بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

نرگس موحدی

@noonmimvav

46 دنبال شده

52 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                زندگی‌نامه‌ها و کتاب‌های خاطرات علما و عرفای بزرگ، در عین نکات آموزنده‌ و سازنده‌اش همیشه برایم نوعی دافعه هم دارد. وقت خواندن این‌طور کتاب‌ها یک فاصله عمیق بین خودم و سوژه کتاب حس می‌کنم. درصدی از این حس از جنس غبطه است و اینکه من نمی‌توانم اینقدر تقوا پیشه کنم یا اینقدر عبادت کنم یا ریاضت پیشه کنم، درصدی‌اش هم این است که اساسا این افراد را فارغ از زندگی و دغدغه‌های مردم عادی می‌بینم...

اما کتاب «گوهر شب‌چراغ» هیچ حس فاصله‌ای ندارد. پر است از حس لذت و شعف؛ می‌نشاندت به تماشای یک زندگی دوست‌داشتنی در راه خدا. مرد مردم‌دار، ساده، خوش‌اخلاق و ظاهراً شوخ‌طبع، کسی که همه زندگی‌اش را خرج دین خدا و خلق خدا (و دین خلق خدا!) می‌کند و این کار را آنقدر زیبا انجام می‌دهد که خوش‌ات می‌آید. اولین بار حین خواندن اینطور کتاب‌ها بود که از ته دل دوست داشتم سوژه کتاب را از نزدیک می‌دیدم!

قطعا دلیل مهم حس نزدیکی من با سوژه کتاب، نویسنده است. اولا قلم خوب و زاویه دیدهای مناسبی انتخاب کرده، ثانیا برش‌هایی از این زندگی را برگزیده که کنار هم بتوانند چنین حسی را القاء کنند. مثلا به طور عامدانه از ذکر داستان‌هایی از زندگی «حاج شیخ غلام‌رضا» که کرامات او را بیان کرده‌اند خودداری کرده چرا که معتقد است «بالاترین کرامت، بزرگواری های اخلاقی است»...

دیگر آن که: بسیاری از کتاب‌ها و خاطرات این‌چنینی، به مخاطب این را می‌رسانند که این حضرت عالم عارف در دنیای خودش با شاگردان و هم‌درسان خودش غرق بوده و بزرگترین هنر اجتماعی‌اش زهد زیادش بوده! غالبا خانواده‌اش هم قربانی زهد او...حاج شیخ غلام‌رضا ی این کتاب هم زاهدانه زندگی می‌کند اما آن حس منفی بی‌اعتنایی به جامعه کوچک (خانواده) و بزرگ (وضعیت کشور و وضعیت مردم) را از خاطراتش نمی‌گیریم...
        
                ماجرای صلح امام حسن به قول خود رهبری در این کتاب، از نقاط مبهم تاریخ اسلامه و این ابهام از زمان وقوع این رخداد وجود داشته نه اینکه در گذر زمان به وجود بیاد. 
رهبری در این سخنرانی‌ها (که برای پیش از انقلابه) مفصل درباره ماهیت صلح امام حسن صحبت می‌کنند و نشون میدن که این صلح در واقع آتش‌بسی بوده که امام در اون به تدارک وسایل قیام علیه دشمن اقدام کنند. 
رهبری در این مورد هم توضیح میدن که اگر امام حسن در اون شرایط صلح (به معنای گفته‌شده) رو نمی‌پذیرفتن چه اتفاقی می‌افتاد و این پذیرش رو ناشی از شجاعت زیاد امام می‌دونن‌.
بخش دوم کتاب هم درباره بعضی شبهات پیرامون قیام امام‌حسین هست که بسیار جالبه. 
در نهایت هم جا به جای کتاب مفهوم انسان ۲۵۰ ساله مطرح شده و بیان شده که هریک از ائمه اگر جای دیگری بودن همون کاری رو میکردن که دیگری کرد.

برای کسی که به تاریخ اسلام، به فهم سیر تاریخی جهاد اهل‌بیت، و به دونستن اینکه اینهمه زجر و شهادت در طول تاریخ حیات ائمه برای چی بوده علاقمنده کتاب خیلی مفیدی هست.
هرچند با توجه به اینکه پیاده شده چندتا سخنرانی هست مطلب تکراری هم زیاد داره و می‌تونست کوتاه‌تر باشه.
        
