. در حدی که اسم خیلی از این گل و گیاه‌ها را نمی‌دانم. (البته این به قصور خودم هم برمی‌گردد.) قدما چندین نوع باد را از هم بازمی‌شناختند -چون در زندگیشان مؤثر بود-، اما امروز چطور؟ 
خب با این اوصاف من چگونه باید «صبا تعرض زلف بنفشه کرد شبی» را بفهمم و لمس کنم؟ این مقایسه تنها از یک بُعد بود، بقیهٔ ابعاد را قس علی هذا. 
بخت بد اینجاست که رشتهٔ ادبیات فقط همین متون را داخل خودش حساب می‌کند. (بعد اگر بگوییم دانشکدهٔ ادبیات عقب‌مانده است، به‌شان بر می‌خورد!) دانشجوی بیچاره هم مجبور است برای آزمون ارشد این متون را بخواند. 
البته بدیهی است که نمی‌خواهم فواید متون کهن را انکار کنم. این‌ها دردِدل بود فقط. در بیانش اغراق هم کردم.
بگذریم.
شفیعی در فصل اول مقدمه که مربوط به زندگی انوری است، روایت‌هایی از تذکره‌ها نقل کرده. البته مثل همیشه اعتباری به قول تذکره‌نویسان نیست. در حقیقت تذکره‌ها تصور مردم زمانه از شاعر را بیان می‌کنند، نه لزوماً حقیقت تاریخی احوالش را. تصور می‌کنم اشاراتی که انوری در اشعارش کرده، باعث برساختن این روایت‌ها شده. مثلاً روایت ۲ (ص ۳۵)، از قصیدهٔ مذمت شاعری نشأت گرفته. روایت ۳ (همان) حول بیت «کس دانم از اکابر گردن‌کشان نظم...» شکل یافته. گاهی چنین می‌اندیشم که این قصه‌سازی‌ها برای مشاهیر همیشه هستند، اما به‌تناسب زمانه شکل عوض می‌کنند. در قرون پیش این پدیده در تذکره‌ها بود، در دهه‌های پیش در مجله‌های عامه‌پسند اخبار هنرمندان. امروز هم در پیج‌های اینستاگرام به حیات خود ادامه می‌دهد!
در فصل دوم مقدمه، بحث «قبول عامه» به‌میان می‌آید. این مسئله هنوز برای خودم حل‌نشده است، چه در شعر و چه در غیر آن.
استاد در فصل سوم نظریه‌ای درخشان را مطرح می‌کند؛ ارتباط رشد خودکامگی با شناور شدن زبان. ایدهٔ او هوشمندانه، اما کمی شتابزده است. به‌نظرم بدون استقرای تام و بدون محاسبه کردن عوامل دیگر به نتیجه رسیده است. هنوز جای کار دارد این نظریه. در این فصل او از دید جامعه‌شناختی به ادبیات نگاه می‌کند که رویکردی است بسیار ارزشمند. (گفته بودم بررسی‌های بینارشته‌ای را دوست دارم؟)
یکجا(ص ۱٠۷) می‌گوید:«توجه بیش از حد به مخاطبان هنری، می‌تواند باعث مسخ معیارهای ذوقی و جهان‌شمول و ازلی و ابدی هنر شود.» سؤالی که پیش می‌آید این است که آیا اساساً هنر همه‌زمانی و همه‌مکانی است؟ آیا باید باشد؟ 
در فصل بعد از دیدگاه روان‌شناختی به انوری نگاه می‌کند. (و همچنان زنده‌باد رویکرد بینارشته‌ای!) در اینجا پرده از تناقضی برمی‌دارد که نه‌تنها انوری، بلکه بسیاری از شاعران دارند.
موضوع فصل آخر مقدمه رُسُل ثلاثهٔ(!) شعر فارسی است، یعنی فردوسی و انوری و سعدی. یک لطفیه‌ای بود، می‌گفت که: 
«یه روز پلیس بتمن و سوپرمن رو دستگیر کرد، حیف‌نون خودشو چسبوند به اونا و گفت: ما سه‌تا رو کجا می‌برید؟» حالا حکایت انوری است در کنار فردوسی و سعدی. این، نشانه‌ای است که بدانیم فهم گذشتگان از شعر و ادبیات با فهم ما فرق می‌کند.
این از مقدمه. محض خالی نبودن عریضه چیزکی هم دربارهٔ خودِ شعر انوری بگویم: در قصیدهٔ نامهٔ اهل خراسان، سمرقند را جزو توران می‌داند.(ص ۱۴۴) در مسئلهٔ تلقی قدما از وطن، نکتهٔ قابل‌توجهی است.
شرح شفیعی هم بد نبود. گرچه در تفصیل و اختصارِ نکاتْ یکدستی را رعایت نمی‌کرد، لااقل در تنگناها دست آدم را می‌گرفت.
و حسن ختام: کلمه‌ای را چندبار در شعر انوری دیدم که بامزه بود برایم: «اندیک»، به زبان امروز یعنی «باز جای شکرش باقی است».

توضیح تصویر:
مقبرهٔ کسی که انوری در مدحش گفته بود: «مرگ را دائم از سیاست او/ تب لرز اندر استخوان باشد». از کانال MHDN HQ Resources برش داشتم.
      
219

17

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.