                دوست دارم این نکته رو بهتون بگم که این کتاب با فضای غالب روایت‌های دفاع مقدس و دفاع از حرم تفاوت مهمی داره؛ اونم اینکه حس بزرگ جاری توی این کتاب، غم نیست. پرستاری از ایران می‌ره توی یکی از شهرهای سوریه بیمارستان زنان و زایمانی برپا می‌کنه. اینطور که فهمیدم اون شهر چندسال دست داعش بوده و مردهای شهر خیلی‌هاشون به داعش پیوسته بودن اما اون پرستار به زن‌ها و بچه‌های ساکن شهر به چشم «همسایه‌های خانم‌جان» نگاه می‌کنه و به خاطر همین تمام انرژی و تلاشش رو برای کمک به اون ها می‌ذاره؛ و نتیجه تلاشش رو هم می‌بینه. کار به جایی میرسه که همونایی که روزای اول از ایرانی‌ها می‌ترسیدن یا بدشون می‌اومد حالا اسم این پرستار ایرانی رو روی نوزادای پسر و اسم خانمش رو روی نوزادای دخترشون میذارن.
کتاب حس خوبی داره. خوشحال میشید از خوندنش.
زینب عرفانیان هم مثل کتابای دیگه‌اش هنرمندی خودش رو نشون داده.
اما من فکر میکنم قاطی کردن دو تا زمان با هم توی کتاب (زمانی که راوی توی سوریه هست و زمانی که توی ایران براش اتفاقی رخ میده) خوب درنیومده و مخاطب رو اذیت می‌کنه. یه جاهایی از کتاب هم احساس پراکندگی داشتم.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

باشگاه‌ها

باشگاه کتابخوانی نجوا

143 عضو

آزادی انسان

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

یا مفرَّ من لا مفرّ لَه...یا مفرِّ همه!

یک وقت‌هایی، که وجدانم یک پلکش را باز می‌کند، اولین بخوراتی که توی فضای ذهنم می‌پیچد، ترس از «ظلم» و به قول ما کرمانی‌ها «حقْ-ناحقی» است...اولین هشداری که به ذهنم خطور می‌کند،آخرین وصیت سیدالشهداء است به سید الساجدین؛ که :« بپرهیز، بپرهیز، بپرهیز از ظلم به هرآنکه که جز خدا فریادرسی ندارد!»...باز «ظلم» زنگ می‌زند...

            پیشتر از جلال مدیر مدرسه، غرب‌زدگی، سفر به ولایت عزرائیل و چند داستان کوتاه خوانده بودم. خیلی به دلم ننشستند، برای همین هم تمایل چندانی به خواندن باقی کتاب‌هاش نداشتم اما وقتی قصد کردم کتاب‌هایی پیرامون حج بخوانم، خواندن «خسی در میقات» اجتناب ناپذیر بود. با این حال از همان شروع کتاب علیرغم سوءظنم، با روایت جلال همراه شدم و تا آخرش را در زمان کوتاهی خواندم.
اینکه چرا از خسی در میقات خوشم آمد؛ شاید بشود برایش این چند دلیل را تراشید. اول این که برخورد جلال به عنوان یک روشنفکر نه‌چندان معتقد با سفر حج،‌ از اضطرابم برای سفر پیش‌رو کم می‌کرد. دوم اینکه طنز جلال را بیش از کتاب‌های دیگرش در اینجا دیدم و سوم هم اینکه جزئیات جذابی در دل روایات بود که شیرینی آن را چندچندان می‌کرد.
با این همه، پرش‌های روایت و یکنواخت نبودن آن و نگاه و رفتار روشنفکرمأب جلال، آن‌جاها که از حد شرع خارج می‌شد، دل من را می‌زد که اینها نیز خاصیت جلال است انگار.
در نهایت، فکر می‌کنم خسی در میقات واقعا کتاب دلنشینی خواهد بود برای هرکس که سفرنامه دوست دارد، تاریخ می‌خواند و حج برایش یک پدیده جذاب است. بخوانیدش و لذت ببرید.
          

چرا این کتاب را شروع کردم؟ جدا از اینکه بانو شیمل انسان عجیب و فوق‌العاده‌ای است؛ پاراگرافی که توجهم را به خواندن این کتاب جلب کرد می‌آورم: «راستش این است نمیخواستم سرگذشت خودم را روی کاغذ بیاورم اما چندی پیش که برای دانشجویی ماجرای تحصیل خود را در زمان جنگ شرح دادم و برای او از هجده ساعت درس و سمینار در هفته، کار در کارخانه حتی موقع تعطیلات بدون کمک هزینه تحصیلی، ناامیدی از سفر به خارج از آلمان و فراگیری زبان در کشوری دیگر ،حملات شبانه هواپیماهای جنگی و بسیاری دیگر از مشکلات تعریف کردم این مرد جوان با حیرت از من پرسید : « پس یعنی فرصت تفریح و مثلاً رقص هم نداشته‌اید؟!» همین موضوع باعث شد فکر کنم ، شاید بی مناسبت نباشد به توصیف گوشه ای از زندگی خودم بپردازم.» انسان مدرن بی‌تاریخ است. گمان می‌کند فقط خودش کارهای بزرگ کرده و در هنگام بدبختی هم خودش بدبخت‌ترین انسان روی زمین است که تا قبل از او کسی به این اندازه بدبخت نبوده. به عنوان کسی که دغدغه علوم انسانی دارم ( در این زمانه‌ای که از نظر سیاسی و اقتصادی بسیار مشوش است) میخواهم ببینم چطور میشود در زمانه جنگ‌های جهانی بدون «فرصت تفریح و مثلاً رقص..» کار علمی کرد.

            {خلقت ما یک ضعف دارد. همانطور که می‌توانیم چشمهایمان را ببندیم که بعضی چیزها را نبینیم، کاش می‌شد گوش‌هایمان را هم ببندیم تا بعضی چیزها را نشنویم.}

بهترین رمانی است که امسال و ای بسا در سه‌سال اخیر خوانده‌ام.
برخی از مردم منطقهٔ باسک، مشترک بین اسپانیا و فرانسه جدایی‌طلب و علاقمند به کشوری جداگانه بودند. در حدود سال‌های ۱۹۷۰ تا ۲۰۱۸ میلادی، گروهک مارکسیستی «اتا» با هدف مبارزه با حکومت اسپانیا رو به مبارزهٔ مسلحانه می‌آورند.
دیار اجدادی، روایت زندگی دو خانوادهٔ دوست و صمیمی در طی این سال‌هاست. پسر یکی از دو خانواده عضو اتا و پدر خانوادهٔ دیگر، توسط اتا ترور می‌شود و پیچیدگی و رازآلودگی وارد روابط این دو خانواده می‌شود.
فارغ از مایهٔ داستانی‌‌-تاریخیِ غنی کتاب، با یک فرم شاهکار روبرو هستیم. زاویه‌دیدهای متغیر، شخصیت‌پردازی‌های چیره‌دستانه، پیرنگ استادانه و پایان‌بندی دلچسب در کنار ترجمهٔ درخشان آقای شفیعی‌نسب، اثری خواندنی را به مخاطب تحویل می‌دهد.
و چقدر که طرح جلد و صحافی نشر خوب، مطلوب بود.
ان‌شاءالله یک یادداشت مفصل بر این کتاب خواهم نوشت.
عجالتا بسیار بسیار توصیه‌اش می‌کنم.
          
منم دو سه ساله که دچار وسواس در انتخاب کتاب شدم. همین هم باعث شده خیلی کمتر کتاب بخونم. بهترین راهی که روی من جواب داده اینه که وقتی از یه کتاب خوشم اومد، برم کارای دیگه اون نویسنده رو هم بخونم. البته بعد دو سه تا کتاب معمولا از اون نویسنده هم خسته میشم. اینجور وقتها میرم سراغ یه نویسنده دیگه و بعد دوباره به قبلیه برمی‌گردم.
چطور کتاب انتخاب می‌کنید؟

در بین این‌همه کتاب تازه چاپ شده و چاپ قدیم، چطور کتاب موردپسند خودتون رو پیدا می‌کنین؟

بسم الله الرحمن الرحیم

حین خوندن این کتاب یهو به خودم اومدم و لرزیدم. احساس برهنگی میکردم، برهنگی روحی.
می تونستم همه چیز رو از پس انگشتای شفاف و لرزونم ببینم و عجیب این بود که اصلا شوکِ یا هراسون نشدم، برعکس شگفت زده به این تغییر نو خوش آمد گفتم.

چند وقت پیش با غرور گفتم که معمولا مقدمه ناشر و مترجم حتی خود نویسنده رو رد میکنم تا با ذهنی باز و پذیرا کتاب رو بخونم اما اینبار به دقت نشستم و مقدمه ناشر، مترجم و حتی متنی در ستایش این کتاب رو خوندم و خودم رو اماده کردم تا شگفت زده بشم.
نتیجه؟
اوه عاشقش شدم.
صبح حین گیج رفتن سرم از شدت خواب و برای اینکه مسیر برام از یکنواختی در بیاد، شروع کردم به خوندنش و متوجه شدم چنان به درون کتاب کشیده شدم که شب نشده کتاب رو تموم میکنم.
چی باعث شد این چنین شیفته کتاب بشم؟
اینطور بگم که به راحتی تونستم با نویسنده همذات پنداری کنم (چون خودمم دو زبانه ام و مدتی مجبور شدم با فرهنگی غیر از فرهنگ محلیم زندگی کنم) برای همین وقتی نویسنده از دقت به کلمات یا جدا جدا معنی کردن اونها می گفت بی اختیار لبخند می زدم و سر تکون می دادم.
اصلا فکر نمی کردم با وجود کیلومتر ها فاصله مکانی ، زمانی، فرهنگی و تاریخی کسی پیدا بشه که از زبان و مسائل مربوط به اون آشنا زدایی کنه و دید تازه ای بهم ببخشه.
بالاتر از اون، فکر نمی کردم کسی آنطور که به کلمات نگاه می کنم نگاه کرده باشه و همین بیشتر هیجان زده ام کرد. 
نویسنده به راحتی راجع به چیزهای که هیچ وقت یادنگرفته صحبت میکنه و حقیقتش برای من خیلی عجیب بود. 
مثلای جای از کتاب بود که می گفت کلمات در زبان ژاپنی جنسیت ندارند و حتی در گرامر زبانشون ضمیر مذکر به معنی اشاره کردن به مرد وجود نداره و برای من که آشنای اندکی با زبان و فرهنگ ژاپن دارم کمی غریب بود.
یا جای دیگه میگفت هیچ ذهنیتی راجع به رنگ مو نداره چون آموزشی در این باره ندیده و انسان ها رو بر اساس رنگ پوست یا زیبایی تقسیم بندی نمی کرد. تا جای که در بخشی از کتاب به گفتگوی خیالی خودش و یکی از شخصیت های داستان هاش می بینیم که سعی داره شخصیت رو به چالش بکشه و بهش بفهمونه همه چی رنگ نیست و نسبیتش رو در شرایط متفاوت از دست میده. 
خب با اینجای کتاب زیاد موافق نبودم اما باز به عنوان یه دیدگاه نو توجهم رو جلب کرد . 
( موافق نبودنم به چه معنیه؟ به وضوح می تونستم ببینم که نویسنده به سادگی از فرهنگ خودش گذشته و در فرهنگ جدید حل شده و مشکل خاصی با این مسئله نداشت ، ممکنه آرزوی خیلی از مردم رسیدن به این نقطه از هماهنگی با جهان بی مرز باشه اما راستش بدون مرز های فرهنگی احساس خطر و عدم امنیت میکنم و ترجیح میدم اگر قراره پا از دایره امنم بیرون بزارم فرهنگم رو پشت سرم جا نزارم)
بهترین فصل این کتاب از نظر من؟
- مطالعاتی در قطار شهری بود . حالا چرا؟
ما معمولا مردم ژاپن رو ملتی فرهیخته  می دونیم و بلا بلا بلا اما نویسنده دلایل دیگه ای برای کتاب خوندن اونها در قطار عنوان کرد به نظرم به واقعیت موجود خیلی نزدیک تر بود. سعی نمی کرد خیلی این کار رو ستایش کنه و بهش به عنوان یک چیز خارع العاده نگاه کنه در عین حال اون رو زمین هم نمی زد ، بلکه کاملا معمولی اما با نگاهی نو دلایلی جالب عنوان میکرد. مثلا میگفت هر چه شما کوتاه تر باشید کتاب بزرگتری دستتون می گیرد تا اون نقص رو بپوشونید یا بعضی ها با چسبوندن کتاب به صورتشون سعی دارن خودشون رو پشت اون پنهان کنن یا نگاه کردن به کتابی که بغل دستیت میخونه اوج بی شعوری و نقض حریمه .( داشتم همین رو با دیدگاه ما نسبت به چک کردن گوشی بغل دستی مون توی مترو و زشت دونستن این کار مقایسه می کردم و لبخند از لبم کنار نمی رفت)

پ ن1:ترجمه کتاب به شدت روون و سیال بود. از همینجا مغز خانم ستاره نوتاج عزیز رو می بوسم بابت دقت و ذوقی که در ترجمه داشتن ، ترجمه از زبان آلمانی کار سختی به نظر میاد و اینکه اینقدر عالی از پسش بر اومدن باعث میشه ترغیب بشم دیگر کتابهاشون رو ببلعم( خوندن کافی نیست)
پ ن2:آیا این کتاب رو توصیه میکنم؟
معلومه! 
پ ن3:آیا ممکنه خوشمون نیاد؟
هوم خب ، کتاب سلیقه ای ترین چیزیه که من در زندگی سراغ دارم و احتمال میدم هستن عزیزانی که خوششون نیاد اما به جرئت میگم بین جستار های که من از نشر اطراف خوندم این یکی در سطح خاصی از محتوا و خلاقیت بود.
پ ن4:چه امتیازی به این کتاب میدم؟
هر پنج ستاره رو تقدیم میکنم 
 پ ن5 : خودم میدونم خیلی ذوق زده ام بابت این کتاب اما اصلا احساس نمیکنم که در حال اغراق کردنم ، برعکس دستپاچه ام که آیا حق مطلب رو ادا کردم یا نه؟

پ ن6: اگر این کتاب رو خوندید خوشحال میشم تجربه یا دیدگاهتون رو نسبت بهش بشنوم.
            بسم الله الرحمن الرحیم

حین خوندن این کتاب یهو به خودم اومدم و لرزیدم. احساس برهنگی میکردم، برهنگی روحی.
می تونستم همه چیز رو از پس انگشتای شفاف و لرزونم ببینم و عجیب این بود که اصلا شوکِ یا هراسون نشدم، برعکس شگفت زده به این تغییر نو خوش آمد گفتم.

چند وقت پیش با غرور گفتم که معمولا مقدمه ناشر و مترجم حتی خود نویسنده رو رد میکنم تا با ذهنی باز و پذیرا کتاب رو بخونم اما اینبار به دقت نشستم و مقدمه ناشر، مترجم و حتی متنی در ستایش این کتاب رو خوندم و خودم رو اماده کردم تا شگفت زده بشم.
نتیجه؟
اوه عاشقش شدم.
صبح حین گیج رفتن سرم از شدت خواب و برای اینکه مسیر برام از یکنواختی در بیاد، شروع کردم به خوندنش و متوجه شدم چنان به درون کتاب کشیده شدم که شب نشده کتاب رو تموم میکنم.
چی باعث شد این چنین شیفته کتاب بشم؟
اینطور بگم که به راحتی تونستم با نویسنده همذات پنداری کنم (چون خودمم دو زبانه ام و مدتی مجبور شدم با فرهنگی غیر از فرهنگ محلیم زندگی کنم) برای همین وقتی نویسنده از دقت به کلمات یا جدا جدا معنی کردن اونها می گفت بی اختیار لبخند می زدم و سر تکون می دادم.
اصلا فکر نمی کردم با وجود کیلومتر ها فاصله مکانی ، زمانی، فرهنگی و تاریخی کسی پیدا بشه که از زبان و مسائل مربوط به اون آشنا زدایی کنه و دید تازه ای بهم ببخشه.
بالاتر از اون، فکر نمی کردم کسی آنطور که به کلمات نگاه می کنم نگاه کرده باشه و همین بیشتر هیجان زده ام کرد. 
نویسنده به راحتی راجع به چیزهای که هیچ وقت یادنگرفته صحبت میکنه و حقیقتش برای من خیلی عجیب بود. 
مثلای جای از کتاب بود که می گفت کلمات در زبان ژاپنی جنسیت ندارند و حتی در گرامر زبانشون ضمیر مذکر به معنی اشاره کردن به مرد وجود نداره و برای من که آشنای اندکی با زبان و فرهنگ ژاپن دارم کمی غریب بود.
یا جای دیگه میگفت هیچ ذهنیتی راجع به رنگ مو نداره چون آموزشی در این باره ندیده و انسان ها رو بر اساس رنگ پوست یا زیبایی تقسیم بندی نمی کرد. تا جای که در بخشی از کتاب به گفتگوی خیالی خودش و یکی از شخصیت های داستان هاش می بینیم که سعی داره شخصیت رو به چالش بکشه و بهش بفهمونه همه چی رنگ نیست و نسبیتش رو در شرایط متفاوت از دست میده. 
خب با اینجای کتاب زیاد موافق نبودم اما باز به عنوان یه دیدگاه نو توجهم رو جلب کرد . 
( موافق نبودنم به چه معنیه؟ به وضوح می تونستم ببینم که نویسنده به سادگی از فرهنگ خودش گذشته و در فرهنگ جدید حل شده و مشکل خاصی با این مسئله نداشت ، ممکنه آرزوی خیلی از مردم رسیدن به این نقطه از هماهنگی با جهان بی مرز باشه اما راستش بدون مرز های فرهنگی احساس خطر و عدم امنیت میکنم و ترجیح میدم اگر قراره پا از دایره امنم بیرون بزارم فرهنگم رو پشت سرم جا نزارم)
بهترین فصل این کتاب از نظر من؟
- مطالعاتی در قطار شهری بود . حالا چرا؟
ما معمولا مردم ژاپن رو ملتی فرهیخته  می دونیم و بلا بلا بلا اما نویسنده دلایل دیگه ای برای کتاب خوندن اونها در قطار عنوان کرد به نظرم به واقعیت موجود خیلی نزدیک تر بود. سعی نمی کرد خیلی این کار رو ستایش کنه و بهش به عنوان یک چیز خارع العاده نگاه کنه در عین حال اون رو زمین هم نمی زد ، بلکه کاملا معمولی اما با نگاهی نو دلایلی جالب عنوان میکرد. مثلا میگفت هر چه شما کوتاه تر باشید کتاب بزرگتری دستتون می گیرد تا اون نقص رو بپوشونید یا بعضی ها با چسبوندن کتاب به صورتشون سعی دارن خودشون رو پشت اون پنهان کنن یا نگاه کردن به کتابی که بغل دستیت میخونه اوج بی شعوری و نقض حریمه .( داشتم همین رو با دیدگاه ما نسبت به چک کردن گوشی بغل دستی مون توی مترو و زشت دونستن این کار مقایسه می کردم و لبخند از لبم کنار نمی رفت)

پ ن1:ترجمه کتاب به شدت روون و سیال بود. از همینجا مغز خانم ستاره نوتاج عزیز رو می بوسم بابت دقت و ذوقی که در ترجمه داشتن ، ترجمه از زبان آلمانی کار سختی به نظر میاد و اینکه اینقدر عالی از پسش بر اومدن باعث میشه ترغیب بشم دیگر کتابهاشون رو ببلعم( خوندن کافی نیست)
پ ن2:آیا این کتاب رو توصیه میکنم؟
معلومه! 
پ ن3:آیا ممکنه خوشمون نیاد؟
هوم خب ، کتاب سلیقه ای ترین چیزیه که من در زندگی سراغ دارم و احتمال میدم هستن عزیزانی که خوششون نیاد اما به جرئت میگم بین جستار های که من از نشر اطراف خوندم این یکی در سطح خاصی از محتوا و خلاقیت بود.
پ ن4:چه امتیازی به این کتاب میدم؟
هر پنج ستاره رو تقدیم میکنم 
 پ ن5 : خودم میدونم خیلی ذوق زده ام بابت این کتاب اما اصلا احساس نمیکنم که در حال اغراق کردنم ، برعکس دستپاچه ام که آیا حق مطلب رو ادا کردم یا نه؟

پ ن6: اگر این کتاب رو خوندید خوشحال میشم تجربه یا دیدگاهتون رو نسبت بهش بشنوم.